صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیستن» ثبت شده است

                   زندگی دوگانه ورونیکا


من مرده‌ام. جنازه‌ای ندارم ولی همه به توافق رسیده‌اند که من مرده‌ام. جنازه‌ای در کار نیست تا در گور بچپانند و تندتند ذکری حواله‌ام کنند. من مرده‌ام و در لحظه‌ی فقدانم روی زمین، به ناگهان آهنگ مامای ژیوان گاسپاریان در گوش تمام کسانی که دوستشان داشته‌ام و نداشته‌ام، آشنایانم، دوستانم و هر که مرا به نحوی می‌شناخته، پخش می‌شود. برای پنج دقیقه همه از زندگی می‌مانند؛ چون من مرده‌ام. نه آن که برای کسی مهم باشد، نه. نهایت یک آدم دیگر از زندگی‌شان حذف می‌شود، همین. من مرده‌ام، نه تو میدانی کجایم که بیایی و استخوان‌هایم را در آغوش بگیری؛ برهنه‌ترین حالت. نه او می‌تواند گوش‌هایم را بیابد تا برایم بودلر بخواند و نه من دیگر می‌توانم برایتان شعری از محمود درویش یا براهنی بخوانم و بعد بزنم زیر آواز که نیست تردید زمستان گذرد... نه. من مرده‌ام و شما برای پنج دقیقه صدای ژیوان گاسپاریان را می‌شنوید که می‌خواند
ماما... مایرین...ماما...
و خالی می‌شوید، از من، از چشم‌هایم و از تمام خاطراتمان؛ چون من مرده‌ام و جنازه‌ام یک جای این کره خاکی ناپیدا مانده... .

 
پ.ن: داستانی برای آهنگ «ماما»ی ژیوان گاسپاریان از آلبوم «به تماشای آب‌های سپید» که تکراری نمی‌شود و هنوز می‌توانم با آن بگریم و سبک بشوم؛ آهنگ فقدان، فراق، رفتن و نبودن... این داستان باید کامل بشود. کِی؟ نمی‌دانم. 
⁦تصویر متعلق به فیلمی است که بی‌نهایت دوستش دارم «زندگی دوگانه ورونیکا»ی کیشلوفسکی. به‌خصوص این صحنه را. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۸:۳۲
فاطمه محمدبیگی
ای تلخ و خوش...
گفته بودی به وقت مرگ برهنه‌تریم، گفته بودم به وقت مرگ استخوان‌هایم را در آغوش بکش، گفته بودی... آنچه که گفته بودی، تلخ‌ترین پاسخی بود که به درخواستی چنین، می‌توان داد و داده بودی اما این بار می‌سپارم استخوان‌هایم را شهر به شهر و خاک به خاک دفن کنند تا نتوانی یکجا، زیر یک سنگ، در یک تکه خاک کوچک پیدایم کنی و پیکرم را در ذهنت خوابیده آنجا، ببینی. دیگر اهمیتی ندارد که استخوان‌هایم بر پهنای کوچک سینه‌های محکم تو بسایند یا نه، مهم این است که هر کجا پا بگذاری، زیر آن خاک‌ها، چون نهنگی شناور در اقیانوس تیره و تاریک، خود را به سطح آب برسانم و زیر نور طلایی خورشید، به آوازی بلند بخوانم:
هر چه زبان دارم به تو می‌دهم
چون برق خورشید طلایی تو که از مغزم
به روی تکه‌های قلبم ریخت
چون تو را فهمیدم
هر چه دست دارم به تو می‌دهم
چون تو را با زنجیرهای گوناگونی که دورت را گرفته‌اند
یافتم و تو هر مردابی را و هر چاله‌ی صورتی را
روشن کردی و سبز کردی
و با سرور انسانی‌ات زنجیرها را پاره کردی
و به پیش رفتی
...
 
گوش‌های تو به صدای من و نفس‌هایم آشنایند؛ حتی در زیر خاک، حتی در کالبد نهنگی مرده و آن موقع است که من بر زمان خواهم خفت.
 
