صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

ابداً حوصله‌ی هیچ چیزی را ندارم حتی این که فندکم را توی کیف پیدا کنم و باهاش سیگاری بگیرانم محض سبکی کله‌ی گه‌گرفته‌ام. فقط در این مقطع کپک‌زده‌ی زندگی‌ام فرهاد حق دارد صدایی رها کند به شستن و بردن هر چه که بوده، هر چه که هست و هر چه که قرار است بر سرمان آوار شود:

«وقتی که من بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود...»
بعد از تکان دادن این تن لش، آن هم از سر نیاز، حالا می‌توانم پکی به سیگار بزنم و بگذارم آن جریان معلق در فاصله‌ی بین کف و سفف دهانم غلت و واغلت بزند و بعد خودش را بکشد روی زبانم و آنجا که فرهاد می‌خواند:
«در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود...»
دود را محکم ول بدهم بیرون، در فضای کدر اتاق و نگاه کنم که چطور در نور طلایی غروب که افتاده روی کتابخانه بالا و بالاتر می‌رود و بعد هیچ، نبوده، نیست...
«وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود...»
من هم نبودم، نیستم، نه برای خودم، نه برای دیگران و نه حتی برای آن‌هایی که دوستشان می‌داشتم. فرهاد می‌گذارد این مصرع لعنتی را وقتی می‌خواند که دود و بغض با هم در گلویم می‌شکنند و از سقف دهان به پشت چشم‌ها راه می‌برند که زندگی گه‌گرفته‌ام را از چشم بیرون بریزم بلکه بشورد ببرد هر چه را که بوده، هست و نیست...
«وقتی که من بچه بودم
غم بود اما کم بود...»
کاش میشد غم را، رنج را، تن را، حس را، بهمن کتابی آبی را، خودم را، همه را نمی‌فهمیدم و در همان بچگی کج‌وکوله‌ی خودم می‌ماندم. راست گفته شاعر، حق خوانده فرهاد، ما را چه به بزرگ شدن و زیستن کپک‌وار در این شهر چرک...
چشم‌هایم که خشک می‌شوند تازه می‌بینم که نور طلایی غروب شده یک نقطه روی آینه و فرهاد هم ساکت مانده. باید پاشوم سر سنگینم را بشویم و خواب به خواب بروم... .
 

پ.ن: بریده‌ای بود در حس و حال شنیدن خبر مرگ شاعر. شاید داستانی بشود، شاید هم نه؛ درست است که این روزها به شنیدن خبر مرگ عادت کرده‌ایم اما شنیدن خبر هر فقدانی تلخ است، تلخ.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۶
فاطمه محمدبیگی
ای تلخ و خوش...
گفته بودی به وقت مرگ برهنه‌تریم، گفته بودم به وقت مرگ استخوان‌هایم را در آغوش بکش، گفته بودی... آنچه که گفته بودی، تلخ‌ترین پاسخی بود که به درخواستی چنین، می‌توان داد و داده بودی اما این بار می‌سپارم استخوان‌هایم را شهر به شهر و خاک به خاک دفن کنند تا نتوانی یکجا، زیر یک سنگ، در یک تکه خاک کوچک پیدایم کنی و پیکرم را در ذهنت خوابیده آنجا، ببینی. دیگر اهمیتی ندارد که استخوان‌هایم بر پهنای کوچک سینه‌های محکم تو بسایند یا نه، مهم این است که هر کجا پا بگذاری، زیر آن خاک‌ها، چون نهنگی شناور در اقیانوس تیره و تاریک، خود را به سطح آب برسانم و زیر نور طلایی خورشید، به آوازی بلند بخوانم:
هر چه زبان دارم به تو می‌دهم
چون برق خورشید طلایی تو که از مغزم
به روی تکه‌های قلبم ریخت
چون تو را فهمیدم
هر چه دست دارم به تو می‌دهم
چون تو را با زنجیرهای گوناگونی که دورت را گرفته‌اند
یافتم و تو هر مردابی را و هر چاله‌ی صورتی را
روشن کردی و سبز کردی
و با سرور انسانی‌ات زنجیرها را پاره کردی
و به پیش رفتی
...
 
