صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران» ثبت شده است

                                         فرهاد مهراد

راستش از فرهاد نوشتن کار من نیست. فقط می‌توانم بگویم در این چند سال گذشته نامش ذکر لبم بوده و  صدایش آسایش روانم با شعرهایی که آن خودش بود حتی اگر از دیگران وام گرفته بود. یکبار از قلم دوستی خوانده بودم آدمی که درونمان زندگی می‌کند به صدای فرهاد نیاز دارد. آن موقع‌ها هنوز حرفش را نمی‌فهمیدم اما امروز شاید بشود گفت کمی، فقط کمی از این نیاز، از این احتیاج را درک می‌کنم. گذر از این چند سال فقط به مدد فرهاد مهراد ممکن بوده و شده و می‌دانم در آینده نیز بیشتر از اکنون محتاج او خواهم بود... .

 

                                        فرهاد مهراد

 

پ.ن: عکس اول را سال 97 از نسخه اول برداشتم و عکس دوم را سال 99 از نسخه دوم و عکس بعدی را شاید از نسخه سوم یک روز در آینده ثبت خواهم کرد؛ روی همین خاک یا هر خاک دیگری. هدیه گرفتن چندباره فرهاد یعنی عاشقی مضاعف.

 

پ.پ.ن: کاش این روزها وقت کنم بیشتر زندگی کنم... کاش سبک‌تر شوم  از بدوبدوهای بیهوده بیرون و رجعت کنم به خودم و نوشتن... .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۲۷
فاطمه محمدبیگی
                            
                                            {این مطلب پیشتر در کانال پیرنگ منتشر شده است.}
به گمانم بیست‌وششم فروردین بود که بعد از بیست‌و‌هشت، بیست‌ونه روز قرنطینه‌ی کامل در خانه، دیگر نتوانستم تماشا کردن از توی بالکن یا پشت شیشه را تاب بیاورم و دوچرخه‌ام را برداشتم تا در شهر دوری بزنم. در تمام این روزها شهرم را، شهر که نه، بریده‌ای در حد یک قاب سیصدوشصت درجه‌ای از راست به چپ کشیده شده در برابر چشم‌هایم را با فاصله نگاه کنم. عصرها حصیری می‌انداختم کف بالکن و آنجا مشغول کارهایم می‌شدم. منتظر می‌ماندم تا ساعت پنج عصر که پرستوها کم‌کم راه پیدا کنند به آبی آسمان و خال‌هایی بشوند سیاه و پراکنده و جیغ‌کشان. این فیلم یا تئاتر خودجوش از پنج عصر تا هفت، هفت‌ونیم ادامه داشت و بعد صدای جیغ‌ها به مرور دور می‌شد. علاوه بر آن‌ها هر روز از این بالا ماشین‌ها را، موتورها را، عابران را و... همه و همه را دید می‌زدم. شهر آنقدر ساکت بود که می‌شد آرام‌ترین صداها را هم شنید؛ مثل دعوای همسایه‌ی آن دست خیابان یا مشاجره‌ی بیماری با همراهش که تازه از بیمارستان این حوالی مرخص شده بودند یا صدای عشق‌بازی گربه‌های تنبل داخل حیاط را که از ظهر می‌آمدند و زیر سایه‌ی یوکاهای حیاط ولو می‌شدند و بعد از چرتی کوتاه یا خوابی مفصل می‌افتادند به جان کبوترهایی که جرأت کرده بودند روی زمین بنشینند یا مگس‌ها و پروانه‌ها اگر که بودند. همه‌ی این جزئیات را پیشتر هم می‌دیدم و آنچه که این روزها ندیدنش آزارم می‌داد، بساط پهن شده‌ی زندگی کف خیابان‌ها در بهار بود. تهران را در بهار بیشتر عاشقم، پر است از زندگی اما امسال این زندگی‌ها در کنج خانه‌ها پنهان شده بودند. تهران تنها مانده بود. اگر بیرون نمی‌زدم، حس می‌کردم از این هم بیشتر با چهره‌اش، با آن جاهایی که تصاویرشان را در این روزها نشخوار کرده بودم، غریبه می‌شوم. مدام به این فکر می‌کردم که پارسال همین موقع دقیقاً کجای شهر بودم، با کی‌ها و چه کار می‌کردم، می‌کردیم. کم‌کم این خیال در ذهنم شکل گرفت که یعنی تهران هم به همین‌ها پناه برده؟ دلش برایمان تنگ شده؟ تصویر ماها را مرور می‌کند یا نه نفس راحتی می‌کشد از نبودنمان؟ به جوابی نرسیدم تا روزی که با دوچرخه بیرون زدم، دستکش به دست و ماسک بر صورت با الکل و ژل شستشو در کوله. راسته‌ی ولیعصر را با شتاب پایین آمدم. ولیعصر، این مار رنگ‌به‌رنگ و بزرگ تهران حتی از آن شب تابستانی که خالی دیده بودمش هم، خلوت‌تر بود. فقط می‌شد تک و توک کارمندانی که ناچار بودند پیاده خود را به جایی برسانند، دید. بعد به آن حفره‌ی عمیق خالی‌تر از همیشه وسط میدان رسیدم که حالا دیگر نمی‌توانست آدم‌ها را ببلعد و مطمئن بودم که اگر پرستویی درش گم شود و هی گیج چرخ بزند و جیغ بکشد، صدایش تا ساعت‌ها می‌توانند در میدان طنین بندازد. کمی بعد آنجا بودم. خودم را در نبش فلسطین و ایتالیا به جای خالی خانه‌ای رسانده بودم که به هنگام مرگ زیر صدای پتک‌هایی که بر تنش فرود می‌آمدند، در آغوشش کشیده بودم. تن نامرئی خانه‌ای را که دیگر نبود، حصارهایی نیم آبی و نیم سفید محاصره کرده بودند. حتماً چند وقت دیگر آن جمله‌ی طلایی و مضحک «آسمان آبی، زمین پاک» رویش نوشته می‌شد برای از بین بردن رد هر خرابکاری بر تن این شهر. همان لحظه احساس کردم که تهران هرگز دلش برای ما نابودگران بی‌همه‌چیزش تنگ نمی‌شود و نبودنمان مرهمی است بر زخم‌هایش. باید دهانم را به یکی از آن زخم‌ها بچسبانم و بگویم: «تهران، لکاته‌ی دود اندود من، کلاه آلودگی‌ات را بر سر صاف کن، دستی به موهایت بکش، لباست را مرتب کن و نفس بکش، آرام و عمیق برای عاشقان، بچگان و آنان که دست نوازششان از تنت دور نیست...».
 
