صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زیستن» ثبت شده است


پیِ نشستنی به انتخابِ بخت

پائیده سایه‌ها به رهگذار و در هوای ما
-که بسته‌ایم به مرگ چنان که بسته‌ایم به سایه‌هایمان-
بال می‌گشاید این بازِ شوخ

میان دو پرواز جا می‌کند اکنون به شانه‌ام
آری، خلافِ نوشته، قصه آغاز و پایان ندارد؛ 
برین خاکدان هر چه بینی کهنه‌ست
‌(قاسم هاشمی‌نژاد) 

پ.ن: 

- حالا که مرگمان را، مرگ مردم را انتظار می‌کشند، به قول گلسرخی «باید که قلب ما، سرود و پرچم باشد». برای سیل نود‌وهشت چیزی نمی‌شود نوشت، ما چه می‌دانیم، ما که این دور ایستاده‌ایم به تماشای لحظه‌های کوتاهی که به دستمان می‌رسند... .

- اکنون که خلیج فارس ثبت جهانی شده، امیدوارم که همگان دست از سرش بردارند؛ تن سبزآبی گرمش را به شرکت‌های درجه چند چینی اجاره ندهند تا شخمش بزنند، فاضلاب جایی را درش نریزند و گردشگران داخلی بدل به زباله‌‌دانش نکنند.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۴۰
فاطمه محمدبیگی



من فکر می‌کنم
که هنوزاهنوز هم
آن‌قدر فرصت داریم
که عشق‌هامان را
زندگی‌هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می‌دانم
خوب
(خسرو گلسرخی)
سال پیش رو را برایتان مثل همین شعر و همین فیلم می‌خواهم. حالا که زمانه دارد بهمان سخت می‌گیرد، خودمان دست خودمان را بگیریم و مهر را تقسیم کنیم و خوشی را هر چند کوچک و ترانه را، آواز را، موسیقی را، رقص را، رقص را، رقص را... بخوانیم و برقصیم و فراموش نکنیم که درد هست، رنج هست، سختی هست ولی می‌شود کمی عاشقانه‌سرخوشانه گرم شد، آسوده شد، جاری شد و بعد باز هم ادامه داد به همه چیز.
مبارکتان باشد روزهای نویی که از راه می‌رسند. بسازیدشان.
پ.ن: فیلم برشی است از تیزر مستند «واکَس چه» ساخته‌ی کامران حیدری درباره‌ی ابراهیم منصفی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۳۳
فاطمه محمدبیگی

خاطرم است این عکسی که در گالری گوشی‌ام مانده، بهار نودوهفت از خودم برداشتم وسط نوشتن از آساره و بیژن. همان زمان‌ که تصمیم‌هایی گرفته بودم و تصمیم‌هایی هم داشتم می‌گرفتم. آساره و بیژن را در پرده‌ی آخر همان‌طور بلاتکلیف رها کردم. خودم را هم. همه‌چیز را.
نودوهفت از روزهای نخستینش برای من با کندن و بریدن و رها کردن آغازید. بعد همین رویه ادامه پیدا کرد آن‌قدر که سبک‌ترین شکل خودم را به تماشا بنشینم. تا پیش از این گمان می‌کردم که پذیرایم، رهایم و سبک اما این مسیر نشانم داد که می‌توانم بیش از این‌ها باشم و کنار هر کدامشان یک «تر» بگذارم؛ منِ پذیراتر، رهاتر و سبک‌تر و حالا می‌دانم که ظرف همه‌ی این‌ها می‌تواند در من بزرگ‌تر شود و هرگز به‌تمامی پر نشود. آدمی می‌تواند وسیع‌تر باشد و بشود و هیچ چیزی قشنگ‌تر از این نیست. ظرف من امسال آن‌قدری پر شد که حتی در این مقطع از زندگانی خودم لبریز بشوم.
فقط من و تویی که داخل آینه به هم خیره‌ایم می‌دانیم که امسال چه نقطه عطف‌ها و چه لحظه‌های درخشان و چه تجربه‌هایی در خودش داشت به رنج، به شادی، به حرف، به سکوت و ... . فقط منِ من می‌داند که این روزهایی که گذشت چقدر از کلمه‌ها فاصله گرفتم و بهشان رجعت کردم، چه اندازه با دست‌ها، لب‌ها، آغوش و تنم سخن گفتم و چه سکوت‌هایی که هیچ کدامِ این‌ها نشدند.
آن روزهای اول بهار وقتی به خودم نگاه می‌کردم چیزهای محوی را می‌دیدم که حالا روشن و شفاف‌اند و در پی‌شان تصویرهای محو دیگری می‌آیند که در آینده خواهم دیدشان... .
پ.ن: دوست عزیزی همین اواخر گفت سفیدی به موهایت می‌آید، نمی‌دانم ولی می‌دانم که سپیدی پیچیده به سیاهی آدم‌ها را دوست دارم و از این تنیدگی نمی‌هراسم، چه در خودم و چه در دیگری. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۲۰
فاطمه محمدبیگی


