صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

مستند فوق تشکیل شده از چهار فیلم است که همگی پیرامون یک شخصیت­ اند؛ جان برگر(برجر) ادیب و منتقد هنر. فصل اول با نام راه­ های شنیدن چهره­ ی دوستانه و ساده­­ ی او را برایمان ترسیم می کند. تیلدا سوئینتون بازیگر انگلیسی دوست قدیمی جان است که پس از پنج سال دوری در فصل زمستان به ملاقاتش آمده. آن­ ها از اشتراکاتشان، علایق و بخش مختصری از پیشینه­ ی خانوادگی­ شان را بازمی ­گویند. جان حین صحبت­ ها نقاشی می­ کشد، نظراتش را بیان می­ کند و به خانه و همسرش رسیدگی می­ کند. فصل دوم با نام بهار همراهی مستندسازان جوان با جان، پس از مرگ همسرش است. تمرکز این بخش روی نگرش و نگاه جان به حیوانات است. حیواناتی که بخش بیشتر آثار او مربوط به آن­ هاست و یکی از دلایلی که او سرزمینش را ترک کرده و به فرانسه آمده تا در مزرعه­ ی کوچکش زندگی کند، همین تماشای نزدیک حیوانات و برخورد و تعامل با دامپروران بوده. بیشتر این بخش به خوانش یکی از کتاب­ های مهم جان و همراهی آن با تصاویر گرفته شده از حیوانات است. در این بین دیدگاه دیگر اندیشمندان راجع ­به موضوع مورد نظر نیز مطرح می­ شود. فصل سوم با نام ترانه ­ای برای سیاست. جان در کنار تعدادی هنرمند دیگر در مورد سیاست صحبت می­ کنند. حرف هایی کوتاه اما مهم. به­ خصوص که برای او اعتراض جایگاه خاصی دارد و معتقد است که باید اعتراض کرد و ساکت نماند. در این­جا او به نقش کارآمد ترانه در انتقال اندیشه ­ها و بیان اعتراض اشاره می­ کند. جان اذعان می­ دارد که نثر نمی­ تواند به خوبی ترانه عمل کند و همگان را تحت تأثیر قرار بدهد. فصل چهارم با نام هنگام برداشت مکمل فصل ابتدایی است. بازگشت بههمان فضای خانوادگی، این ­بار در فصل تابستان با حضور جان در پاریس و  پسرش در مزرعه­ ی کوچکی که به او سپرده شده. نیمی از این بخش به هم­ نشینی فرزندان تیلدا سوئینتون با جان و پای صحبت ­هایش نشستن و نیمی دیگر به سپری کردن زمانی در کنار پسر او و خانواده ­اش در مزرعه می­ گذرد. هر چهار فصل ساخت متفاوت و منحصر به فرد خود را دارند.
*بخشی از شعر زمین، سروده­ ی محمود درویش که از همان ابتدای فیلم پوسترش در ایوان خانه­ ی برگر به چشم می­ آید. جان اشعار درویش را در قالب یک مجموعه ترجمه کرده و در آن کتاب از تصویرگری­ هایش نیز استفاده شده. 

