صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

                   زندگی دوگانه ورونیکا


من مرده‌ام. جنازه‌ای ندارم ولی همه به توافق رسیده‌اند که من مرده‌ام. جنازه‌ای در کار نیست تا در گور بچپانند و تندتند ذکری حواله‌ام کنند. من مرده‌ام و در لحظه‌ی فقدانم روی زمین، به ناگهان آهنگ مامای ژیوان گاسپاریان در گوش تمام کسانی که دوستشان داشته‌ام و نداشته‌ام، آشنایانم، دوستانم و هر که مرا به نحوی می‌شناخته، پخش می‌شود. برای پنج دقیقه همه از زندگی می‌مانند؛ چون من مرده‌ام. نه آن که برای کسی مهم باشد، نه. نهایت یک آدم دیگر از زندگی‌شان حذف می‌شود، همین. من مرده‌ام، نه تو میدانی کجایم که بیایی و استخوان‌هایم را در آغوش بگیری؛ برهنه‌ترین حالت. نه او می‌تواند گوش‌هایم را بیابد تا برایم بودلر بخواند و نه من دیگر می‌توانم برایتان شعری از محمود درویش یا براهنی بخوانم و بعد بزنم زیر آواز که نیست تردید زمستان گذرد... نه. من مرده‌ام و شما برای پنج دقیقه صدای ژیوان گاسپاریان را می‌شنوید که می‌خواند
ماما... مایرین...ماما...
و خالی می‌شوید، از من، از چشم‌هایم و از تمام خاطراتمان؛ چون من مرده‌ام و جنازه‌ام یک جای این کره خاکی ناپیدا مانده... .

 
پ.ن: داستانی برای آهنگ «ماما»ی ژیوان گاسپاریان از آلبوم «به تماشای آب‌های سپید» که تکراری نمی‌شود و هنوز می‌توانم با آن بگریم و سبک بشوم؛ آهنگ فقدان، فراق، رفتن و نبودن... این داستان باید کامل بشود. کِی؟ نمی‌دانم. 
⁦تصویر متعلق به فیلمی است که بی‌نهایت دوستش دارم «زندگی دوگانه ورونیکا»ی کیشلوفسکی. به‌خصوص این صحنه را. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۸:۳۲
فاطمه محمدبیگی
ای تلخ و خوش...
گفته بودی به وقت مرگ برهنه‌تریم، گفته بودم به وقت مرگ استخوان‌هایم را در آغوش بکش، گفته بودی... آنچه که گفته بودی، تلخ‌ترین پاسخی بود که به درخواستی چنین، می‌توان داد و داده بودی اما این بار می‌سپارم استخوان‌هایم را شهر به شهر و خاک به خاک دفن کنند تا نتوانی یکجا، زیر یک سنگ، در یک تکه خاک کوچک پیدایم کنی و پیکرم را در ذهنت خوابیده آنجا، ببینی. دیگر اهمیتی ندارد که استخوان‌هایم بر پهنای کوچک سینه‌های محکم تو بسایند یا نه، مهم این است که هر کجا پا بگذاری، زیر آن خاک‌ها، چون نهنگی شناور در اقیانوس تیره و تاریک، خود را به سطح آب برسانم و زیر نور طلایی خورشید، به آوازی بلند بخوانم:
هر چه زبان دارم به تو می‌دهم
چون برق خورشید طلایی تو که از مغزم
به روی تکه‌های قلبم ریخت
چون تو را فهمیدم
هر چه دست دارم به تو می‌دهم
چون تو را با زنجیرهای گوناگونی که دورت را گرفته‌اند
یافتم و تو هر مردابی را و هر چاله‌ی صورتی را
روشن کردی و سبز کردی
و با سرور انسانی‌ات زنجیرها را پاره کردی
و به پیش رفتی
...
 
