صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سینمای ایران» ثبت شده است

 

 
 
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
 
 
بریده‌ای از مستند کوتاه «سال‌های دور از خانه» پیش از مرگ سهراب شهیدثالث، ساخته‌ی مهرناز سعیدوفا که هنوزاهنوز درباره‌ی وضعیت انسان معاصر صدق می‌کند.
 
پ.ن: مدام یاد آن مصاحبه‌ی دیگرش می‌افتم که مصاحبه‌کننده ازش می‌پرسد: «شما خودتون رو دوست دارین؟» و شهیدثالث صادقانه پاسخ می‌دهد: «نه... اگه دوست داشتم که خودم رو انقدر داغون نمی‌کردم...» تلخ و تلخ و اشکی که نمی‌دانم چرا روی گونه‌ی من می‌نشیند از دردی که طعمش را آن‌طور که باید، نچشیده‌ام... .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۰
فاطمه محمدبیگی


رضا تجربه‌ی تماشا کردن و صبوری است، تجربه‌ی هیچ کار بزرگی نکردن و اصلا نخواستن عمل کردن، تجربه‌ی یک سفر درونی و عقب‌رونده. فیلم روایتی است از مردان و زنان امروز که در بندهای عشق و روابط و جدایی‌ها و پیوستگی‌ها دست‌وپای بیهوده نمی‌زنند. یک درام عاشقانه که بی‌شتاب، بدون هدف‌ها و خواسته‌ها و کنش واکنش‌های بزرگ و جدی؛ چون امر جدی این‌جا چیزی‌ست پیرامون یک مکاشفه در گذشته و پیشروی به سوی اکنون، بدون در نظر گرفتن آینده.
در همان سکانس آغازین بذر گیجی، تردید و تعلل در نطفه‌ی روایت بسته می‌شود. رضا، مرد جوانی‌ست که با به پایان رساندن ازدواج خودش با فاطی به توافق رسیده. با این که او را دوست دارد اما باید بپذیرد که رها کردن اصل اول عاشقی است و  به‌همین‌خاطر در سکانس دادگاه- که ارجاعی به جدایی فرهادی دارد- رضا و فاطی با جدیتی ساختگی نقش یک جدایی و یک شکست را بازی می‌کنند. برخلاف پیشینیان سینمایی‌اش، رضا تصویر مردی که برای از دست ندادن معشوق از هیچ کاری دریغ نمی‌کند را ندارد. او از سر عشق مرد پذیرش و حتی تسلیم و ابایی ندارد که به قول مادر فاطی حتی یک مرد بی‌غیرت دیده شود، مردی که در سرتاسر فیلم- جز سکانس پایانی- در قاب‌ پنجره‌هایی تکی و بسته جای می‌‌گیرد. جهان‌بینی او که از نسل امروز است با جهان‌بینی گذشتگانش فرق دارد. همین تماشای تجربه و مسیر این جدایی را جذاب می‌کند. سبک و سیاقی که بیش از آن که متعلق به نسل‌های قبل‌تر باشد، آن نسل امروز و می‌توانیم بگوییم که تصویر ماست.
رضا مثل پیرمرد قصه‌ای که دارد می‌نویسد، بی‌جان رها می‌شود تا شاید بمیرد. همان‌طور که پیرمرد در انتظار مرگ، هر روز چیزهای تازه‌ای می‌بیند و به معجزه‌ی عشق زنده می‌شود و باعث زایایی می‌گردد؛ رضا هم پی خودش می‌گردد و هر روز چیزی از خود به دست می‌آورد که از یاد برده بوده. او به کندوکاو روابط گذشته‌اش می‌پردازد. بازمی‌گردد به تمام زنانی که روزگاری در زندگی خود داشته و حتی در این مسیر زن تازه‌ای را هم می‌افزاید ولی چهره‌ی یک زن بر همه‌ی این‌ها مستولی است و آن فاطی است. وجودی که مثل گذشته‌ی اصفهان- که روایت در این بافت‌های قدیم و جدید می‌گذرد- تمام تن شهر را دربرگرفته و جدایی از آن ممکن نیست مگر به انکار هویت خویش. فاطی بخشی از روح و هویت رضا شده و او در این رجعت کم‌کم می‌فهمد که چرا نتوانسته با زن‌های دیگر بماند و چرا این زن را انتخاب کرده. بخشی از اهمیت فیلم هم به خاطر همین تصاویر نزدیک و بی‌ادایی است که از زنان مستقل جامعه‌‌ی این عصر و تصویر مردی که در میان آنان قرار گرفته ارائه می‌دهد؛ تصویر بی‌قضاوت و خالصانه‌ای که کمتر شاهد آن بوده‌ایم.
رضا مردی است امروزی اما پیوندی عمیق با گذشته دارد؛ گذشته در سیاق عاشقی، گذشته در حرفه‌ی معماری، گذشته در حرفه‌ی نوشتن و گذشته در زندگی شخصی. او حتی پس از مرگ کوچکش به این گذشته رجعت می‌کند و اذعان می‌دارد که نمی‌داند چه باید بکند، آن‌چه می‌داند این است که نمی‌تواند این گذشته را رها کند و بدون آن اکنون و آینده‌اش را بگذارند. پس از قبول این حقیقت و پیوندی که در انتهای سفر درونی‌اش دوباره محقق می‌شود، این‌جاست که او را بیرون از آن قاب‌های تک‌نفره‌اش می‌بینیم و زایایی‌اش ممکن می‌شود؛ اصفهانش در پیوند گذشته و حال، می‌تواند آینده‌ را خلق کند.
رضای معتمدی شاید می‌توانست بهتر باشد ولی به اندازه‌ی خودش کافی است و ثابت می‌کند که چقدر به بودن و ساخته شدن چنین روایتی از عشق، فراق و وصال نیاز داشتیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۱:۳۹
فاطمه محمدبیگی



دومین ساخته‌ی نیما جاویدی یک درام پلیسی-معمایی است که حول محور جست‌وجو و شناخت یک زندانی فراری می‌گردد. آن‌چه سرخ‌پوست را از دیگر آثار چند سال اخیر جدا می‌کند، فیلم‌نامه‌ی دقیق آن است. یک فیلم‌نامه‌ی سه پرده‌ای که نقاطش مرتب چیده شده و جایی را برای به حاشیه رفتن و از ریتم افتادن، باقی نمی‌گذارد.