                              
پ.ن: خبردار شدن من از تخریب این خانه و رفتن داخلش و عکاسی کردن ازش خودش ماجرایی است جدا که شاید یک روز اینجا بنویسمش. فقط باید از آن دوستی که زیر پست خانه برایم پیغام گذاشت که تخریب شروع شده، تشکر کنم. آن موقع من تازه از سفر برگشته بودم و اگر آن پیام را نمی‌دیدم ممکن بود تماشای زیبایی این خانه را از دست بدهم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۵
فاطمه محمدبیگی
کولی آکاردئون به دوش عزیزم
هیچ نمی‌دانم کجای دنیایی و قرار بود این نوشته را خیلی پیشتر برایت بنویسم اما مدام با خودم توی ذهنم حملش کردم تا امروز که دلم بخواهد حروف واژه‌هایش را با کیبرد روی این صفحه‌ی سفید کنار هم بگذارم و پستش کنم.
داشتم می‌گفتم که هیچ نمی‌دانم کجای دنیایی، رومانی یا آمریکا. پیش کولی‌های بخارست یا کنار مسافرهای آمریکایی توی تاکسی‌ات. شاید هم برگشته‌ای به وطن زهوار در رفته‌ات و من بی‌خبرم. آخر آن‌طور که تو غیب شدی، چطور باید پیدایت کنم؟آخرین‌باری که احوالت را پرسیدم، به نظر خیلی خوب نمی‌آمدی و نفهمیدم چرا چیزی نمی‌گفتی... و بعد هم که همه‌چیز را بستی و گم و گور شدی انگار که اصلاً نبودی. چهره‌ی واقعی یک کولی همین‌طور است، مگر نه؟ می‌رود و می‌رود و هرگز نمی‌ماند که ماندن مرگ اوست. شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن رسم اوست شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن خون در رگ‌های اوست شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن، ماندن اوست شاید... نمی‌ماند و نمی‌ماند و نمی‌ماند که نماندن قرار اوست شاید... نمی‌ماند و نمی‌ماند و نمی‌ماند که نماندن شکل اوست شاید...
کولی عزیز، دیوانه‌ی عزیز، نمی‌دانم آکاردئونت را کجا و برای چه کسی می‌گشایی و سرانگشتانت را رویش سر می‌دهی و نت‌هایت در هوا می‌سرند و بر گوش‌های آنان که نمی‌دانم کی‌اند، می‌لغزند. نمی‌دانم کجا نشسته‌ای و برای که «فرهاد» می‌نوازی و می‌خوانی ولی خواستم برایت بنویسم که اگر یک‌ وقتی اینجا را خواندی، بدانی که دلتنگ بودم و هستم و راهی برای گفتنش بهت نداشتم پس اینجا می‌گذارمش بلکه بخوانی.
اگر برگشته‌ای در خیابان‌ها «فرهاد» بخوان، آوازهای خودت را، شعر کولیان را، هر چه... چه من تو را توی خیابان‌ها بیابم چه نه، تو بزن و بخوان. اگر برنگشته‌ای، همان‌جا در تاریکی‌ها و روشنایی‌ها بزن و بخوان و برقص تا باد صدایت را به این‌جا بیاورد و لبخندی شود روی لبان من.
این سطرها توی تهران و در سفرم، روی خاک گرم بندر و قشم و هرمز هم همراهم بودند تا بنویسمشان و الان که می‌نویسم، پشت هم پنهان می‌شوند تا گمشان کنم و ندانم که چه می‌خواستم بنویسم.
این‌جا همه‌چیز زشت و کریه و زننده شده. گاهی حس می‌کنم تحمل چیزی به نام «وطن» به این شکلی که برایمان ساخته‌اند، چقدر سخت و توان‌فرسا شده. تو هر کجا که هستی، بخوان. جای تمام ما بخوان:
 