پ.ن: شعر درون متن و مصرع برجسته شده، هر دو بخشی از اشعار فریدون رهنمای عزیز عزیز است. دومی را فرهاد، جان جانان، با صدایش جاودانه‌تر کرده.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۹
فاطمه محمدبیگی
کلمه‌ها زباله‌های ماسیده در دهانمان‌اند که پیش هر کس، یک جوری آن‌ها را قی می‌کنیم؛ بستگی دارد که فرد مقابلمان بخواهد با چه جور زباله‌ای درون خودش را پر کند، آن‌وقت ما کلمه یا زباله‌های مناسب را از بین لبان چرکمان بیرون می‌ریزیم و... .
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۶:۳۴
فاطمه محمدبیگی
                            
                                            {این مطلب پیشتر در کانال پیرنگ منتشر شده است.}
به گمانم بیست‌وششم فروردین بود که بعد از بیست‌و‌هشت، بیست‌ونه روز قرنطینه‌ی کامل در خانه، دیگر نتوانستم تماشا کردن از توی بالکن یا پشت شیشه را تاب بیاورم و دوچرخه‌ام را برداشتم تا در شهر دوری بزنم. در تمام این روزها شهرم را، شهر که نه، بریده‌ای در حد یک قاب سیصدوشصت درجه‌ای از راست به چپ کشیده شده در برابر چشم‌هایم را با فاصله نگاه کنم. عصرها حصیری می‌انداختم کف بالکن و آنجا مشغول کارهایم می‌شدم. منتظر می‌ماندم تا ساعت پنج عصر که پرستوها کم‌کم راه پیدا کنند به آبی آسمان و خال‌هایی بشوند سیاه و پراکنده و جیغ‌کشان. این فیلم یا تئاتر خودجوش از پنج عصر تا هفت، هفت‌ونیم ادامه داشت و بعد صدای جیغ‌ها به مرور دور می‌شد. علاوه بر آن‌ها هر روز از این بالا ماشین‌ها را، موتورها را، عابران را و... همه و همه را دید می‌زدم. شهر آنقدر ساکت بود که می‌شد آرام‌ترین صداها را هم شنید؛ مثل دعوای همسایه‌ی آن دست خیابان یا مشاجره‌ی بیماری با همراهش که تازه از بیمارستان این حوالی مرخص شده بودند یا صدای عشق‌بازی گربه‌های تنبل داخل حیاط را که از ظهر می‌آمدند و زیر سایه‌ی یوکاهای حیاط ولو می‌شدند و بعد از چرتی کوتاه یا خوابی مفصل می‌افتادند به جان کبوترهایی که جرأت کرده بودند روی زمین بنشینند یا مگس‌ها و پروانه‌ها اگر که بودند. همه‌ی این جزئیات را پیشتر هم می‌دیدم و آنچه که این روزها ندیدنش آزارم می‌داد، بساط پهن شده‌ی زندگی کف خیابان‌ها در بهار بود. تهران را در بهار بیشتر عاشقم، پر است از زندگی اما امسال این زندگی‌ها در کنج خانه‌ها پنهان شده بودند. تهران تنها مانده بود. اگر بیرون نمی‌زدم، حس می‌کردم از این هم بیشتر با چهره‌اش، با آن جاهایی که تصاویرشان را در این روزها نشخوار کرده بودم، غریبه می‌شوم. مدام به این فکر می‌کردم که پارسال همین موقع دقیقاً کجای شهر بودم، با کی‌ها و چه کار می‌کردم، می‌کردیم. کم‌کم این خیال در ذهنم شکل گرفت که یعنی تهران هم به همین‌ها پناه برده؟ دلش برایمان تنگ شده؟ تصویر ماها را مرور می‌کند یا نه نفس راحتی می‌کشد از نبودنمان؟ به جوابی نرسیدم تا روزی که با دوچرخه بیرون زدم، دستکش به دست و ماسک بر صورت با الکل و ژل شستشو در کوله. راسته‌ی ولیعصر را با شتاب پایین آمدم. ولیعصر، این مار رنگ‌به‌رنگ و بزرگ تهران حتی از آن شب تابستانی که خالی دیده بودمش هم، خلوت‌تر بود. فقط می‌شد تک و توک کارمندانی که ناچار بودند پیاده خود را به جایی برسانند، دید. بعد به آن حفره‌ی عمیق خالی‌تر از همیشه وسط میدان رسیدم که حالا دیگر نمی‌توانست آدم‌ها را ببلعد و مطمئن بودم که اگر پرستویی درش گم شود و هی گیج چرخ بزند و جیغ بکشد، صدایش تا ساعت‌ها می‌توانند در میدان طنین بندازد. کمی بعد آنجا بودم. خودم را در نبش فلسطین و ایتالیا به جای خالی خانه‌ای رسانده بودم که به هنگام مرگ زیر صدای پتک‌هایی که بر تنش فرود می‌آمدند، در آغوشش کشیده بودم. تن نامرئی خانه‌ای را که دیگر نبود، حصارهایی نیم آبی و نیم سفید محاصره کرده بودند. حتماً چند وقت دیگر آن جمله‌ی طلایی و مضحک «آسمان آبی، زمین پاک» رویش نوشته می‌شد برای از بین بردن رد هر خرابکاری بر تن این شهر. همان لحظه احساس کردم که تهران هرگز دلش برای ما نابودگران بی‌همه‌چیزش تنگ نمی‌شود و نبودنمان مرهمی است بر زخم‌هایش. باید دهانم را به یکی از آن زخم‌ها بچسبانم و بگویم: «تهران، لکاته‌ی دود اندود من، کلاه آلودگی‌ات را بر سر صاف کن، دستی به موهایت بکش، لباست را مرتب کن و نفس بکش، آرام و عمیق برای عاشقان، بچگان و آنان که دست نوازششان از تنت دور نیست...».
 
