صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

                         
 
{این مطلب پیشتر در روزنامه اعتماد، شماره‌ی 4649 به چاپ رسیده است.}
 
«روزهای سرگشته در سکوت» نوشته‌ی میریسه لیندستروم، ترجمه‌ی شقایق قندهاری و منتشر شده توسط نشر «حکمت کلمه»، همان‌طور که از نامش پیداست، داستانی است در مورد سکوت؛ اما کدام سکوت؟
درباره‌ی جنگ جهانی کتاب‌ها نوشته، فیلم‌ها ساخته و آثار متعددی تولید شده است. در تمامی آن‌ها به آن نسل‌کشی عظیم، به تحت فشار بودن، به گریزها، به آدم‌های بی‌گناه و موقعیت‌های گوناگونی پرداخته‌اند. از میان این آثار، کم بوده‌اند آن‌هایی که در میانه‌ی هیاهوی جنگ و خشونت انسان علیه انسان به سکوت ناشی از این رخداد بپردازند.
به تمامی آن انسان‌ها فکر کنید، به کلمات بر زبان نیامده‌شان، به گریستنشان در سکوت، به ابراز شادی‌شان در سکوت، به ترسیدنشان در سکوت، به عشق‌ورزی‌شان در سکوت و به عذاب کشیدنشان در سکوت. «روزهای سرگشته در سکوت» روایتی زنانه و ظریف از این معضل است. این رمان روایتگر برهه‌ای از زندگی زوج میانسالی است که در بن‌بست سکوت گیر افتاده‌اند. سکوتی که اِوا شخصیت اصلی رمان را به فراخوانی تمام خاطرات و گفته‌های پیشین خود و شوهرش وامی‌دارد تا از خلال آن‌ها سرچشمه و سرآغاز دقیق این سکوت پایان‌ناپذیر را بیابد اما موفق نمی‌شود. سکوت منشاء یا زمان شروع دقیقی ندارد؛ بلکه به ناگاه آمده و آرام آرام پخش شده و همه چیز زندگی آن دو را در خود کشیده و باعث شده است تا کلام، چیزی غیر ضروری تلقی شود.
«با گذر زمان دریافته‌ام که چگونه صدا و واژگان شیوه‌ی نفود به اوست؛ گرچه، همین‌طور هم شیوه‌ی نفوذ به ماست. این طور به نظر می‌رسد که او در خودش فرورفته. گویی کلاً تمام راه‌های نفوذ به وجود خویش را بسته است.»
اِوا به این حجم از سکوت در زندگی‌اش عادت ندارد و سایمون برخلاف او با این جنس از سکوت از کودکی خو گرفته و نجات یافته است. سایمون از «همان‌ها»ست؛ آن دسته از یهودیانی که با پنهان کردن خود در مخفیگاه‌ها توانستند زنده بمانند؛ ولی آنچه که آن‌ها از آن نجات نیافتند، سکوت است. سکوتی که جنگ به آن‌ها تحمیل کرد. در کودکی سایمون هر صدا، آوا یا کلامی مساوی بود با لو رفتن، پیدا شدن و مردن و در عوض سکوت معنای حتمی زنده ماندن و اجازه‌ی زندگی داشتن بود. البته سایمون بعدتر در زندگی اجتماعی و خانوادگی‌اش آدم موفقی می‌شود، کارمندی وظیفه شناس و پدری مهربان. او به مرور زمان نیاز به کلام را در برقراری ارتباط با نزدیک‌ترین افراد زندگی‌اش از دست می‌دهد و به سکوت کودکی‌اش بازمی گردد. اِوا که می‌خواهد برای رفع این سکوت راه حلی بیاید، در میان تقلاهای ذهنی‌اش، خود نیز به این سکوت نزدیک می‌شود و دیگر بیش از آن که در دنیای بیرون با دیگران گفت و گو داشته باشد، در درون خود هیاهویی بر پا ساخته است.
«چطور باید او را بشناسم؟ شناخت من بر پایه‌ی خاطرات است. براساس تمامی آن قسمت‌های مختصر و کوتاهی که طی سال‌ها با آشکار شدن اجزای گوناگون وجودش عیان شده‌اند.»
روایت تأمل‌برانگیز میریسه لیندستروم در فصل‌هایی کوتاه با سکون جاری در ماجرای اصلی و ماجراهای فرعی و خرده روایت‌هایش امکان این نزدیکی را برای مخاطب فراهم می‌آورد. آنقدر که سنگینی این سکوت و رکود رابطه‌ی اِوا و سایمون کاملاً درگیر کننده و ملموس می‌شود. از طرف دیگر کنکاش اِوا در گذشته‌ی خود و شوهرش تعلیق‌های کوچک و بزرگی را شکل می‌دهد که تا برملا شدن رازها و سرانجام آدم‌های نامبرده، کنجکاوانه خواننده را برای ادامه همراه خود نگه می‌دارد.
لیندستروم نگاهی زنانه و بافاصله به جنگ دارد. او جنگی را که تبعاتش در سکوت ناخواسته‌ی جنگ زدگان، فروپاشی خانواده‌ها و گذشته‌ی کابوس وار یک نسل بروز پیدا کرده و هنوز هراس برملا شدن هویت‌ها را در پی دارد، با جنگ درونی شخصیت‌ها با خودشان پیوند می زند. ناگفته‌ها و پنهان کاری‌های تاریخی در رازهای فردی شخصیت‌ها می‌غلتد و طوری در هم ترکیب می‌شود که انگار یکی باعث دیگری بوده.
این رمان که یکی از آخرین رمان‌های لیندستروم است، برنده‌ی جوایزی از جمله جایزه‌ی شورای ادبی اسکاندیناوی و جایزه‌ی منتقدین ادبی نروژ و نامزد دریافت جایزه‌ی رمان شبکه‌ی رادیویی «اِن. آر. کی. پی .تو» و نامزد جایزه‌ی منتقدان جوان شده است. از میریسته لیندستروم مجموعه داستان‌های کوتاه و رمان‌های بسیاری منتشر شده است. او برای مجموعه داستان کوتاهش با عنوان «مهمان‌ها» نیز نامزد دریافت جایزه‌ی شورای ادبی اسکاندیناوی و همچنین جایزه‌ی منتقدین نروژ شد. این نویسنده در سال 2008 برای مجموعه آثار ادبی‌اش جایزه‌ی «دابلوگ» را دریافت کرد.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۴
فاطمه محمدبیگی
در این مطلب سعی می‌کنم مختصر و مفید به فعالیت‌های سایت ادبی لک‌لک‌بوک که افتخار دارم جزوی از تیمشان باشم، بپردازم.
لک‌لک‌بوک یک پروژه‌ی ادبی مستقل ادبی با هدف محوری ساختن یک منبع و مرجع جامع در مورد ادبیات است؛ یعنی لک‌لک‌بوک سعی دارد فضایی را در وب ایجاد کند که تمامی مطالب ادبی یکجا گردآوری بشوند و نیازی نباشد که مخاطب ادبیات در سایت‌های مختلف سرگردان بشود، یا در جست‌وجوی مطلبی وقتش را حین گشتن و سرک کشیدن در وب‌سایت‌ها و وبلاگ‌های مختلف داخلی و خارجی از دست بدهد و دست آخر هم چیز درست و کاملی دستگیرش نشود. البته در کنار این هدف بزرگ، هدف‌های فرعی‌ای هم وجود دارد که به مرور زمان عملی خواهند شد که در انتها به آن‌ها اشاره خواهم کرد.
محتوایی که تیم لک‌لک‌بوک برای مخاطبان و کاربرانشان آماده می کنند شامل موارد زیر است:
 
اخبار: خبرهای روز، نشست‌ها، کارگاه‌ها، فراخوان‌ها و... .
 
مقالات: مقاله‌های نیمه‌تخصصی، نقد‌های کتاب، معرفی‌های کتاب، یادداشت‌های حوزه‌ی ادبیات و... .
 
پرونده: مطالب تخصصی-آموزشی حوزه‌ی ادبیات (آشنایی با ژانرها و مکاتب و اصطلاحات و رویدادهای تاریخ‌ساز این حوزه)، کتاب به روایت سینما (مقوله‌ی اقتباس)، تاریخ ادبیات خودمانی (حاشیه‌های جالب و رازهای مکشوف اهالی ادبیات)، شعر به روایت آواز (شعرهایی که آوازهایی معروف شده‌اند)، معرفی‌ کتاب‌های موضوعی و... .
 