« پشت سرم نارنج‌زار
رو در رو دریا مرا می‌خواند
سرگردان نگاه می‌کنم
می‌آیم
می‌روم
آنگاه درمی‌یابم که همه‌چیز
یکسان است و با این حال نیست
...
می‌اندیشم که شاید خواب بوده‌ام
می‌اندیشم که شاید خواب دیده‌ام
خواب دیده‌ام»
 
آن وقت مطمئن باش که چشمانم گرد و خیس است و دلم می‌خواهد برخیزم همه را در آغوش بکشم و همه سبک‌تن برقصیم نه در تاریک‌روشنای اتاق‌های تنگ بلکه در خیابان‌ها؛ خیابان‌های دور و نزدیک.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۳۰
فاطمه محمدبیگی


این خانه همیشه تنها خانه‌ی محبوبم در ایتالیا بوده و هنوز هم است. از تابستان تا همین امروز، هر روز نگاهش کرده‌ام در رفت و در بازگشت. در آفتاب تند، در آفتاب کم‌رمق پاییز، در باران، در مه صبح‌گاهی، در سرمایی که برگ درختانش را سوزانده بود، در خلوت محض خیابان، در شلوغی‌ها و در تمام این لحظه‌ها شکلی داشت تازه و زنده و دلفریب. این خانه، خانه‌ی من است. در ذهنم آن کنج شیشه‌ای سمت راست طبقه‌ی دوم را گل‌خانه کرده‌ام. خودم را می‌بینم که هر روز گلدان‌ها را آبیاری می‌کنم و بعد در خنکای صبح بیرون می‌زنم و در آفتاب تند ظهر با کتاب‌های خریده بازمی‌گردم. خانه، خانه‌ی من است. خودم را می‌بینم در دهه‌های قبل، شاید شبی بیرون می‌زدیم برای شنیدن اجرای فرهاد در کوچینی یا برای قدم زدن در بلوار الیزابت و شاید هم کاخ را مستقیم می‌رفتیم پایین، بی‌مقصد. شب‌هایی هم هست و روزهایی که از خانه بیرون نمی‌زنیم. همان‌جا می‌مانیم و ریشه می‌دوانیم در هم، در زمان، در دیوارها و بر پنجره‌ها.
همه‌ی این روزها پی این بودم که نگهبان خانه را پیدا کنم و ازش بپرسم که صاحبان خانه کجایند، سرنوشتش چه می‌شود. همه‌ی روزها در آفتاب و باران و مه حواسم بود که لامپ توی راهرو کی روشن می‌شود و کی خاموش. تی کی بیرون در است و کی داخل. لای آن پنجره‌ی بالایی باز شده یا بسته‌ است. یقین داشتم که کسی هست اما آن کس فقط یک نفر است که خانه را پاس می‌دارد به مزد، به جبر، به عشق یا هر چیز دیگر. مهم این است که دیوارها فعلا به نفس‌های او تکیه کرده و خو گرفته‌اند. امروز آمدم عکسی باکیفیت‌تر ازش بردارم. آفتاب شدید بود و از پشت عینک دودی چیزی جز حجم خانه به چشم نمی‌آمد. وقتی آمدم خانه تا عکس‌ها را ببینم، دیدمش. در عکس اول دارد از در بیرون می‌آید و در عکس دوم پشت میله‌های حفاظ ایستاده.
-بختت رو دختر، بختت رو!
خنده‌ام گرفته بود از لحظه‌ای که آن‌که می‌جستمش‌، مقابل چشمانم بوده و من ندیدمش. خیالم راحت است روزی که در بزنم، منتظر که بمانم، بیرون می‌آید و شاید جواب سوال‌هایم را بدهد.
‌پ.ن: خانه‌ای که همیشه موقع سر زدنم به گالری نبشی،  نگران حالش بودم و سرک می‌کشیدم که دیگر چه چیزی ازش کم شده، خانه‌ی شاملو و آیدا بوده. انگار که خانه‌ها قصه‌های آشنایشان را در گوشم می‌ریزند... . خانه‌ی بغلی همین خانه هم زیباست. به‌خصوص طبقه‌ی دومش، آن پنجره که پشتش گلدان چیده شده و مرد جوان سیگار به دستی گاه گاه پرده را کنار می‌زند.
- با تخریب خانه‌ی کودکی ابتهاج چه کنیم؟ با تمام خانه‌های بلاتکلیف و از بین رفته‌ی دیگر چه؟ بی‌حس شده‌ایم، بی‌حس. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۲۸
فاطمه محمدبیگی