گوش‌های تو به صدای من و نفس‌هایم آشنایند؛ حتی در زیر خاک، حتی در کالبد نهنگی مرده و آن موقع است که من بر زمان خواهم خفت.
 
پ.ن: شعر درون متن و مصرع برجسته شده، هر دو بخشی از اشعار فریدون رهنمای عزیز عزیز است. دومی را فرهاد، جان جانان، با صدایش جاودانه‌تر کرده.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۹
فاطمه محمدبیگی
مرد سوری بود اما قاهره، لندن، بیروت و مادرید را زیسته بود. زنان بسیاری را دیده و طعم لبان چندی‌شان را چشیده بود؛ اما فقط یکی از آنان، یک زن عراقی، توانسته بود روحش را تسخیر کند.
مرد عاشق بود و عشق را شعر کرده و سروده بود:
«نه من می‌توانم کاری بکنم
نه تو
زخم با خنجری که رو به اوست
چه کند؟»
در سفرهایش انسان را شناخته و آدمیان را زیسته بود. در سفرهایش وطن را به وسعت جهان دریافته و در تن زنان زیبا خانه ساخته بود و تنها بر سینه‌ی یکی بیش از دیگران، معنای آرامش را پیدا کرده بود:
«بر شنزار سینه‌ات، خسته خم می‌شوم
این کودک از زمان تولد
نخوابیده است.»
به زبان‌های مختلف صحبت کرده بود. به زبان‌های مختلف نوشته بود. به زبان‌های مختلف عشق را بر زبان آورده بود؛ فرانسوی، انگلیسی، اسپانیولی و... ولی در میان واژه‌های عربی عشق را یافته و پرداخته بود.
«درباره‌ی شریعت عشق بحث نکن
عشق من به تو شریعتی است
که می‌نویسم و اجرا می‌کنم.»
عشق مرد به آن یگانه زن آموخته بودش که بیروت سرد و یخ‌زده‌اش را زنی وسوسه‌انگیز ببیند که هر شب زیباترین پیراهنش را می‌پوشد... .
در روز 15 دسامبر سال 1981، مقابل سفارت عراق در بیروت، انفجار یک بمب وطن مرد را هزار تکه کرد. هزار تکه‌ای که در هیچ چمدانی جا نگرفت و در هیچ سفری رد خونش از روی صورت مرد پاک نشد.
مرد با چشمانی که هرگز از اشک خالی نشد، سرود:
«و عرب‌ها روزی خواهند دانست
که پیامبری را کشتند
پیامبری را کشتند...»
او سیاستمداران را با وطن‌های پاره‌پاره و در اسارتشان تنها گذاشت و پاهایش را در زمین کلمات فرو برد:
«میهنی دگر نیست
که پناهم داده باشد
جز کلمه!»
و پیش از آن که پیکرش را در گورستانی در دمشق به خاک بسپارند، به صدای بلند گفت: «تمام بازی‌های دنیا، از جمله بازی بچه‌ها اصول و قواعدی دارد...» و نماند تا ببیند که سنگ قبرش میان خرابه‌های سوریه، درخشان‌ترین نقطه است.
او مردی بود که گفت: «بزرگ‌ترین پیروزی دنیا پیروزی اسکندر مقدونی، یا هانیبال، یا ناپلئون نیست. نه! پیروزی شعر از همه‌ی پیروزی‌ها بزرگ‌تر است!»
برای نزار قبانی، عاشق‌ترین شاعر عرب‌زبان که پیکر متلاشی‌شده‌ی بلقیس الراوی‌اش را با دستان خالی جمع کرد و در تن خود جای داد؛ همان‌گونه که روزی خود در بندر تن او، پهلو گرفته بود.
 
