صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسنده» ثبت شده است

ابداً حوصله‌ی هیچ چیزی را ندارم حتی این که فندکم را توی کیف پیدا کنم و باهاش سیگاری بگیرانم محض سبکی کله‌ی گه‌گرفته‌ام. فقط در این مقطع کپک‌زده‌ی زندگی‌ام فرهاد حق دارد صدایی رها کند به شستن و بردن هر چه که بوده، هر چه که هست و هر چه که قرار است بر سرمان آوار شود:

«وقتی که من بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود...»
بعد از تکان دادن این تن لش، آن هم از سر نیاز، حالا می‌توانم پکی به سیگار بزنم و بگذارم آن جریان معلق در فاصله‌ی بین کف و سفف دهانم غلت و واغلت بزند و بعد خودش را بکشد روی زبانم و آنجا که فرهاد می‌خواند:
«در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود...»
دود را محکم ول بدهم بیرون، در فضای کدر اتاق و نگاه کنم که چطور در نور طلایی غروب که افتاده روی کتابخانه بالا و بالاتر می‌رود و بعد هیچ، نبوده، نیست...
«وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود...»
من هم نبودم، نیستم، نه برای خودم، نه برای دیگران و نه حتی برای آن‌هایی که دوستشان می‌داشتم. فرهاد می‌گذارد این مصرع لعنتی را وقتی می‌خواند که دود و بغض با هم در گلویم می‌شکنند و از سقف دهان به پشت چشم‌ها راه می‌برند که زندگی گه‌گرفته‌ام را از چشم بیرون بریزم بلکه بشورد ببرد هر چه را که بوده، هست و نیست...
«وقتی که من بچه بودم
غم بود اما کم بود...»
کاش میشد غم را، رنج را، تن را، حس را، بهمن کتابی آبی را، خودم را، همه را نمی‌فهمیدم و در همان بچگی کج‌وکوله‌ی خودم می‌ماندم. راست گفته شاعر، حق خوانده فرهاد، ما را چه به بزرگ شدن و زیستن کپک‌وار در این شهر چرک...
چشم‌هایم که خشک می‌شوند تازه می‌بینم که نور طلایی غروب شده یک نقطه روی آینه و فرهاد هم ساکت مانده. باید پاشوم سر سنگینم را بشویم و خواب به خواب بروم... .
 

پ.ن: بریده‌ای بود در حس و حال شنیدن خبر مرگ شاعر. شاید داستانی بشود، شاید هم نه؛ درست است که این روزها به شنیدن خبر مرگ عادت کرده‌ایم اما شنیدن خبر هر فقدانی تلخ است، تلخ.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۶
فاطمه محمدبیگی
{این داستان در سال 96 نوشته شده و به تازگی در شماره 737 همشهری جوان به چاپ رسیده است.}
فهمیده بود که عوض شده است، که دیگر همان آدم سابق نیست و دلش چیزهای قدیمی را نمی‌خواهد. تا پیش از این نقطه‌ی ثقل جهانش این بالا بود. سال‌ها تلاش کرده بود تا پس از بازنشست شدن موبد بزرگ، جانشین او شود. اوایل مثل او سر تا به پا سپید می‌پوشید اما کم‌کم پوشش تغییر کرد و با روزمرگی­‌اش درآمیخت. آن موقع‌ها خیال می‌کرد  باز و بسته کردن دو لنگه در طلایی پرستشگاه و بازگفتن سرگذشت زنی که به دل کوه پناه آورده، برای غریبه‌های ناآشنا به ارزش‌های این مکان، وظیفه‌ای است شگرف که به او سپرده شده. ولی به مرور پی برد که تنها نیمی از مسافران شنونده هستند، نیمی چشم‌هایی دارند تشنه­‌ی تماشا و نیمی دست‌هایی دارند حریص برای