همیشه انتظارش را می‌کشیدم تا بدانم کی و کجا آنِ من می‌شوی و روحم خودش را به صدای تو می‌آویزد. سال‌ها بود که از فروغی گذشته بودم و از فرخزاد ولی از تو نه. برای من هنوز همان چند ترک ساده بودی که از نوجوانی در گوشم ریخته شده بود تا رسیدم به بیست‌‌وپنج سالگی. خاطرم مانده چه روزی بود و کجا و با کی و صدای تو یاد و نام چه کسی را در من زنده کرد. اوایل دی ماه بود. از همان روزهای آفتابی زمستان که سرما را از تنم می‌گیرد و زنده‌ام می‌کند. آن‌قدر زنده که بخواهم وسط خیابان پوستم را زیر آفتاب پهن کنم و هیچ نکنم جز شنیدن؛ شنیدن آهنگ یا صدای محیط و گفت‌وگوی دور و نزدیک آدم‌ها. آن روز گرم بود و چیزی در دلم می‌جوشید که آمدی، ریختی در روحم و زنده‌ترم کردی. شروعش را حس کردم و تو ماندی و من ادامه‌ات دادم تا به حال که بیست‌وشش ساله‌ام. هیچ عین خیالم نیست که دیر است یا زود یا هر چیز دیگر. آن انتظار به سر رسید و دلم می‌خواهد از تو پرتر شوم و لبریز و باز پر و باز لبریز و تمام نشود هر چه هست در من با تو. تو دستانم را گرفتی، عاشقم کردی، زخمم زدی، مرا از خودم تاراندی و باز خود تو در آغوشم کشیدی و پناهم دادی. تو، فقط تو می‌توانی زخمی که می‌زنی خودت مرهم بگذاری. سکوت‌های طولانی این سال از زندگی‌ام با تو آمیخت و مرا تلخ و شیرین کردی و قرار شدی. دوستت دارم آقای گیسو سپید من نه به خاطر احترامی که برای واژه‌ها قائلی، نه به خاطر آن‌چه کردی بلکه به خاطر آن‌چه بودی و دیگران نبودند و هنوز هم نمی‌توانند «فرهاد» باشند، هرگز.

پ.ن: فردا که روز میلاد توست، باید مثل هر روز مقابل کوچینی درنگ کنم، این‌بار کمی بیشتر. صدای تو را از داخل تاریخ بشنوم که می‌خوانی:«آدم از دست خودش خسته می‌شه با لبای بسته فریاد می‌کشه» و راه کج کنم داخل بلوار الیزابت و دور شوم... .

-خیلی درگیر زادروزها نیستم اما دو سه نفری بودند که این دو سال من را از دست خودم نجاتم دادند و باید ازشان می‌گفتم وگرنه خیلی‌ها هستند که آنِ من‌اند و جان و هر روز درونم می‌زیند که نیازی به جار کشیدن اسمشان نمی‌بینم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۷ ، ۱۹:۵۴
فاطمه محمدبیگی