سلکشن: بریده‌های مهم و قابل بحث مصاحبه‌های اهالی ادبیات.
 
مصاحبه: جمع‌آوری گفت‌وگوهای اهالی ادبیات از گذشته تا اکنون.
 
گفتار/ پادکست: گردآوری و معرفی پادکست‌های مرتبط با ادبیات، شعرخوانی شاعران، داستان‌خوانی نویسندگان و... .
 
امتیاز استفاده از این سایت ادبی در چیست؟
- شما می‌توانید با جست‌وجوی نام نویسنده، شاعر و مترجم، ضمن مشاهده‌ی صفحه‌ی معرفی او، زندگی‌نامه‌ی مختصر، آثارش و جوایز دریافتی، مصاحبه‌ها، مقالات و تمامی آثارش را همراه با معرفی و خلاصه‌شان یکجا ببینید و بخوانید.
یک نمونه‌ی جست‌وجو را اینجا ببینید.
 
- در دیگر قسمت سایت با عنوان «داستان کوتاه» داستان کوتاه‌هایی که به صورت آزاد و رایگان در وب‌سایت‌ها و وبلاگ‌های مختلف قرار گرفته‌اند، جمع‌آوری می‌شوند تا شما بتوانید فایل پی‌دی‌اف آن‌ها را یکجا داشته باشید و بخوانید.
صفحه‌ی داستان کوتاه را از اینجا باز کنید.
 
- شما با عضویت در این سایت می‌توانید کتاب‌هایی را که مطالعه کرده‌اید همراه با نظرتان درباره‌اش، وارد کتابخانه‌تان کنید. علاوه بر این، می‌توانید برای کتاب‌ها معرفی یا نقد یا یادداشت بنویسید یا بریده‌ای از کتاب را در قسمت بریده‌ی کتاب قرار دهید. دیگر این که کاربران می‌توانند مطالب متنوع خودشان را هم در این سایت و در صفحه‌ی شخصی خودشان قرار بدهند و نیازی به حضور هم‌زمان در فضاهای دیگر با کاربری‌های متفاوت و چندپاره نیست.
برای نمونه، صفحه‌ی شخصی من را  در لک‌لک‌بوک ببینید.
 
- امتیازی که لک‌لک‌بوک برای کاربران برترش -طبق روند رشد لک‌لک شما- قائل می‌شود این است که در تخفیف‌های مناسبتی یا ماهانه و سالانه‌ای که از نشرهای معتبر می‌گیرد، اولویت را به این کاربران می دهد.
در طرف دیگر، هنگام برگزاری نشست‌ها، کارگاه‌ها و دوره‌های آموزشی در آینده، کاربران برتر از حق تخفیف برخوردارند.
 
- امکان دیگری که لک‌لک‌بوک برای مخاطبانش فراهم کرده، سفارش کتاب است. شما می‌توانید لیست کتاب‌های خود را به شماره‌ی درج شده در سایت بسپارید و در مدت کوتاهی کتاب‌هایتان را -حتی کم‌یاب و نایاب- از طریق پیک یا پست تحویل بگیرید. تیم لک‌لک‌بوک برای این کار هزینه‌ای  جز قیمت پشت جلد کتاب‌ها یا برای کتاب‌های نایاب و کم‌یاب قیمت پیشنهادی فروشنده و هزینه‌ی پیک یا پست دریافت نمی‌کند.
 
- مهم‌ترین هدف فرعی لک‌لک‌بوک راه‌اندازی «تبادل کتاب» است؛ یعنی اعضای سایت می‌توانند کتاب‌هایی را که در خانه دارند به یکدیگر امانت بدهند. البته که برای این کار شرایط و قوانینی در نظر گرفته شده که اینجا می‌توانید بخوانید.
 