                              
پ.ن: خبردار شدن من از تخریب این خانه و رفتن داخلش و عکاسی کردن ازش خودش ماجرایی است جدا که شاید یک روز اینجا بنویسمش. فقط باید از آن دوستی که زیر پست خانه برایم پیغام گذاشت که تخریب شروع شده، تشکر کنم. آن موقع من تازه از سفر برگشته بودم و اگر آن پیام را نمی‌دیدم ممکن بود تماشای زیبایی این خانه را از دست بدهم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۵
فاطمه محمدبیگی
هفته‌ی پیش از دوستان دور و نزدیک دعوت کردم که این روزها صدای محیط و صدای خودشان را ضبط کنند و به صورت فایل برایم بفرستند تا آرشیوی تهیه کنم از روزهای قرنطینه تا بعدتر، بعد از این ماجرا، بعد از این ترس‌ها، این تنهایی‌ها و تمام این‌های دیگر، بنشینم و دوباره گوششان بدهم و بلایی بر سرشان بیاورم. نمی‌دانم با این آرشیو چه خواهم کرد. ایده‌هایی دارم که هر چه باشند، نوشتنی یا نمایشی، شما را از آن باخبر خواهم کرد و اجازه خواهم گرفت؛ اما ممکن هم است به سرم بزند و همه را برای خودم نگه دارم چون هر دوی این صداها جزو چیزهایی‌اند که در این دنیا عجیب دوستشان دارم، همین؛ نهایت می‌شود صداهایی متفاوت از روزهایی متفاوت‌تر.
گفتم اگر این نوشته را می‌خوانید شما را هم دعوت کنم به این کار. فقط کافی است صدای محیطی که درش قرار دارید از اتاق و آشپزخانه گرفته تا بالکن و حیاط و... و صدای خودتان را که از حس و حال این روزهایتان حرف می‌زنید، از دلتنگی‌ها و سرگرمی‌ها و جزئیات دیگر با ریکوردر گوشی ضبط کنید و فایل را به ایمیل من بفرستید.
نحوه‌ی نامگذاری فایل‌ها به این صورت باشد:
برای صدای محیط:  مکان / شهر / زمان            (تا دو دقیقه)
برای صدای خودتان: اسم کوچک / شهر / تعداد روزهای قرنطینه   (تا پنج دقیقه)
هیچ مشکلی ندارد اگر یک بار صداها را فرستاده باشید و باز هم بخواهید که بفرستید. من همه را می‌شنوم و جمع می‌کنم.
ایمیل من:    fatemeh.mbeygi@gmail.com
 
منتظر صداهایتان هستم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۴۹
فاطمه محمدبیگی
 
ما مردمان
ما شهدای بالقوه
و مردگان همیشگی تاریخ
با جنازه‌ی خود بر دوش
 
این روزها که به خاطر این ویروس جهانی، کرونا، بیش از قبل به مرگ نزدیکیم، خاطرم آمد کتاب‌ها و فیلم‌هایی را که به هراس من از مرگ کمک کرده‌اند، مرور کنم. این کتاب‌ها یا فیلم‌ها با موضوع محوری مرگ، به زندگی می‌پردازند؛ یعنی بیشتر از آن که درباره‌ی مرگ باشند، درباره‌ی زندگی و کیف زیستن‌اند و برای همین حس کردم شاید تحمل این روزهای در قرنطینه را آسان‌تر یا شیرین‌تر کنند.
بیشتر با تصویر شخصیت مرد کتاب یکی مثل همه شروع شد که هر وقت به مرگ فکر می‌کنم، از ته ذهنم تن می‌کشد، می‌آید جلوتر. بعد رفته رفته تصویر تمام پیرمردها یا مردان میانسالی در سرم شکل گرفتند که در انتظار مرگ بودند؛ چه در ادبیات و چه در سینما. کتاب‌ها، نمایش‌نامه‌ها و فیلم‌های دیگری هم هستند که به این موضوع، با شیوه‌های مختلف پرداخته‌اند اما نتیجه‌ با آنچه که در نظر داشتم، ستایش زندگی از طریق مرگ با تکیه بر مردان محتضر، شد این لیست کوتاه با چند استثناء.
 