گوش‌های تو به صدای من و نفس‌هایم آشنایند؛ حتی در زیر خاک، حتی در کالبد نهنگی مرده و آن موقع است که من بر زمان خواهم خفت.
 
پ.ن: شعر درون متن و مصرع برجسته شده، هر دو بخشی از اشعار فریدون رهنمای عزیز عزیز است. دومی را فرهاد، جان جانان، با صدایش جاودانه‌تر کرده.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۹
فاطمه محمدبیگی
 
 
 
 
«حرف آخر»
 
من نبض «شعر» خویش گرفتم
تبش از چهل گذشت
بیهوده‌ است کوششتان، رفتنی‌ست او
تا فرصت این میانه نشسته‌ست
پاشویه‌اش کنید_
شاید بدل درین دم آخر
او را ترانه‌ایست
وندر ترانه‌اش
از آنچه تاکنون نسروده‌ست
او را نشانه‌ایست! 
او آن زمان که رنگ سلامت بروی داشت
تابوت آنچه «قالب» شعر است
چون کاسه‌ای شکست!
از این مریض
حتی پس از هزاره‌ی میلاد بانگ من
عیسی شدن، ز گور پریدن، عجیب نیست!_
زیرا که او منادی راه نجات بود
زین‌رو در ابتدای رسالت
سد بزرگ «قافیه»ها را
از پیش پای کند
وز طینتی که داشت
شاه و گدا و کوه و کتل را «ردیف» ساخت.
او آنچه خواست کرد، کجا عمر خویش را
چون غوک‌های پیر 
در حوض‌های کوچک و خردی بنام «بحر» 
بیخود بر آب ریخت؟ 
دریای او چو دیده‌ی «حافظ» 
بازو گشاده بود
این بیکرانه را به پیش دو چشمش
«نیما» نهاده بود!
او رفتنی‌ست، لیک پس از او گر آمدند
آئینه‌دارها
آن‌ها چو دلقکان
باید برای «بیت» نسازند
چندین هزار «بیت»!
آن‌ها بعصر خویش
باید که عشق را بستایند:
در قلب هر که هست! 
باید امید را بسرایند: 
در فتح، در شکست!
دیوار حرف‌های من اینک بلند شد،_ 
فرصت کشید پای: 
ای دوست، چاره‌ای! 
شعرم از این زمان
نبضش دگر نمی‌زند_ ای وای
وای
وای
وای
...
پ.ن: ماجرای رسیدن به اسماعیل را پیشتر نوشته بودم و آن روز که «وزن دنیا»ی عزیز را_ که کارشان را می‌پسندم_  با عکسی از او روی جلد دیدم، حسابی کیفور شدم. بخوانید رد جنونش را.
باقی شعرهایش برایم شخصی‌ترند و دلم نمی‌آید حسی را که بهشان دارم با بیرون ریختنش در این‌جا تلف کنم؛ بماند بین من و کاغذهای قدیمی کتابش.
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۷
فاطمه محمدبیگی



« ترس تو از مرگ،
ترسناک می‌کند
مرگ را
که تغذیه از ترس می‌کند.»