جاویدی با بهره‌گیری از یک موقعیت مکانی متفاوت از فضاهای متعارف و متداول فیلم‌های این سال‌ها، فضا و داستانی را می‌آفریند که بی‌شباهت و بی‌ربط به برخی از آثار نویسندگان دهه‌ی چهل و پنجاه ایرانی نیست. فیلم‌نامه با شخصیت‌پردازی جامع و کامل خود در مرز بین سطح و ژرفا و بسط روابط به‌صورت منطقی و ملموسَ قانع‌کننده است؛ به‌خصوص در روند کاوشی که پی شخصیت سرخ‌پوست در پیش گرفته و انتخاب درستی که درباره‌ی آشکار نساختن او برای مخاطب انجام داده. زیرا که این سرخ‌پوست نیست که اهمیت دارد، بلکه مسیر جست‌وجوی اوست که همه چیز را پیش می‌برد و دچار دگرگونی می‌کند، از شخصیت‌ها گرفته تا روابط جاری میان آن ها.
نیما جاویدی با ایجاز عمدی‌اش چه درکارگردانی چه در نویسندگی، فیلم را از هر چیز زائدی خالی کرده و به خودش اجازه نداده که جایی یا لحظه‌ای بیش از حد مکث کند و یا چیزی را با اغراق همراه سازد. نه شیفته‌ی صحنه‌پردازی خود شده، نه غرق در پرداخت شخصیت نعمت جاهد با آن تغییرات قدم‌به‌قدمش از تغییر لحن تا پوشش و عقیده و نه سرخ‌پوست با آن چهره‌ی مرموز و ویژگی‌هایش فردی‌اش. این‌جور خودداری کردن به کار داستان‌نویسانی می‌ماند که بارها و بارها داستانشان را ویرایش می‌کنند تا چیزی بدیهی یا ناکارآمد درش باقی نماند حتی یک کلمه.
نکته‌ی قابل توجه دیگر در رابطه‌ی تنگاتنگ بین شخصیت‌پردازی و مکان داستان است که مؤلف با ظرافت و کدگذاری‌های به‌جا از پس آن برآمده؛ زندانی که باید تخلیه شود تا از سر راه فرودگاه برداشته شود اما فرار یکی از زندانی‌ها شروع یک جست‌وجوی نیم‌روزه را رقم می‌زند. این کاوش در کنار شناخت هویت سرخ‌پوست به یک سفر درونی موازی هم می‌انجامد. سفری که درون نعمت جاهد آغاز می‌شود و کم‌کم آن چهره‌ی سرد و خشک مثل زندان را که سایه انداخته بر چهره‌ی جاهد، کنار می‌زند و آن سیمای درونی لطیف و احساساتی را نمایان می‌سازد. اگر زندان از زندانی‌هایش خالی شده و یک زندانی فراری نظم آن را بر هم می‌زند تا دیگران را به تماشای نوی زندانی که خود ساخته‌اند برساند، جاهد نیز زندان موقعیت شغلی و اجتماعی خود را متزلزل می‌کند تا به بازتعریفی از خود، عشق و عدالت برسد.
سرخ‌پوست در لایه‌ی اولیه‌ی خود یک درام پلیسی-معمایی جذاب  و درست و دقیق است و در لایه‌ی دیگر یک داستان انسانی و عاشقانه. آن‌چه در سینمای این روزها جایش حسابی خالی است؛ فیلمی که بی‌اغراق و بدون هیچ چیز اضافه‌ای از نما گرفته تا سکانس و دیالوگ و... داستان خوبش را به قشنگی روایت می‌کند. فیلمی که کارگردان-نویسنده‌اش می‌داند تا کجا اجازه‌ی تاختن به خودش بدهد و غرق ایده‌ و روایت خود نشود و چه چیزی ارزشمندتر از این در سینما.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۶:۴۴
فاطمه محمدبیگی


هر دوره‌ای از تاریخ بخشی دارد که توسط آیندگان یا به زباله بدل می‌شود یا پاسش می‌دارند و یا به‌کلی حذفش می‌کنند. تاریخ ایران نیز پر است از این نمونه‌ها از گذشته تا کنون. همه‌ی این‌ها بستگی به این دارد که این آیندگان که باشند و اهدافشان چه باشد.
آشغال‌های دوست داشتنی نیز محوریت سیر داستانی خود را بر همین نکته بنا می‌کند. مادر که این‌جا نمادی از ایرانشهر است، از کودکی خود شاهد فعل‌ها و کنش‌های سیاسی است. در هر دوره‌ای افرادی هستند که اعمالشان ضد سیاست زمان خود به حساب می‌آید و باید تنبیه یا حذف شوند؛ فرقی ندارد، پدر یا مادر یا برادر و فرزند و ... مهم ترسی است که برجا می‌ماند. ترسی عبث که انسان را وادارد تا حتی خویشتن خویش را هم انکار کند. ترسی که یک همسر را، یک خواهر را، یک مادر را وادارد که چیزی از نزدیکان خود را از بین ببرد. این چیز می‌تواند یک نام باشد، یک یادگاری، وابستگی، هویت و ... .
منیر، مادر پیر فیلم، از سر ترس می‌خواهد تمام نشانه‌های نامطلوب یا ضد سیاست این دوره‌ی خودش را از خانه‌اش بزداید. با کیسه به دست گرفتن او و شروع گفت‌وگوهایش با عکس‌های داخل قاب که یکی شوهرش است، دیگری پسر رزمنده‌اش، آن یکی پسر مهاجرش و آخرین نفر، برادر مجاهدش ما با آن‌ها آشنا می‌شویم اما این معرفی‌ها و پیشروی‌ها همه در سطح می‌مانند؛ شخصیت‌ها همه در حد تیپ‌هایی ساده و روند داستان در حد خطی بی‌عمق. حتی گفت‌وگوی بین شخصیت‌ها با تمام تضادهایشان چیز نویی ندارد. البته که گویا قصد مولف همین بوده که فقط فضایی برای گفت‌وگو و کنار هم جمع کردن تمام گرایش‌ها فراهم آورد که در آن موفق بوده ولی این حرف تازه‌ای نداشتن و راه به جایی نبردن و ماندن ارتباط مخاطب و شخصیت‌ها در سطح باعث می‌شود که همه‌چیز گیرایی خود را از دست بدهد. 
نقطه‌ی قوت کار در آن است که وجهی انسانی از تمام شخصیت‌ها ارائه می‌دهد و قضاوتی نمی‌کند. این که این‌ها ابتدا در ذات یک انسان‌اند و هویتی انسانی دارند و بعد صاحب تفکر می‌شوند و شکلی دیگر می‌گیرند. این عدم جهت‌گیری در راستای همان گردآوری دیدگاه‌های مختلف به تماشاگر این اجازه را می‌دهد که برای حداقل یک ساعت، تمام پیش‌زمینه‌های ذهنی را کنار بگذارد و گرایش‌های سیاسی مختلف را بپذیرد و بگذارد که حرف بزنند- البته که حرفشان تکرار چیزهای پیش پا افتاده است- و آن‌ها را بشنود. 
آشغال‌های دوست داشتنی امیریوسفی مهمانی، یک گردهمایی، دور هم جمع شدن از سر ترس یک خانواده است. تماشای شباهت‌ها و تفاوت‌های اعضای خانواده و  ترس‌های ریز و درشت به قدمت چند نسل.

پ.ن: نمی‌دونم سانسور چقدر در ضعف‌های فیلم سهیمه اما با صداگذاری‌های  کاملا آشکار پیدا  است که چقدر از دیالوگ‌ها تغییر کرده‌اند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۱۶
فاطمه محمدبیگی

 