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۰۰
فاطمه محمدبیگی

موسیقی خیابانی موضوعی است که امروزه جامعه یا حداقل بخشی از آن-کلان شهرها- بیش از پیش با آن مواجه­ اند. این فیلم با پرداختی مستقیم و ساده همراه با یک نوازنده­ ی جوان در خیابان­ ها گرفته شده تا با نگاهی نزدیک ­تر به این مسئله بپردازد. محوریت فیلم نوازنده­ ی جوانی است که با آکاردئونش در شهر می­ گردد. او پیش­ تر در رشته­ ی موسیقی تحصیل کرده و نوازنده­ ی پیانو بوده و همان­ طور که می­ گوید به علت جا به­ جایی خانه­ شان و کمبودی که در پرداخت پول پیش داشته ­اند، این ایده به ذهنش می ­رسد تا سازی نزدیک به پیانو انتخاب کند و از نواختن آن پولی به ­دست­ بیاورد. در ابتدا نواختن آکاردئون برایش سخت بوده اما با همان نواختن ناشیانه، مبلغ اندکی جمع می­ کند. سپس این نوع از نوازندگی برایش دغدغه ­ای می ­شود که نمی ­تواند از آن بگذرد. درست است که از کنار آن تأمین مخارج زندگی­ اش را می­ کند اما از طرفی دیگر این بودن در بین مردم و تماشای عکس ­العمل هایشان است که میل به ادامه­ ی کار را درش تقویت می­ کند. نیمی از فیلم در سطح شهر و نیمی دیگر در خلوت نوازنده و دوستانش می ­گذرد. آن ­ها کم­کم گروهی تشکیل می ­دهد و دسته­ جمعی به دل شهر می ­زنند. در این حین به ­دنبال تهیه ­ی آلبومی هم هستند. آن­ ها با تمام مشکلات، برخوردهای بد تعدادی از مردم و جلوگیری­ های شهرداری آن­ ها به کارشان ادامه می ­دهند. کمی بعد این فکر به ذهن نوازنده­ ی جوان می­رسد که جشنواره ­ای به نام موسیقی خیابانی را ثبت کند. در همان قدم­ های آغازین، او را ناامید می­ کنند. تأثیرگذارترین بخش مستند همین قسمت مقایسه­ ی حضور موسیقی سنتی و مرتبط با مذهب مربوط به ماه محرم در شهر و عدم امکان حضور آن­ هاست. بعد از محرم او تلاشش را برای تحقق فکرش ادامه می­ دهد اما نتیجه ­ای نمی ­گیرد. این قطعی بودن بی­ سرانجامی تحقق جشنواره­ ی موسیقی خیابانی در جامعه ­ای که او هم بخشی از آن را تشکیل می­ دهد و می ­تواند حقی را برای خود ازش طلب کند، باعث می ­شود که به مدت پنج ماه ناپدید شود. مستندساز اما بعد از این مدت خود را به افتتاحیه­ ی آلبوم او می­ رساند. آن­جا او را می­ بینیم که ایستاده میان جمعیت استقبال­ کننده، آکاردئون می ­نوازد. بعدتر اعتراف می­ کند که آلبوم بیرون دادن آن دغدغه ­ی اساسی­ اش نبوده؛ بلکه بردن موسیقی و ساز به میان مردم و جلوی دیدگانش نواختن چیزی است که او راضی می­ کند. چیزی که دلش برای آن تنگ شده اما به­ خاطر این که نیمی از دوستانش یا مهاجرت کرده ­اند و یا رغبتی به این کار ندارند و برخوردهای شهرداری که جدی­ تر شده، دیگر در خیابان­ ها نمی­ نوازد.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۳
فاطمه محمدبیگی