درست است که سایت لک‌لک‌بوک هنوز به طور رسمی رونمایی و معرفی نشده اما آماده‌ی استفاده‌ی کاربران -به‌ویژه در نسخه‌ی دسکتاپ- است. تا چند وقت دیگر نام این سایت و پروژه را بیشتر خواهید شنید. تیم لک‌لک‌بوک امیدوار است که بتواند همراه خوبی در مسیر ادبیات برای مخاطبانش باشد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۸ ، ۱۸:۵۲
فاطمه محمدبیگی
«فیل در تاریکی» رمانی پلیسی نوشته‌ی قاسم هاشمی‌نژاد، نویسنده، مصحح، مترجم، منتقد و شاعر ایرانی است که ابتدا در سال ۱۳۵۵ به صورت پاورقی روزنامه‌ی رستاخیز جوان منتشر شده و بعدتر در سال ۱۳۵۸ توسط انتشارات کتاب زمان به چاپ رسیده است. 
این رمان «به خاطر وجود دو نوع سانسور پیش از انقلاب ۱۳۵۷ ایران، نادیده گرفته شد و دیده نشد: یکی سانسور حکومتی و دیگری سانسوری در سوی دیگر طیف سیاسی از سوی روشنفکران چپ که هر اثری را که به زعم آنان در خدمت توده‌ها نبود، برنمی‌تافتند. پس از انقلاب نیز به گفته‌ی خود نویسنده، با ممنوعیت انتشار آثار پلیسی عملاً شانس کتاب برای دیده شدن، از بین رفت.»۱ 
چاپ دوم این رمان قرار بود در دهه‌ی نود خورشیدی از سوی نشر هرمس منتشر شود اما نویسنده به دلیل مشکلاتی از جمله نارضایتی از ویراستار کتاب، از چاپ مجدد کتاب صرف‌نظر کرد. هاشمی‌نژاد در این باره توضیح داده بود: «هنگامی که نسخه‌ی نهائی کتاب را ناشر محترم برایم فرستاد، چشم‌تان روز بد نبیند، سخت جا خوردم، بعد بم برخورد، بعد اشکم درآمد. چون آن را یک توهین به اثری تلقی می‌کردم که حدود چهل سال پیش منتشر شد و طی یکی دو دهه‌ی گذشته به طور زیرزمینی (یا از طریق اینترنت) هزاران نسخه از آن تکثیر شده و دست به دست می‌رود. یعنی یک کتاب شناخته‌شده است، نه به طور رسمی، بلکه غیررسمی! اشکم درآمد از آنچه بر فضای نشر حاکم شده، و نه به خاطر آنچه بر سر من و کارم رفته. [...] حالا شما در نظر بگیرید که در سال ۹۲ که ما در آن قرار داریم، بعد از این همه تجربه‌های زبانی و به دست آن همه آدم‌هائی که جان در این راه گذاشته‌اند، بیائیم درست‌نویسی فرهنگستانی را اساس کار زبان داستانی قرار بدهیم. نتیجه‌اش این می‌شود که وقتی شخصیت‌ پائین‌شهری شما می‌گوید «پوسخند» شمای ویراستار درست‌نویس آن را تبدیل بکنید به «پوزخند» و بر نویسنده‌ی بی‌نوا که دستش از همه‌جا کوتاه است پوزخند بزنید و فخر بفروشید بابت درست‌نویسی‌تان و به کلی ندانید که با این کار مقوله‌ی باورپذیری را زیر سوال برده‌اید. [...] تازه این بی‌ملاحظگی در کار قاسم هاشمی‌نژاد صورت می‌گیرد که من باشم. کسی که در چهل سال پیش همین فرضیه‌ی زبان داستانی را و عدم امکان رعایت درست‌نویسی را در نقدهائی که بر آثار معاصرانش نوشته بود مطرح کرد. [...] نه، من طفلک ویراستاران را مقصر نمی‌دانم. آنها مزد می‌گیرند که خواست ناشرین‌شان و مهم‌تر از آن خواست یک جامعه‌ی فرهنگی بی‌اطلاع را برآورده کنند. من بر این فضائی که حاکم شده است می‌گریم که در آن بسازبفروش‌ها و کاسب‌کارها تعیین‌کننده‌ی سرنوشت فرهنگ من شده‌اند.»۲
این کتاب که «بسیاری آن را اولین رمانِ پلیسی مُدرنِ ایران می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانند هرچند پیش از این رمان، داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های جنایی فراوانی در ایران نوشته شده بود اما این رمان با قواعد ژانر پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت. هاشمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نژاد که خود به شناخت ادبیاتِ پلیسی و کارآگاهی اشتهار داشت و آثاری از نویسند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گانِ مهمِ این ژانر مانند ریموند چندلر را به فارسی ترجمه کرد، در جریانِ غالب ادبیاتِ ایران نبود. حلقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که او در آن حضور داشت با فاصله ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفتن از روشنفکران و نویسندگان چپ بیش از هر چیز به خود ادبیات اهمیت دادند و این در حالی بود که در سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی چهل و پنجاه چپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نبودن شاید گناهی نابخشودنی محسوب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.»۳ سرانجام در سال ۱۳۹۸ از سوی نشر هرمس تجدید چاپ شد.
در این یادداشت بناست تا بر چرایی اهمیت این رمان تکیه کنم؛ این‌که چرا در میان خیل رمان‌های برجسته‌ی معاصر فارسی، باید «فیل در تاریکی» را هم خواند.
قاسم هاشمی‌نژاد یکی از بهترین کسانی بود که بر داستان‌های گلشیری و دیگران نقد نوشت و دیدگاه جزئی‌نگرش در این نقدها آشکار است. چنین فردی در زمانه‌ی خودش به فرم و محتوا ارزش یکسانی می‌دهد و هیچ‌کدام را برتر از دیگری نمی‌داند و با همین اندیشه، داستانی را می‌نویسد که تناسب فرم و محتوایش باعث جلب هر دو طیف مخاطبان ادبیات-اگر به این نوع دسته‌بندی معتقد باشیم- می‌شود. فیل در تاریکی یک رمان پلیسی است. ممکن است نوشته شود پلیسی-جنایی یا پلیسی-دلهره‌آور اما بی‌اغراق می‌شود آن را یک رمان پلیسی ساده و درست دانست که ویژگی‌های «نوآر» را هم در خود دارد و خیلی به سمت جنایی ‌بودن یا دلهره‌آور بودن متمایل نمی‌شود و تکیه‌ی خود را بر ویژگی‌های بارز ژانر مورد نظرش حفظ می‌کند؛ پیرنگ درگیرکننده، تعلیق مناسب، توالی ورود و معرفی شخصیت‌ها با آغاز پیرنگ‌های فرعی و گره‌افکنی‌های پیرنگ اصلی، پیشروی هم‌زمان روایت‌های فرعی در کنار روایت اصلی، غافلگیری‌های بدون اغراق، دوری از نثرپردازی، نلغزیدن در ورطه‌ی احساسی‌گرایی و... .
 نثر تمیز، زیبا و تصویری هاشمی‌نژاد باعث می‌شود که روایت هیچ‌ کجا به حاشیه نرود و خودش را از غرق‌شدن در تصویرپردازی، بیان درونیات غلو شده، تشبیهات متنوع و سنگین‌ و سخت ‌کردن زبان دور می‌کند. در عوض، صحنه‌پردازی‌ها، شخصیت‌پردازی‌ها و تصویرهای ارائه شده آنقدر مختصر و بجا و قوی‌اند که کافی به نظر می‌رسند. به‌خصوص که رمان ژانرمحور است و در این ژانرمحوری همین به حاشیه نرفتن و به رخ‌ نکشیدن هنر نویسنده، خود مهم‌ترین نکته است. البته در سه جا این رویه شکسته شده و این صحنه‌های خارج از قاعده‌ی کلی متن، زائد به نظر می‌رسند. هر سه ‌تا صحنه- دو تا با زاویه‌دید سوم‌شخص (در روزهای سه‌شنبه، پنج و چهارشنبه، پنج) و یکی با زاویه‌دید دوم‌شخص، خطاب به حسین (در روز شنبه، نه)- می‌خواهند به نحوی ما را با بخشی از گذشته‌ی جلال امین که درونی‌تر است و نویسنده در جاهای دیگر نخواسته یا نتوانسته به آنها بپردازد، آشنا کنند و علاوه ‌بر این، از این بازگشت به گذشته‌ها (فلش‌بک) برای درگیر کردن احساسات مخاطب و هم‌ذات‌پنداری بیشتر نیز بهره ببرد؛ چون هر سه صحنه‌- با تمرکز بر درونیات شخصیت- که در خلسه‌ی ذهنی جلال می‌گذرند در لحظه‌هایی توصیف می‌شوند که چیزی در عمق روان جلال دارد او را آزار می‌دهد و اگر این صحنه‌ها به‌خصوص آن برشی که پیش از صحنه‌ی آگاهی از مرگ حسین می‌آید نباشد، شدت درگیری حسی مخاطب به نسبت کمتر خواهد بود.
در شخصیت‌پردازی‌ها هم به خاطر نوع زاویه‌دید که سوم‌شخص محدود به شخصیت اصلی است، نگاه تصویری و گاهی طنازانه‌‌ی جلال باعث می‌شود که ما تمام شخصیت‌ها را با نوع قضاوت او همراهی کنیم. تکیه‌ی ما در جای‌جای داستان به نگاه و میزان آگاهی جلال است و این نکته باعث می‌شود که فقط گاهی بتوانیم از او جلوتر برویم و به حدس‌های خودمان برای شناخت شخصیت‌ها مجال وقوع بدهیم که به خودی خود چیز بدی نیست اما در مقایسه با داستان‌های پلیسی-نه کارآگاهی- که فاصله‌ای بین نگاه مخاطب و نگاه شخصیت ایجاد می‌کنند و دست خواننده را برای حدس‌پردازی‌ها و پیش‌بینی‌های بیشتر باز می‌گذارند، این امکان را کمتر دارد. 
دیگر آن‌که نویسنده در شرح آشفتگی جلال امین هیچ‌کجا افسار روایت را رها نمی‌کند و خود را از تاختن بیهوده بر واژه‌ها و جمله‌ها بر حذر می‌دارد. انقدری می‌گوید که لازم باشد تا ما بفهمیم ذهنیت جلال نسبت به موضوع یا فردی تغییر کرده یا هر چیز دیگری و انقدری خودداری می‌کند که جای ابهام نماند. آنچه که ممکن است در این مقوله آزاردهنده باشد، مربوط به شخصیت‌پردازی خود جلال است. این که چنین مردی با مشخصه‌هایی که برای ما شرح داده می‌شود، چطور در دو جا اشتباهی به آن بزرگی می‌کند و خودش را به دردسر می‌اندازد. اینجا- به‌ویژه در آن صحنه‌ی بازگشت به خانه بعد از گفت‌وگو با شیرازی- انگار فشار پیرنگ بر شخصیت جلال غالب شده باشد؛ زیرا داستان برای پیشروی‌اش به این خطای قابل پیش‌بینی جلال امین نیاز دارد، پس او باید این کار را بکند.
جالب‌ترین مسئله در مورد شخصیت‌پردازی‌ها جدای از جذابیت خلق لحن‌های خاص شخصیت‌ها بسته به جنسیت و حرفه و...، استفاده از لهجه‌هاست. لهجه‌ی شیرازی سعدی و لهجه‌ی گفتار فارسی-ارمنی نیکلا و همسرش که به تنوع شخصیت‌ها در چنین داستانی غنایی دوچندان بخشیده.
در صحنه‌پردازی‌ها و تصویرپردازی‌ها نثر تصویرگرای هاشمی‌نژاد تعادل عمیقی بین یک نثر ادبی-داستانی و یک نثر تصویری مناسب ژانر پلیسی برقرار می‌کند. همان‌قدر تصویری که همه‌چیز را بتوانی در ذهن بسازی و گاهی گمان کنی با یک فیلم سینمایی طرفی و همان‌قدر ادبی که این تصاویر را با تشبیهات متفاوت و بدیع گره بزند و گمان نکنی که از جریان داستان بیرون افتاده‌ای.
در مورد پیرنگ جذاب رمان هم شاید بشود گفت که آن بخش اولیه با تاکید بر حضور ماشین یا ظن به سرقتش ممکن است شما را به پیش‌بینی ماجرای اصلی برساند اما باقی چیزها قرار نیست به این زودی رو بشوند. همه‌چیز کاملاً چیده شده و پله‌پله شما را تا انتها می‌برد و فصل‌بندی‌هایی بر اساس روزهای هفته و درون همین روزها، پرش‌های کوتاهی که با شماره مشخص شده‌اند، داستان را از طولانی شدن یا اضافه‌کاری نجات داده و این یکی از بهترین تکنیک‌هایی است که می‌شود برای هدایت مناسب یک داستان پلیسی داشت؛ زمان محدود، روایت مختصر، پیشروی به‌موقع داستان و جلوگیری از به درازا کشیدن ماجرا یا افت پیدا کردن ضرباهنگ روایت.
فیل در تاریکی تجربه‌ای است دلچسب در بین نسلی که شاید بیش از آنچه در توان مخاطبانشان باشد، درگیر زبان‌پردازی‌ها، ساختارشکنی‌ها و فرم مضاعف شده بودند. یک تجربه‌ی ساده، شگرف و مقید به ژانر. مهم‌ترین ویژگی‌اش همین است که می‌توان آن را به معنی دقیق و درست، یک رمان پلیسی ایرانی نامید؛ ایرانی چه از جهت انتخاب موضوع، شخصیت‌ها، مضامین محوری خانواده، عشق، اعتقاد و... و چه پاسداشت شهر در روایت که این آخری می‌تواند برای کسانی که علاقه‌مند به داستان شهری یا مقوله‌ی شهر در داستان‌اند، جذاب باشد. آن هم تصویر تهران قدیم که با جای‌جای داستان گره خورده و اگر این مکان‌ها را از روایت بگیریم، انگار کیفیت مهمی را از دست می‌دهد و دیگر فیل در تاریکی قاسم هاشمی‌نژاد نخواهد بود.
 
