عزیز دورم
حالا که به تو نزدیکترم، حالا که گرما مرا در بر گرفته برایت مینویسم که وطن، همین وطنی که تا چیزی پیش میآید، از آن مایه میگذاریم را داریم به باد میدهیم.
تو وطن را میفهمی. تو شرحه شرحه شدنش را هم میفهمی و میدانی وقتی که میگویم حالم دارد از ریخت این شهر به هم میخورد یعنی چه. من تصویر این شهر را دوست داشتم و حالا کسی یا کسانی این تصویر را ناشیانه خط زدهاند.
کدام وطن؟ کجاست آن رگهای بادکرده به وقت پرستیدنش؟ کجاست آن لبان وطن، وطن گو؟ چرا نمیبوسند خاکش را؟
شهر تو، نه بیا قبول کنیم اینجا شهر من نیست و نخواهد بود، شهر کودکی من این قدر زشت، این قدر کثیف و چرک و بیدروپیکر نبود. شهر تو هم نه، شهر اینان که پارهای از همین کشور است که هر جا نامش وسط میآید، حس مالکیتمان را قلقلک میدهد، عجیب چرک و زمخت و فرتوت شده. همه دارند میچاپندش و هیچکس ذرهای به فکر شهر بودنش، بندر بودنش و حیات دیرینهاش نیست.
به بادش دادهایم عزیزم. فرقی نمیکند ما که دستانمان کوتاه است و آنان که دستانشان به چپاول بلند. این فاضلابی که به خلیج فارس میریزد گند و گه همهی ماست. ما وطن را فروختهایم به حرص و ولعهایمان. از بندر تو یا بندر من یا بندر بومیان که به حقترند برای پا سفت کردن روی خاکش، چیزی نمانده جز یک شهر کجوکولهی زشت بوگندو. مسبب زشتی و بوی گندش هم ماییم. همین ما مسافران، همین ما مهاجران، همین ما بومیان، همین ما مالکان، همین ما مسئولانِ... . حقیقتش را بخواهی دیگر نمیدانم اسم کسی را که ساحل را میخورد، زمین را میخورد، دریا را میخورد، طبیعت را میجود و تف هم نمیکند مبادا ضرر کند، چه بگذارم.
وطن دارد به باد میرود لای چنگ و دندان اینان و من خستهتر از آنم که درد بین سطرهایم را زیبا کنم تا خوانده شود و... . من از این وطن چرک که دیگر سر ذوقم نمیآورد و مدام غمگینم میکند، دلچرکینم. کاش جلوتر نرویم. کاش وطن را از ما بگیرند و به دست اهلش بسپارند که نمیرد.
پ.ن: و قشم با تمام تجاری شدن و از ریخت افتادنش هنوز خانهام است؛ بیشتر از خانهی بندر که این دفعه نتوانستم ببینمش. خوشحالم که خانهمان آنجا توی جزیره شده موسسهای برای آموزش صنایع دستی.
اگر ویروسهای جهانی و اتفاقهای آسمان و زمین وطن زندهام بگذارند، به هرمز باید رجعت کنم نه یک بار، نه دو بار، هزاران بار تا ذره ذرهی تنش را بچشم اگر تا آن زمان زیر زبالهها دفن نشده باشد... .