کتاب هفتاد سنگ قبر نوشته و سروده‌ی یدالله رویایی، ادیب و شاعر ایرانی معاصر، مجموع هفتاد سنگ قبر تاریخی است به نثر و به شعر و ترجمه‌شان به فرانسه از آرش جودکی؛ از ایوب و مهدی و زرتشت تا مانی، حلاج، شهاب، سیروس، اسکندر، یزدگرد، شمس، شهرزاد، رابعه، فروغ و سنگ‌ سینه‌ها(گوری برای مادر) و سنگ‌هایی بی‌نام(سنگ‌های سنگ). خواندن کتاب به‌مثابه‌ی زیارتی است به گمان کوتاه که این کوتاهی در مواجهه‌ی من زائر یا مای زائر با سنگِ نام‌هایی که می‌شناسیم و سنگِ نام‌هایی که نمی‌شناسیم، به درازای تاریخ طول خواهد کشید.
« به هر سنگ نامی داده‌ام، و به هر نام سخنی به وام. تا مرگِ نام، میلادِ سخن باشد، میلادِ حرف. که حرف‌های من اینجا از مرگ، حدس‌های من‌اند. در برابر مرگ ما همه حدس‌ایم، و انگاریم. حیاتِ ما حتّا انگاره‌ای از اوست، حتّای اوست. و اوست که در انتهای حیاتِ من ایستاده‌ است. همه چیز در فاصله‌ی بین من و او می‌گذرد.»
این زیارت وقتی دلچسب‌تر می‌شود که نام صاحبان سنگ‌ها را خود از روی مشخصه‌هایی که گفته می‌شود، جست‌وجو کنی و بیابی  پیش از آن که نامشان برده شود و یا در فهرست اولیه پی‌شان بگردی. چه این نام‌های بزرگ را بشناسی و چه نشناسی‌، آن‌چه اینجا ازشان آمده توی زائر را وامی‌دارد تا دوباره کشفشان کنی؛ از این نقطه‌ی مرگ به حیاتشان بازگردی و فاصله‌ی هستی‌شان تا به مرگ را لابه‌لای تمام سخن‌ها یا کتاب‌ها یا حتی مرگ‌هایی که از خود به‌جا گذاشته‌اند، طی کنی.
« آن‌چه برای ما می‌ماند، مرگ ماست.»
دست آخر وقتی از تورق هفتاد سنگ قبر و آن سنگ‌ سینه‌ها- که در خود کتاب هم عددِ صفحه‌ای بهشان تعلق نگرفته- و آن سنگ‌های بی‌نام بازمی‌گردی به زیارتنامه‌ی اهل قبور می‌رسی و معنای تازه‌ای از مرگ و آنان که مرده‌اند و این که انگار مرگ خالقی است دیگر و مردن خود حیات دیگرگونه‌ای.
«شهرزاد به جلادش می‌گفت: که مرگ خالق بزرگی است. وقتی مجبور باشیم، می‌سازیم. و جلاّد دانسته بود چه بهترین خلق‌ها زیرِ هراسِ مرگ جان گرفتند.»

پ.ن: این معرفی برای سایت لک‌لک بوک نوشته شده بود.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۱:۱۶
فاطمه محمدبیگی


این که ما آزادیم در زندگی تصویرها و تصورهامان، غیر واقعی را واقع کنیم، و یک نبودی را بود بدانیم و در این آزادی هم برای خود حد نمی‌شناسیم، هربار که از یک نیست، هست می‌سازیم، معرفتی را برای خود ذخیره کرده‌ایم که معرفت همگانی و عمومی نیست، حاصل فعالیت‌های ذهنی ما و بنابراین جزو دارایی و اموال ماست. به مایملک شاعر می‌ماند. آنِ اوست و برای او یک آن است. او آزاد است که با معرفت شخصی مکتسب( و دستاورد خود) هر رفتاری بخواهد بکند.
(چهره‌ی پنهان حرف، حقیقت محجوب، یدالله رویایی )
‌ ‌
پ.ن: برای آنانی که عزیزمان بودند یا هستند و در گوشه‌ی ذهنمان زنده‌اند آن‌گونه که ما خواسته‌ایم نه آن‌گونه که خودشان تیشه برداشته‌اند به شکستن هیئت شکوهمندشان دربرابر دیدگان ما.
و برای شکلی از وطن که آنِ ماست... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۱:۵۸
فاطمه محمدبیگی