پ.ن: همراهش آهنگ «لبیروت» بانو فیروز را بشنوید.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۹
فاطمه محمدبیگی


فکر نمی‌کردم به نوشتن این حرف‌ها وادار می‌شوم. زندگی، بیرون از ما خودش را به ما تحمیل می‌کند. گاهی- اعتراف کنیم که- ما را پایین می‌کشد، کوچک می‌کند و به یادمان می‌اندازد که دنیا از بدی هم خالی نیست و پاکی و طراوت خوبی ما هم گاهی نمی‌تواند این سکه‌ی قلب را اعتباری بدهد. چقدر تلخ است که آدم به جای حرف‌های شیرین، حرف‌های خوب و حرف‌های دلنشین، باید انعکاس بدی‌های دیگران باشد.
( از نامه‌ی سوم مرتضی کیوان به پوری سلطانی؛ این هر دو عزیز و آن دوست دیگر، آن عزیزترم که این‌ها را برای ما باقی گذاشته، شاهرخ مسکوب.)
پ.ن: مرتضی شاعر بوده، جوان بوده و شهید. کتاب شعری ازش نمانده. سراغش را اگر از فروشنده‌های قدیمی بگیرید، همان‌ها که دهه‌ی چهل، پنجاه را زیسته‌اند و جوانی کرده‌اند، آدرس چند نشریه را بهتان می‌دهند که بخوانیدش. بعد هم حتما ازتان می‌پرسند که پوری را می‌شناسید یا نه؛ پوراندخت سلطانی را، مادر کتابداری نوین ایران را و سرنوشتش را و این را که مثل توران میرهادی غم بزرگش را تبدیل به کار بزرگ کرده. خودم هنوز  از آن روزی که وصیت‌نامه‌اش را خواندم و نتوانستم رهایش کنم تا الان، پی آن‌ شعرها و این همه چیز نرفته‌ام که شیرینی حرف‌های ساده‌ی عمیقشان زیر زبانم مانده و دلم نمی‌آید بنشینم و یک‌جا سر بکشمشان.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۷
فاطمه محمدبیگی


آن‌جا ایستاده بودیم. دستانت سرد بودند و دستان من گرم و چشمانت خیس بودند و چشمان من نه. گفتی:« دست‌هاش، ببین دست‌هاش رو.» و من خیره به دست‌ها ماندم، به آن که رو به پایین بود و آن که رو به بالا. پابه‌پا می‌کردی و دستانت را به پالتویت می‌ساییدی تا گرم شوند و من از خودم می‌پرسیدم مگر دستان من گرم نیستند تا دستانت را گرم کنند؟ دستت را در جیبت کردی و مشغول چرخاندن آن کارت شدی. از این که مچت می‌چرخید، می‌فهمیدم. گفتی:« چشم‌ها.» و چشمان من دور گشتند پی جفت جفت چشم، پلک‌های بسته، پلک‌های باز و نم چشمان تو. دست دیگرت را که هنوز می‌ساییدی برای گرما در دست گرفتم و چشمانت گریختند. شاید دنبال چشمان مسیح، نه مریم، تو نگاهت پی مریم می‌گشت هربار. کجا بود مریم؟ گفتی:« ندیدمش. سال‌هاست ازش بی‌خبرم. رفت. گم شد. گور شد. گور خودش... » و سینه‌ی برآمده‌ی مسیح خودش را به لبان من سایید. بوسیدم. بوسیدمش. بوسیدمت. بوسیده بود سینه‌ات را؟ گفتی:« بوسه. نرمه‌. این نرمی از قاب می‌زنه بیرون حتی.» دستت را فشردم و دست دیگرت هنوز کارت را می‌چرخاند. چه فایده‌ای داشت پیدا کردنش؟ چرا برایت مهم بود که دوباره مریم را جایی در زندگی‌ات پیدا کنی؟ تو که از زندگی‌اش بیرون افتاده‌‌ بودی... گفتی:« شبونه. شبونه دفنش کردن.» و عیسی چرخید و عیسی ماهی شد و لغزید و روی تن من افتاد. دستش نشست بر دهانم. ها کردم، گرما. ها کردم، سرما. ها کردم درد. مریم درد کشیده بود زیر این تن؟ گفتی:« رنگ‌ها!» نگاهم از دست داخل جیبت پرید روی رنگ‌های لطیفش. تیرگی‌هایش هم خشن نبودند. چرا همه‌چیز انقدر آرام بود؟ گفته‌ بودند:« شاید مرده باشه، نگرد، واسه چی پی‌شی؟» گفته بودی:« نمی‌دونم.» و خودت را قایم کرده‌ بودی بین خانه‌ها. دستت کارت را می‌چرخاند و تو حتما گمان می‌کردی جواب سوالت باید پیش آن مرد باشد و من هنوز سوالم این است که کدام سوال، کدام جواب؟ گفتی:« خط‌ها!» دنبالشان کردم. نه تیزند و نه منقطع. می‌غلتند روی هم‌. غلتیدیم روی هم. بوسیدمش. مریم کجا بود آن‌وقت؟ مریم همه‌جا بود. کسی دیده بود شما را؟ کسی دیده بود ما را؟ من را کسی دیده بود؟ تو من را دیده بودی؟ گفتی:« دست‌ها. اون فضای ایجاد شده‌ی بین دست‌ها، اون خالیِ سیاه.» نگاه کردم، دستم ماهی مرده‌ای شده بود توی دستت، سرد، مچاله، متعفن. بویش داشت به مشامم می‌رسید. بیرونش کشیدم. نگاهت آهسته از قاب آمد تا روی من. صدایم کردی مریم و من شنیدم هجاهای مریم را وقتی از بین لبانت خارج نشدند و من مریم نبودم، من... مریم بودم. ‌