فیلشاه روایتگر داستانی مبتنی بر قصه‌ای شناخته شده «لشکرکشی ابرهه به مکه» است. آن‌چه این کار را شایسته‌ی توجه کرده، ساخت داستانی مستقل برای این قصه و پرداخت زمینه‌ای برای این ماجراست. با خلق خط داستانی‌ای با محوریت شخصیتی به نام شادفیل ما شاهد شکل‌گیری هویت و داستان زندگی فیل‌های لشکر ابرهه هستیم.
داستان از تولد شادفیل آغاز می‌شود. جایی که در آن با تفاوت‌های جسمانی شادفیل با دیگر فیل‌ها و روابط خانوادگی‌اش، تعامل‌هایش با اعضای قبیله و ضعف‌ها و قوت‌هایش آشنا می‌شویم. البته که این‌ها آن‌قدر باشتاب شکل می‌گیرند که به مخاطب مجال کنجکاوی یا همراهی مناسب با شخصیت را نمی‌دهند. مثلا در بیان ضعف شادفیل و باخت‌های مداومش در مسابقات می‌شد از آن پرش زمانی از کودکی به بزرگسالی به توالی بهره گرفت طوری که شادفیل کوچک در هر یک از مراحل مسابقه در سنین مختلف نشان داده بشود که هربار به دلیلی-شاید همان دل‌رحمی‌ و محبتش نسبت به دیگران- می‌بازد. در این صورت نه تنها رشد او، بلکه ویژگی‌های رفتاری‌اش به‌مرور پرداخته می‌شد و بعد مخاطب می‌توانست در لحظه‌ی ناراحتی او پای مجسمه‌ی عاج‌ها، اندوهش از باخت‌های همیشگی را عمیق‌تر درک کند. این شروع عجولانه باعث می‌شود که هم‌ذات‌پنداری در مراحل بعدی مختل شود یا کم‌رنگ باشد.
شادفیل نه مشخصه‌ی خاصی دارد که مخاطب را اسیر خود کند و نه دست و پا چلفتی بودنش بدل به ویژگی‌ای کارآمد می شود که دست به کاری جذاب بزند. ضعفش بیشتر دست‌آویزی است برای پیش بردن مکانیکی داستان. همان‌طور که بیش‌تر سکانس‌ها به‌خاطر انتقال اطلاعات و پیش‌برد داستان آماده شده‌اند و وجه شخصیت‌پردازی و فضاسازی و تعلیق درشان نادیده گرفته شده است. شکل‌گیری روابط بین شخصیت‌ها هم بیش‌تر از آن که حسی باشند، متکی بر کابردند و مصنوعی. به همین خاطر وقتی که جلوتر این روابط گسسته می‌شوند، کاملا بی مقدمه‌اند و سطحی و حس مخاطب را آن‌طور که باید، درگیر نمی‌کنند. مثلا در میانه وقتی که شادفیل نجات دادن دیگران را رها می‌کند و به نجات دادن خودش بها می‌دهد و روند تبدیل شدن از یک فیل ضعیف به یک فیل قوی(فیلشاه) را طی می‌کند، چرا ما نمی‌بینیم که این تحسین‌ها چطور بر ذهنیت او تاثیر می‌گذارند. چطور باعث می‌شوند که خانواده و دوستانش را از یاد ببرد یا چطور او را رام شاه می‌کنند. صرفا با برنده شدن در مسابقات و گرفتن غذا و رسیدگی این تغییرات باید در ذهن مخاطب شکل بگیرند؟ البته که در یکی از خواب‌ها چنین چیزی خیلی کوتاه نمایشی می‌شود اما کافی نیست.
یا در جایی دیگر مثل صحنه‌ی قهر کردن عجولانه‌ی مریم با شادفیل وقتی که نجاتش نمی‌دهد. رنجیدگی و تغییرات شادفیل باید حداقل در دو، سه صحنه قبل‌تر به مرور به مخاطب ارائه داده می‌شد تا این صحنه تاثیرگذار باشد. صحنه‌ی بعدی شبیه به این که حتی مهم‌تر از آن‌های دیگر به نظر می‌آید، صحنه‌ی تقابل شتر و شادفیل است. هنوز گفتگو و تعاملی بین این دو شکل نگرفته، هنوز حس شادفیل در این ملاقات جاری نشده که با گفتن یک جمله باید شادفیل را به فکر بیاندازد که کیست و به یادش بیاورد که هویتش را فراموش کرده.
عدم پرداختن به این چرایی‌ها در صحنه‌ی فلش‌بک مربوط به گذشته‌ی مریم به اوج خود می‌رسد. مرد بی‌آن که از مریم بپرسد که او کیست و چرا می‌خواهد چنین چیزی را بداند، همه‌چیز را برای او می‌گوید و سپس یادش می‌افتد که از او بپرسد که کیست. این صحنه هیچ کاربردی جز دادن اطلاعات صرف آن هم به صورت کاملا مستقیم ندارد.
از طرفی در عطف دوم جایی که شادفیل باید مهم‌ترین انتخابش را بکند، هیچ تنشی حس نمی‌شود. این انتخاب برای شادفیل هیچ تبعاتی نخواهد داشت زیرا او در جبهه‌ی مثب داستان قرار دارد. همین حس امنیت خاطر و به دردسر نیفتادن قهرمان بابت جدایی‌اش از لشکر، منجر به عدم نگرانی مخاطب درباره‌ی شخصیت می‌شود که کم‌ترین حد هم‌ذات پنداری را به همراه دارد. به‌قطع این ماجرا پایانی خوش دارد و هیچ‌چیزی هیچ‌کسی را تهدید نمی‌کند.
همه‌ی این‌ها زیبایی جزئیات کار، شخصیت‌های فرعی جذاب و بامزه و برهم افتادگی خط سیر ماجرای اصلی و ماجراهای فرعی را تحت تاثیر قرار داده و از جذابیت اثر می‌کاهند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۵۰
فاطمه محمدبیگی

امسال این فرصت رو داشتم که به عنوان خبرنگار توی جشنواره ی فیلم فجر حضور داشته باشم. تا جایی که وقت و حوصله یاری ام کردن، فیلمای مهم رو دیدم و براشون نوشتم. با این که یادداشت های جشنواره معمولا توی بازه ی زمانی کوتاهی نوشته می شه، نباید درشون اشاره ی مستقیمی به ماجراهای مهم داستان فیلم بشه چون هنوز اکران نشده ان و  باید تا انتهای زمان جشنواره تحویلشون می دادم، سعی کردم شتاب زده و به دور از انصاف نباشن. بنابراین به نقاط خوب و بد فیلما همزمان اشاره کردم. یادداشت های ترتیب خاصی ندارن جز این که بنا به سلیقه ی خودم، تماشاییا رو زودتر آوردم و بعد به معمولیا رسیدم. اون تک مستند رو هم درانتها گذاشتم. سه، چهار تا از فیلما رو هم ندیدم چون علاقه ای نداشتم و این که فیلم امپراطوری جهنم تنها فیلم واقعا بدی بود که نیم ساعت به زحمت تونستم تحملش کنم و بعد از سالن زدم بیرون. اصلا درک نمی کنم چنین فیلمی رو به همراه چند کار دیگه چطور برای حضور توی جشنواره انتخاب کردن. در مورد فیلم ها و کارگرداناشون هیچ تعصب خاصی ندارم. درسته که تعدادی رو واقعا دوست دارم و از تماشای روند فیلم سازی شون قدم به قدم خوشحال می شم اما دلیل نمی شه اگه کسی رو نمی پسندم در موردش بد بنویسم. من نظر ساده ام رو به تنهایی راجع به اون فیلم می دم و گاهی کمی با آثار قبلی کارگردانش در جهت سنجش پیشرفت یا پسرفتش مقایسه می کنم، همین.