از خانه‌ی وارطان بیرون می‌زنید و بی‌هدف پیش می‌روید. دیوار چهارم را در مسیر نشانت می‌دهد. تماشاخانه‌ی کوچکی که تا امروز فقط اسمش را شنیده بودی. توقف می‌کنید. تیرگی راهرو را نگاه می‌کنی و یاد تیرگی راهروهای منتهی به سینماتک‌ها می‌افتی. می‌دانی یک روز در آینده دچار این راهروهای تیره می‌شوی مثل همان روزها که آرام‌آرام شیفته‌ی سینماتک‌ها شدی... . جلوتر به پایین خیابان مورد علاقه‌ات می‌رسی که خود خیابانی دیگر است. فریمان را تا امروز ندیده بودی. تعحب می‌کنی که چطور از دستت دررفته و از همین هم کیفور می‌شوی؛ از این که تهران با تمام کوچه‌پس‌کوچه‌های بکرش هنوز غافلگیرت می‌کند مثل مردی که چندتایی انحنا و چین و خم تنش را برایت نگه داشته که از تماشا و لمسش سیراب شوی. درست مطابق نیاز کودکت؛ لذت یک ماجراجویی تازه، بازی‌ای جدید. دیگر در فریمان لانه خواهی کرد. توافق می‌کنید که همان‌جا را بگیرید و بروید پایین. تمام عمرت سر به هوا بوده‌ای در تنهایی‌های دلچسبت، با همه و با او بیش از باقی. خانه‌ها را می‌فهمد، آدم‌ها را و حرمت هم‌زیستی‌شان را. از این بابت می‌دانی که کلامت، نگاهت و اشاره‌هایت تلف نمی‌شوند. موقع پایین رفتن بین تصویر ماشین قدیمی اسقاط داخل پارکینگ خاک گرفته و ساختمان‌های قدیمی اطراف، شکل ساده‌ی کافه‌ی ابتدای خیابان چشمت را می‌گیرد. چیزی شبیه به یک نمای سینمایی، از آن روزمره‌ها، هنری‌ها. بلافاصله اسم لینکلِیتر و نانی مورتی می‌نشیند در ذهنت. ریسه‌های ساده‌تر کافه که ایستاده‌اند میان تاریکی بی‌رمق تازه‌ی غروب پاییز دلت را می‌برند. همه‌ی آن شکل‌های قدیمی ازیاد‌رفته از دهه‌ی چهل و پنجاه. شک نداری که انقدر می‌چرخید تا به همین‌جا بازگردید و بازمی‌گردید ولی بعد از گپی دلنشین و خنده‌هایی بلند و مرور خاطرات تلخ و شیرین تنهایی‌های کودکی. از کودکی‌ات کمتر با مردها صحبت کرده‌ای. ابایی نداشته‌ای اما نزدیکی روحی با آن‌هایی که آمدند و رفتند حس نکرده بودی اما او شکلی از خودت دارد. انگار خودت را برای خودت تعریف کنی و خودت، خودش را برای تو بازگو کند؛ آینه‌ای با تفاوت چندین سال کم و زیاد. خاطره‌ی او هم انگار خاطره‌ای باشد در گذشته‌ی تو یا شاید هم جذبش می‌کنی که خاطره‌ی آن پسرک تجربه‌ی خودت بشود. می‌دانی این‌ها را به‌اضافه‌ی آن تک پک به بهمن کوچکش و تماشای جیپ محبوبتان و آن دوبار روی دست خوردن از ساکنان طبقه‌های بالایی که چیزهایی بر سرتان می‌ریزند و جزئیات دستش که بوی چوب و جوهر و خاک می‌دهند با رگی تپنده به یاد خواهی سپرد. خیالت راحت است که لازم نیست دست‌وپای بیهوده‌ای بینتان زده شود. قرار نیست ضعیف شوی، ترسی نخواهد بود و آزاری که رسم دوستی رسم غایی زندگانی‌تان است که هر دو بهش مومنید چون گنجی‌ست در این قحطی آدمیت. همان‌ روز که تو را دچار شهیدثالث کرد و بعدش گفت:« آینده‌ت منم.» این را فهمیدی. نگاهش کردی و راضی بودی از آن‌چه که خواهی شد. یک مغروق تمام عیار در خواندن و دیدن و نوشتن و شنیدن. همان‌جا که دنیا دستی برایت رو کرده بود که جذاب بود. محله‌ی یکسان کودکی‌تان، خاطره‌های تقریبا هم‌شکل از روستا، تجربه‌های زیستی و لذت‌های کوچک و وابستگی‌های روحی‌تان به چیزهای ریز و درشت کمابیش مشابه. آن روز که از محله‌تان گفت پیش خودت خیال کردی چه تصویر قشنگی می‌شد اگر او را یک‌جای کودکی‌ات گذرا دیده باشی، نشناخته، دور و محو انقدر که حتی ندانی کی، کجا، حقیقی یا ساختگی. 
می‌دانی اگر چیزی برایتان باقی نماند، همان چند شب گپ و گشت دستت را انقدری پر می‌کند که گوشه‌ی روحت نامش را با لبخندی گرم ببری. نمی‌دانی تو هم همان لبخند گرم می‌شوی یا نه. درش رسوب می‌کنی یا نه. مهم نیست. دیگر برایت مهم نیست وقتی که لحظه، تمام چیزهاست، لحظه غایت است و لحظه زمان است و بر آن خواهی خفت. زمان در تو خواهد مرد و تو بر زمان خواهی خفت روزی که دیر نخواهد بود و همه‌چیز شکلی ساده به خود خواهد گرفت.