۱) برگرفته از توضیح ویکی‌پدیای هاشمی‌نژاد
۲) برگرفته از کتاب «راه ننوشته»، علی‌اکبر شیروانی، هرمس
۳) برگرفته از «بازگشت پدر»، یادداشت مهدی یزدانی‌خرم بر فیل در تاریکی، روزنامه‌ی سازندگی، شماره‌ی ۳۵۴
 
 
پ.ن: این یادداشت پیشتر در سایت گروه ادبی پیرنگ منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۱۹:۲۲
فاطمه محمدبیگی


از داخل داشت چنگم می‌زد و می‌شناختمش. نمی‌رسیدم بخونم یا خوندنم خالی از لذت بود؛ چند صفحه‌ی کم وسط تموم شلوغیا. دو شب پیش گفتم باشه باشه آروم بگیر، صبر کن الان به دادت می‌رسم« وحشی ناتمام من» و رسیدم. سوگ مادر رو کشیدم بیرون. می‌دونستم برای ذهن و تن خسته‌م فقط مسکوب مناسبه. دو شب جلوی کتابخونه‌م دراز کشیدم، خوندم، روبروی خودم نشستم انگار و گریستم. این ناخودآگاهِ گریان، این ماتمِ جمعی کهن! انگار اگه دهنم باز می‌شد که از خودم بگم همین جمله‌های مسکوب می‌ریخت بیرون. می‌فهمیدم چطور باید درونمو شرح بدم به آشنا و ناآشنا؛ فلان صفحه، بهمان سطر، اون ترکیب، دقیقا اون ترکیب اول جمله‌ی چهارم مثلا.
دیشب به خودم قول دادم دردمو دوا کنم. رفتم که یه دل سیر کتاب بخرم. رویایی‌ها و الهی‌ها رو از افق یافتم اما رهنماها نبود که نبود. وقتی بیدگل گفت تموم کرده به‌کل ناامید شدم تا بیام شهر کتاب خسته‌ی محل بلکه غافلگیرم کنه و کرد. نذاشتم فروشنده که مشخص بود با کتابا ناآشناست،زیاد چشم بگردونه روی عطفا. پریدم جلو، عینکو زدم گفتم آهان بیا ایناها. گفت:«ا ندیدمشا.» دومی رو هم دو نفری افتادن به گشتن که باز دست دراز کردم که این‌جاست و حتی نذاشتم اون بکشدش بیرون،خودم، با سر انگشتای خودم. راضی زدم بیرون. سبزی خریدم و قدم‌زنون اومدم پایین تا دست‌فروشی که برام تازه بود. کتاباش! مسکوب داشت چه مسکوبایی. جست زدم گوشه‌ی بساطش و روزها در راه رو بغل زدم. از گوشه‌ی چشم دیدم که اونم از مغازه‌ی پشت سرم پرید بیرون، پرسید:« اهل نوشتنی؟» 
- کمی.
- می‌نویسی؟
- یکم آره خب.
کج‌کج نگام کرد.
- مشخصه. آدما رو از کتابایی که انتخاب می‌کنن می‌شه شناخت. هر کسی مسکوب برنمی‌داره.
خندیدم گفتم:«مگه بقیه چی برمی‌دارن؟»
- اون آشغالایی که اون‌جا چیدم.
- نه حالا.
- نه جدی.
بعد چشمم افتاد به بقیه و هی ذوق و جیغ و خم شدن مدام و روی پا نشستن و ورق زدن کتابا. با بردن اسم هر کدوم تعجب می‌کرد و می‌گفت:«نه بابا، اینم؟ خیلی خوبه‌ها که می‌شناسی‌شون.» یکم که گذشت گفت که خارجیامو اصن نگاه نکردیا. گفتم فعلا دچار ایرانیای نابم. خواستم بگم تازه یکی دو ساله دارم نثر فارسی گس رو مزه‌مزه می‌کنم و مستم، چه مستی‌ای... . چشم که افتاد به گل بر گستره‌ی ماه دست گذاشتم روی دهنم تا جیغ نزنم. خنده‌ش گرفت. ردیف براهنی‌ش رو کامل برداشتم. 
- خالی کردی که.
- براهنیه، نمی‌تونم. می‌دونی دربه‌در دنبال داشتن اینا بودم که توی پی‌دی‌افای مسخره وول نخورم؟ 
- عجیبه براهنی می‌خونی و عاشقشی. سخت‌خوونه یکم. ظل‌الله ولی عجب چیزیه.
- نه تلخه اون، خیلی تلخه. گل بر گستره‌ی ماه وای وای... اصن تموم عاشقانه‌های وای وای...
هی از این نویسنده به اون نویسنده پریدیم و یه سری اطلاعات و شوق و ذوق رو رد و بدل کردیم. همون وسطا بود که چیزای دیگه هم ازم پرسید.
- رشته‌ت چیه؟
- ادبیات داستانی.
- همونه پس. تو بایدم اینا رو بشناسی من ولی اقتصاد بودم و خوندم.
بعدترش یه خاطره گفت از دیدن فامیل مسکوب و این که چقدر شبیهش بوده و اون همه‌ش داشته فکر می‌کرده که طرف چرا برام آشنائه و مرده دست می‌ذاره روی مسکوبا و اون‌جا ازش می‌پرسه که نکنه فامیلیشی و فامیلش بوده یا دیدن استاد فرسی که هنوز زنده بوده. دیگه داشتم کم میاوردم از این که اون همه زیبایی- زیباییایی که تعدادی‌شون رو به واسطه‌ی دوستای عزیزی شناخته بودم که با بردن اسمشون یا لمس جلدا، چهره‌ی اونا می‌شست توی ذهنم- جلوم درنهایت عریانی دراز کشیده بودن تا تماشاشون کنم. هی دستم می‌رفت بردارم، برمی‌داشتم یا پس می‌کشیدم. به پول نداشته فکر می‌کردم، به به باد ندادن حقوقم. کم‌کم افتادم به غر زدن که چه خبره همه رو داری، پول ندارم به‌خدا گناه دارم لعنتی. می‌خندید. می‌گفت که خب برندار من که کاری‌ت ندارم. نگاش می‌کردم و می خئدیدیم. اون وسطا یه‌جا هم گفت:« خوش به حال شوهرت واقعا!» خندیدم، بلند خندیدم.
انتخابا که تموم شد، یعنی فکر می‌کردم که تموم شد چون دو سه‌تایی کوچیک هم بهش اضافه کردم و چیدم روی ستون کتابا. شروع کرد جمع زدن. افتادم به چونه زدن که رعایت حالمو بکنیا.
- کم زدم. همین‌جوری‌شم کم زدم برات حالا وایسا.
- این نصف حقوقمه واقعا. هی.
- باشه خب، خرج لوازم آرایش که نکردی!
- اوهوم.
معمولا این جمله سطحی‌ترین و تکراری‌ترین چیزیه که همیشه می‌شنوم اما ازش پذیرفتم چون حتما هنوز چنین چیزی دیده می‌شه که چنین تعبیری به زبون میاد. 
- من برم یه سر این عطاریه، میام.
سبزی و کیسه‌ی کتابای قبل‌تر خریده شده رو گذاشتم پیشش و کوله‌ی پر از کتابای قبل‌تر از اون یکی کتابای قبل‌تر خریده شده رو کشیدم روی دوشم و رفتم و اومدم. مبلغ رو توی دفترچه‌ش نشونم داد. کارتش رو درآورد و گفت همین عابر بالا بزن. وقتی برگشتم برگه‌ی واریز رو نشونش بدم سر تکون داد که قبوله، مهم نیست، پیش خودت باشه. نشستیم و من کتابا رو دسته کردم و اون دسته دسته داخل کیسه‌ها جا داد. تموم که شد، یه دختره رو نشونم داد، گفت:«ببین نگفتم دست می‌ذارن روی آشغالا. ببین همونو وا کرده.» کیسه‌ها رو گرفتم دستم، نگاش کردم و گفتم:« ببین گفتی خوش به حال شوهرت ولی پسرا از دخترایی که اهل خوب خوندن باشن خوششون نمیاد.»
- اونا خیلی ابلهن!
لبخند زدم و راهی شدم. شیرینی ذخیره‌ی چند سال آینده‌م از همین الان زیر دندونامه.