شین­ ها | نگاهی به فیلم مغزهای کوچک زنگ ­زده

بهترین فیلم هومن سیدی در سبک مورد نظرش تا به حال، این آخری است. یک فیلم ­نامه ­ی قوی در روایت، دیالوگ­ هایی عالی، شخصیت­ پردازی درست، فضاسازی ویژه و یک ساخت کاملا مناسب با محتوا در کنار بازی­ هایی بسیار جذاب. فضای بومی­ ای که برای این سه برادر تبهکار و زیردستانشان ساخته شده، نمونه ­ای به این قدرت ندارد. پرداخت شخصیت­ ها هم آن­قدر عمیق درآمده که از کلیشه­ ها دور بماند. فیلم مسیر خودش را می ­رود و به قدری آن را خوب طی می­ کند که در پایان به ­شدت راضی کننده است. سیر تحول شخصیت شاهین، توانایی­ها و ضعف­ هایش، کنش ­ها و واکنش ­هایش، انتخاب­ ها و اشتباهاتش به­ حدی سنجیده چیده شده­ که پایان را برای ما پذیرفتنی می­ کند. پایانی مناسب شخصیت شاهین؛ چرخه ­ای که انتهایش، شروعی دیگر است. سیدی ثابت کرده چگونه می­ تواند از دیده­ ها و اندوخته ­هایش به نحوی شایسته بهره ببرد و فیلم آخرش از زواید دور می ­ماند و ضرباهنگ اولیه ­اش به مرور در میانه کند می ­شود اما هرگز افت نمی­ کند. مغزهای کوچک زنگ ­زده در میان خیل اثار اجتماعی شبیه به هم این روزها با خلق فضای متفاوت خودش، قدمی رو به جلو است که مخاطب را غرق در لذت می­ کند.


جنون زدگی با دست و پای بسته | نگاهی به فیلم تنگه­ ی ابوقُرَیب

این بار با بهرام توکلی ­ای مواجه ­ایم که داستان­ گویی و اول شخص ­هایش را کنار گذاشته و به سراغ پرداخت موقعیتی رفته که برساخته­ ی رخدادی واقعی است. آن­ چه اهمیت دارد، موقعیت است و برای همین توکلی شخصیت­ هایش را بیشتر در حد تیپ نگه می­ دارد و به تقابل آن­ ها با شرایط می­ پردازد. البته که این نوع روایت گاهی طولانی و از حوصله خارج می ­شود. آن­ چه می ­ارزد این است که فاصله ­ای بین تماشاگر و فضا نیست و تصاویر رئالیستی و ملموسی که در این همراهی پیش چشم مخاطب قرار می­ گیرد، چیزی است که تا پیش از این تجربه نکرده. تنگه­ ی ابوقریب ماجرای خاصی برای گفتن ندارد، تیپ­ هایش هم گیرایی چندانی ندارند و پیش بردن چنین موقعیتی با این ویژگی ­ها کمی دشوار است. از طرفی ولی تمرکز بر برخورد نزدیک با چهره­ ی خشونت آمیز جنگ، کیفیتی است که جبران ضعف­ های دیگر را می­ کند و بدوبدوهای پیاپی و تعقیب بلاتکلیف شخصیت­ ها، تلاش شخصیت­ ها همه و همه مخاطب را در زیستن یک تجربه­ شریک می­ کنند. آن پایان ­بندی نفس­ گیر و بی­ پروا در نمایش، تاثیری که باید را به اوج می ­رساند. بهرام توکلی در تجربه ­ی متفاوتش توانسته راضی­ کننده باشد، آن­ قدر که نگاه خاصش در این ژانر و طعم ماندن در تنگه ­ی زیر حمله­ ی دشمن در ذهن مخاطب ماندگار خواهد شد.


پدر بودن | نگاهی به فیلم شعله­ ور

ترکیب مقدم­ دوست و نعمت ­الله معمولا شخصیت­ های جذابی برای ارائه کردن دارد. بدبخت­ های حسابی یا آدم­ های کینه ­ای، عقده ­ای و رذل درست و درمان. این ­بار هر دو را یک­ جا داریم. یک ضد قهرمان بدبخت و کینه ­ایِ کمابیش جذابی که تا انتهای خط رذالت و بیچارگی می ­رود. مشکل اما این­ جاست که چیزی در این ضدقهرمان چنگ نمی ­زند به ذهن و دل مخاطب تا همراهی­ اش کند. شخصیتْ گیرایی پایینی دارد و مسئله ­اش آن ­قدر که باید ما را به تب و تاب نمی ­اندازد. همین دنبال کردن ماجرایش را سخت می­ کند. به­ خصوص در جاهایی که ضرباهنگ تند اولیه فروکش می­ کند و ماجرا برای آن که درست بسط پیدا کند و شکل­ گیری آن کینه را نشانمان دهد، کندتر پیش می ­رود. شعله ­ور از نظر بصری به ­شدت جذاب و راضی­کننده است اما از یک­ جایی به بعد اسیر قاب­ بندی­ هایی می ­شود که اسیر بکارت طبیعت و فضای چشمگیر مکان ماجرا شده. با این حال آخرین ساخته­ ی نعمت­ الله قابل قبول است و فضاسازی ­اش در برخی جاها مثل آن خوابگاه کارگران بی ­نظیر است ولی اضافاتی هم دارد و از میانه به بعد کاملا کند و قابل پیش ­بینی می ­شود. این­ جاست که تصویر بار چیزهای دیگر را به دوش می­ کشد و مخاطب را سیراب می­ کند و آن آهنگ انتهایی مکمل پایان­ بندی کار می­شود.

مردانی که می­ مانند و دود نفس می­ کشند |  نگاهی به فیلم امیر

امیر فیلم­نامه­ ی مدرن نسبتا خوبی دارد که فضای ویژه­ ی خودش را خلق می ­کند. تک­تک نماهای فیلم به عکس­ هایی جداگانه م ی­مانند و وسواس کارگردان جوانش برای فیلم اولش نتیجه­ی قابل قبولی داشته. قاب­ بندی­ های مینیمالیستی­ ای که به­ تنهایی معرف شخصیت­ هایند، فضای خاکستری فیلم و رنگ­ های کدر، شخصیت­ هایی که کم پیش می­ آید با هم در یک قاب قرار بگیرند، قاب­ های بسته­ ای که شخصیت را گوشه­ ی خود قرار می ­دهند و دربرمی­ گیرند و راهی رو به جلو برایشان نمی­ گذارند، مشکلاتی که یک به یک از راه می­ رسند، همه و همه امیر را بدل به تجربه ­ای پذیرفتنی کرده؛ تجربه­ ی کُند وول خوردن در یک فضای خاکستری دود گرفته. چرخ خوردن و بیرون نیامدن از آن که راهی نیست یا اگر هم باشد، راه چاره­ گشایی نیست. اگر در نزدیکی و درک شخصیت امیر به چند دیالوگ بسنده نمی شد و مشکلات درگیرکننده­ تر بودند، فیلم از حد معمولی ­اش فراتر می ­رفت.



مادرانه | نگاهی به فیلم دارکوب

شعیبی از آن دست فیلم سازان جوانی است که فیلم­ هایش خوش ساخت و داستان­ گویند. دارکوب هم مشابه دیگر آثارش یک ماجرای سرراست دارد و به آن می­ پردازد. ماجرایی که حول محور خانواده و نقش مادر می­ گردد و شاید تکراری به نظر برسد اما آن­ چه مدنظر قرار می­ گیرد، پرداختن به مسئله­ ی اعتیاد زنان و چرایی آن است. شروع گیرای کار، بازی خیلی خوب سارا بهرامی در نقش مهسای معتاد و آن صحنه­ های نفس­ گیر تقابلش با دیگران برای گرفتن حقی که به حکم بقیه برای داشتنش لایق به نظر نمی ­رسد و برطرف کردن تردید سالیانش بسیار تماشایی­ اند. فیلم سعی می­ کند بدون طفره رفتن و با شخصیت­ پردازی­ های مناسب و اطلاعاتی که از گذشته در بین دیالوگ ­ها رد و بدل می­ شود، داستانش را پیش ببرد و تلاشش تقریبا موفق از کار درمی­ آید. کشمکش ­های شخصیت­ هایش با هم و با خودشان بار جذابیت ماجرا را بر دوش می­ کشند و باعث می ­شوند ضرباهنگ کار نسبت به شروع زیاد افت نکند و مخاطب را همراه خود نگه دارد.
 