پ.ن: دیروز زادروز رضا براهنی جان جانان بود و خوشی‌اش آنِ من.
-عکس از کلیسای وانک اصفهان.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۰:۴۳
فاطمه محمدبیگی


کیخسرو را گفتم که شاید سربازی نیک باشد این مرد جوان. تردید داشت، بسیار. من اما پذیرفتم درخواستش را. سخت بود و گران. موج تردید را در مردمکان تیره‌اش دیدم و هراس را که پشت آن تیرگی چنگال تیزش را آماده کرده بود تا از پس تردید بیرون بخزد و سینه‌ی جوان را هزار پاره کند و جانش را بیالاید. گمان بردم می‌تواند و  شمشیر را نشانش دادم. 
گفتم:« باید بیاموزی نبرد را، آماده‌ای؟» چشمه‌ای از توانستن در دستانش بود که می‌جوشید و جدیتی در کلامش که می‌ریخت در گوشم که زایل گشتند و تباه میان کشاکش‌های بیهوده‌ که قدرتش را بازیچه‌ی خویش کردند. دیدم ‌ان پسرک رنجور زخمی سرگشته را. دیدمش. ایستاده بود میان هیبت مرد جوان و دستانش را به سوی من گرفته بود که بگیر و به نامم می‌خواند. صدایش زمزمه‌ای دور بود که می‌آمد و خودش را بر گوش من می‌سایید و فرو می‌ریخت. آن دستان را گرفتم و شمشیر را در کفشان نهادم به پنجه افکندن با سرنوشت.  اعتماد بر من بست و من بردمش و نشانش دادم و داستان‌ها گفتم و قصه‌ها بخشیدم تشنگی‌اش را. درونش نطفه‌ی ماجرایی را کاشتم تا به بار بنشاند چه باشم چه نباشم. شمشیر اما از دستش افتاد. سنگین بود و یارای بازگرفتنش نبود. خواندمش:« زنهار که هراس بر تو چیره گردد! بَرکَن از بیخ و بن این دیوار گلی را. دستانت را بنگر. نمی‌بینی مگر که می‌جوشد آن چشمه؟» گفت:« نمی‌توانم. سخت است و نمی‌توانم.» 
و نتوانست و توانستن در اختیار من نبود که گرمش بگردانم یا سرد. عقل را به یاری طلبید بسیار و زیاده از حد. سنجیدن از اندازه که بگذرد، آفت است و بر شاخه‌ی شجاعت می‌نشیند و نشست. جرٱت نبرد را بدل به شجاعت پایداری بر عقل و دوری از احساسات و گریز کرد. گریزی به نام منطق. خندیدمش. شورید بر من. پسرک را به عقب راند، دورتر، گم‌تر و شنیدم صدای زمزمه‌اش را که می‌نالید و می‌گریست با اشک‌هایی ناپیدا. پسرک را گفتم:« بگرد. پیدا کن نطفه‌ی ماجرای اصلی را از میان قصه‌هایی که تو را گفتم و آن را کامل کن. نخلی خواهد شد و یا درخت نارنجی که روزی می‌توانی از شهد آن بنوشی.» پسرک دست بر زخم کهنه‌ی سینه‌اش گذاشت و پیش از آن که در تیرگی و بزرگی تن مرد جوان محو شود، فریاد کشید:« چگونه؟ من نمی‌دانم، نمی‌توانم.» پاسخش دادم:« مرور کن همه‌چیز را آن‌وقت خواهی دانست... می‌فهمی، می‌توانی اگر بخواهی.» و گم شد. سرباز شمشیر از کف انداخت و پس پس رفت.