کتاب‌ها:
 
یکی مثل همه – فیلیپ راث
«ما به دنیا آمده‌ایم که زندگی کنیم ولی در عوض می‌میریم.»
یکی مثل همه داستان مرد میانسالی را روایت می‌کند که به خاطر بیماری در شرف مرگ است. او در آستانه‌ی مرگ، مشغول مرور زندگی‌اش می‌شود؛ کارهای کرده و نکرده، آدم‌های به دست آورده و از دست داده و تمام اتفاق‌های ریز و درشت... بلکه بتواند جبران کند یا با بررسی‌شان پیش خود، بتواند از آن‌ها رها شود.
این رمان برای من جزو درخشان‌ترین‌هاست. چهار، پنج سال یا بیشتر از خواندنش می‌گذرد اما روایت گیرایش هنوز در ذهنم زنده است؛ طوری که صحنه‌هایی از آن را هرگز نمی‌توانم فراموشش کنم.
 
پدرو پارامو – خوان رولفو
« -مادرم به شما گفت من دارم میام؟
-خیر. چی به سر مادرتون اومد؟
گفتم: "مُرد."
-جدی؟ از چی؟
-نمی‌دونم شاید از غصه. همیشه آه می‌کشید.
-بده. هر بار که آدم آه می‌کشه، کمی از جونش از تنش بیرون می‌ره.»
داستان با یک رجعت پس از مرگ شروع می‌شود و جست‌وجویی که در پی آن می‌آید. نکته‌ی مهم این سفر و این کشف این است که روح مردگان و روان زندگان مدام در هم می‌آمیزد و تکه‌های زندگی را کنار هم می‌گذارد.
این رمان را در سال‌های دانشجویی خوانده‌ام و بارها و بارها خواستم دوباره‌خوانی‌اش کنم اما هنوز فرصت نشده. از آن دسته کتاب‌هایی است که بعد از خواندن دیگر رهایتان نمی‌کند؛ تجربه‌ی دلچسبی از زندگی و مرگ، زندگان و مردگان در مرزی باریک بین واقعیت و خیال.
 
خواب زمستانی – گلی ترقی
«عزیزی گفت: "اگه بعد از مرگ هم خاطره‌ها بمونن، چی؟ اگه زیر اون همه خاک بیدار شیم و همه چی یادمون بیاد، چی؟"»
پیرمردی که دوستانش یک به یک مرده‌اند، حالا به انتظار مرگ نشسته و تمام زندگی‌اش را مرور می‌کند.
این رمان که به مجموعه‌داستانی به هم پیوسته شباهت دارد، روایتگر زندگی چند دوست و مرگ آن‌هاست؛ روایتی گرم و خاطره‌گونه از سرگذشت‌هایی سرشار از تلخی‌ها و شیرینی‌های زندگی.
شخصیت «شیرین» این رمان جزو یکی از بهترین زن‌های داستانی است برای من.
 
سفر در خواب – شاهرخ مسکوب
«من خواستم چیزی بگویم، نتوانستم. خاموشی از من بیشتر بود.»
این رمان با خبر مرگ یک دوست شروع می‌شود و تمام روایت، با رجعت به گذشته، شکل‌گیری این دوستی و تمام خاطره‌های کوچک و بزرگ میان این دو نفر را دربرمی‌گیرد تا به انتها می‌رسد.
نثر دلچسب مسکوب و توصیف اصفهان این رمان شما را اسیر خود خواهد کرد.
 
سوگ مادر – شاهرخ مسکوب
«و از همان لحظه که به دنیا می‌آییم، برای مردنیم. مرگ در باطن زندگی است و به اندازه‌ی زندگی عادی است.»
این کتاب شامل آن بخش‌هایی از خاطرات روزانه‌ی مسکوب است که به مرگ مادرش و تاثیر آن بر روان و زندگی مسکوب می‌پردازد به گردآوری حسن کامشاد.
رابطه‌ی عمیق این پسر و مادر و تاثیر عجیب مرگ مادر بر روی مسکوب، روایت‌هایی کاملا حسی و تکان‌دهنده را شکل داده که خواندنش بیش از آن که سایه‌ی همیشه گسترده‌ی مرگ بر بالای سرمان را به یادمان بیاورد، حضور مداوم زندگی را یادآور می‌شود.
برون‌ریزی حسی مسکوب در قالب کلمه‌ها وجمله‌ها شگفت‌انگیزند.
 