اسماعیل، اسماعیل همه‌اش تقصیر توست که هوای پیدا کردنت را در سرم انداختی تا در اولین روز زمستان نودوهفت راهم را بکشم و بروم جایی که همیشه از خود گذر انقلاب دوست‌ترش داشته و دارم؛ آن‌جا که دوران دانشگاه پناهگاهم شد از بابت پیدا کردن ممنوع‌ها، نیست‌ها، نگردها. آن‌جا که کتاب‌ها کهنه‌اند و گذر سال‌ها را می‌شود در عطف‌ها و جلدهایشان تماشا کرد، نشان دست‌به‌دست شدن‌هایشان را حتی. آن‌جا که مدام دلم می‌خواسته و می‌خواهد بین مردها یا بهتر بگویم پیرمردهایش جاخوش کنم، کمکشان باشم و بخزم لای بوی کهنگی کتاب‌ها و حریصانه لمس کنم و خسته نشوم. 
سرما و خستگی مانع نشدند. زده بودی به سرم آخر و وقتی هوسی مثل تو به سرم بزند، نمی‌توانم رهایش کنم. رفتم و اسمت را بردم، نبودی اما گفتند اگر بگردم، هست می‌شوی. آن بین در جمع مغازه‌ای وقتی نامت از دهانم بیرون خزید، نفهمیدم که نگاهی رویم ماند. آمدم بروم سراغ بعدی که صدای مردانه‌ی دلنشینی خواست بمانم. ازم پرسید که از کجا می‌شناسمت. تعجبش برایم شیرین بود، خیلی شیرین، انقدری که مزه‌اش بیاید زیر زبانم؛ فکر کن مردی از چهار نسل قبل درمقابل دختری چون من که انگار حرف‌های نامی دور، خیلی دور و گم لبانم را نوازش کرده باشند و آوایشان بلند شده باشد از امروز دور، خیلی دور برای دیروز. خندیدم. اسم دوستم نشست در ذهنم. زیرلب گفتم:« آخ که همه‌ش تقصیر توئه‌ها!» عذرخواست که می‌پرسد ولی می‌خواست بداند و گفت تعجب کرده که ‌‌اسمت را از دهان من شنیده، اسماعیل. گفتم که تقصیر براهنی‌ست و دوستی که ویران سرائیدن را برایم فرستاد و گفت این همان اسماعیل براهنی‌ست‌ها. مرد خواست فحشی نثار براهنی کند، گفت اگر جمع‌ مردانه‌ی خودشان بود، می‌گفت. تذکر داد که تو چیز دیگری هستی‌، چیزی بیشتر از براهنی و دیگران. گفت:« وقتی بچه بودم بابام منو برد تیمارستان دیدنش. نمی‌دونستم که کیه.» گفتم:« بعدا که فهمیدین. مهم همون تصویریه که ازش دارین که من ندارم، ما نداریم.» گفت که فقط یک جلد از مجموعه شعرهایت دارد وگرنه بهم می‌داد و ایمیلم را گرفت تا برایم ازش عکس بگیرد و بفرستد. بزرگ‌ترین لطفی بود که می‌توانست در حقم بکند و تصویر خودش، آن مرد جذاب مانده از نسل‌های قبل با صدایی که به‌قطع سیگارها در رسایی‌اش بی‌تاثیر نبوده‌اند، در تاریکی پاساژ ماند در ذهنم. کمی جلوتر یکی دیگر از مغازه‌دارها گفت که شاگرد براهنی بوده و من « خوشا به حالتون واقعا!» گویان تصویر او را هم که بهم قول داد کتابی از تو را بیابد و به دستم برساند در ذهنم ثبت کردم به یادگار... .

ماجرایت طولانی‌تر است و من را رغبت نوشتنش نیست از آن راهروها و آن دو برادر که می‌گفتند که چقدر خوب است دختر به این میزان کتاب‌خوان و من زیرلب زمزمه کردم:« کجا کتاب‌خون که اینا رو نخوندم... .» گفتند که بس است همه را یک‌جا نخر و چه گنج‌هایی که برایم رو نکردند. چقدر حرص خوردم از این که اصل‌ها انقدر نزدیک و قابل دسترسی بودند و من دل خوش کرده بودم به افست‌های بی‌مقدار ولی خب همین افست‌ها درابتدا راه را برایم باز کردند. من تشنه‌ی لمس آن کاغذها و عطف‌ها و جلدهای کهنه‌ام و گناه را نمی‌شود بر گردن این کاغذها و جلدهای بی‌رمق انداخت. حداقل توی این سن دیگر می‌دانم کجاها برم برای عشق‌بازی اصیل‌تر. الان چندجایی خانه دارم برای بوییدن این بوی کهنگی و نوازش کردن آن حجم زیبایی کهن و چشیدن طعمشان.

پ.ن: در عکس ستون سمت راست افست‌هایی که آن روز خریدم و سمت چپ اصل‌های قدیمی. این‌بار بیشترین خرجی که می‌توانستم را برای کتاب‌ها یک‌جا کردم و حق می‌دهم اگر آن دو برادر پیش خودشان بگویند عجب دیوانه‌ای بود این دختر. کار می‌کنم که پولش را خرج این لذت کنم دیگر. کتاب‌آجین شدن، نثرآجین و شعرآجین شدن لذتی است مدام.