لمس. باقی رهگذر بودند؛ مانند خیلی از آدم‌های دیگر در دنیا. خودش هم ابتدا از دسته­‌ی اول بود؛ تشنه، دچار و حریص. گذشت پنج سال پیاپی در بلندای کوه اما او را به عضوی از دسته­‌ی دوم بودن، سوق داد. اکنون، وسوسه‌­ای او را به رها کردن پرستشگاه ترغیب می­‌کرد، به رفتن، به قدم گذاشتن در جاده‌­ای که از این­ بالا رد انداخته بود بر تن خشک زمین. دلش می­‌خواست برود و یک رهگذر باشد؛ بی­‌مسئولیت، بی­‌فکر، بی­خیال و بی­‌دغدغه. از سویی خاطرات رهایش نمی­‌کردند. برای قرار گرفتن در این جایگاه کم زحمت نکشیده بود. شب­‌هایی را به سر و کله زدن با واژه­‌های کهن و معانی­‌شان بند به بند صبح کرده و روزهایی را با حفظ کردن نیایش­ها و تمرین اجرای مراسم­ها به شب رسانده بود. کسی درونش می­پرسید:« همه­‌ی این­‌ها را بگذارم و بروم؟» وسوسه پاسخ می­‌داد که آری بیشتر به دست خواهی آورد و خاطرات می­گفتند که نه، همه چیز به هدر خواهد رفت. موبد پیشین راست گفته بود که تجربه، طعم لذت را عوض می­‌کند. حتی طعم آرزو و رویا را. خودش را تصور کرد که دست بر شانه­‌ی موبد تازه­‌وارد می­‌گذارد و این جمله را - کامل­‌تر از قبل- به او می­‌گوید و می­‌رود. لبخند زد. نمی­‌خواست بیش از این صبر کند. شتابش از سر شوق برای رفتن نبود، از خستگی بود. دیگر برایش فرقی نمی­‌کرد که به کجا برود چون داشت آن­چه که روزی خواسته‌­اش بود، پشت سر می­‌گذاشت. شور گذشته را در میانسالی خود نمی­‌دید و بی­شور زیستن برایش به معنای اتلاف زندگی بود.
شبانه خرده اسبابی را که داشت، جمع کرد و پیش از سرزدن آفتاب از اتاقش بیرون زد. طلوع خورشید از این بالا منظره‌ای دلفریب بود که می‌دانست دلتنگش خواهد شد‌. ساکش را بر دوش انداخت و پا پیش گذاشت برای رفتن. به رسم عادت از مسیر پله­ها آمد. پله­‌ی اول، چِک. پله­‌ی دوم، چِک. پله­‌ی سوم، چِک. پله­‌ی چهارم، چِک. ایستاد. در پنج سال گذشته صدای قطره­هایی که از سقف پرستشگاه درون تشت­‌های سیمین می­‌ریختند، برایش این چنین بلند نبودند. قطره­‌ها در ذهنش و بر ذهنش می­ریختند. گذاشت که این رطوبت جاری شود در وجودش. ادامه داد. با هر پل‌ه­ای که پایین می­آمد، چیزی از خود بر مسیر به جای می­گذاشت؛ یک حس، یک تجربه، یک ذوق، یک روز، یک خاطره، یک تصویر،یک نگاه، یک، یک، یک، یک، یک... . به آخرین پله که رسید، ماند. سر چرخاند. خورشید، کامل بالا آمده بود و در طلایی زیر پرتوی آفتاب می­درخشید. هنوز هم تماشایی بود. سال‌ها قبل درست از همین‌جا در را دیده و شتابان به سمتش دویده بود. این گمان از ذهنش گذشت که شاید همین روزها مسافری بیاید، تشنه و دچار و حریص و اگر او نباشد چه کسی سیرابش کند؟ خندید. از این‌ها می‌آمدند اما دیر و کم. نمی‌خواست عمرش را بیش از این به دست انتظار بسپارد. آهی کشید. زمزمه کرد:« کا اَهمائی اَشیش اِرِناوی، چیت اَهمائی جَسَت آیَپتِم؟