در سوگ و عشق یاران – شاهرخ مسکوب
«مرگ ماهی سیاه ریزه‌ای است که در جوی تاریک رگ‌ها، تنم را دور می‌زند.»
می‌دانیم که مسکوب بیش از همه درباره‌ی مرگ، مرگ نزدیکان و دوستان و حتی اساطیر نوشته و همین باعث شده که یکی از بهترین کسانی باشد که از پس شناخت و توصیف مرگ و تاثیرات آن برمی‌آید و به تکرار نمی‌افتد.
در این کتاب مسکوب از مرگ و یاد دوستان نزدیکش نوشته؛ کسانی چون سهراب سپهری، فریدون رهنما، هوشنگ مافی، امیرحسین جهانبگلو، محمدجعفر محجوب و اسلام کاظمیه.
روایت‌هایی آمیخته به خاطرات شیرین دوستی، سختی‌های زندگی و زمانه، ارزش‌های حرفه‌ای و... از زبان این «خر غریب»ِ بزرگوار.
 
هفتاد سنگ قبر – یدالله رویایی
«نمی‌دانم فکر به مرگ چه قدر به زندگی کمک می‌کند... همین که سعی می‌کنم به‌اش فکر نکنم، فکری‌ست که مدام به او می‌کنم و هر وقت هم که خواسته‌ام فراموشش کنم، درست در حافظه‌ی من نشسته است.»
این کتاب شامل شعرها و متن‌ها یا بهتر بگویم «سنگ‌نوشته»هایی برگرفته از سرگذشت آدمیان برای قبرهایشان، قبرهایی که هستند و نیستند؛ از فیلسوفان و عارفان نامی تا پیامبران، پادشاهان، حاکمان، دوستان و خویشان.
این قطعه‌های مختلف، یا به قول رویایی حدس‌هایش از مرگ، گاهی آن‌قدر تکان‌دهنده و گاهی آن‌قدر آشنایند که دیگر شما را رها نخواهند کرد و احتمال این که شما را راهی شناخت آدم‌های نامبرده بکند، بسیار است؛ با نشانه‌های آمده در نوشته‌ها، نمی‌توانید آن‌ها را رها کنید و می‌خواهید بدانید که صاحبان سنگ‌ها واقعا که بوده‌اند.
 
فیلم‌ها:
 
ابدیت و یک روز – تئو آنجلوپولوس
پیرمرد نویسنده‌ی ما در شرف مرگ، زندگی‌اش را طی یک سفر مرور می‌کند. او در حال مردن، ستایشگر زندگی است و معلوم نیست که این زندگی است که مثل آن پسربچه‌ی همراهش دستش را گرفته یا پیرمرد است که به زندگی نیاز دارد و دلش نمی‌خواهد که رهایش کند.
روایت تصویری آنجلوپولوس با کمترین دیالوگ‌ها و داستان‌پردازی‌های متنی، هر چه از زندگی هست را نشانمان می‌دهد؛ تلخی، خوشی، سختی، آسانی، انقلاب، اعتراض، پیر، جوان، بیماری، سلامت، تعلق، عدم تعلق و... .
ساختن سفری از مرگ به زندگی تنها از عهده‌ی آنجلوپولوس برمی‌آید؛ آن سکانس عزاداری کودکان برای کودکی دیگر، زندانیان چسبیده به حصار در مه، عروسی میان شهر، نواختن در اتوبوس و مهمانی در ساحل تا ابد ذهنتان را اشغال خواهد کرد.
 
توت‌فرنگی‌های وحشی -  اینگمار برگمان
روایت پیرمردی است که با هراس و کابوس از مرگ راهی سفری می‌شود و در طول این سفر زندگی‌اش را در کنار آنچه که دارد می‌گذارند، مرور می‌کند.
تلاقی‌های متفاوت و بکر گذشته و حال در دل هم، کابوس مرگ و شیرینی سرگذشت‌ها شخصیت و شمای بیننده را از هراس از مرگ، به آرامشی برگرفته از زندگی و تمام داشته و نداشته‌هایش می‌رساند.
کابوس مرگ، آن تابوت و آن دست بیرون افتاده نمودی است از هراس‌های درونی همه‌ی ما از مرگ و تنها فیلسوف‌سینماگری چون برگمان می‌تواند آرامشی از دل این کابوس برایمان خلق کند.
 