- دیروز تولد جان جانان‌ترینم بهرام بیضایی بود و دیدن او و براهنی در یک قاب روزم را ساخت. از تولد بیضایی کمتر می‌توانم بنویسم که شخصی‌تر است این دلبستگی. همه‌چیز از چریکه‌ی تارا در دوران تحصیلی راهنمایی شروع شد و تا اکنون ادامه دارد و بیش باد. سایه‌ات بماند روی سرم، مرد که هر چه دلبستگی به تاریخی نویسی و آن زبان باستان‌گرا و آن پارسی‌نویسی دارم از تو دارم.

-دیروز اتفاق خوش کوچک دیگری هم برایم داشت. از آن تک سکانس‌های سینمایی زندگی که در ذهنم جا خوش کند و حالاحالاها مزه‌اش بماند برایم. داشتیم طبق معمول روز آخر کاری این روزهایم ولیعصر را پیاده می‌آمدیم بالا و گپ می‌زدیم که روبروی سینما پسری فلوت می‌زد. آهنگ برایمان آشنا آمد. درنگ کردیم تا تشخیصش دهیم که سریع نشست توی ذهنم و خواندم:« خوشا فصلی که دور از غم همه که شونه وا شونه» ترانه‌ای که این دو هفته به‌عنوان لالایی برای بچه‌ها می‌خواندم و جاهایی‌اش را یاد گرفته بودند و همراهم می‌خواندند. سرخوشانه با همان دهن پری که داشتم از قبل‌ترش چیزی می‌خوردم، صدایم را بلندتر کردم. پسر مکثی کرد و بلندتر ادامه داد. او می‌زد و من با صدای معمولی‌ام، بی‌هیچ خیالی، همراهی‌اش می‌کردم. از ذوق و شتاب جلوتر هم افتادم. وقتی داشتم « بدو پیشم بدو پیشم» را می‌خواندم رفتم سمتش و اسکناس را انداختم توی جعبه‌اش. قطع کرد. گفتم:« همیشه منصفی بزن، همیشه!» لبخندی زد و چشمی گفت. ما راهمان را کشیدیم و رفتیم و نوای آهنگش پشت سرم تا جایی آمد و بعد روی سنگفرش‌های ولیعصر ریخت و محو شد در غروب پنج دی ماه هزاروسیصدونودوهفت.

- بهتر آن است  که بروم و خودم را دفن نخوانده‌های هوس‌انگیزم بکنم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۱۲:۰۴
فاطمه محمدبیگی

چنگیز یک تنه
به شهر من حمله کرد
و تو را به یغما برد
و من دیدم
آن تکه ی روشن خمیدگی گردن بر شانه ات را
که از کناره ی چنگ او بر پیراهنت،
بیرون مانده بود
و بوسیدم روشنایی ات را
که دور و در خون می شد
فریاد برآوردم:«نشابور مرا به کجا می برید؟»
آن گاه سربازان دررسیدند
و صورتم در خاک شد
و تنم، کارزاری برای تاختنشان
و آن نقطه ی روشن دور
که دستم بر آن نمی سایید
آرامش لحظه ی مرگم بود
به پیشِ چشم


پی نوشت: وقتی آن چه می خواهی بگویی، خودش را در شکلی بینابین شعر و داستان جای می دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۸
فاطمه محمدبیگی