*» و قدم برداشت. سراشیبی پاهای او را در خود می­‌کشید. مسیر تندابی شده بود که می­‌خواست او را از سر راه بردارد و در خود بگیرد و ببرد. درونش چیزی بین ماندن و رفتن جاری بود. پشتی سنگین از خاطرات و قدم­‌هایی سبک رو به جلو. دو خواسته بود، دو چیز گوناگون بین پرستشگاه و جاده، بین حال و گذشته، بین پایی که می­‌ماند و پایی که می‌­رود و تنی که تعادل خویش را از دست می­‌دهد. تردیدش نبردی بود نابرابر بین دو جبهه که در هر دو خودش حضور داشت. خویشتن در مقابل خویشتن. یا باید بر خود پیروز می‌­شد، یا مغلوب خود و یا به صلح می­‌رسید. صلح برایش شبیه به درجا زدن بود و پیروزی و مغلوبی چهره­‌ای یکسان داشتند که با دراز کردن دستش به سوی هر کدام، دیگری فریبنده‌­تر می‌­نمود و اراده­‌اش را سست می­‌کرد تا دست رفته را بازگرداند؛ رفت­‌وبرگشتی تمام نشدنی و بی­‌سرانجام. نفس عمیقی کشید و بدون فکر کردن، دوان‌دوان خود را به انتهای سراشیبی رساند. آن‌جا ساک از روی شانه‌اش افتاد. آمد خم شود تا برش دارد اما پشیمان شد. پیش رفت. پای پیاده و دست خالی در جاده‌­ای افتاد که پیچ و خمش از آن بالا وسوسه‌انگیزتر بود. سر پیچی که می‌رسید به پشت کوه و نقش جاده را می‌دزدید، برگشت و نگاهی به پرستشگاه سبز انداخت. عجیب زیبا بود. قلبی تپنده در سینه‌ای خشک. مدت‌ها می‌شد که به‌عنوان یک مسافر از این نقطه تماشایش نکرده بود. دلش لرزید. مثل دل مردی مانده در گرو گردی صورت زنی در دوردست. بر جای ماند و آن‌قدر سر کفش‌هایش را بر خاک سایید تا توانست بر چیز دوگانه‌ای که در جانش ولوله برپا کرده بود، چیره شود. سپس از جاده بیرون زد و در بی­راهه رفت.
 
*چه پاداشی به او عطا شد، چه نعمتی برایش آمد؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۶
فاطمه محمدبیگی

« اما چه آسان است نهادن دستارِ پیامبری
بر سر شیادی
چه آسان است نهادن دستارِ شیادی
بر سر تاریخ »
دو سال پیش در یک برهه ی زمانی، عادت به وقت گذراندن در شبکه های اجتماعی پیدا کرده بودم و به مرور چیزی در من تغییر که بعدتر فهمیدم چیست. در آن بین، چند روزی به خودم زحمت دادم و داستان نیمه کاره ای را تمام کردم. آن را برای دو، سه دوست نزدیکم فرستادم تا بخوانند و در کمال ناباوری هیچ کدامشان داستان را نخواندند. من منتظر نظراتشان بودم برای اصلاح و بازنویسی کار اما چیزی دریافت نکردم. می دانستم مشغله های بسیاری دارند، درک می کردم اما چیز دیگری را هم فهمیدم. این که خودم هم حوصله ی خواندن متنی پانزده صفحه ای را ندارم، چه برسد به آن ها. آن جا بود که ترسیدم، که جا زدم از گیر افتادن در دام کوتاه خوانی، تندخوانی، سطحی خوانی و عبث خوانی. خو گرفتن به خواندن چند سطر کوتاه در روز، به گرفتن اطلاعات اندک و سریع که در یاد نمی مانند، به تحلیل نکردن و راهی به عمق نیافتن، به روخوانی بی تمرکز خط ها. ایستادم مقابل کتابخانه ام و چشم گرداندم. تمام کتاب های قطوری را که حتی فکر خواندنشان هم وحشتناک بود، در نظر گرفتم. یکی از بینشان درآوردم و بی درنگ شروع کردم. از هراسِ آن دام، خزیدم بین کتاب ها، مجموعه مقالات چاپی، نشریات تخصصی و نوشتن و صفحه ها و جمله ها و کلمه ها. همان جا خانه کردم و ماندم.