ایکیرو (زیستن) – آکیرا کوروساوا
داستان پیرمردی است که خبردار می‌شود قرار است بمیرد و او در تمام این سال‌ها درگیر رخوت زندگی و کار و... بوده و حالا طی اتفاقی به خود می‌آید و می‌داند که با عمر کوتاهش چه کند.
ایکیرو بیش از هر چیز درباره‌ی معنای زندگی است، درباره‌ی چگونه زیستن و اصلاً چرا زیستن.
تصویر خنده‌های پیرمرد و آن تاب‌بازی شبانه‌اش در ذهنتان خواهد ماند.
 
طعم گیلاس – عباس کیارستمی
مرد میانسالی برای کشتن خود نقشه‌ای کشیده که پایانش وابسته به فرد دیگری است که باید به دبنالش بگردد. در این میان او با افراد متفاوتی برخورد می‌کند که پیشنهادش را رد می‌کنند و هر کدام به نوبه‌ی خود می‌خواهند تا دیدگاه او به زندگی و مرگ را عوض کنند.
کیارستمی بدون هیچ اغراقی در تصویرپردازی یا داستان‌گویی، روایتی ساده و کاملاً نزدیک به زندگی ارائه می‌کند تا زندگی را همان‌گونه که در اطراف ما جاری است وحضور دارد، تماشا کنیم.
گپ‌وگفت‌های این فیلم را فراموش نخواهید کرد. گفت‌وگوهای معمولی درباره‌ی زندگی معمولی آدم‌ها؛ به‌خصوص آن مونولوگ درخشان مرد راننده از ماجرای خودکشی‌اش و درخت توت.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۰۰
فاطمه محمدبیگی
کولی آکاردئون به دوش عزیزم
هیچ نمی‌دانم کجای دنیایی و قرار بود این نوشته را خیلی پیشتر برایت بنویسم اما مدام با خودم توی ذهنم حملش کردم تا امروز که دلم بخواهد حروف واژه‌هایش را با کیبرد روی این صفحه‌ی سفید کنار هم بگذارم و پستش کنم.
داشتم می‌گفتم که هیچ نمی‌دانم کجای دنیایی، رومانی یا آمریکا. پیش کولی‌های بخارست یا کنار مسافرهای آمریکایی توی تاکسی‌ات. شاید هم برگشته‌ای به وطن زهوار در رفته‌ات و من بی‌خبرم. آخر آن‌طور که تو غیب شدی، چطور باید پیدایت کنم؟آخرین‌باری که احوالت را پرسیدم، به نظر خیلی خوب نمی‌آمدی و نفهمیدم چرا چیزی نمی‌گفتی... و بعد هم که همه‌چیز را بستی و گم و گور شدی انگار که اصلاً نبودی. چهره‌ی واقعی یک کولی همین‌طور است، مگر نه؟ می‌رود و می‌رود و هرگز نمی‌ماند که ماندن مرگ اوست. شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن رسم اوست شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن خون در رگ‌های اوست شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن، ماندن اوست شاید... نمی‌ماند و نمی‌ماند و نمی‌ماند که نماندن قرار اوست شاید... نمی‌ماند و نمی‌ماند و نمی‌ماند که نماندن شکل اوست شاید...
کولی عزیز، دیوانه‌ی عزیز، نمی‌دانم آکاردئونت را کجا و برای چه کسی می‌گشایی و سرانگشتانت را رویش سر می‌دهی و نت‌هایت در هوا می‌سرند و بر گوش‌های آنان که نمی‌دانم کی‌اند، می‌لغزند. نمی‌دانم کجا نشسته‌ای و برای که «فرهاد» می‌نوازی و می‌خوانی ولی خواستم برایت بنویسم که اگر یک‌ وقتی اینجا را خواندی، بدانی که دلتنگ بودم و هستم و راهی برای گفتنش بهت نداشتم پس اینجا می‌گذارمش بلکه بخوانی.
اگر برگشته‌ای در خیابان‌ها «فرهاد» بخوان، آوازهای خودت را، شعر کولیان را، هر چه... چه من تو را توی خیابان‌ها بیابم چه نه، تو بزن و بخوان. اگر برنگشته‌ای، همان‌جا در تاریکی‌ها و روشنایی‌ها بزن و بخوان و برقص تا باد صدایت را به این‌جا بیاورد و لبخندی شود روی لبان من.
این سطرها توی تهران و در سفرم، روی خاک گرم بندر و قشم و هرمز هم همراهم بودند تا بنویسمشان و الان که می‌نویسم، پشت هم پنهان می‌شوند تا گمشان کنم و ندانم که چه می‌خواستم بنویسم.
این‌جا همه‌چیز زشت و کریه و زننده شده. گاهی حس می‌کنم تحمل چیزی به نام «وطن» به این شکلی که برایمان ساخته‌اند، چقدر سخت و توان‌فرسا شده. تو هر کجا که هستی، بخوان. جای تمام ما بخوان:
 
