مرد سوری بود اما قاهره، لندن، بیروت و مادرید را زیسته بود. زنان بسیاری را دیده و طعم لبان چندیشان را چشیده بود؛ اما فقط یکی از آنان، یک زن عراقی، توانسته بود روحش را تسخیر کند.
مرد عاشق بود و عشق را شعر کرده و سروده بود:
«نه من میتوانم کاری بکنم
نه تو
زخم با خنجری که رو به اوست
چه کند؟»
در سفرهایش انسان را شناخته و آدمیان را زیسته بود. در سفرهایش وطن را به وسعت جهان دریافته و در تن زنان زیبا خانه ساخته بود و تنها بر سینهی یکی بیش از دیگران، معنای آرامش را پیدا کرده بود:
«بر شنزار سینهات، خسته خم میشوم
این کودک از زمان تولد
نخوابیده است.»
به زبانهای مختلف صحبت کرده بود. به زبانهای مختلف نوشته بود. به زبانهای مختلف عشق را بر زبان آورده بود؛ فرانسوی، انگلیسی، اسپانیولی و... ولی در میان واژههای عربی عشق را یافته و پرداخته بود.
«دربارهی شریعت عشق بحث نکن
عشق من به تو شریعتی است
که مینویسم و اجرا میکنم.»
عشق مرد به آن یگانه زن آموخته بودش که بیروت سرد و یخزدهاش را زنی وسوسهانگیز ببیند که هر شب زیباترین پیراهنش را میپوشد... .
در روز 15 دسامبر سال 1981، مقابل سفارت عراق در بیروت، انفجار یک بمب وطن مرد را هزار تکه کرد. هزار تکهای که در هیچ چمدانی جا نگرفت و در هیچ سفری رد خونش از روی صورت مرد پاک نشد.
مرد با چشمانی که هرگز از اشک خالی نشد، سرود:
«و عربها روزی خواهند دانست
که پیامبری را کشتند
پیامبری را کشتند...»
او سیاستمداران را با وطنهای پارهپاره و در اسارتشان تنها گذاشت و پاهایش را در زمین کلمات فرو برد:
«میهنی دگر نیست
که پناهم داده باشد
جز کلمه!»
و پیش از آن که پیکرش را در گورستانی در دمشق به خاک بسپارند، به صدای بلند گفت: «تمام بازیهای دنیا، از جمله بازی بچهها اصول و قواعدی دارد...» و نماند تا ببیند که سنگ قبرش میان خرابههای سوریه، درخشانترین نقطه است.
او مردی بود که گفت: «بزرگترین پیروزی دنیا پیروزی اسکندر مقدونی، یا هانیبال، یا ناپلئون نیست. نه! پیروزی شعر از همهی پیروزیها بزرگتر است!»
برای نزار قبانی، عاشقترین شاعر عربزبان که پیکر متلاشیشدهی بلقیس الراویاش را با دستان خالی جمع کرد و در تن خود جای داد؛ همانگونه که روزی خود در بندر تن او، پهلو گرفته بود.
پ.ن: همراهش آهنگ «لبیروت» بانو فیروز را بشنوید.