این روزها هم این گونه ام. کمابیش از گذاشتن تکه پاره های داستان هایم و یا نوشته های چنینم زیر عکس های اینستاگرام دست کشیده ام یا مثل قبل این کار را جدی پیگیری نمی کنم. راستش را بخواهید، باید بگویم که پیش تر آدم های آن فضا را امتحان کرده ام؛ تک و توک کسانی هستند که می خوانند و متوجه ی ربط بین عکس ها و داستان ها را که من با وسواس کنار هم می گذارمشان، می شوند، تعداد انگشت شماری هستند که بازخوردی به من می دهند و باقی هیچ. آن باقی فقط انگشت را دو بار روی عکس می زنند که انگار چیزی را از سر خود کم کنند. کدام چیز، کدام بار، کدام وظیفه؟ مگر من یادم می ماند که فلانی عکسم را پسندید یا نپسندید که در آینده برایش جبران کنم؟ این ها همان هایی اند که عددها را بیش از حد جدی گرفته اند. این روزها علاوه بر آن چه ذکر شد، بیشتر می نویسم. خیلی بیشتر. سابقه نداشته این گونه بنشینم بر سر نوشتن و نوشتن و باز، نوشتن. تازه، پشت به پشت هم کتاب می خوانم. آن قدری که وقت نمی کنم به دلبستگی دیگرم، سینما، برسم. در روزهایی که ادبیات جانم را اسیر کرده، مجالی برای سینما نمانده.
« و سخن
نیمی اش الفاظی است
همچون شکاف هایی وحشتناک
و نیمی دیگر بندهایی
نه برای گردن آدمیان بس
بل که برای گردن ستارگان نیز »
همه ی این ها را گفتم تا بگویم که من هم می دانم برخی صفحه ها، کانال ها و … کارآمدند، خوبند، درستند. قبول که نویسندگان باید خودشان را با امکانات به روزِ دوره ی خود وفق بدهند و سلیقه ی مخاطبان جدید را هم در نظر بگیرند. آگاهم که پاورقی خوب است، ادبیات عامه پسند هم بخشی است از ادبیات که می تواند دست نوپاها را بگیرد و راه رفتن را یادشان دهد، شبه شعرها همم ممکن است باعث آشتی مخاطبانشان با شعرهای دیگر بشوند. همه ی این ها را می دانم و این را هم می دانم که نویسنده باید نویسنده بماند. خودش را خرج نکند در جایی که نباید. به نوعی این مسئولیت بر عهده ی اوست که مخاطبش را تربیت کند و سلیقه اش را بپروراند. شما هم به عنوان مخاطب باید حواستان باشد که چه به خوردتان می دهند، چه مطالبی را در قالب کتاب بهتان ارائه می کنند و شما با خرید چه کتابی، اثری را در ادبیات معاصر به چاپ چندم می رسانید. این در تاریخ نشر می ماند و شما نمی توانید نقشتان را درش انکار کنید. حواستان باشد که به کوتاه خوانی، سطحی خوانی، تنبل شدن در مطالعه خو نگیرید که بیماری بدی است.
پی نوشت:
هر دو شعر برگرفته از کتاب « پیش گویی کن ای نابینا » مجموعه ی اشعار آدونیس ترجمه ی حمزه کوتی است.
پی پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۰
فاطمه محمدبیگی

 نمی دانم پارسال بود یا همین چند ماه پیش که جایی جمله ای نوشتم شبیه به این « نویسنده و داستان هر دو بر سر یک پایان مشخص به توافق می رسند وگرنه هرگز پایانی قطعی و پیش بینی شده برای یک داستان وجود ندارد.» حتی نمی دانم که این را جایی خوانده بودم یا در پی تمرین زیاد برای به پایان رساندن داستان های نیمه کاره ام، بهش رسیدم. هر چه هست، امروز دنبال دو صفحه ی گم شده ی داستانی می گشتم که موقع نوشتن دوستش داشتم و می دانستم که دارم خوب می نویسم. داستانی که دو روزه تمام شد. همینش مهم است؛ این که آن را شروع کردم، پیش بردم و به انتها رساندم.