پ.ن: گپ طولانی‌تری بود ولی نوشتن تمام جزئیاتش از حوصله‌م خارج بود.
دلم می‌خواست از تجربه‌ی صد و چند کیلومتری دوچرخه‌سواری‌م توی تهران بنویسم و چیزایی که دیدم و شنیدم یا از کار توی مهد و خستگیاش اما فعلا هیچی به اندازه‌ی این قلقلکم نداد که از نبودن دربیام و روایتی بنویسم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۱۹
فاطمه محمدبیگی


تا پیش از این در میان خوانده‌هایم که قطعا در قبال نخوانده‌هایم حجمی ندارند، ندیده بودم کسی این چنین در نثر داستانی احوالات درونی شخصیت‌هایش را انقدر گیرا و ملموس با تشبیه کردن آن‌ها به نشانه‌ها و تصاویر بیرونی توصیف کند. شاهرخ مسکوب در سفر در خواب که روایت سیال ذهن کوتاهی است از دریافت یک خبر مرگ و در پی‌اش مرور خاطرات گذشته، استاد این نوع از شخصیت‌پردازی‌ است. او احساسات، افکار، امیال درونی شخصیت‌هایش را با پیوند زدنشان به تصویری در جهان بیرون که برای ما نزدیک‌تر و شناخته‌ شده‌تر است، می‌پردازد. به این طریق درک ‌آن‌ها را برایمان ممکن‌تر می‌سازد.

« تاریک بودم. اما بیرون ستاره بود و چراغ بود و... .»
« ذهنش از حبابی نازک و بلوری شفا‌ف‌تر بود و من دمیدن و باز شدن فکر را در آن می‌دیدم... .»
« از خودم بیرون افتادم. از من دیگر چیزی باقی نمانده بود تا خودم باشم. مانند پوسته‌ای تهی در جا خشکم زد.»
« سرم در کیسه‌ای پر از خاکستر فرورفت، نفسم برید و دلم کور شد.»
« در خودم نشت کرده‌ام و مثل حصاری بسته نه راهی به بیرون دارم و نه آرزوی بیرون.»
و...
علاوه بر این، مقوله‌ی تشبیه شخصیت‌ها به شهرها یا شهرها به ‌آدم‌ها و شبیه‌سازی مفاهیم انتزاعی به نمودهای واقعی این جهانی چیزی است که کار مسکوب را خاص می‌کند. تکنیکی بی‌همتا در داستان که انگار فقط از او برمی‌آید.

« آن‌گاه که بیماری بال‌هایش را باز می‌کند و مانند کلاغی دزد بر نهال تن می‌نشیند.»
« مرگ- اگرچه نزدیک‌تر از شاهرگ گردن- دور بود؛ آن سوی آب‌های کبود، ته دره‌ای گمشده، مانند لاک‌پشتی پیر زیر تخته‌سنگی در چاله‌ای تپیده بود... .»
« روزها همچنان که می‌گذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مهی، غباری خاکستری در راه جامی‌گذارند.»
« ما چنان آسان و روانیم که همه چیز با قدم‌هایمان همراه است. بیهوده و بی‌خیال می‌پلکیم و روزگار، که انبان رنج‌هایش را پنهان کرده است لبخندزنان دنبالمان می‌دود... .»
« دوستی با آقامهدی رویای روان گسیخته‌ای بود، مثل نسیم آزاد در راه‌های نادیدنی روان می‌شد و گسیخته بود چون با زمان بیگانه بود، انگار هرگز نمی‌گذشت و همه‌ی زمان‌ها آنی بیش نبود و هر آنی همه‌ی زمان‌ها بود. بودن با او سفری بود که از هیچ منزلی به منزل دیگر نمی‌رفت.»
« سکوت مانند مرداب چسبنده، فروکشنده و قدم‌برداشتن تقلایی بی‌امید بود.»
و...
*
« شهر چون بانویی بزرگ با تنی گسترده به دامنه‌ای تکیه داده و لمیده بود و نگاه چشم‌های فیروزه‌ایش را به سراب کویرِ دور دوخته بود؛ گیسوی دراز تابدارش را- که از سویی می‌آمد و از سویی دیگر می‌گذشت- زیر چشمه‌های پل‌هایی سیل و سیلاب‌دیده شانه می‌زد؛ پاییز و بهار را در باغ اندامش عبور می‌داد، رنگ می‌داد و رنگ می‌گرفت.»
« شهرْ بی‌حال، ازیادرفته و خسته بود. صبح مثل خوابگردها به‌کندی و ناخواسته بیدار می‌شد و دور از خود، غافل از خود پرسه می‌زد و شب به تابوت خواب بازمی‌گشت.»
« آقامهدی به رنگ‌وبوی همان خاربوته‌ی روییده بر خاک بود که نشان از اصفهان پنهان در لایه‌های زمان می‌داد؛ تجسم شهری که مانند نهری از گدارهای ناهموار تاریخ گذشته است.»
و...
هنگام خواندن این‌ها مدام به این فکر می‌کردم که من خواننده به کدام شهر می‌مانم؛ خوشی و ناخوشی‌ام به کدام، فروپاشی‌ام به کدام. دوست داشتم بدانم مسکوب شیراز را چطور می‌دیده یا تهران امروز را.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۲۶
فاطمه محمدبیگی