شعر از جایی آغاز می شود که رهگذری خود را در سرمای زمستانی به کلبه ای می رساند. در آن جا عمو نوروز مشغول تعریف کردن داستان آرش، قهرمان اسطوره ای، برای فرزندانش است. شروع قصه این چنین است " گفته بودم زندگی زیباست..."سپس عمو نوروز  از هراس و فضای رعب انگیزی که در آن دوره ی تاریخی بر مردم و سپاهیان حاکم شده بود،  سخن می گوید "روزگاری بود/ روزگار تلخ و تاری بود/ بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره/ دشمنان بر جان ما چیره"  او داستان را ادامه می دهد تا جایی که به حضور آرش در قصه می رسد "منم آرش/ منم آرش؛ سپاهی مردی آزاده/ به تنها تیر ترکش، آزمون تلختان را / اینک آماده." عمو نوروز می گوید آن لحظه است که وحشت در دل مردم و لشکریان خانه می کند. آن ها می ترسند که مبادا آرش نتواند از پس این کار بربیاید و دشمن به مقصود خود برسد. آرش اما با دیدن دلهره ی مردمش، رجزخوانی اش را ادامه داده و به آن ها امیدواری می دهد که در این نبرد پیروز خواهد شد. آرش فریاد می کشد که هیچ نیرنگی در کارش نیست و هیچ باکی از مرگ ندارد. او حرف های پایانی اش را رو به  مردم می زند " درورد ای واپسین صبح!ای سحر! بدرود! / که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود" سپس از میان جمعیتی که نگاه های دردناکشان او را همراهی می کنند، می گذرد و خود را به دماوند می رساند. در آن جا کمان را می کشد و تیر را در آن می گذارد. زه را که می کشد، دیگر نیرویی در تنش نمانده تا ببیند که تیر در کجا می نشیند. همان جا چشم هایش را می بندد و نفس کشیدن را فراموش می کند. هنگام شب افرادی را به جست و جوی او می فرستند ولی آن ها نشانی از آرش پیدا نمی کنند. تیر نیز نیم روزی پس از آن روز بر تنه ی درخت گردویی می نشیند و خبرش مردم مصیبت زده را خوشحال می کند. عمو نوروز ادامه می دهد که پس از آن هر کس که در مسیر آن کوه گم می شد، راهنمایی به نام آرش نجاتش می داد" با دهان سنگ های کوه، آرش می دهد پاسخ/ می کندشان از فراز و نشیب جاده ها آگاه/ می دهد امید/ می نماید راه" پس از به پایان رسیدن نقل قصه، عمو نوروز و کودکان به خواب می روند. رهگذر اما خوابش نمی برد. کنار آتش می نشیند و هیزم در آتش دان می اندازد.
این شعر روایی بیان گر داستان آرش، قهرمان اسطوره ای ایرانی است که نامش در اوستا آمده؛ در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی هنگام جنگ با توران، افراسیاب سپاهیان ایران را در مازندران محاصره می ‌کند. در این حین منوچهر پیشنهاد سازش می ‌دهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌ پذیرند. اما برای پذیرش این سازش و تحقیر ایرانیان شرط می ‌کنند که یکی از پهلوانان ایرانی بر فراز البرز تیری بیندازد و جای فروافتادن آن تیر، مرز ایران و توران شناخته شود. در این میان کسی جز آرش شجاعت انجام این کار را به خود نمی دهد. در شاهنامه نیز چند بار نام او برده شده اما داستانش به تنهایی در شاهنامه موجود نیست.
آرش کمانگیر، نخستین منظومه ی حماسی سروده ی سیاوش کسرایی است. وی یکی از شاگردان نیما یوشیج بود که به سبک شعر او وفادار ماند. البته که تاثیر زبان باستان گرا و فضاسازی های اخوان بر شعرهای او به وضوح پیداست. از جمله مجموعه شعرهای به‌جای مانده از او می‌توان به منظومه ی مهره ی سرخ- که تقلیدی است از همین منظومه ی آرش و برگرفته از داستان رستم و سهراب- و مجموعه شعرهای آوا ، در هوای مرغ آمین، هدیه برای خاک، تراشه‌های تبر، خانگی، با دماوند خاموش و خون سیاوش اشاره کرد.
*شعر روایی یا روایت های شاعرانه ی داستانی به آن دسته از اشعار غالبا کوتاه گفته می شود که همانند داستان راوی دارند و ماجرایی را درون خود بازگو می کنند. در این اشعار معمولا عناصر داستانی مثل حادثه، شخصیت های اصلی و فرعی، توصیف های کنش و فضا و مکان حضور دارند. این گونه روایات بخش اساسی اشعار نیما و اخوان و بخش هایی از آثار شاعرانی چون شاملو، مصدق، کسرایی، سپانلو، اوجی و ... را تشکیل می دهند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ نوار منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۷
فاطمه محمدبیگی