داستان کوتاه «بیراهه»
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۱۶ ب.ظ
{این داستان در سال 96 نوشته شده و به تازگی در شماره 737 همشهری جوان به چاپ رسیده است.}
فهمیده بود که عوض شده است، که دیگر همان آدم سابق نیست و دلش چیزهای قدیمی را نمیخواهد. تا پیش از این نقطهی ثقل جهانش این بالا بود. سالها تلاش کرده بود تا پس از بازنشست شدن موبد بزرگ، جانشین او شود. اوایل مثل او سر تا به پا سپید میپوشید اما کمکم پوشش تغییر کرد و با روزمرگیاش درآمیخت. آن موقعها خیال میکرد باز و بسته کردن دو لنگه در طلایی پرستشگاه و بازگفتن سرگذشت زنی که به دل کوه پناه آورده، برای غریبههای ناآشنا به ارزشهای این مکان، وظیفهای است شگرف که به او سپرده شده. ولی به مرور پی برد که تنها نیمی از مسافران شنونده هستند، نیمی چشمهایی دارند تشنهی تماشا و نیمی دستهایی دارند حریص برای لمس. باقی رهگذر بودند؛ مانند خیلی از آدمهای دیگر در دنیا. خودش هم ابتدا از دستهی اول بود؛ تشنه، دچار و حریص. گذشت پنج سال پیاپی در بلندای کوه اما او را به عضوی از دستهی دوم بودن، سوق داد. اکنون، وسوسهای او را به رها کردن پرستشگاه ترغیب میکرد، به رفتن، به قدم گذاشتن در جادهای که از این بالا رد انداخته بود بر تن خشک زمین. دلش میخواست برود و یک رهگذر باشد؛ بیمسئولیت، بیفکر، بیخیال و بیدغدغه. از سویی خاطرات رهایش نمیکردند. برای قرار گرفتن در این جایگاه کم زحمت نکشیده بود. شبهایی را به سر و کله زدن با واژههای کهن و معانیشان بند به بند صبح کرده و روزهایی را با حفظ کردن نیایشها و تمرین اجرای مراسمها به شب رسانده بود. کسی درونش میپرسید:« همهی اینها را بگذارم و بروم؟» وسوسه پاسخ میداد که آری بیشتر به دست خواهی آورد و خاطرات میگفتند که نه، همه چیز به هدر خواهد رفت. موبد پیشین راست گفته بود که تجربه، طعم لذت را عوض میکند. حتی طعم آرزو و رویا را. خودش را تصور کرد که دست بر شانهی موبد تازهوارد میگذارد و این جمله را - کاملتر از قبل- به او میگوید و میرود. لبخند زد. نمیخواست بیش از این صبر کند. شتابش از سر شوق برای رفتن نبود، از خستگی بود. دیگر برایش فرقی نمیکرد که به کجا برود چون داشت آنچه که روزی خواستهاش بود، پشت سر میگذاشت. شور گذشته را در میانسالی خود نمیدید و بیشور زیستن برایش به معنای اتلاف زندگی بود.
شبانه خرده اسبابی را که داشت، جمع کرد و پیش از سرزدن آفتاب از اتاقش بیرون زد. طلوع خورشید از این بالا منظرهای دلفریب بود که میدانست دلتنگش خواهد شد. ساکش را بر دوش انداخت و پا پیش گذاشت برای رفتن. به رسم عادت از مسیر پلهها آمد. پلهی اول، چِک. پلهی دوم، چِک. پلهی سوم، چِک. پلهی چهارم، چِک. ایستاد. در پنج سال گذشته صدای قطرههایی که از سقف پرستشگاه درون تشتهای سیمین میریختند، برایش این چنین بلند نبودند. قطرهها در ذهنش و بر ذهنش میریختند. گذاشت که این رطوبت جاری شود در وجودش. ادامه داد. با هر پلهای که پایین میآمد، چیزی از خود بر مسیر به جای میگذاشت؛ یک حس، یک تجربه، یک ذوق، یک روز، یک خاطره، یک تصویر،یک نگاه، یک، یک، یک، یک، یک... . به آخرین پله که رسید، ماند. سر چرخاند. خورشید، کامل بالا آمده بود و در طلایی زیر پرتوی آفتاب میدرخشید. هنوز هم تماشایی بود. سالها قبل درست از همینجا در را دیده و شتابان به سمتش دویده بود. این گمان از ذهنش گذشت که شاید همین روزها مسافری بیاید، تشنه و دچار و حریص و اگر او نباشد چه کسی سیرابش کند؟ خندید. از اینها میآمدند اما دیر و کم. نمیخواست عمرش را بیش از این به دست انتظار بسپارد. آهی کشید. زمزمه کرد:« کا اَهمائی اَشیش اِرِناوی، چیت اَهمائی جَسَت آیَپتِم؟*» و قدم برداشت. سراشیبی پاهای او را در خود میکشید. مسیر تندابی شده بود که میخواست او را از سر راه بردارد و در خود بگیرد و ببرد. درونش چیزی بین ماندن و رفتن جاری بود. پشتی سنگین از خاطرات و قدمهایی سبک رو به جلو. دو خواسته بود، دو چیز گوناگون بین پرستشگاه و جاده، بین حال و گذشته، بین پایی که میماند و پایی که میرود و تنی که تعادل خویش را از دست میدهد. تردیدش نبردی بود نابرابر بین دو جبهه که در هر دو خودش حضور داشت. خویشتن در مقابل خویشتن. یا باید بر خود پیروز میشد، یا مغلوب خود و یا به صلح میرسید. صلح برایش شبیه به درجا زدن بود و پیروزی و مغلوبی چهرهای یکسان داشتند که با دراز کردن دستش به سوی هر کدام، دیگری فریبندهتر مینمود و ارادهاش را سست میکرد تا دست رفته را بازگرداند؛ رفتوبرگشتی تمام نشدنی و بیسرانجام. نفس عمیقی کشید و بدون فکر کردن، دواندوان خود را به انتهای سراشیبی رساند. آنجا ساک از روی شانهاش افتاد. آمد خم شود تا برش دارد اما پشیمان شد. پیش رفت. پای پیاده و دست خالی در جادهای افتاد که پیچ و خمش از آن بالا وسوسهانگیزتر بود. سر پیچی که میرسید به پشت کوه و نقش جاده را میدزدید، برگشت و نگاهی به پرستشگاه سبز انداخت. عجیب زیبا بود. قلبی تپنده در سینهای خشک. مدتها میشد که بهعنوان یک مسافر از این نقطه تماشایش نکرده بود. دلش لرزید. مثل دل مردی مانده در گرو گردی صورت زنی در دوردست. بر جای ماند و آنقدر سر کفشهایش را بر خاک سایید تا توانست بر چیز دوگانهای که در جانش ولوله برپا کرده بود، چیره شود. سپس از جاده بیرون زد و در بیراهه رفت.
*چه پاداشی به او عطا شد، چه نعمتی برایش آمد؟