کولی آکاردئون به دوش عزیزم
هیچ نمیدانم کجای دنیایی و قرار بود این نوشته را خیلی پیشتر برایت بنویسم اما مدام با خودم توی ذهنم حملش کردم تا امروز که دلم بخواهد حروف واژههایش را با کیبرد روی این صفحهی سفید کنار هم بگذارم و پستش کنم.
داشتم میگفتم که هیچ نمیدانم کجای دنیایی، رومانی یا آمریکا. پیش کولیهای بخارست یا کنار مسافرهای آمریکایی توی تاکسیات. شاید هم برگشتهای به وطن زهوار در رفتهات و من بیخبرم. آخر آنطور که تو غیب شدی، چطور باید پیدایت کنم؟آخرینباری که احوالت را پرسیدم، به نظر خیلی خوب نمیآمدی و نفهمیدم چرا چیزی نمیگفتی... و بعد هم که همهچیز را بستی و گم و گور شدی انگار که اصلاً نبودی. چهرهی واقعی یک کولی همینطور است، مگر نه؟ میرود و میرود و هرگز نمیماند که ماندن مرگ اوست. شاید... میرود و میرود که رفتن رسم اوست شاید... میرود و میرود که رفتن خون در رگهای اوست شاید... میرود و میرود که رفتن، ماندن اوست شاید... نمیماند و نمیماند و نمیماند که نماندن قرار اوست شاید... نمیماند و نمیماند و نمیماند که نماندن شکل اوست شاید...
کولی عزیز، دیوانهی عزیز، نمیدانم آکاردئونت را کجا و برای چه کسی میگشایی و سرانگشتانت را رویش سر میدهی و نتهایت در هوا میسرند و بر گوشهای آنان که نمیدانم کیاند، میلغزند. نمیدانم کجا نشستهای و برای که «فرهاد» مینوازی و میخوانی ولی خواستم برایت بنویسم که اگر یک وقتی اینجا را خواندی، بدانی که دلتنگ بودم و هستم و راهی برای گفتنش بهت نداشتم پس اینجا میگذارمش بلکه بخوانی.
اگر برگشتهای در خیابانها «فرهاد» بخوان، آوازهای خودت را، شعر کولیان را، هر چه... چه من تو را توی خیابانها بیابم چه نه، تو بزن و بخوان. اگر برنگشتهای، همانجا در تاریکیها و روشناییها بزن و بخوان و برقص تا باد صدایت را به اینجا بیاورد و لبخندی شود روی لبان من.
این سطرها توی تهران و در سفرم، روی خاک گرم بندر و قشم و هرمز هم همراهم بودند تا بنویسمشان و الان که مینویسم، پشت هم پنهان میشوند تا گمشان کنم و ندانم که چه میخواستم بنویسم.
اینجا همهچیز زشت و کریه و زننده شده. گاهی حس میکنم تحمل چیزی به نام «وطن» به این شکلی که برایمان ساختهاند، چقدر سخت و توانفرسا شده. تو هر کجا که هستی، بخوان. جای تمام ما بخوان:
« پشت سرم نارنجزار
رو در رو دریا مرا میخواند
سرگردان نگاه میکنم
میآیم
میروم
آنگاه درمییابم که همهچیز
یکسان است و با این حال نیست
...
میاندیشم که شاید خواب بودهام
میاندیشم که شاید خواب دیدهام
خواب دیدهام»
آن وقت مطمئن باش که چشمانم گرد و خیس است و دلم میخواهد برخیزم همه را در آغوش بکشم و همه سبکتن برقصیم نه در تاریکروشنای اتاقهای تنگ بلکه در خیابانها؛ خیابانهای دور و نزدیک.