شهدای نادیده | نگاهی به فیلم سرو زیر آب

سرو زیر آب به نقطه ­ای از تاریخ دفاع مقدس می پردازد که مهجور مانده و از این نظر ارزشمند است.  دور از حاشیه رفتن یا درشت­ نمایی داستان خودش را می­ گوید. علاوه بر آن آهنگر، در این اثر به سراغ کسانی رفته که به خاطر کیششان پیش از این کمتر بهشان پرداخته شده و تصاویر مربوط به آن­ ها در سینمای مان یا نبوده یا بسیار محو و کمرنگ بوده. فیلم در نیمه­ ی اول خود خوب آغاز می­ کند و جذاب پیش می ­رود . مخاطب را درگیر ماجرا و فضایش می­ کند اما کم­ کم ضرباهنگی کند می­ گیرد و در سراشیبی می ­افتد. در نیمه­ ی پایانی نیز به شعارزدگی نزدیک می ­شود. در هر حال فیلم آخر آهنگر از جهت موضوع و پرداخت ساده ­اش دیدنی است و مخاطب را در میان داستان­ گویی­ اش کلافه نمی­ کند.



بیان مسئله | نگاهی به فیلم عرق سرد

درام سهیل بیرقی برخلاف کار اولش قاعده­ مندتر و ساده ­تر است. فیلمی تماشایی و قابل قبول درباره­ ی زنان ورزشکار، زندگی شخصی­ و حقوقشان که در بیان ماجرایش افت نمی­ کند و درست پیش می­ رود. بیرقی می­ داند چه می­ خواهد بگوید و چطور باید آن را دربیاورد. طفره نمی ­رود و مستقیم به اصل ماجرایش می­ پردازد. روایت­ های فرعی­ اش را در ارتباط با خط داستان اصلی و مختصر نگه می ­دارد. از نقطه­ ی مناسبی شروع می­ کند و قدم به قدم پیش روی می­ کند. مسئله­ اش مخاطب را درگیر کرده و تنش­ هایش ملموس است. نقطه­ ی قوت عرق سرد پرداختن بی­ پروا به مسائل زناشویی­ است که معمولا آن­ ها را در حاشیه قرار می­ دهیم یا مستقیم به سراغش نمی­ رویم. فیلم اما روی آن تمرکز می­ کند و مشغول کاوش علل اختلاف زن و شوهر می­ شود و درخشان ­ترین سکانسش را می ­آفریند؛ آن­ چه نباید پنهان بماند و باید بیان شود و تا وقتی که نتوانیم از چنین چیزی حرف بزنیم، نمی­ توانیم حلش کنیم.



شیرمردان جنگ ­آور |  نگاهی به فیلم لاتاری

فیلم خوش ساخت مهدویان با ضرباهنگ خوبش برخلاف کارهای قبلی او به سطحیات بسنده می­ کند و درون­ مایه ­اش را به رخ می­ کشد. شخصیت ­پردازی­ های پذیرفتنی ­اش و روند درست پیش ­روی ماجرایش وقتی به آن پایان ­بندی خشونت ­آمیز می ­رسند، کمی ناامیدکننده می­شوند. بازی­ های جذاب سهیلی، حجازی ­فر و به ­خصوص عزتی با آن حضور کوتاهش دیدنی­اند. موسی شخصیتی است که بار جذابیت فیلم را به دوش می­ کشد و نقطه­ ی قوت کار به حساب می ­آید. لاتاری فیلم خوبی است که اگر محتوایش بالاتر از ساختش قرار نمی­ گرفت، تماشایی ­تر می شد. گویی دوره­ ی این چنین قهرمان ­پروری ­هایی سرآمده و همین باعث می­ شود که این فیلم پایین ­تر از ساخته­ های قبلی کارگردان جوانش قرار بگیرد.



سقوط دیگرباره­ ی حاتمی ­کیا | نگاهی به فیلم به وقت شام

زمانی ترکیب حاتمی ­کیا و اصغر فرهادی نتیجه ای داشت به اسم ارتفاع پست و این­ بار ترکیب حاتمی­ کیا با خودش نتیجه ­ای دارد به نام به وقت شام. همان موقعیت درون هواپیمایی با غلبه­ ی قهرمان­ پروری. قهرمان­ پروری­ ای که تو خالی می ­ماند. آخرین ساخته­ ی حاتمی ­کیا بیش از حد انتظار ناقص است. نه در لایه­ ی رویی، نه در ضرباهنگ هیجان­ انگیزش که یک دقیقه هم افت ندارد و نه در پیش ­برد ماجرایش بلکه در لایه­ ی زیرین، در ساخت رابطه­ ی پدر-پسری، در ساخت روابط فرعی و در درآوردن نیازها و خواسته­ های شخصیت­ هایش. به وقت شام تلاش شتاب­ زده ­ای است برای ساخت چهره­ ی منفور داعش و چهره ­ی پسندیده­ ی قهرمانان و شهدای ملی. حاتمی­ کیای گذشته حداقل می­ دانست چه بگوید و چطور اما حاتمی­ کیای جدید تبدیل شده به کارگردانی که انگار می ­خواهد تنها فیلمی گیشه ­ای بسازد و تند حرفش را بزند. حرفی که ته­ نشین نمی ­شود و نمی­ ماند و درنمی­ آید. علی هرگز ماندگار نمی ­شود. علی و یونس، حاج کاظم و پسرش نمی­ شوند. برگردید، به عقب برگردید، آقای کارگردان.



بمب؛ یک عاشقانه ­ی ناقص | نگاهی به فیلم بمب؛ یک عاشقانه

فیلم معادی بیش از آن­ چه انتظار می­ رفت، بد است. فیلم ­نامه­ ای که درنیامده، شخصیت ­هایی که پرداختشان کامل نشده، روند پیش­ روی­ ای که بلاتکلیف است، مسئله ­ای که گم می ­شود، فضاسازی­ ای که مصنوعی و غیرزنده می­ ماند، نماها و قاب ­بندی­ های مینیمالیستی یا فقط درست یا فقط زیبایی که باعث می ­شوند تحمل این کار دو ساعته واقعا دشوار بشود. تکرارها از یک جایی به بعد آزاردهنده­ اند و کارایی ندارند. لیلا حاتمی­ که بودنش در چنین فیلم­ هایی ضامن شکل­ گیری یک عاشقانه­ ی شیرین است نیز به تبع نقشی که جان نگرفته، کاری نمی ­تواند بکند جز ارائه­ ی ضعیف ­ترین بازی ممکن. بمب تنها چند سکانس قشنگ و بانمک و گه­ گاهی فضایی نوستالژیک و عاشقانه دارد که گویا باقی فیلم را سوارشان کرده­ اند. اگر ماجرای فرعی آن پسربچه و شیطنت­ هایش نبود که دیگر نمی ­شد رابطه ­ی زوجی را تحمل کرد که گفت ­و گو بلد نیستند و سعی­ شان برای یادگرفتنش هم بیش از حد سطحی است. آن قسمت پایانی کار نیز همه­ چیز را دگرگون می­ کند و انقدر دم دستی و بد می­ شود که گویی با فیلمی دیگر روبروییم. موسیقی خوب فیلم هم نمی­ تواند نقص­ هایش را جبران کند. فیلم دوم معادی تلاشی است بی­ نتیجه در پی برف روی کاج ­ها که نه می ­تواند مسئله­اش را به خوبی بسط دهد، نه می­تواند کیفیت عاشقانه­ای را خلق کند، نه می­تواند درست پیش برود و نه می ­تواند شخصیت­ هایش را آن­ گونه که باید به ما نشان دهد و مدام از پا می­ افتد.