کیخسرو را گفتم که پندارت درست بود. این مرد جوان آن سربازی نیست که انتظارش را می‌کشیدیم. یاوه می‌گفت که به پای تو می‌رسد. کسی به تو نمی‌ماند و نخواهد ماند. تردید، درونش آن‌قدر ریشه دواند که راه هراس را گشود و دیدم آن چنگال‌های تیز را که در قلبش فرو رفته بودند و بوییدم مشامش را که مسموم بود و صدایش را که آلوده بود به سرمای ترس و نگاهش را که نگاهی نبود، تهی. دستانش را دیدم که می‌ساییدند به لرز بر هم و لبانش که سکوت را مزه مزه می‌کردند. کاری از من ساخته نبود. شمشیر افتاده را برگرفتم و دیگربار در سینه پنهان کردم. شمشیر سرد بود چونان تکه یخی که بر زخم سوختگی‌ باورم بگذارم و خنک گرداند تنم را. خنک شدم. نگاهم را ازش گرفتم و راهی گشتم. مرد جوان را نخستین نبرد با خویشتن باید باشد و سپس با سرنوشت و یاری ما در نبرد بزرگ زندگانی. پاسداری از نور را ناتوانی آمیخته به تیرگی سزاوار نیست. از تن چنین سرباز زخمی، سلحشوری بیرون ناید مگر به جهد آن پسرک اگر بازآید و دستانش را دیگربار به سوی دستانی گرم دراز کند و بخواند میدیوماه نامی دگر را به نام اگر بیابد... . او از پیش شکست خورده بود و من اکنون این را فهمیده‌ام؛ رویاپردازی‌ست که بر عبث می‌پاید؛ وگرنه که او را تلاشی نیست بر هیچ و آغوش گشوده بر هر آن‌چه زندگانی پیش می‌آورد و بدرود می‌گوید هر آن‌چه زندگانی با خود می‌برد. چگونه رویا پردازی‌ست او؟  فقط می‌پروراند و پاسداری نمی‌کند؟ قدرت حقیری است این کاشتنِ بی نگاه‌داری. مرد جوانی‌ست سرما زده و مات برده. من نیز چونان موبدی که به او بگویند آتش آتشکده‌ات را بکُش و خاموش گردان و ترک گوی، رها کردم خیال سرباز بودن و سلحشور شدنش را و تکیه زدم بر اندیشه‌ی درست کیخسرو.

پ.ن:

جایی در فیلم The Fountain ایزی به تامی قلم و جوهر هدیه می‌ده تا داستانی رو که اون نوشته، تموم کنه. سخت‌ترین کار ممکن برای هر دو؛ هم نویسنده، هم کسی که باید وظیفه‌ی به پایان رسوندن داستانِ نویسنده رو به دوش بکشه.