پ.ن: دلم برای روایت دوم‌شخص لک زده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۹
فاطمه محمدبیگی

پیش خودم فکر می‌کنم تا امسال تمام بعد از غروب‌های زمستونی‌ای که توی تهران گذروندم، جادوی ساده‌ی زندگی رو نداشتن؛ خالی بودن انگار. چند شب پیش فهمیدم اگه روی یکی از نیمکتای پایین پارک ساعی بشینم، پسری از اون بالا توی ولیعصر آهنگ افسانه‌ی هزارونهصد رو با ترومپت می‌زنه و صدای نت‌هاش رو می‌ریزه روی شبِ خلوت پارک. امشب فهمیدم اگه کافه‌ی باب میلمون رو پیدا نکنیم و هی دور بزنیم، هی دور بزنیم و هی دور بزنیم و راه رفته رو برگردیم، صدای ساکسیفونی رو می‌شنویم که تازه است. پله‌ها رو که بریم بالا، می‌بینیم  سه‌تا پسر جوون دارن یه آهنگ بی‌نظیر می‌زنن. خیس بارون زیر قطره‌هایی که تند تند می‌ریزن روی دست یخ‌زده و عینکم، رقصم می‌گیره. رقصم می‌گیره کنار میدون ولیعصر تهران و دیگه حس نمی‌کنم این شهر، شهرم نیست؛ حس نمی‌کنم مردم شهرم خشن و دلگیر و خسته‌ن. بچه‌های تهران دست دراز می‌کنن برای شهرشون، شهرشون دست دراز می‌کنه برای اونا. وگرنه کدوم آدمیه که بخواد راحت ول کنه بره، وگرنه کدوم شهریه که بخواد پاهایی که روش قدم می‌زدن برن و برنگردن. چقدر به هم محتاجیم؛ یه آدم به شهرش، یه شهر به آدماش.


پ.ن: حیف که نمی شد ویدئوی جز(جاز)نوازی شون رو این جا بذارم ولی مثلا می تونین بعد از خوندنش به آهنگ «شهر من» فریدون فرخزاد گوش بدین.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۲۳
فاطمه محمدبیگی


تهران، لکاته ی دوداندودِ من، می دانم عاقبت یک روز سینه ات با سرفه ای سخت و عمیق می لززد و همه مان را می لرزانی. می دانم از این غمی که مثل یک بختک نشسته است روی سینه ات، کلافه ای. می دانم رنجوری از تمام آن چه بر تنت می گذرد.
تهران، لکاته ی دوداندود من که تنت خوابگاهی است برای مردمان دل مرده، بزدل، فریب کار، خسته، مردد، دل زده، رنجور و دل شکسته. دل هزار پاره ات خوش است به آن عاشقان، بچگان و آن هایی که گه گاهی دست نوازش بر تنت می کشند.
تهران، لکاته ی دوداندود من، نه تقصیر توست، نه آغا محمد خان و نه هیچ کس دیگر. تقصیر ماست. همه چیز بر گردن کلفت ماست که تو در تاریخ ما انقدر پیر و دل مرده شده ای. تقصیر ماست که هر صبح، کلاه ابرهای دود را بالای سر صاف می کنی، سرفه ات را در سینه نگه می داری و خیابان های پر از فرورفتگی و وصله ات را بر تن صاف می کنی و می گذاری زندگی را بر پوستت از سر گیریم. تقصیر ماست که چهره ی تاریخی زیبایت، آن دلبر روزگاران نزدیکِ دور، لگدمال شده زیر گام های خودخواه ما.
تهران، لکاته ی دوداندودِ ما، می دانم که خستگی ات از سر گذشته و می خواهی سرفه هایت را بیرون بریزی و سینه ای صاف کنی تا آرام بگیری. خلط های چرکینت را بیرون بریز اما حواست به آن عاشقان، بچگان و آن هایی که دست نوازش بر تنت می کشند، باشد. لرزش سینه ات که بیشتر شد، آنان را سرِ دست بگیر و نگذار که زیر آوار بمانند. آن ها پس از آوار شدن تنت بر تاریخ امروز، باز هم بر چهره ات دست نوازش می کشند اگر بخواهی که بمانند.
تهران، لکاته ی دوداندود ما، خودت را بر سر آنانی خراب کن که تو را زیبا و دلبر چنان روزگاران قبل نخواستند و با گام های مغرورشان تنت را رزمگاه خواسته های خویش کردند. وقتی عاشقان را بر دست می گیری، اینان را نظاره گر باش که زیر برج های دست ساخته ی خویش، دفن می شوند. تقصیر تو نیست و نخواهد بود. سهم آنان و حقشان همین باید باشد.
تهران، لکاته ی دوداندودِ من، کلاه آلودگی ات را بر سر صاف کن، دستی به موهایت بکش، لباست را مرتب کن و نفس بکش، آرام و عمیق برای عاشقان، بچگان و آنان که دست نوازششان از چهره ات دور نیست.