« پشت سرم نارنج‌زار
رو در رو دریا مرا می‌خواند
سرگردان نگاه می‌کنم
می‌آیم
می‌روم
آنگاه درمی‌یابم که همه‌چیز
یکسان است و با این حال نیست
...
می‌اندیشم که شاید خواب بوده‌ام
می‌اندیشم که شاید خواب دیده‌ام
خواب دیده‌ام»
 
آن وقت مطمئن باش که چشمانم گرد و خیس است و دلم می‌خواهد برخیزم همه را در آغوش بکشم و همه سبک‌تن برقصیم نه در تاریک‌روشنای اتاق‌های تنگ بلکه در خیابان‌ها؛ خیابان‌های دور و نزدیک.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۳۰
فاطمه محمدبیگی
«شمردم، هفت روز نبود و روز هشتم وقتی که آمد، آزادی برای هیچ کداممان معنای پیشینش را نداشت؛ کلمه‌ای به این اندازه عریان‌شده، ازریخت‌افتاده و تهی... دستان سردش به گمانم دیگر هرگز آن‌قدر گرم نخواهند شد که بودند، که بسته شدند، که... .»
 
اگر این خفگی بالا آمده از زیر گلو و ماسیده بر زبان بگذارد، باید بگوییم که حرفی داشتیم. ما، مردمان، حرفی داشتیم و همیشه هستند آن‌هایی در خارج و این‌هایی در داخل که حرفمان را مصادره کنند تا یادمان برود که حرفی داشتیم برای گفتن، برای بودن؛ حرفی از آن ما که پیچیده شد در خفگی و خفقان... و ما برگشتیم به همه‌ی چیزهای سنگین‌تر و گران‌تر روزمره‌ای که به‌آهستگی و زیبایی زیرشان کمر خم خواهیم کرد... حرفمان را گم کردند.
 
 
 
پ.ن: عنوان برگرفته از این شعر مولوی است:
ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم / بی زخم‌های میتین پیدا نکرد زر را
 
البته می‌شد «ما هم مردمانیم» را به جایش گذاشت از این شعرش:
کریمان جان فدای دوست کردند / سگی بگذار ما هم مردمانیم
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۱۳
فاطمه محمدبیگی



عزیز دورم
آن روز هر کجا که قدم می‌زدم تو را همراه خودم می‌دیدم، گاهی در کنارم، گاهی در مقابل، مواقعی در پشت و در جلوی خودم. آن‌جا که بوی بهارنارنج‌ها را آمیخته به بوی سوخته‌ی چوب در مشام کشیدم، تو هم بودی یا آن‌جایی که دم مارمولک سبز بزرگی را کنار دریاچه تعقیب کردم تا زیر بوته‌ها. می‌دانم توی باغ پرتقال‌ها داشتم آن عنکبوت نیم‌سانتی فسفری رنگی را که لای شاخه‌ها تار بسته بود، به تو نشان می‌دادم وگرنه دیگران ذوقم را درک نکردند، نگاه هیچ کدامشان جذب فسفری درخشان تن عنکبوت نشد هر چقدر که من با شوق بی‌حدی صدایشان می‌کردم و انگشت اشاره‌ام را رو به چیز تازه‌ای که برای تماشا یافته بودم، نگه می‌داشتم. 
زیر درخت‌های پرتقال پاهای تو را دیدم؛ سریع‌تر از من می‌دویدی و لای درخت‌ها و نور گم‌ات می‌کردم و وقتی به کرت زمین‌های سیر رسیدی، پاهایت آرام شدند تا نلغزی روی سیرهای بلندی که عجیب خوش‌بو بودند. من منتظر ماندم. ندویدم  و در عوض تماشایت کردم. کاری که خوب بلدم. گذاشتم زمین را دور بزنی و بعد دستت را بگیرم و راهی نیزار شویم؛ یک شمشیر برای تو و یک شمشیر برای من، نبردی چنین و بعد ره سپردن به جاده‌ی کنار دریاچه و دور زدن و ایستادن پیش چرخ‌های لندروور پاژن زیبا و تمیزی که در رویایمان مال ما بود و می‌بردمان تا مقصدی نامشخص... .
عزیز دورم، مرد ماهی‌گیر کنار دریاچه خواست با هشدارش من را از عمق آب بترساند اما نمی‌دانست که من از وقتی چشم باز کرد‌م روی آب در رفت‌وآمد بوده‌ام. من از وقتی چشم باز کرده‌ام کنار و توی آب بوده‌ام. من دریافته‌ام که طبیعت خانه است، وطن است، تن است که طبیعت مادر است و پدر است و خدا است.
خوشحالم کسی چون تو را دارم که تماشا را می‌فهمد و کودکانگی را و روح آدمی را و من را... . دستان گرم و شرجی تو را در دستان بی آب و هوای خودم نگه می‌دارم.
‌  فاطمه