فیلمِ ساخته ی رضا غلامی مطلق با مقدمه ­ای نمادین آغاز می ­شود. در این مقدمه ما پدر و پسری را می­ بینیم که در فضایی باز و سرد پیش می­ روند و سازی پوشیده را با خود حمل می­ کنند. آن­ ها درجست­ و جوی جایی هستند. هنگامی که به پای یک درخت می ­رسند، با یک برش وارد تنه ­ی اصلی کار می ­شویم. صحنه ­های ابتدایی این بخش بیانگر عکس­ العمل، دیدگاه و صحبت­ های چند روحانی و طلبه­ ی ترکمن پیرامون موسیقی و به ­خصوص موسیقی فردی که به ­عمد برایشان پخش شده؛ آنامراد که دو تار می ­نوازد. سپس با آنامراد مواجه می ­شویم. میراث پدرش برای او همین ساز بوده و نواختنش و کاری جز این بلد نیست. او برایمان تعریف می­ کند که در کودکی، هنگامی که به مکتب­ خانه می ­رفته به ­دلیل نداشتن وضع مالی خوب، برای کودکان دو تار می­زده تا به او خوراکی بدهند و تأمینش کنند. هما ن­جا به ­نوعی با اولین تنبیه خود مواجه می ­شود و می­گریزد. بعدتر نیز با او برخورد شده و تارش را می­ شکانند. در خلال روایت او، شاهد وضع نه­ چندان خوب زندگی ­اش و تقابل سنت و موسیقی و به­ خصوص نتیجه­ ی این تقابل که منجر به گرویدن جوانان به موسیقی بیگانه شده، هستیم. حتی در جایی درماندگی آنامراد را از زبانش می ­شنویم؛ او می­ گوید که زمانی می­ خواسته نواختن را ترک کند و یا سازش را بشکند، از طرفی هم نگران این است که مبادا راهی که می ­رود غلط باشد اما او جوابی برای خود ندارد. چیز مشخصی به او ارائه نمی­ شود تا بداند که از این عشق بگذرد یا نه. فیلم به جای آن که بیشتر به این شخصیت و یا عمق موضوع تقابل بپردازد، تأکید بر قدرنادیدگی آنامراد به­ عنوان یکی از مهم­ترین «بخشی»­های باقی مانده دارد. این را با پایان­ بندی خود که ادامه­ ی صحنه­ ی نمادین آغازین است، به ­وضوح بیان می­ کند. پدر خاک را می­ کند و ساز را از پسرش گرفته و به ­آهستگی در خاک گذاشته. سپس رویش را می­ پوشاند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۶
فاطمه محمدبیگی

جنگ با مردم چه می­ کند؟ این تنها بخشی از تبعات این فاجعه است که می­ توانیم ببینیم. بخشی کوچکی که گاه تحمل تماشایش را از دست می ­دهیم. مستند اجتماعی عمار عزیز به با محوریت پیرمردی پاکستانی در اردوگاهی می­ پردازد که ساکنین آن به تبع حضور داعش و طالبان در سرزمینشان ناچار به ترک باعجله و شبانه ­ی آن و اسکان در این­ جا شده ­اند. چادرهایی که نماد یونیسف بر روی آن­ ها قابل مشاهده است. فیلم به گذران زندگی تکراری پیرمرد همراه با فرزند و نوه­ هایش در این فضای محدود می­ پردازد. بخشی از تعلیقی که در کار حضور دارد، به­ خاطر این است که از همان ابتدا همه چیز به ما گفته نمی ­شود. ما نمی­دانیم آن­ ها که هستند، این اردوگاه در کجاست و چرا ناچارند درش بمانند. بخش دیگر این است که در انتها چه خواهد شد. پیرمرد به ­مرور همه چیز را برایمان می ­گوید و در خلال صحبت­های او، ما نقاط دیگر اردوگاه را نیز می­ بینیم. او معلم بوده و حالا گه­ گاهی در شعرخوانی­های اردوگاه شرکت می­ کند و اشعارش را می­ خواند. اشعاری که محتوایش بازگوکننده­ ی دردی است که از این حجم ظلم و کشتار و دلتنگی برای بازگشت می­ کشد. روزی نیست که او به برگشتن فکر نکند و از روزهای گذشته در خانه­ برای نوه­ هایش نگوید. بچه ­ها دورش جمع می­ شوند تا از جشن ­ها و شادی­ های دور بشنوند. چیزی که تجربه نکرده ­اند و معلوم هم نیست که بکنند یا نه. ضرباهنگ آهسته­ ی کار درک این زندگی عذاب­ آور را ممکن می­ سازد تا حدی که از حوصله خارج می ­شود. آن چه که در ذهن مخاطب درگیری ایجاد می ­کند این است که بالاخره پیرمرد می­ تواند دیگران را راضی کند که ترس از مرگ را کنار بگذارند و بازگردد یا خود تنها بازخواهد گشت و آیا زنده خواهد ماند یا این که مرگ در همین اردوگاه به سراغش خواهد آمد و بازگشت تبدیل به یک رویا می­ شود؛ رویای پیرمردی شاعر و اسیر.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰
فاطمه محمدبیگی

