جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۲۸ ب.ظ
این خانه همیشه تنها خانهی محبوبم در ایتالیا بوده و هنوز هم است. از تابستان تا همین امروز، هر روز نگاهش کردهام در رفت و در بازگشت. در آفتاب تند، در آفتاب کمرمق پاییز، در باران، در مه صبحگاهی، در سرمایی که برگ درختانش را سوزانده بود، در خلوت محض خیابان، در شلوغیها و در تمام این لحظهها شکلی داشت تازه و زنده و دلفریب. این خانه، خانهی من است. در ذهنم آن کنج شیشهای سمت راست طبقهی دوم را گلخانه کردهام. خودم را میبینم که هر روز گلدانها را آبیاری میکنم و بعد در خنکای صبح بیرون میزنم و در آفتاب تند ظهر با کتابهای خریده بازمیگردم. خانه، خانهی من است. خودم را میبینم در دهههای قبل، شاید شبی بیرون میزدیم برای شنیدن اجرای فرهاد در کوچینی یا برای قدم زدن در بلوار الیزابت و شاید هم کاخ را مستقیم میرفتیم پایین، بیمقصد. شبهایی هم هست و روزهایی که از خانه بیرون نمیزنیم. همانجا میمانیم و ریشه میدوانیم در هم، در زمان، در دیوارها و بر پنجرهها.
همهی این روزها پی این بودم که نگهبان خانه را پیدا کنم و ازش بپرسم که صاحبان خانه کجایند، سرنوشتش چه میشود. همهی روزها در آفتاب و باران و مه حواسم بود که لامپ توی راهرو کی روشن میشود و کی خاموش. تی کی بیرون در است و کی داخل. لای آن پنجرهی بالایی باز شده یا بسته است. یقین داشتم که کسی هست اما آن کس فقط یک نفر است که خانه را پاس میدارد به مزد، به جبر، به عشق یا هر چیز دیگر. مهم این است که دیوارها فعلا به نفسهای او تکیه کرده و خو گرفتهاند. امروز آمدم عکسی باکیفیتتر ازش بردارم. آفتاب شدید بود و از پشت عینک دودی چیزی جز حجم خانه به چشم نمیآمد. وقتی آمدم خانه تا عکسها را ببینم، دیدمش. در عکس اول دارد از در بیرون میآید و در عکس دوم پشت میلههای حفاظ ایستاده.
-بختت رو دختر، بختت رو!
خندهام گرفته بود از لحظهای که آنکه میجستمش، مقابل چشمانم بوده و من ندیدمش. خیالم راحت است روزی که در بزنم، منتظر که بمانم، بیرون میآید و شاید جواب سوالهایم را بدهد.
پ.ن: خانهای که همیشه موقع سر زدنم به گالری نبشی، نگران حالش بودم و سرک میکشیدم که دیگر چه چیزی ازش کم شده، خانهی شاملو و آیدا بوده. انگار که خانهها قصههای آشنایشان را در گوشم میریزند... . خانهی بغلی همین خانه هم زیباست. بهخصوص طبقهی دومش، آن پنجره که پشتش گلدان چیده شده و مرد جوان سیگار به دستی گاه گاه پرده را کنار میزند.
- با تخریب خانهی کودکی ابتهاج چه کنیم؟ با تمام خانههای بلاتکلیف و از بین رفتهی دیگر چه؟ بیحس شدهایم، بیحس.
۲
۰
۹۸/۰۱/۳۰
چقدر این متن به احوالات من نردیک بود . تمام عمر من نسبت به خانه های قدیمی با چنین تصورات و تفکراتی سپری شده و همیشه فکر میکردم فقط من اینجوریم .گاهی دلم میخواد برای بند بند اجراش بمیرم و زنده شم . چه جمله های عاشقانه ای که بین این اجرا دفن نشده چه صحنه های تلخی و دیدن این بناها و چه جدایی های اجباریو سختیو و ....