پ.ن: عکس، یکی از روزهای تمیز تهران است از پشت شیشه های پردیس چارسو.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۵:۴۵
فاطمه محمدبیگی


دختر جوان شال بلند سبزی بر سر داشت که در قدم‌زدن‌های موزون و سریعش، یک پرش می‌کشید بر رانش و بعد شتاب می‌گرفت و به هوا بلند می‌شد و آن دیگری، می‌پیچید دور بازویش و انتهایش را به باد می‌سپرد. کیسه‌ای به دست داشت پر از براهنی، گلشیری، گلستان و اوستا. زیرلب شعری زمزمه می‌کرد:«ای زلف سر کجت، همه چین‌چین، شکن‌شکن... .» باد پاییزی سبکی که از روبرو می‌آمد، کفشدوزکی آورد و روی شالش نشاند. دید. توجهی نکرد. انگشت‌هایش را زیر فشار دسته‌های مچاله شده‌ی کیسه جابه‌جا کرد تا خون به جریان بیفتد. آن‌وقت گذرش از بلوار را همراه کفشدوزک ادامه داد. در خیالش این‌جا نبود. در چهارباغ قدم می‌زد و درانتها قرار بود به زاینده‌رود برسد. بنشیند و گلشیری بخواند. در خیابان منتهی به ارگ بود. می‌رسید. بستنی پشت ارگ را می‌گرفت و راهی بازار وکیل می‌شد. در چهارسوق کنار حوض می‌نشست. یک دست بستنی و یک دست براهنی. بازار قدیم را می‌گذراند. از کوچه‌ی فرعی نرسیده به اسکله بیرون می‌زد. وارد اسکله می‌شد. روی نیمکت رو به خلیج‌فارس می‌نشست. قایق‌ها و کشتی‌های مسافربری و مسافران راهی می‌شدند؛ او اما گلستانش را بیرون می‌کشید تا با صدای امواج، داستانی بخواند. 
درواقعیت، این‌جا بود؛ میانِ بلوار کشاورز و دست آخر می‌رسید به میدان و راه کج می‌کرد تا مسیر خانه را بپیماید و بنشیند بر سر تکلیف اوستاخوانی‌اش. پیش از رسیدن به میدان، کفشدوزک را پراند تا راه بلوار و سرسبزی‌‌اش را گم نکند و خودش پاکشید بر آسفالت خیابان و کیسه را به دست دیگرش داد. فعلا انتخابی جز گذر از مسیر تکراری نداشت. خیالش ولی آزادتر از خودش بود که رفت و ماند و برنگشت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۳۲
فاطمه محمدبیگی