هیاهوی بسیار برای هیچ | نگاهی به فیلم چهارراه استانبول

یک فیلم گیشه­ ای معمولی با تعدادی شخصیت­ های اصلی و فرعی و ماجرای اصلی و ماجراهای فرعی که همه  در نقطه­ ای به نام پلاسکو به هم می ­رسند. فیلم کیایی فیلمی است سرگرم ­کننده و ساده با روایتی سرراست و خطی که همان جذابیت ­های مختصر سطحی را دارد به ­اضافه­ ی کلی دیالوگ شعاری که بیش از حد توی ذوق می ­زنند. فیلم سعی می­ کند نشان دهد که دغدغه­ ای اجتماعی دارد اما در ارائه ­اش پا فراتر از حد گفت ­و گوها و تحلیل­ های مردم و نوشته­ های فضاهای مجازی نمی­ گذارد. چهارراه استانبول در همان سطح می­ ماند و راهی به عمق ندارد و تلاشی هم برایش نمی­ کند. پلاسکو نیز دست­مایه ­ای است برای بیشتر دیده شدن.


 
پنهان در سیاهی | نگاهی به فیلم اتاق تاریک

درام حجازی به خاطر دغدغه ­مندی­ اش به تماشا می ­ارزد. شروع خوب و جذابی دارد. امکان حدس و گمان را برای تماشاگر فراهم می ­آورد و مرموزی ماجرایش تا میانه حفظ می شود. قدم­ به قدم و مرتب پیش می ­رود و به هدفش هم می­ رسد اما چیزهایی که چیده و پیچیده آن ­قدر رو است که جواب مسئله ­اش در همان حدس اول به ذهن مخاطب می ­رسد و به ذهن شخصیت­هایش نه. دیگر آن که موضوع درونی شخصیت پدر را که قصد داشته غیرمستقیم بیان کند و تا حدودی هم درش موفق شده درانتها به غلط مستقیم در دهان شخصیتش می­ گذارد. این دست کم گرفتن مخاطب همه ­ی روند پیش ­روی را خراب می­ کند. اتاق تاریک می ­توانست جذابیت اولیه­ اش را حفظ کند اگر کمی پخته ­تر بود و خیلی چیزها را در سطح بیان نمی­ کرد، می­گذاشت که مخاطب آن­ ها را کشف کند و همراه ماجرا پیش بیاید.



سرد | نگاهی به فیلم جشن دلتنگی

فیلم پوریا آذربایجانی چه در ساخت مقبول و بسیار ساده ­اش و چه در محتوای تکراری ­اش به یک تله­ فیلم می ­ماند که حتی سرگرم کننده هم نیست. دغدغه­ ی روابط سرد شده و تاثیر فضای مجازی بر زندگی آدم ­ها در سه اپیزود غیرمرتبط با هم بیان می ­شود که عمق پیدا نمی ­کند. هر اپیزود خط ماجرای خود را دارد که به مرور و در خلال دیگر روایت­ ها طی می­ شود. شخصیت­ ها به تیپ نزدیکند و داستان­ ها بیشتر به یک برش کوتاه از زندگی می ­مانند که بسط داده نمی ­شوند. فاصله­ ی مخاطب با شخصیت­ ها حفظ می ­شود. جزئیات زیادی از آن­ ها در اختیار ما قرار نمی­ گیرد و فقط در همان مقطع کوتاه همراهشان می­ شویم؛ از جایی که ماجرا شروع شده دنبالشان می­ کنیم تا انتها.



در جست ­و جوی حقیقت | نگاهی به فیلم سوءتفاهم

فیلم احمدرضا معتمدی تجربه ­ای است درباره­­ ی فلسفه­ ی حقیقت و بازنمایی ­ای که می­ تواند جانشین آن شود و واقعیت پیش از خود را دگرگون کند. با فیلمی پست مدرن روبروییم که می­کوشد در کنار بیان ماجرایش روند تعریف و ساخت فیلمی از روی آن را نیز در خود بازنماید. به همین جهت گاهی با دست کاری دوربین، خاموش شدن آن و ضبط نماهای غیرمتعارف مواجه ­ایم. تغییر پیاپی متن در حین فیلم برداری نیز همه بر طبق فیلم ­نامه­ ی داخل کار انجام می­ گیرد و موقعیتی که داستان بر حول آن می­ چرخد و مدام تکرار می­ شود تا سرانجام بپذیرد، نیز براساس متن است. در حین این تلاش­ هاست که با شناخت شخصیت­ ها، نقششان و واقعیتشان کلنجار می­ رویم و گاهی آن ­ها به جای هم می­ نشینند یا نسخه­ ی واقعی­شان با نسخه­ ی بدلشان اشتباه گرفته می ­شود. تاکید بر جانشینی یا دگرگونی یا اصالت حقیقت در دیالوگ­ ها نیز مستقیما بیان گشته و بارها و بارها به مخاطب گوشزد می­ شود. فیلم شروع جذابی ندارد، شروعی با دیالوگ ­های طولانی که اطلاعات اولیه را منتقل می­ کند. در ادامه نیز دیالوگ­ ها نقش اساسی را دارند و زیاده ­روی در بهره­ گیری ازشان آزار دهنده است. فیلم خیلی دیر به پختگی می ­رسد و از جایی قوت می ­گیرد که در تکرار و ساخت مجدد سکانس قهوه ­خوری می­ افتد. بعد از آن درست ­تر پیش می­ رود و آن­ چه مولف می­ کوشیده در سطح بیان کند را نیز در عمق شکل می ­دهد. سوءتفاهم می ­توانست بسیار بهتر و غنی ­تر باشد اما ضعف­ هایش بیشتر جلوه­ گر می­ شوند و اثر را در حد یک تجربه­ ی خام پایین می ­آورند.



در میان کابوی­ ها | نگاهی به فیلم مصادره

مصادره با آن تیتراژ پر شور و هیجان­ انگیزش نوید کمدی­ تازه ­ای می ­دهد و در آغاز هم این توقع را برآورده می­ کند. شخصیت­ های ساده ­لوح پدر و پسر- با بازی رضا عطاران و هومن سیدی- به طنز کار می­ افزایند و فضا و زمان متفاوت به کمک روایت برگشت به گذشته می ­آیند. فیلم در هر دو پاره ­ی حال و گذشته ­اش بسته به شرایط داستانی، طنازانه عمل می­ کند و تا میانه نیز پر شیطنت و کنایه ­آمیز پیش می­ رود اما از میانه به بعد دچار اطناب ماجراها و ترکیب آن ­ها با خواب­ ها می ­شود. اولین فیلم مهران احمدی با ساخت جذاب و طراحی متنوع شخصیت ­ها و مکان­ های داستان و بازه­ های زمانی گوناگون اگر طولانی نمی­ شد، می­ توانست به دور از صحنه ­های اضافه و ناکارآمد، گیرایی بیشتری داشته و سرگرم کننده ­تر ازاین باشد.



