غم بود اما کم بود
جمعه, ۷ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۵۶ ب.ظ
ابداً حوصلهی هیچ چیزی را ندارم حتی این که فندکم را توی کیف پیدا کنم و باهاش سیگاری بگیرانم محض سبکی کلهی گهگرفتهام. فقط در این مقطع کپکزدهی زندگیام فرهاد حق دارد صدایی رها کند به شستن و بردن هر چه که بوده، هر چه که هست و هر چه که قرار است بر سرمان آوار شود:
«وقتی که من بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود...»
بعد از تکان دادن این تن لش، آن هم از سر نیاز، حالا میتوانم پکی به سیگار بزنم و بگذارم آن جریان معلق در فاصلهی بین کف و سفف دهانم غلت و واغلت بزند و بعد خودش را بکشد روی زبانم و آنجا که فرهاد میخواند:
«در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود...»
دود را محکم ول بدهم بیرون، در فضای کدر اتاق و نگاه کنم که چطور در نور طلایی غروب که افتاده روی کتابخانه بالا و بالاتر میرود و بعد هیچ، نبوده، نیست...
«وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود...»
من هم نبودم، نیستم، نه برای خودم، نه برای دیگران و نه حتی برای آنهایی که دوستشان میداشتم. فرهاد میگذارد این مصرع لعنتی را وقتی میخواند که دود و بغض با هم در گلویم میشکنند و از سقف دهان به پشت چشمها راه میبرند که زندگی گهگرفتهام را از چشم بیرون بریزم بلکه بشورد ببرد هر چه را که بوده، هست و نیست...
«وقتی که من بچه بودم
غم بود اما کم بود...»
کاش میشد غم را، رنج را، تن را، حس را، بهمن کتابی آبی را، خودم را، همه را نمیفهمیدم و در همان بچگی کجوکولهی خودم میماندم. راست گفته شاعر، حق خوانده فرهاد، ما را چه به بزرگ شدن و زیستن کپکوار در این شهر چرک...
چشمهایم که خشک میشوند تازه میبینم که نور طلایی غروب شده یک نقطه روی آینه و فرهاد هم ساکت مانده. باید پاشوم سر سنگینم را بشویم و خواب به خواب بروم... .
پ.ن: بریدهای بود در حس و حال شنیدن خبر مرگ شاعر. شاید داستانی بشود، شاید هم نه؛ درست است که این روزها به شنیدن خبر مرگ عادت کردهایم اما شنیدن خبر هر فقدانی تلخ است، تلخ.
۰۰/۰۳/۰۷