فیلیپ راث امروز مُرد. خبر رو وقتی دیدم که بعد مدت‌ها صفحه‌ی اینستاگرامم رو باز کردم تا دور دو، سه دقیقه‌ای بزنم که توی صفحه‌ی نویسنده‌ای ایرانی، خبر مرگ نویسنده‌ای آمریکایی رو دیدم. موندم. چقدر این مرد رو دوست داشتم و چقدر مشتاق بیشتر خوندن ازش بودم. اواخر سال قبل نشسته بودم به مرور اون مصاحبه‌ی آخرش که می‌گفت دست از نوشتن کشیده و هی جواب‌هاش رو بالا و پایین می‌کردم. نمی‌دونم اون موقع دقیقا دنبال چی بودم اما خوندن حرفاش حالم رو جا میاورد.
سال نود و چهار دوست نزدیکم بهم گفت که فلان کتاب رو بخون تو قطعا می‌پسندی‌ش. زیاد کتاب خریده بودم و گفتم باشه زود از کتابخونه می‌گیرمش و بعد می‌خونم. معمولا از این پیشنهادا خیلی کم به من می‌شه. یعنی طرف باید انقدر بهم نزدیک باشه که بدونه چه کتابی می‌تونه منو درگیر کنه؛ پس باید برای خوندنش می‌جنبیدم و جنبیدم. رمان کوتاه بود و انقدر منو اسیر خودش کرد که توی دو روز تمومش کردم؛ نفس‌گیر و بی‌همتا. بعد دوییدم و خریدمش. این چنین کتابایی رو نمی‌شه نداشت. من باید بهش برمی‌گشتم و سالی یه‌بار مثلا یکی دو جمله‌اش رو یا یکی دو صحنه‌اش رو مرور می‌کردم. کتابخونه‌ام این عضو رو نباید از دست می‌داد.
اون سال، ترس از مرگ من تازه داشت جوون می‌گرفت. انقدر که هی پیش بیاد و پیش بیاد و دیوونه‌م کنه مثل این یکی دو سالی که گذشت. برای منی که چنین ترسی همیشه گوشه‌ی ذهنمه، خوندن «یکی مثل همه» چیزی شبیه به رویارویی با تصویری بود که ازش واهمه دارم. سیر کلنجار رفتن با مرگ، با گذشته، با احساسات، با روابط، با رویاها و آرزوها، با از دست داده‌ها و با به دست آورده‌ها. چنین چیزی می‌تونه خواننده‌ای مثل منو از پا دربیاره. من قبل از خوندن اون رمان با من بعد از خوندنش کاملا فرق داشت. چند تا کتاب هستن که تونستن این‌طوری بهمم بریزن و مطمئنم که بازم هستن و هنوز مونده که من توی سن و زمان درست برم سراغشون. بعدتر تشنه‌ی ترجمه از کاراش بودم اما توی بازار پیدا نمی‌شد. یادمه توی نمایشگاه‌ کتابایی که داخل شهر آفتاب برگزار شد، چندتایی کتاب زبون اصلی‌ش رو یافتم اما خوندنش سخت بود و دلم نمی‌خواست حرومش کنم. منتظر موندم ولی خبری نشد تا این یه سال اخیر که گویا چند ترجمه‌ای از کاراش اومده و حالا من باید وقت بدزدم برای خوندنش بدون عجله و بدون هیچ دغدغه‌ی دیگه.
این معرفی یا توضیح مختصر رو همون موقع توی گودریدز براش نوشتم و بدون دستکاری این‌جا میارم تا یکم بیشتر با فضای این رمان آشنا بشین:
متاسفانه اولین کتابی بود که از فیلیپ راث خوندم. متاسفانه به این دلیل که نویسنده‌ای این‌چنین قوی انقدر برای ما ناشناسه.
«پیری قتل عام است.»
روایت سوم شخص دانای کلی که از مرگ شخصیت اصلی شروع شده و همراه با یادآوری های خاطرات و نقاط عطف زندگی‌ش ادامه پیدا می‌کنه و به صورت دوار باز به مرگش منتهی می‌شه. فضای کتاب از همون ابتدا سردی و یاس رو با خودش منتقل می‌کنه. شرح خاکسپاری شخصیت بی‌نامی که در هیچ کجای روایت اشاره‌ای به نامش نمی‌شه. ما با این مرد توی مرور خاطرات کودکی تا پیری‌ش همراه می‌شیم. خاطرات کودکی کاملا سرخوشانه و پر از گرمی و امیدواری و تلاشه و هر چی جلوتر می‌ریم تمام اینا از دست می‌رن و مسائل دیگه جاشون رو می‌گیرن. دوری، جدایی، مرگ، ازدواج و طلاق، پیری و بیماری...همه و همه قهرمان ما رو که یه ضد قهرمان به تمام معناست، از پا درمیارن. راث لحظه‌هایی رو برگزیده و چنان با دقت و جزئیات فراوون اونا رو بهمون نشون می‌ده که گویی راه فراری از این زندگی و چرخه‌ی انسانی تکراری نیست. روزمرگی رو خیلی خوب بیان می‌کنه و این که یه انسان چطور می‌تونه به چیزهای ناپایدار دل ببنده و بذاره این چیزها معنای زندگی‌ش رو از بین ببرن. ضدقهرمان ما کم‌کم می‌فهمه که چه چیزهای باارزشی رو از دست داده، چه چیزهای بی‌ارزشی رو به دست آورده و چقدر تحلیل رفته و می‌ره؛ چه جسمی چه روحی. اون تازه توی دوران پیری درک می‌کنه ازدواج دومی که بهترین بخش زندگی‌ش بوده رو چه ساده‌لوحانه از دست داده و مدام غبطه‌ش رو می‌خوره. اون تمام اشتباهاتش رو مرور می‌کنه و همین باعث می‌شه بیشتر و بیشتر به عمق تنهایی‌ش پی ببره. نویسنده به طرز خیره‌کننده‌ای شکل‌گیری حسد رو توی وجود این آدم توصیف می‌کنه. وقتی که اون شروع می‌کنه خودش را با برادرش هاوی مقایسه کنه و تصویر خوب اون رو از ذهنش دور کنه و حسرت‌های خودش رو جایگزین تمام لحظات برادرانه‌شون بکنه و حتی جایی، خودش هم به مضحک بودن این حسادتش آگاه می‌شه اما نمی‌تونه کنترلش کنه. اون همه چیزش رو از دست داده و حالا این بیماری‌های مختلف جسمی دارن به زوال نزدیکش می‌کنن. زوالی که جزو جدانشدنی زندگی بشره. مرگ، آخرین چیزیه که اون باید بپذیردش؛ به جهانی دیگه بعد از این دنیا باور نداره و دلش می‌خواد آرامشی رو به دست بیاره که این سال‌های آخر ازش گرفته شده. هر کاری که از دستش برمیاد برای اطرافیان باقی‌مونده‌ش انجام می‌ده. مراقب دخترش نانسی و نوه‌هاشه. به فیبی که توی بیمارستان بستری شده سر می‌زنه و می‌ذاره احساساتش دوباره بهش برگردن و خوبی‌های فیبی درش رخنه کنن. سر قبر پدر و مادرش می‌ره و با گورگنی که قبر اونا رو کنده و شاید هم قبر خودش رو هم بکنه، هم‌صحبت می‌شه و همین تسکینش می‌ده. بعد از خروج از گورستان، اون آماده‌ی استقبال از مرگه. برای دومین‌بار به بیمارستان برمی‌گرده تا قلبش رو عمل کنه و به خوابی می‌ره که تصور و توقعش رو داشته و دیگه نگران هیچی نیست... .

به‌شخصه روایت کتاب رو دوست داشتم و فکر نمی‌کنم کسی به این قدرت بتونه ذره‌ذره از بین رفتن، دچار روزمرگی و تنهایی و درد شدن و تک‌تک همین لحظات رو این‌طور در نثر بیان کنه. روابط آدم‌های کتاب در عین سادگی و بی‌هیچ تعلیق خاصی دلنشینن چون نمونه‌ی واقعی زندگی خیلی از ماهاست. آدمای معمولی با دل‌بستگی‌ها و اشتباهات و تصمیمات درست یا غلط. آدمایی که توی گذر زمان دست‌وپا می‌زنن.
چه انتخاب عنوانی. ضدقهرمانی بی‌نام و یه اِوری مَن... کسی که می‌تونه یکی از ما باشه.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۳۹
فاطمه محمدبیگی

"اختراع هوگو کابره" رمانی است نوشته ی برایان سلزنیک و برنده ی مدال کلد کات سال 2008، نامزد جایزه ی کتاب ملی آمریکا و پرفروش ترین و بهترین کتاب مصور نیویورک تایمز 2007. برایان سلزنیک تصویرگر و نویسنده ی آمریکایی است که بیشتر آثارش در زمینه ی ادبیات کودک و نوجوان طبقه بندی می شوند.
این کتاب پانصد و هشتاد و یک صفحه ای، در قطع رقعی، با رعایت حق انتشار در ایران و با ترجمه ی رضی هیرمندی توسط نشر افق در سال نود منتشر شده است. علاوه بر این کتاب افق آن را جزو طبقه بندی ویژه و نوی سینما-رمان قرار داده. این کتاب در ایران برنده ی نشان طلایی لاک پشت پرنده ی سال نود و یک نیز شده است. لاک ‌پشت پرنده،  فهرستی است از کتاب‌ های برتر هر فصل، برای کودکان و نوجوانان ایرانی. این کتاب ‌ها را گروهی از منتقدان، کارشناسان و نویسندگان کودک و نوجوان، با بررسی کتاب ‌های هر فصل، انتخاب می‌کنند.