آن زن | نگاهی به مستند بانو قدس ایران


مستند رزاق کریمی موضوعی جذاب دارد. پرداختن به همسر آیت­ الله خمینی. زنی که تا پیش از این تنها چیزهایی ازش شنیده شده بود و در این کار با چهره­ ای نزدیک­ تر از او روبروییم. چهره ­ای برگرفته از یادداشت­ ها، صحبت­ ها و مصاحبه­ ی دیگران درباره­­ ی او. فیلم با استفاده از تصاویر آرشیوی و گفت و گوها در آغاز به تولد او و گذران کودکی­ اش در بافتی اشرافی مشغول می ­گردد و سپس به چگونگی ازدواج با آیت ­الله و نقل مکان به شهرهای مختلف می­پردازد. در خلال این خاطره­ گویی­ های مستقیم و غیرمستقیم تصویر زنی برای ما ساخته می­شود که وجوه ناگفته­ ی زیادی داشته؛ تفاوت ­هایش با زن­ های سنتی، دیدگاه­ های خاصش، سخنان صریحانه ­اش و اختلاف نظراتی که هرگز پنهان نمی ­کند. این­ جاست که آرام آرام پی می­ بریم زنی که در کنار چنین مردی زیسته، که بوده و چطور هویت و استقلال خودش را حفظ کرده. بانو قدس ایران شخصیت محوری جذابی دارد که به خودی خود گیرایی اثر را بالا می­برد و در بیان این سرگذشت ضرباهنگ مناسبی را در پیش می­ گیرد و به حاشیه نمی ­رود.


پ.ن: این مطالب پیش تر در دو هفته نامه ی جهان سینما به چاپ رسیده.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۲۶
فاطمه محمدبیگی


قاسم، نوجوان فیلمِ عباس کیارستمی، خیلی چیزها را فدا می کند تا بتواند یک مسابقه ی فوتبال را در استادیوم تهران تماشا کند. هر کاری می کند تا پول مورد نیاز را فراهم آورد. در این بین ایده های جالبی هم برای کسب این پول به ذهنش می رسد. قید امتحان زبان و تنبیهی را که به خاطر کش رفتن پول از مادرش در انتظارش خواهد بود هم می زند. در حد سن و سال خودش آن قدری در راه رسیدن به آرزویش تلاش می کند که حس و نگرانی مان همراهش شود. وقتی می بینیم درست زمانی که نوبت به او می رسد بلیت ها تمام می شوند، غمگین و خشمگین می شویم. گیج پا به پای او بین جمعیت به این سو و آن سو می رویم و خیره به چهره ها و دست ها می مانیم تا آن مرد را بیابد و بلیت بازار سیاه را چندبرابر قیمت اصلی اش با دادن آخرین پول های باقی مانده، بخرد. خوشحال و پیروز با او وارد استادیوم می شویم و روی آن صندلی می نشینیم؛ صندلی ای که دیگر متعلق به قاسم است. سپس بهش اجازه می دهیم که با خیال راحت برود پی بازیگوشی و دور زدنش آن اطراف تا بغلتد در آن چرت عصرانه. آن جا با دیدن نماهای مختلف از طولانی شدن خوابش و کابوس های مداومش، یقین پیدا می کنیم که تمام شده؛ خواب می ماند و بازی را از دست می دهد. قاسم از خواب می پرد. هراسان از تغییر زمان بقچه اش را چنگ می زند و در تاریکی مسیر درختان می دود سمت پلکان ورودی. باد کاغذها و آشغال های مانده را می ریزد جلوی پایش. او بی اعتنا به این ها و سکوت فضا و عدم حضور دیگران، تند پله ها را بالا می رود. خودش باید با چشم هایش ببیند که چیزی نمانده، که همه چیز به پایان رسیده. آدمی که دویده باشد برای یک آرزو و همه چیزش را خرج این راه کرده باشد تا با چشمانش نبیند که نشده، باورش نمی شود. قاسم هم بالای پله ها می چرخد و از بین دو رفتگر رد می شود تا باد تصویر تهی استادیوم را بیشتر به صورتش بزند. مبهوت به طرف صندلی اش می رود و دور می شود. می داند چه چیزهایی در انتظارش است. می داند و حداقل باید باور کند که نشده، نرسیده، از دستش رفته، از کفش داده. قاسم ماییم؛ همه ی ما که دست کم یک بار چنین تجربه ی تلخی را از سرگذرانده ایم و تا رو در رو با آن مواجه نشدیم، یقینمان نشده که آن آرزو به باد رفته. شاید در آن سن یا با آن شکل به ما تعلقی نداشته و نباید می شده. پیش خودمان زمزمه کرده ایم که از خیرش بگذر، چه بخواهی چه نخواهی نشده حتی اگر مسیری که آمده ای بسیار دشوار بوده.
 
قاسم می رود در آن تصویر خالی تا تلخی اش را به جان بپذیرد و به یاد بیاورد که کم کمش چیزهایی دیده، از میله ای بالا پریده و هم صحبتی با یک بزرگسال تهرانی را تجربه کرده و ... حالا می تواند به فکر بازگشت بیافتد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۶
فاطمه محمدبیگی


خاورمیانه را دوست دارم. خاورمیانه را بی نهایت دوست دارم. صورت زخمی اش را. چشمان به خون افتاده اش را. دل دریده شده اش را. سینه ی تکه پاره اش را. دستان پینه بسته اش را. پاهای تاول زده اش را. من این پیکر زیبای خونین را عاشقم. خاورمیانه اگر نبود، جهان چیزی کم داشت؛ چیزی بزرگ، حفره ای وسیع. خاورمیانه پُر است؛ از تمدن، تاریخ، نبرد، تعصب، دلاوری، پهلوانان، سرداران، سقوط، قصه، داستان، راز، مردمان، زبان و و و زیبایی های پنهان. پُرترینِ جهان است این خسته ی دل مُرده.
خاورمیانه اگر نبود، دهان را، کتاب ها را و اکنون خبرها را چه پُر می کرد؟ خاورمیانه اگر نبود، احساسات روانه ی کجا می شدند؟ خاورمیانه اگر نبود، مردمان چه چیز را به تماشا می نشستند؟ خاورمیانه اگر نبود، چه ها را انکار می کردند؟
خاورمیانه مردی است، زنی است با هزار پاره ی فروریخته، مدفون و متروک که هر روز خودش را سر پا نگه می دارد. هر روز، به مرمت خویش می نشیند. هر روز، فرزندانش را می بوسد. هر روز، دستمالی بر تن می کشد تا خون ها را پاک کند. خاورمیانه مردی است، زنی است زاده شده از دل خون که هنوزاهنوز در خون غلت می زند. سر بلند می کند، می افتد، غلت می زند، سر بلند می کند، می ایستد، می افتد، غلت می زند، سر بلند می کند، دست بالا می برد، مقاومت می کند، می لغزد، می افتد، غلت می زند، سر بلند می کند، سربلند می کند، سر بلند می کند. جان سخت تر است آن که دلش پر از تاریخ و مردمان است. خاورمیانه فرزند زخمی زمین است. نازپرورده نبوده و نیست هرگز. صدای چکاچک شمشیر هر روز از درونش شنیده می شود تا می رسد به صدای انفجارها و شلیک تیرها و فریاد بلند مردمان. 
خاورمیانه آغاز است. پایان هایش هم آغازند. همیشه آغاز می شود، آغاز می کند و به سرانجامی نمی رسد. در هر جایش که قدم بگذاری با چرخاندن سر می توانی اعصار را به هم پیوند بدهی؛ پیش چشمانت زنده می شوند، رسم نبرد می آموزند، فریاد می کشند، در جنگی خونین همدیگر را می درند و مادران از نو می زایند، می زایند، می زایند و بقا را نمی بینند.
خاورمیانه طعم خون است. خودِ خون است. زیبای مغروق در خون، خوابیده در خون، دراز کشیده بر بستری خونین. دست اگر دراز کنی، خونْ سر انگشتانت را سرخ می کند؛ سرخ ترین رنگ جهان. خاورمیانه مردی است، زنی است گیلگمش وار در پی جاودانگی که نمی یابد یا از کف می دهد. نمی داند که جاودانه است به خون مردمانش.
خاورمیانه غمگین ترین است، محتاج به آغوشی. پُر است و تهی می پندارد خویش را. خاورمیانه را در اغوشتان بفشارید تا خونش بیش از این بر زمین نچکد. خاورمیانه را، قصه گوترین را دوست دارم. « ایرانه خانوم زیبایَ*»ش را بیشتر.