فیلمِ ساخته ی ایمام حسن اف، مستندی است شخصیت­ محور و ساده پیرامون مردی آذربایجانی ساکن یک روستا که قصد کرده تا گاوی اروپایی بخرد. کار با مکالمه­ ی تلفنی او پیرامون تصمیمش شروع می ­شود. او به دوستی که پشت تلفن است، می­ گوید که تبلیغ این گاو را در تلویزیون دیده. در جواب پرسش آن فرد ادامه می­ دهد که از خوب­ بودن این گاو اطمینان دارد؛ زیرا این را در تبلیغ دیده و آشکار است که آن گاو با گاوهای خودشان متفاوت است. تمام آرزوهای او قرار است با خریدن این گاو تحقق پیدا کند. او با این که زنش مخالفت می­ کند، عکس گاو را به دیوار خانه­ ی محقرش می ­زند و از بچه­ هایش می­ خواهد که آن را حسابی تماشا کنند. در پی مشورت با بزرگان روستا متوجه می ­شود که هیچ­کس با این تصمیم موافق نیست. از هجوآمیزترین صحنه­ های کار همین بحث­ های سال خوردگان و قدیمی ­های روستاست. آن­ ها را نشسته یا ایستاده کنار هم در یک قاب داریم و صدای مرد را خارج از قاب که سوالش را از  آن­ها می­پرسد و دلیلی برای مخالفتشان می­ خواهد. آن­ها استدلال می­ کنند که روستایشان جایی بکر است چه در کل کشور چه در دنیا و چیزی نباید به آن اضافه شود. به­ خصوص حیوانی که طبعش با اقلیم این­ جا سازگار نیست. آن­ ها او را می­­ ترسانند که آن نژاد گاو دوام نخواهد آورد. مرد اما اعلام می ­کند که آن گاو را می­ خرد. بعدتر شاهد برخوردهای اکراه ­آمیز و طردکننده با او هستیم. مرد اما گاو را می­ خرد. آن را نگه ­داری می­ کند و از فروش شیر او و محصولات لبنی تولیدشده از آن، خانه ­ای تازه می ­خرد. این موقع است که یکی از همان بزرگان که درابتدا سخت­ گیرانه مخالفت می­ کرد، سپس کمی نرم شده بود و حالا نظرش کاملاً عوض شده، برای عرض تبریک به خانه­ ی مرد می­ آید. مرد از مزایای گاوش می­ گوید تا ثابت کند که حرف­ های آن­ ها غلط بوده. پیرمرد نیز می­ پذیرد و خواهان این است که جا برای این تغییرات مفید باز شود و کسی مانع نباشد. کمی نگذشته که مرد گوساله­­ اش را نیز به یکی از جوانان می ­فروشد و خطاب به او می­ گوید که ما فامیل نزدیک هستیم چون گاوهای یکسانی داریم. فیلم که با حرفی در پی یک تغییر شروع شده، با پذیرش آن به پایان می­ رسد. مرد جوان دیگر گوساله­ ی جدیدش را  به ­دنبال خود از جاده­ ی خاکی روستا پایین می­ برد.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۵
فاطمه محمدبیگی