 
ده روز شهر را رها کردم و رفتم به روستا. دور از هیاهو، بی هیچ ارتباط اینترنتی و تلفنی و چیزهایی از این شکل، تنها مشغول تجربه ی زیستن خالصانه شدم. هر روز بیدار می شدیم، صبحانه می خوردیم، می رفتیم سر زمین ها. تک و توک زعفران های درآمده را می چیدیم و بازمی گشتیم. ناهار را که می خوردیم، می نشستیم سر پاک کردن زعفران ها و بعد به کارهای روزمره ی دیگر می رسیدیم تا هنگام غروب که برای نماز جماعت راهی مسجد جامع تاریخی روستا بشویم و گپی با اهل محل بزنیم. البته که من در جمع آن ها غریبه بودم؛ نوه ی فلان کس. بیشتر در مسجد و اطرافش می چرخیدم و به حرف آدم ها گوش می کردم. به خصوص که بودن کنار دو درخت چنار و سرو چند هزار ساله ی آن جا و لمس تنشان، حالم را جا می آورد. انگار چیزی از گذشته راه بگیرد بر سر انگشت هایم، پیش بیاید و خودش را در من جا دهد. بگردد در تمام تنم ، برسد به عمق ذهنم و آن جا بماند و لانه کند برای نوشته ای در آینده. این بین، ساعت های اضافه را فقط و فقط می نوشتم. ورق پشت ورق. حتی کمتر کتاب می خواندم. چند روز بعد بااصرار، همراهنم را واداشتم تا چرخی در محله های اطراف بزنیم. نزدیک قلعه و کوچه پس کوچه های باغستان بالا، باغ های تو در توی کاهگلی و سراشیبی قنات سرچشمه. تماشا، ذهن من را بارورتر می کند. تصویرها چیزهایی را در ذهنم جان می بخشند. آن روزها مشغول گرفتن و بازپس دادن بودم. یکی از همان روزها بود که این داستان کوتاه را نوشتم. ساده، رونده و زنده بود. همراه پسرک در جنگل نمناک داستان پیش می رفتم و انتظار ملاقات آن مرد را که از تاریخ قرضش گرفته بودم، می کشیدم.  جریان داشت روی کاغذ و حالا جانش ناقص است. دو صفحه اش گم شده. معمولا چنین چیزی برایم پیش نمی آید اما این بار رخ داده و عجیب حالم را گرفته است. در به در، پی همین دو صفحه بودم که متوجه شدم از داستان هایم چند نسخه دارم. یعنی از هر داستان، چند نسخه ی جداگانه و متفاوت. هر کدام تک به تک ویرایش و بازنویسی شده اند. راستش را بخواهید اولش خنده دار بود اما بعدتر ترسناک شد. حس کردم که دیوانه ام. چه خبر است در این نسخه ها که دستی یا پرینت شده، یکی بعد دیگری روی هم قرار گرفته اند؟ موقعی، بهم گفته بودند که وسواس دارم. وسواس این که شاید داستانم توی نسخه ی بعدی بهتر از این یکی باشد. شاید این خط خطی های قرمز، سبز یا بنفش به جایی بهتر منتهی بشوند. اولی، دومی، سومی، چهارمی و ... . دست کم از هر کدام که تمام شده محسوب می شوند، یعنی من و داستان سر یک پایان به توافق رسیده ایم، پنج نسخه دارم.
 
کف اتاق نشسته بودم و خیره به کاغذها، نسخه ها را روی هم می گذاشتم. به این فکر می کردم که چقدر تغییر کرده اند از اول تا به آخر. الان هم گمان می کنم اگر خودم را رها کنم، باز ممکن است بیفتم به جانشان و دست کاری شان کنم اما خب کمی بهتر شده ام و سعی می کنم به توافقمان وفادار بمانم. علاوه بر پایان ها، خود داستان ها هم به صورت کلی می توانند تا ابد، بازنویسی شوند. متفاوت و متفاوت تر. حتی ممکن است بعد از انتشار هم بشود باز و باز و باز طور دیگری آن ها را نوشت. چیزی که نویسنده را از این چرخه ی فرساینده نجات می دهد، خود داستان است. هر دو به انتخاب می نشینند و در نقطه ای نظراتشان یکی می شود و تمام. یکی برگزیده می شود و باقی در کمدها یا غرفه های بازیافت محل، سرنوشت خود را در آغوش می گیرند؛ خاموش، پذیرا و تسلیم و البته شاد؛ برای آن که دیگری از آن ها حاصل شده.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۷
فاطمه محمدبیگی