پ.ن: 
- عکس لحظه ی نبرد گیلگمش و انکیدوست.
- * ایرانه خانوم زیبا از شعرهای رضا براهنی 
- ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم
تو را ای کهن پیر جاوید بُرنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
( شعر مهدی اخوان ثالث با صدای فرهاد)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۴
فاطمه محمدبیگی


تمارض ساخته ی عَبِد آبِسْت تجربی ترین فیلمی است که تاکنون در گروه هنر و تجربه اکران شده.فیلمی که نقش مخاطب را در فرایند آفرینش یک اثر هنری جدی می گیرد. این فیلم به تک تک تماشاگرانش اجازه می دهد تا با استفاده از قدرت تخیل  و تجربه ی زیستی خود، در فضاسازی و صحنه پردازی سهیم شوند.
 
تمارض چه در ساختار بصری و چه در روایت داستانی تماشایی است. اگر چه در وهله ی اول ما رابه یاد نمونه ی برجسته ی مشابه اش در سینمای جهان «داگویل» می اندازد اما ساختاری که فون تریه از آن برای درون مایه ی سقوط اخلاقیات بهره می برد این جا در راستای درون مایه ی تکرار تجربه یا تکرار زیستن به کار می رود. در روایت آبست شخصیت ها و وقایع به جای هم می نشینند و از نو تکرار می شوند. فیلم داستان خود را از انتها شروع می شود و در یک روند دایره ای باز نیز به همین ابتدای خود می رسد. در این میان فواصل خالی ماجرا را نشانمان می دهد. شخصیت عبد در موقعیت کنونی تکرار کننده ی سرگذشت برادر زن اِسی است و نقش او را بر عهده گرفته و به یک همزاد بدل می شود. همزادی در تاریخی دیگر. اسی نیز خود نقش دامادِ خانواده ی عبد را در گذشته داشته در حالی که اکنون پیرمردی است که در همان ماجرای برادرزنش، تیراندازی کرده. الهه،خواهر عبد، جانشین زن اسی است که گویا آن طور که در فیلم شنیده می شود، نام شوهر الهه نیز اسماعیل است و این بی ربط به آن صحنه ی پرسش عبد در مورد اسم حقیقی و شناسنامه ای اسی نیست. مریم، دختر الهه، هم جانشین دختر اسی می شود. از آن طرف آن دو سرباز که یکی شان ارمنی است همانند آریس، نمود خاطره ی آریس اند از سربازی اش وقتی می گوید که از در بالا رفته و دیده که سه نفر نشسته بودند و یک نفر کلتی به دست داشته. در این تکرارها شاید جزئیات کمابیش تغییر کنند اما کلیات یک چیز ثابتند.
 
تمارض با بازی های واقع گرای بازیگرانش در بستری تهی از عناصر بصری و برساخته با نمادهای آشکار با تکیه بر دیالوگ های فراوان داستانش را پیش می برد و شخصیت ها و سرگذشتشان را آمیخته به اغراق، دروغ و توهم در اختیار ما می گذارد و زمان خطی است که گاهی هر سه لایه اش-گذشته، حال و آینده- و گاهی هر دو لایه اش در یک سطح با حرکت دوربین پیش چشم های ما به نمایش گذاشته می شود. موقعیتش شاید به موقعیتی تئاتری نزدیک باشد ولی کاملا سینمایی است. به خصوص در آن دست کاری های بیرونی که می تواند یادآور تدوین یک فیلم باشد و آن تصویربرداری های پر از تنش و حرکت. فیلم آبست به عنوان یک تجربه ی متفاوت و فراتر از حد انتظار در سینمای ایران که هر روز بیشتر از دیروز مخاطب خود را نادیده می گیرد و او را به تماشاگری منفعل تبدیل می کند، دیدنی و حائز اهمیت است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۱
فاطمه محمدبیگی


خانه(ائو) ساخته ی اصغر یوسفی نژاد از آن دست فیلم های درخشان معدودی است که در سینمای ایران مهجور واقع می شوند. فیلم هایی که در آن ها ساختار و داستان کاملا با هم متناسبند و یکی بر دیگری غلبه نمی کند. فرم خوب، فیلم نامه ی داستان گوی قوی، بازی های روان و جذاب و ایجاز در روایت.

فیلم ماجرایش را در یک الگوی سه پرده ای بی هیچ تکه ی زائد و پیچیدگی اضافی در بیان قدم به قدم برای مخاطب روایت می کند. فرم نیز هم پای ماجرا تنش موجود در داستان را تقویت می کند؛ دوربین روی دستِ دنبال کننده ای که در تاریک روشنای مکان سایه و دیگران را همراهی می کند و در درون و بیرون، در میان شلوغی خانه، در خلوت اتاق ها، در پی سایه یا مجید یا دیگران، خط داستان اصلی را پی می گیرد و هم زمان خرده روایت های فرعی را نیز نشانمان می دهد. در این بین ما به مرور پی می بریم که این بی تابی ساختگی سایه که از ابتدا هم بر همه آشکار است، چه دلیلی دارد، چه چیزهایی در گذشته پنهان است، چه حرف هایی ناگفته مانده و سایه کیست و رابطه اش با بقیه چه ویژگی هایی دارد. با این هاست که شخصیت پیرمرد مرده و غایب نیز برایمان شکل می گیرد. جلوه ی ظاهری شخصیت ها در نور پیداست و جلوه ی درونی شان در تاریک-روشنای خلوت ها وقتی که گاهی حتی چیزی از چهره شان دیده نمی شود و تاریکِ تاریکند؛ آن موقع است که حقیقت خودشان را بر زبان می آورند و مخاطب را کمابیش غافلگیر می کنند.

خانه با آن تفاوت زبانی اش- استفاده از زبان آذری- نه تنها دافعه ای ندارد بلکه نسبت به آثار اجتماعی هم رده ی خود، در جایگاهی بالاتر قرار می گیرد. فیلمی که چه در ساختار و چه در داستان می تواند مخاطب را به خوبی با خود همراه کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۶:۳۷
فاطمه محمدبیگی