مستند ساخته­ ی فلیکس روبن و آجای کلی شروعی کنایی دارد؛ پخش کلیپی ازسرود مربوط به ما زغال هند هستیم و تصاویر فریب­نده ­ی آن. فریبنده از آن جهت که بلافاصله پس از این کلیپ ما با چهره­ ی حقیقی معدن مدنظر روبرو می ­شویم. چیزی که دولت با ممنوع­ کردن فیلم ­برداری از آن ناحیه، از دیدگان مردم پنهان کرده. در تصاویر لانگ­ شات ابتدایی شاهد موقعیتی غیرصنعتی می ­شویم که با آن چه در تبلیغ نشان داده می ­شد، کاملاً مغایرت دارد. سپس دوربین قدم­ به ­قدم خود را به معدن نزدیک می­ کند و ما را به میان کارگرانش می­ برد. کارگرانی که چهره­ شان پوشیده از گرد سیاه زغال است. نیمی از این بخش در سکوت پیش می ­رود و ما شاهد نحوه­ ی کار یدی کارگران و زحمتشان هستیم. آن­ ها زغال­ ها را از سنگ ­ها جدا کرده و در سبدهایی ریخته. سپس سبدها را بر روی سر حمل کرده و تا کامیون مخصوص حمل بار پیش می ­برند و خالی می­ کنند. کمی بعدتر که پای حرفشان می­ نشینیم، می­ گویند که دلیل حضور این حجم نیروی انسانی این است که دستگاه­ ها قادر به جداسازی سنگ­ ها از زغال­ ها نیستند؛ برای همین است که به نیروی انسانی نیاز است. آن­ ها زغال خالص را در اختیار کارخانه می­ گذارند. علاوه بر آن این کار برای افراد فقیری مثل آن­ ها غنیمت به­ حساب­ می­ آید. در آن طرف نیز اما اهالی روستای نزدیک معدن از راه غارت تعدادی از کامیون ­ها امرار معاش می­ کنند. کودکان و بزرگ سالانی که روزانه یا شبانه از کامیون­ ها بالا می ­روند و قاچاقی زغال­ سنگ ­های بزرگ را برای خود به پایین می ­اندازند. در این­ جا رقابت سخت ­تر است. این که کدام کامیون سهم چه کسی بشود و آیا راننده به آن ­ها اجازه­ ی این کار را بدهد یا نه. حتی بعضی از راننده ­ها را باید با دادن رشوه، راضی کرد. قدیمی ­ترین ساکن روستا می­ گوید که تا پیش از این، تنها خانواده­ ی او این­جا ساکن بوده ­اند اما حالا به ­خاطر این تجارت خرد غیرمجاز، خیلی­ ها ساکن این روستای مهجور شده ­اند. جایی که جو بی ­اعتمادی و عیاشی بر آن حاکم است و هر آن­چه که درمی ­آید، معمولاً صرف زندگی روزانه و لذت­ های موقت می­ شود. پایان­ بندی کار مکمل آغاز کنایی­ اش می­ شود؛ همان افراد غارتگر کوچک و بزرگ با آهنگی شاد مقابل دوربین می ­رقصند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۵
فاطمه محمدبیگی