آقای شهردار، نمی دانم بگویم خداحافظتان یا بدرود یا چیزی دیگر. نمی دانم این که بگویم خدا حافظتان باشد بهتر است یا این که بگویم به درود تا شاید باز ببینیمتان. هیچ کدام. البته اولی را خدا خودش می داند اما دومی باشد که نصیبمان نشود. از شروع حرفم مشخص است که گله دارم؛ گله ها. 
نمی گویم که زحمت نکشیده اید اما رنجی که ما برده ایم، بیش تر از زحمت شماست. تمام دوران نوجوانی و جوانی من در دوره ی شهرداری شما گذشت. نوجوانی اش چیز خاصی نبود اما ازش این یادم مانده که آن شهربازی اوین جایش خالی است و حسابی درد می کند. دستتان درد نکند، فضاهای سبز تهران را زیاد کردید. پارک ها و بوستان ها ساختید اما در عوضش چه چیزهایی گرفتید و از بین بردید؟ دستتان درد نکند بی آرتی را راه انداختید-البته که از مسیرش استفاده های دیگری هم می شود- و مترو را گسترش دادید اما فرسوده شدیم ما در این ها. چهار سال تمام مسیر من در متروها می گذشت. بگویم از ساعت ها و روزها و ماه ها و سال ها ایستادن بر پای با کوله ای سنگین و پر از کتاب های حجیم؟ بگویم از خستگی های شبانه ی برگشتن از دانشگاه در مترو که خواب در چشممان می آمد و ناچار بودیم روی پا بمانیم؟ بگویم از ضعف اعصابی که فروشنده های بی شمار مترو ما را به آن دچار کردند؟ بگویم از بی رحمی مردم نسبت به هم برای نشستن روی صندلی های کم واگن های چینی؟ نبرد کوچکی که دل می آزرد. حال بد می کرد. بگویم از دعوای فروشنده ها با خودشان با مردم با مامورین و از کیف قاپی ها؟  بگویم از گرفتگی نفس، از پارگی لباس، از کوفتگی و ضرب دیدگی موقع خارج شدن ها؟ بگویم چند بار از خستگی نشستن بر کف متروی کثیف را به ایستادن ترجیح داده ایم؟ آقای شهردار، شما خودتان دختر دارید. راضی اید دختران این چنین فرسوده شود؟
آن سال ها گذشت و چند سالی است که در بی آرتی ها فرسوده تر می شوم. همان ها که بالا گفتم را برای همین هم تکرار کنید در ذهن، به اضافه ی گرما و خفگی بیشتر. این جا بگویم از افراد وقیحی که جای بلیت زدن انگار مشغول گرفتن دزدند و اگر کارتت خالی باشد، کارت عابر همراهت نباشد، باید گدایی کتی، باید خطاب تند آن مرد را بپذیری یا مثل آن شبِ من که به خاطر نداشتن شارژ، کارت عابرِ همراه و نبودن کسی در ایستگاه برای طلب کارت زدن، پیاده از باغ فردوس تا ونک آمدم، شبانه، تنها در سرما و حتی به ایستگاه دیگر رفتم، گفتم آقا فلان و نپذیرفت و با پا درد دوییدم تا زودتر به خانه برسم؟ تازگی ها هم که هر بی آرتی شده است یک زندان. این حجم از تبلیغات حتی شیشه ها را هم از ما دریغ کرده اند.
این ها هم به کنار. آقای شهردار، مشکل ترافیک چه شد؟ وقت شما مهم است، وقت مردم نه؟ بگویم چقدر فراری ام از ترافیک ها که گاهی خانه نشینم می کنند که به خاطرش قید مقصود و مقصد را بزنم؟ بگویم هر چقدر که چهره ی شهر را باسمه ای زیبا کرده اید، از آن طرف به زشتی اش افزوده اید؟ بخواهم پاسخ گو باشید که بافت قدیمی تهران کو، این همه برج ذره ذره از کجا سربرآوردند؟ نمایشگاه کتاب تنها مزاحم تهران بود،نه؟الکامپ و غیره که مزاحمتی چون نمایشگاه کتاب نداشتند که ما را پرت کردید به شهر آفتاب زشت ناقص دور... . از درخت های ولیعصر که چندتایش مقابل چشم های خودم بریده شدند- در صورتی که هیچ مشکلی نداشتند- جویا شوم؟ بپرسم چه کسی باید پاسخ گوی صدا و دود کوفتی این موتورهای کنار ساختمان های در حال ساخت باشد؟ بپرسم چه کسی باید جواب دهد که آیا هواکش های مترو، جزو آلودگی صوتی به حساب می آیند یا نه؟ بپرسم چرا نورپردازی رنگی ولیعصر را متوقف نکردید وقتی که درخت هایش دچار ریزش برگ و اختلال خواب شدند؟ این فرو ریختن ها و خالی شدن زیر سطح را چه، این ها را از که بپرسم که یکهو یک جایی خالی می شود و حفره می زاید؟ شما بگویید چه ها را بپرسم و توان جواب دادن به چه ها را دارید. اصلا پاسخی می دهید؟
از پلاسکو... از پلاسکو... از پلاسکو بپرسیم؟ چند جای دیگر مثل پلاسکو داریم، رسیدگی شده؟ تهران چند حفره بزاید که نگران شوید؟ تهران چقدر آلودگی قی کند تا بترسید؟ تهران چقدر ما را از خودش متنفر کند تا شما متوجه شوید که چه کرده اید با ما و این شهر. دیگر دوستش ندارم. در بافت های قدیمی اش می لولم و عکس خانه های قدیمی اش را که هنوز نفس می کشند، ثبت می کنم تا اگر زنده بودم، بعدها سراغشان را بگیرم و ببینم برجی شده اند یا خانه ای باقی اند. تهران نیاز به دریاچه ای مصنوعی ندارد. تهران نیاز به نوازش دارد، به مرمت، به احیا.

خسته ام، خسته ایم آقای شهردار. دوازده سالِ شما ما را که جوان بودیم و سرپا فرسود چه برسد به عزیزان پا به سن گذاشته تر و آن هایی که توانایی های خاص دارند. تهران شهر زیستن نیست، شهردار. تهران شهری است گمشده. شما آدرسش را دارید؟ تهران شهر بدریخت بی دفاع غمگینی است که تحویلمان داده اید و حالا دارید می روید. راستی حالا که دارید می روید، اگر زلزله بیاید، تنِ بی جان چند تن از ما را می توانند بیرون بکشند؟ امیدی به زنده ماندن نداریم با این جسم درون تهیِ تهران. آقای شهردار، ما و تهران از شما طلبکاریم. حقی بزرگ بر گردن شماست. بروید، بروید تا دیگر آن خنده ی ماسیده ی تکراری را نبینیم که نشسته بر صورت بی حس شما. یارانتان را هم با خود ببرید. می دانم که بعدی ها هم هیچ کاری نمی توانند بکنند. روزی، تهران خودش دست به کار می شود، لباس چرکینش را از تن به در می کند و ما را در آن می پیچد، گوشه ای می اندازد و می رود؛ رهایمان می کند تا تلف شویم همان طور که ما رهایش کردیم تا تلف گردد.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۵
فاطمه محمدبیگی