پ.ن: چه خوبه کسایی رو دارم که بی‌هوا ثبتم می‌کنن، در اوج خودم بودن‌.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۳
فاطمه محمدبیگی


این خانه همیشه تنها خانه‌ی محبوبم در ایتالیا بوده و هنوز هم است. از تابستان تا همین امروز، هر روز نگاهش کرده‌ام در رفت و در بازگشت. در آفتاب تند، در آفتاب کم‌رمق پاییز، در باران، در مه صبح‌گاهی، در سرمایی که برگ درختانش را سوزانده بود، در خلوت محض خیابان، در شلوغی‌ها و در تمام این لحظه‌ها شکلی داشت تازه و زنده و دلفریب. این خانه، خانه‌ی من است. در ذهنم آن کنج شیشه‌ای سمت راست طبقه‌ی دوم را گل‌خانه کرده‌ام. خودم را می‌بینم که هر روز گلدان‌ها را آبیاری می‌کنم و بعد در خنکای صبح بیرون می‌زنم و در آفتاب تند ظهر با کتاب‌های خریده بازمی‌گردم. خانه، خانه‌ی من است. خودم را می‌بینم در دهه‌های قبل، شاید شبی بیرون می‌زدیم برای شنیدن اجرای فرهاد در کوچینی یا برای قدم زدن در بلوار الیزابت و شاید هم کاخ را مستقیم می‌رفتیم پایین، بی‌مقصد. شب‌هایی هم هست و روزهایی که از خانه بیرون نمی‌زنیم. همان‌جا می‌مانیم و ریشه می‌دوانیم در هم، در زمان، در دیوارها و بر پنجره‌ها.
همه‌ی این روزها پی این بودم که نگهبان خانه را پیدا کنم و ازش بپرسم که صاحبان خانه کجایند، سرنوشتش چه می‌شود. همه‌ی روزها در آفتاب و باران و مه حواسم بود که لامپ توی راهرو کی روشن می‌شود و کی خاموش. تی کی بیرون در است و کی داخل. لای آن پنجره‌ی بالایی باز شده یا بسته‌ است. یقین داشتم که کسی هست اما آن کس فقط یک نفر است که خانه را پاس می‌دارد به مزد، به جبر، به عشق یا هر چیز دیگر. مهم این است که دیوارها فعلا به نفس‌های او تکیه کرده و خو گرفته‌اند. امروز آمدم عکسی باکیفیت‌تر ازش بردارم. آفتاب شدید بود و از پشت عینک دودی چیزی جز حجم خانه به چشم نمی‌آمد. وقتی آمدم خانه تا عکس‌ها را ببینم، دیدمش. در عکس اول دارد از در بیرون می‌آید و در عکس دوم پشت میله‌های حفاظ ایستاده.
-بختت رو دختر، بختت رو!
خنده‌ام گرفته بود از لحظه‌ای که آن‌که می‌جستمش‌، مقابل چشمانم بوده و من ندیدمش. خیالم راحت است روزی که در بزنم، منتظر که بمانم، بیرون می‌آید و شاید جواب سوال‌هایم را بدهد.
‌پ.ن: خانه‌ای که همیشه موقع سر زدنم به گالری نبشی،  نگران حالش بودم و سرک می‌کشیدم که دیگر چه چیزی ازش کم شده، خانه‌ی شاملو و آیدا بوده. انگار که خانه‌ها قصه‌های آشنایشان را در گوشم می‌ریزند... . خانه‌ی بغلی همین خانه هم زیباست. به‌خصوص طبقه‌ی دومش، آن پنجره که پشتش گلدان چیده شده و مرد جوان سیگار به دستی گاه گاه پرده را کنار می‌زند.
- با تخریب خانه‌ی کودکی ابتهاج چه کنیم؟ با تمام خانه‌های بلاتکلیف و از بین رفته‌ی دیگر چه؟ بی‌حس شده‌ایم، بی‌حس. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۲۸
فاطمه محمدبیگی