مستند اجتماعی فردریک زوبی مربوط به اردوگاه سودانی ­ها در فرانسه است. اردوگاهی که خودشان آن را جنگل نامیده ­اند. محوریت مستند با یکی از پسرهای جوان مستقر در این اردوگاه به نام تیفاست. زوبی پا­ به­ پای تیفا در آن اردوگاه زندگی می­ کند تا تصویری زنده، ملموس و حقیقی از این اردوگاه و وضع زندگی افراد نشان دهد. او  تعریف می­ کند که چرا از کشورش گریخته و با امیدهای فراوان خود را به این ­جا رسانده تا روزی بتواند خانواده ­اش در سودان را تأمین کند. در خلال این روایت است که ما وضع وخیم اردوگاه، تغذیه، پوشش، برخورد مأموران، دورهمی ­های کوچک پر از آوازهایی به زبان مادری و ... را می ­بینیم. از نفس­گیرترین قسمت­ ها فرار با کامیون­ هاست که تیفا می­ گوید پیش می ­آید که حین انجام آن بمیرند اما ماندن در این­جا هم فرقی با مرگ ندارد. دوربین روی دست به تعقیب آن­ ها می ­رویم به میان کامیون­ ها و حتی زیرشان تا مخفی­ شدنشان در آن زیر را نظاره­ گر باشیم. این بین در یکی از شب­ ها یکی شان میان بزرگراه جان می ­سپارد؛ ماشین ­ها حتی مهلت جا به­ جایی جنازه را به آن­ها نمی ­دهند. تیفا دیدگاهش را نسبت به انگلیس و فرانسه برایمان شرح می ­دهد؛ از انگلیس متنفر است. کشوری که پیش از این سرزمینش را غارت کرده، حالا او را پس می ­زند. در مورد فرانسه هم معتقد است که هیچ حقوق بشری ای ن­جا جاری نیست و به نظرش مسخره می­ آید، وقتی که مردم به او می ­گویند ناامید نشود و کم نیاورد؛ زیرا آن­ ها چیزی که تیفا دارد در این اردوگاه تجربه می­ کند، نمی­ کنند. کمی بعد او موفق می ­شود که اقامت فرانسه را بگیرد. در خلوت خانه­ ی جدیدش با چهره­ ی محزون او روبرو می­ شویم. اعتراف می­ کند که دلش برای جمعشان تنگ شده و یا ممکن است بخواهد که بازگردد به کشورش. پذیرفتن تنهایی جدید برایش سخت است. درانتها متوجه می­ شویم که او موفق شده اقامتش را برای ده سال تمدید کند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۳
فاطمه محمدبیگی

این اثر مستندی است کوتاه که به معرفی لئو کوپ می­ پردازد. تندیس طلایی وی در میدان پایتخت شهر قرار دارد. مردم زیادی برای دیدارش می­ آیند. آن­ ها با خود هدایایی نیز به همراه دارند و گاهی نیز به تمیز کردن تندیس مشغول می ­شوند. اعتقادشان این است که او خواسته­هایشان را برآورده می­ کند. البته که براساس گفته ­ها آن ­ها می­ دانند که لئو کوپ شنوایی درستی نداشته و برای همین آرزوهایشان را یک­ به ­یک در گوشی به او می­ گویند. ساکنان قدیمی محله­ ی مقاومت به­ صورت مختصر و پراکنده برایمان تعریف می­ کنند که این مرد آلمانی در قرن نوزدهم به کلمبیا آمده و کارخانه­ ی نوشیدنی باواریا را تأسیس کرده. این محله نیز یادگار زحمت های او برای اسکان دادن کارگران کارخانه ­اش بوده تا از راه دور و با تأخیر خودشان را به چنین جای دورافتاده­ ای نرسانند. حالا این­ جا یادگاری است از او و نسل باقی­ مانده­ ی کارگرانی که تنهایش نگذاشتند. 

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۶
فاطمه محمدبیگی

مستند بلند ریبیژها سه روایت موازی از سه شخصیت است که درگیر بیماری خویشند. اولی متعلق به گراهام شارپ خواننده و آهنگساز است. روایت او با صدای گوش­ خراشی شبیه به زنگی ممتد آغاز می­ شود و ادامه می­ یابد. گراهام در فضای مه ­آلود دشت پیش می­ رود و برایمان از چیزی حرف می­ زند که سه سال­ و نیم پیش شروع شده. دومی متعلق به آلیس است؛ زنی سرخ­پوش که در میان تاریکی و تابش جهت­دار نور ایستاده. او از ثبت تصاویر برایمان می­ گوید، از تماشا، از عدم تماشا. سومی کتی است. او با هیبتی درشت و تقریبا مردانه برایمان از سال­ های آخر تحصیلش در رشته ­ی هنر و رهایی ناگهانی آن به قصد تنوع و حضور در ارتش می­  گوید.

