خندهام گرفته بود از لحظهای که آنکه میجستمش، مقابل چشمانم بوده و من ندیدمش. خیالم راحت است روزی که در بزنم، منتظر که بمانم، بیرون میآید و شاید جواب سوالهایم را بدهد.
پ.ن: خانهای که همیشه موقع سر زدنم به گالری نبشی، نگران حالش بودم و سرک میکشیدم که دیگر چه چیزی ازش کم شده، خانهی شاملو و آیدا بوده. انگار که خانهها قصههای آشنایشان را در گوشم میریزند... . خانهی بغلی همین خانه هم زیباست. بهخصوص طبقهی دومش، آن پنجره که پشتش گلدان چیده شده و مرد جوان سیگار به دستی گاه گاه پرده را کنار میزند.
- با تخریب خانهی کودکی ابتهاج چه کنیم؟ با تمام خانههای بلاتکلیف و از بین رفتهی دیگر چه؟ بیحس شدهایم، بیحس.