-I want you to help me.

-How?

-Finish it... Finish it.

-The--?... I don't know how it ends.

-You do.You will.

تامی وقتی مثل اون سلحشور که می‌گه لعنت به نقشه‌ها، چیزای معمول رو کنار می‌ذاره و می‌ره توی دل ماجرا، می‌تونه راه رو پیدا کنه و پیش بره تا انتها که انتهای مطلقی نیست.

بشنوین آهنگ So tired of this sickness... It has to end soon از Oak رو یا Death is the road to Awe از Clint Mansell آلبوم موسیقی متن خود فیلم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۰۳
فاطمه محمدبیگی

دو قدم از پسر که مشغول تماشای اثاثیه‌ی داخل مغازه بود، جلوتر رفت. یک لحظه برگشت چیزی بگوید که چشمش به میز گرد کوچک پشت ویترین افتاد. ماند. پسر هم پشت سرش ایستاد. دختر کمی عقب آمد و به میز اشاره کرد.
- چقدر خوبه! به درد خودم می‌خوره که هی بذارمش این‌ور او‌ن‌ور.
نگاه پسر روی میز چرخید و وقتی دختر راه افتاد، گفت:« می‌سازم برات.» دختر برنگشت که چشم توی چشمش بگذارد. گذاشت آن شیرینیِ شکل گرفته از حرف او در تنش حل شود. ساکت ماند و لبخند زد‌. می‌دانست که پسر لبخندش را در تاریکی گذر از خیابان نمی‌بیند اما نمی‌دانست پسر یادش می‌ماند که چنین حرفی زده یا نه. خودش آن جمله را فرستاد گوشه‌ی ذهنش تا بعدتر در یک فیلم‌نامه‌ جایی که عشق یا دوست داشتنی در صحنه جریان دارد، بنویسد که مرد مقابل زنی همین‌طور محکم بگوید فلان چیز را که دوست داری، برایت می‌سازم و «می‌سازم برات.» جانشین همه‌ی آن دیالوگ‌‌های تکراری و دستمالی شده شود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۸
فاطمه محمدبیگی

می گم:
اون قلم رو بردار. 
می گه:
ببین من  دستم به ژوبین خو گرفته نه قلم. 
می گم:
برش دار. یه دور که روی تن من پهلوی بنویسی، با انگشتات عجین می شه. 
لبخند می زنه. می گه:
منو بهل. عفوم کن. کار من نیست.
می خندم. بلند. بلندتر و بین خنده می گم:
نمی هلم.
می گه:
ای جادوگر. ای جادوگر. چنین که تو می کنی رسم جوان مردان نیست. تو سپاهیانی داری شگرف. من چه؟
می گم:
خویش. خویشتنت. همین کافی نیست؟
قلم رو بین انگشتاش فشار می ده. می گه:
باید از تو دوری کنم. می ترسم اون خوی پهلوانانه ام رو ازم بگیری.
می گم:
هر شب با من در نبردی، سخت. کدوم گرفتن؟ بهونه است.
ساعدم رو می ذارم پیش روش. می گم:
بنویس. 
می گه:
چی؟
می گم:
بنویس قسم به انگشتان کشیده اش چه به دور تیغ، چه قلم و چه مچ و گلوی یار. 
بلند می شه. گُر می گیره. می گه:
قرارمون این نبود. تو... تو... تو اسیرم می کنی آهو چشم. اسیر کلمات کهن و نو. 
دستش رو می گیرم. می نشونمش. می گم:
مگه تو اسیرم نکردی؟ اسیر این دستا... .
چیزی نمی گه. قلم رو توی مرکب می زنه. دستم رو توی دستش می گیره و شروع می کنه به نوشتن.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۵
فاطمه محمدبیگی