پس از شنیدن زحمتی که گراهام برای تشکیل گروهش و شناخته شدن آن کشیده، متوجه می­شویم که او به بیماری زنگ گوش دچار شده و حالا چیزی که تمام زندگی ­اش بوده، بهش آرامش نمی ­دهد و گاهی نباید به آن نزدیک شود. او اما نتوانسته موسیقی را رها کند. کنار نواختن­ های گاه­ به ­گاهش، جشنواره ­ی راک­ اند رولی راه انداخته که حسابی اعتبار کسب کرده. آلیس نیز شرح می ­دهد که به ­آهستگی بینایی ­اش به­خاطر یک اختلال ژنی از دست می­رود. رنگ آبی اولین طیف رنگی است که دیده نمی ­شود و قرمز آخرینشان. او نیز عکاسی را رها نمی­ کند. به انجمن عکاسان نابینا می­ پیوندد. سفر می­ کند در پی مشاهده به گونه ­ای دیگر. کتی از مبارزه­ ی بوکسش می­ گوید؛ مبارزه ­ای که زندگی­ اش را به دو بخش قبل و بعد از خودش تقسیم کرد و بعدها الهام­ بخش فیلم عزیز میلیون دلاری شد. طی آن بخش اعظمی از حافظه ­اش آسیب می­ بیند و او باید مثل یک کودک همه چیز را از نو بیاموزد حتی راه رفتن. کمی بعد به نقاشی و مجسمه ­سازی روی می ­آورد و هیولاهایی که خیال می­ کند از زمان کار در ارتش در ذهنش خانه کرده ­اند، بیرون می ­ریزد. هر سه روایت بسته به محتوای خود ساختاری مناسب و کارآمد دارند. به­ نحوی که تأثیر گفته ­ها را دو چندان می­ کنند و باعث ملموس شدنشان می­ گردند.
پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۱
فاطمه محمدبیگی

مستند چهره­ نگارانه­ ی واینر همراهی­ ای است با لیکاک و همسرش از دهه­ ی هفتاد تا سال­های پایانی عمر این فیلم­ساز. در این حین است که ما با او آشنا شده و در مورد آغاز کارش می­ شنویم. لیکاک تعریف می­ کند که کارش را با ساخت یک فیلم تبلیغاتی برای مزرعه­ ی موز پدرش شروع کرده. هر جا که او یا همکارانش که ما جلوتر مشاهده می­ کنیم، در مورد اثری سخن می­ گویند ما بخش­ هایی از آن را می­ بینیم؛ این از آن جهت اهمیت دارد که شیوه­ ی کار و دیدگاه او را برای ما آشکارتر می­ کند. وقتی می­ گوید بی­ طرفانه در دل یک واقعه­ ی سیاسی فیلم می­ گرفته، ما آن فیلم را می ­بینیم و به چشم نیامدنش را شاهدیم. در هر بخشی ما لیکاک را درون همان لحظه داریم. آن­ گونه که خودش به ­عنوان یک مستندساز مدنظر داشته؛ در اکنون بودن، کنترل نکردن، جلب نکردن توجه ­ها و استقبال از وقایع همان­ طور که در یک آن پیش می­ آیند. جزوی از چیزی شدن و ثبتش. او از همکاری­ هایش، به­ خصوص همکاری­اش با رابرت فلاهرتی، نقد فیلم ­هایش، عکس­ العمل مخاطبان به آن­ ها و تلاش­ هایش در راستای ادامه ­دادن روش محبوبش در بهره ­گیری از دوربین­ های سوپر هشت و سبک و بعدها دوربین­ های دیجیتال برایمان می­ گوید. در برخی قسمت­ ها تماشاگر عشق و عطش او به ساخت مستند در شرایطی که از نظر مالی تأمین نمی ­شود، هستیم. در زندگی شخصی نیز او مدام دوربین به دست دارد و ضبط می­ کند. او به این نوع از تماشا خو گرفته و آن را زیست می­ کند. ابتدا تا انتهای این فیلم که با همان دوربین­ ها و سبک مورد نظر او فیلم برداری و ساخته شده، گواهی است بر همین مسئله.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۵
فاطمه محمدبیگی