داستان این کتاب از طریق یک زاویه دید اول شخص- موجود در بخش مقدمه، میانه ی دو فصل و موخره- و یک سوم شخص دانای کل که سرگذشت پسرک یتیمی به نام هوگو کابره را بازمی گوید. زندگی او به یک آدم آهنی، یک پیرمرد بدخلق و یک دختر کنجکاو گره خورده. هوگو در پی تعمیر آدم آهنی که یادگار پدرش است، مدام به سوال های تازه ای برمی خورد که باید برای یافتن جوابشان اتفاق های دشواری را از سربگذراند. او حتی گمانش را هم نمی کند که کلید رسیدن به این پاسخ آویخته بر گردن دخترک،ایزابل، باشد. با همراهی ایزابل است که هوگو می تواند به هویت پنها پیرمرد که به هنر سینما گره خورده است، پی ببرد.
« تمام دستگاه های ماشینی به یک علتی ساخته شده ان. برای همینه که از دیدن یک دستگاه خراب، همیشه بفهمی نفهمی غصه ام می شه. چون دیگه نمی تونه کاری رو که برای اون هدف ساخته شده، انجام بده...شاید وضع آدم ها هم همین جور باشه. وقتی در زندگی هدفت رو از دست بدی، به این می مونه که شکستی و خراب شدی.»
نوع تصویرگری ها و صفحه آرایی کتاب بیشتر و بیشتر آن را به یک روایت سینمایی نزدیک کرده. تصویرهای سیاه قلمی که در میان صفحه و دربرگرفته شده توسط کادری سیاه ارائه شده اند. این تصاویر با تغییر زاویه هایی که در نمایش موضوع دارند، حرکت های موجود درشان، دور یا نزدیک شدنشان به سوژه،  گاهی از دریچه ی نگاه یکی از شخصیت ها بودنشان و ... به نماهای سینمایی ای می مانند که نیمی از پیش برد داستان به عهده ی آن هاست. حتی آن مواقعی که تک جملات میان صفحه ی سفید قرار گرفته اند، مخاطب را به یاد میان نویس های فیلم های صامت می اندازد. تناسب این ساختار به موضوع داستان و نکات ذکر شده، باعث می شود که خواندن این رمان به تماشای یک فیلم بر روی کاغذ و  توسط جملات بماند. تجربه ای که متفاوت و جذاب است.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت گزارش هنر منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۹
فاطمه محمدبیگی

"چال مورچه" رمان کوتاهی است نوشته ی دوریس لسینگ، نویسنده ی بریتانیایی. شناخته شده ترین کتاب او "فرزند پنجم" است که به خاطر آن برنده ی جایزه ی نوبل شد. محوریت آثار او را روابط انسانی موجود بین آدم ها از طبقات متفاوت اجتماعی و در شرایط گوناگون اجتماعی تشکیل می دهد.
این رمان کوتاه با قطع رقعی در هشتاد و چهار صفحه و با ترجمه ی ضیاالدین ترابی توسط انتشارات سوره ی مهر به چاپ رسیده است. طرح جلد کتاب به زیبایی، پیش زمینه ای مختصر را از آن چه که قرار است در داستان با آن مواجه شویم،  به ما می دهد. ماجرای داستان روایتگر شکل گیری دوستی است بین یک پسر سفید پوست و یک پسر سیاه پوست به نام های تامی و دیرک که در مواقعی ما را به یاد نوع رابطه ی گیلگمش و انکیدو در کتاب گیلگمش می اندازد.  بستر  آن را  شرایط استعماری و سلطه ی سفیدپوستان بر سیاه پوستان شکل می دهد و این دوستی حکم یک مخالفت را پیدا می کند؛ چیزی در تضاد با جریان اصلی جامعه ی زمان خود.
« حدود بیست سالگی، زمانی است که افراد جوان همه چیز را تجربه می کنند و خیلی از حقایق تلخ زندگی را می پذیرند، به خاطر این که نمی دانند پذیرش آن ها در نهایت برای بقیه ی زندگی شان چقدر دشوار است.»
لسینگ از تجربیات دوران نوجوانی خود و زندگی در آفریقا، جزو نژاد سفید پوستانی که از سیاه پوست ها بهره می کشیدند، استفاده می کند و انتقاد اجتماعی خود را به این موضوع مطرح می کند. او نشان می دهد که ذات آدمیان از هر آن چه که باعث مرزبندی و جدایی آنان بشود، برخواهد گذشت. شاید سادگی داستان ها، حادثه ها و شخصیت های او باعث بشوند که در سیر داستانی اش تعلیق خاصی حضور نداشته باشد اما او تمرکزش را بر پرداخت جزئی روابط انسانی می گذارد. وی به نوعی با قرار دادن شخصیت هایش در موقعیت ها و شرایط ویژه به پرداخت آن ها از طریق برون ریزی شان به تبع  بحرانی که درگیرش هستند، می پردازد. آن ها را آن چنان دقیق، زنده و زیبا ترسیم می کند که مخاطب خواه، ناخواه درگیرشان می شود و  از پی گرفتنشان لذت می برد.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت گزارش هنر منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۵
فاطمه محمدبیگی

ماهی ها در شب می خوابند نوشته ی سودابه اشرفی رمانی است که در سال 1383 توسط انتشارات  مروارید به چاپ رسید و در سال های بعد نیز تجدید چاپ شد. این رمان برنده ی جوایز "صادق هدایت"،"مهرگان ادب" و "بنیاد گلشیری" شده است.
رمان ماهی ها در شب می خوابند روایتی سیال ذهن از طریق رجوع به گذشته(فلش بک) است که از طریق زاویه دید اول شخص و در برخی مواقع سوم شخص محدود به شخصیت  سوم شخص دانای کل، بیان می شود. فصل اول بیانگر لحظه ای کوتاه از زندگی طلایه دختر جوانی است که در خارج از کشور زندگی می کند.  هنگامی که او به خانه بازمی گردد، دوباره با پیغامی تلفنی از برادرش مواجه می  شود که پس از سال ها او را پیدا کرده و می خواهد باهاش صحبت کند. همین باعث می شود که گذشته برای طلایه زنده شود و ما در این مرور خاطرات با او همراه می شویم. فصل های متعدد دیگر را همین خاطرات و اتفاقات گذشته شکل می دهند. ما کم کم و فصل به فصل با زندگی طلایه و خانواده ی زمردیان در دوران پیش از انقلاب آشنا می شویم. سپس در بخش های دیگر به خصوص فصل هفتم ریتم رفت و برگشت ها-گذشته در گذشته- به اوج خود می رسند که متناسب است با ریتم ماجرای آن فصل و تقویت کننده ی ویژگی عصیان در طلایه.
شخصیت های کتاب بیشتر در حد تیپ باقی مانده اند. پدر که تیپی است از پدرهای سنتی و سخت گیری که مخالفت خود را با به روز شدن، چه در اندیشه و چه  در ظاهر در جای جای روایت نشان می دهد. حتی در فصلی- که گویی نویسنده در نگارش آن تحت تاثیر فصل کتابسوزی کتاب سمفونی مردگان بوده- پدر تمامی کتاب های دخترش را می سوزاند و در فصلی دیگر نیز به پاره کردن شلوار جین دخترش مشغول می شود و از او می خواهد تا با دختر همسایه قطع رابطه کند. در فصل های بعدی نیز می توان از دیالوگ های رد و بدل شده بین مادر، امیر و طلایه به این پی برد که او با کنکور دادن و دانشگاه رفتنش دخترش مخالف بوده.
در مقابل پدر، مادر را داریم که با رشد یافتن در بستر سنتی خواست های درونی خود را پنهان کرده و گاهی در جایی که شرایط مناسب باشد، آن ها را بروز می دهد. مادر هواخواه طلایه است و مخفیانه او را همراه برادرش امیر به سینما می فرستد، برای کنکور دادن راهی می کند و در آخر هم اوست که با پافشاری خود دخترش را به خارج از کشور می فرستد. همه ی این ها در پی این خواسته ی مادر که مدام هم در داستان تکرار می شود، می آیند؛ این که او نمی خواهد دخترش مانند خودش شود. اما این زن که مشخص نیست عقاید سنتی اش برگرفته از تلقین دیگران است یا چیزی است که خودش پذیرفته، هیچ تلاشی برای زندگی شخصی خودش نمی کند و تغییری را برای خود نمی خواهد. گویی که از شوهرش و یا از دست دادن زندگی معمولی اش واهمه داشته باشد؛ زیرا که این ازدواجِ دومش پس از مرگ شوهر اولش است. او در حضور محرم رازش شهناز خانم همسایه مجال پیدا می کند خودش باشد، آن طور که می خواهد بپوشد و بگردد، مست کرده و درمورد آینده ی طلایه با او صحبت کند.
دو برادر طلایه نیز به نوعی جلوه ی دیگری از پدر و نمود جامعه ی مردسالارانه ی آن دورانند. البته که کهن الگوی(  آرکی تایپ) برادر کشی در قسمتی از رمان باعث جذابیت بخشیدن به ماجرای آن ها گشته اما در کل این دو شخصیت نیز عمقی ندارند. تنها تفاوتی که بین این دو برادر وجود دارد این است که امیر به نوعی مشوق و الگوی طلایه است برای گذر از سنت ها و پیش رفتن به سوی آینده ی بهتر. راز مهم فرزند نامشروع امیر را نیز تنها طلایه می فهمد و تا انتها با خود نگه می دارد. اما علی که هیچ اشاره ای جز پیوستنش به ساواک و نگرش خانواده و اهالی محل به این کار او، نمی شود نقشی در زندگی خواهرش ندارد؛ این که داستان را او به جریان می اندازد، گویی وجه نمادینی به شخصیت او بخشیده. علی جلوه ای از گذشته است که طلایه را رها نکرده یا برعکس. گذشته ای که همیشه حاضر است، هر چقدر هم که شخصیت اصلی رمان بخواهد منکر آن شود یا سعی در فراموش کردنش، داشته باشد.

و طلایه نماد زنان و دخترانی است که تسلیم شرایط نمی شوند و می خواهند آینده ی خودشان را با دست خویش بسازند. گویی کتاب از همین منظر مورد توجه جایزه ی هدایت قرار گرفته. طلایه که نیاز به شخصیت پردازی قوی تری دارد تا بتواند ارتباطی قوی با مخاطب برقرار کند، نیز متاسفانه تنها یک تیپ است. شورشی بودنش در مدرسه، مخالفت هایش با پدر در بحث مطالعه، درس خواندن و ازدواج نکردن و... همه  و همه طی اشاره هایی مختصر بازگو می شوند. اشاره هایی که مجال شکل گیری ژرف را پیدا نکرده اند. به طور کلی به نظر می رسد که دغدغه ی نویسنده عمق بخشیدن به خرده روایت ها و شخصیت ها نبوده و این ساختار و پرداخت ماجرا بوده که او را درگیر خود کرده. چیزی که به خاطر آن شایسته ی دریافت جایزه ی گلشیری شده. رجوع به گذشته ی  سیال ذهنی که معمولا اول شخص است اما در مواقعی به سوم شخص محدود به شخصیت و سوم شخص دانای کلی تغییر پیدا می کند که گویی همگی از دیدگاه طلایه برخاسته اند؛ چیزی که پیش از این نمونه اش را در کتاب سمفونی مردگانِ عباس معروفی داشته ایم.
در انتها باید گفت که طلایه از گذشته گریخته و به آینده ای که  مادرش برای او آرزو می کرده، پناه برده اما باز هم به آن چه باید نرسیده. او هنوز هم بین گذشته و حالش در رفت و آمد است. هدف و انگیزه ای برای چنگ انداختن و گریز به سوی آینده ندارد. علی تنها بخشی از چیزهایی هستند که می توانند به سرعت او را به خاطره های گذشته اش، پرتاب کنند و در این مرداب پایین بکشند. طلایه آن طور که در فصل های ابتدایی کتاب نوید داده می شود، دختر سخت و محکمی نیست. انگار که بیرون کشیدن او از آن فضا و فشارهای موجودش، باعث رکود او شده. حالا  او مثل خیلی از انسان های هم عصرش گیج و بلاتکلیف در رفت و آمدهای آونگ واری بین گذشته و حالش زندگی می کند؛ بی هیچ نتیجه ای، بی هیچ رهایی ای. او نتوانسته تعادلی بین گذشته و حال برای ساختن آینده اش برقرار کند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت گزارش هنر منتشر شده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۴
فاطمه محمدبیگی

قلعه ی متحرک هاول اثر دیانا واین جونز
سوفی دختر بزرگ خانواده پس از مرگ پدر در کلاه فروشی مشغول به کار می شود. کلاه های او خریداران زیادی دارد و در مدت کوتاهی آوازه ی مغازه‌ی آن ها در همه جای شهر می‌ پیچد. تا این که یک روز سوفی تنها در مغازه مشغول دوختن گل ها به کلاه ‌ها و صحبت با آن هاست که زنی سیاه پوش همراه مردی موقرمز وارد مغازه می شوند
این کتاب به شدت دوست داشتنی است. شاید روایتش یا نوع فانتزی ای که درش جریان دارد نسبت به خیلی از آثار دیگر ساده، کم و حتی ابتدایی(مواجهه با کلیات تا جزئیات) باشد اما جزئیاتی که نویسنده در خلل داستان ارایه می کند و سپس استفاده ی به جا از آن ها، هنر نویسنده را در داستان پردازی جادویی نشان می دهد.
قلعه متحرک هاول پر از شخصیت های متفاوت است. شخصیت هایی که بیشتر آن ها جزو شخصیت های پویا حساب می شوند. نویسنده در ابتدای داستان ما را با ظواهر و ویژگی‌های بارز آن ها آشنا می کند. سپس با پیش رفتن داستان ما به وجوه دیگر شخصیت ها در طول وقایع  پی می‌بریم. توصیف نویسنده از عمل و کنش های آنان آن قدر عمیق و تاثیرگذار است که باعث همزاد پنداری شدید مخاطب می شود؛ طوری که با آن ها عکس العمل یکسان نشان می‌دهیم، نگران،ناراحت و شاد می شویم، تصمیم می‌گیریم و... . 
نویسنده از طریق روایت سوم شخص(به نوعی دانای محدود) ما را با سوفی همراه می کند و با او به دل ماجراها می کشاند. هر چه جلوتر می رویم شخصیت­‌ها و اتفاق‌ها بیشتر و بیشتر می‌­شوند. نکات ریز و درشتی در متن جای می گیرند که درآینده می فهمیم که هرکدام چه نقشی در روند داستان ایفا می­ کنند؛ جزئیات بی­شماری در خودِ شخصیت­‌ها و رفتارهایشان، تا مکان­ ها، اتفاق ­ها و وسایلِ موجود. طوری که باید گفت هرچیزی که  در داستان ذکر شده به موقع نقش خود را اجرا خواهد کرد و هیچ نکته-­ای بی­هوده گفته نشده و قطعا کاربردی دارد.
نویسنده به سراغ موضوعات خیلی خاصی نرفته و در همان ژانر فانتزی-جادویی خود با ذکر چیزهای کلی و پذیرش جادو بی هیچ چون­ و­چرایی در داستان به خلق اتفاقات پرداخته است. وجود یک جادوگر، یک قلعه­ عجیب، یک شیطونک آتش با نیرویِ عظیم جادویی، وسایل و ابزارهای جادویی، وردها و طلسم­‌ها و … به همین منظور نویسنده بدون بسط دادن موضوعات- که در واقع لزومی هم برای آن­‌ها حس نمی‌­شود زیرا جهانِ داستان با تمام ویژگی­‌هایش طوری توصیف می­ شود که کاملا قابل باور است و جای هیچ سوال و توضیحی نمی­ گذارد- با ذکر یک کلیت جادویی و استفاده از آن در جزئیات دیگر در روند داستان، همه چیز را پیش می‌­برد.

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای سایت نُخستان نگاشته و در این جا منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۲
فاطمه محمدبیگی