همیشه انتظارش را می‌کشیدم تا بدانم کی و کجا آنِ من می‌شوی و روحم خودش را به صدای تو می‌آویزد. سال‌ها بود که از فروغی گذشته بودم و از فرخزاد ولی از تو نه. برای من هنوز همان چند ترک ساده بودی که از نوجوانی در گوشم ریخته شده بود تا رسیدم به بیست‌‌وپنج سالگی. خاطرم مانده چه روزی بود و کجا و با کی و صدای تو یاد و نام چه کسی را در من زنده کرد. اوایل دی ماه بود. از همان روزهای آفتابی زمستان که سرما را از تنم می‌گیرد و زنده‌ام می‌کند. آن‌قدر زنده که بخواهم وسط خیابان پوستم را زیر آفتاب پهن کنم و هیچ نکنم جز شنیدن؛ شنیدن آهنگ یا صدای محیط و گفت‌وگوی دور و نزدیک آدم‌ها. آن روز گرم بود و چیزی در دلم می‌جوشید که آمدی، ریختی در روحم و زنده‌ترم کردی. شروعش را حس کردم و تو ماندی و من ادامه‌ات دادم تا به حال که بیست‌وشش ساله‌ام. هیچ عین خیالم نیست که دیر است یا زود یا هر چیز دیگر. آن انتظار به سر رسید و دلم می‌خواهد از تو پرتر شوم و لبریز و باز پر و باز لبریز و تمام نشود هر چه هست در من با تو. تو دستانم را گرفتی، عاشقم کردی، زخمم زدی، مرا از خودم تاراندی و باز خود تو در آغوشم کشیدی و پناهم دادی. تو، فقط تو می‌توانی زخمی که می‌زنی خودت مرهم بگذاری. سکوت‌های طولانی این سال از زندگی‌ام با تو آمیخت و مرا تلخ و شیرین کردی و قرار شدی. دوستت دارم آقای گیسو سپید من نه به خاطر احترامی که برای واژه‌ها قائلی، نه به خاطر آن‌چه کردی بلکه به خاطر آن‌چه بودی و دیگران نبودند و هنوز هم نمی‌توانند «فرهاد» باشند، هرگز.

پ.ن: فردا که روز میلاد توست، باید مثل هر روز مقابل کوچینی درنگ کنم، این‌بار کمی بیشتر. صدای تو را از داخل تاریخ بشنوم که می‌خوانی:«آدم از دست خودش خسته می‌شه با لبای بسته فریاد می‌کشه» و راه کج کنم داخل بلوار الیزابت و دور شوم... .

-خیلی درگیر زادروزها نیستم اما دو سه نفری بودند که این دو سال من را از دست خودم نجاتم دادند و باید ازشان می‌گفتم وگرنه خیلی‌ها هستند که آنِ من‌اند و جان و هر روز درونم می‌زیند که نیازی به جار کشیدن اسمشان نمی‌بینم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۷ ، ۱۹:۵۴
فاطمه محمدبیگی

آن که برهنه چنان ابتدای خودش، تمام قد
با سینه‌ی راستش، کوهستان
و سینه‌ی چپش، دشتستان
و تهی‌گاهش باغ‌های انگور و کرت‌های زعفران
و شرم‌گاهش سرچشمه‌ی قنات‌ها
به پاس مادرش زمین
و پدرش آسمان
ایستاده بود به تماشا
باران را چشید با پوستش
و آفتاب را نوشید با چشمانش
نمناک، خاک را که خویشاوندش بود
تنفس کرد
بارور شد از منظره
و خود دیگر منظره‌ای بود ‌


پ.ن: پاره‌پاره و ناشیانه تصویر شد.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۷ ، ۲۰:۴۸
فاطمه محمدبیگی



از خانه‌ی وارطان بیرون می‌زنید و بی‌هدف پیش می‌روید. دیوار چهارم را در مسیر نشانت می‌دهد. تماشاخانه‌ی کوچکی که تا امروز فقط اسمش را شنیده بودی. توقف می‌کنید. تیرگی راهرو را نگاه می‌کنی و یاد تیرگی راهروهای منتهی به سینماتک‌ها می‌افتی. می‌دانی یک روز در آینده دچار این راهروهای تیره می‌شوی مثل همان روزها که آرام‌آرام شیفته‌ی سینماتک‌ها شدی... . جلوتر به پایین خیابان مورد علاقه‌ات می‌رسی که خود خیابانی دیگر است. فریمان را تا امروز ندیده بودی. تعحب می‌کنی که چطور از دستت دررفته و از همین هم کیفور می‌شوی؛ از این که تهران با تمام کوچه‌پس‌کوچه‌های بکرش هنوز غافلگیرت می‌کند مثل مردی که چندتایی انحنا و چین و خم تنش را برایت نگه داشته که از تماشا و لمسش سیراب شوی. درست مطابق نیاز کودکت؛ لذت یک ماجراجویی تازه، بازی‌ای جدید. دیگر در فریمان لانه خواهی کرد. توافق می‌کنید که همان‌جا را بگیرید و بروید پایین. تمام عمرت سر به هوا بوده‌ای در تنهایی‌های دلچسبت، با همه و با او بیش از باقی. خانه‌ها را می‌فهمد، آدم‌ها را و حرمت هم‌زیستی‌شان را. از این بابت می‌دانی که کلامت، نگاهت و اشاره‌هایت تلف نمی‌شوند. موقع پایین رفتن بین تصویر ماشین قدیمی اسقاط داخل پارکینگ خاک گرفته و ساختمان‌های قدیمی اطراف، شکل ساده‌ی کافه‌ی ابتدای خیابان چشمت را می‌گیرد. چیزی شبیه به یک نمای سینمایی، از آن روزمره‌ها، هنری‌ها. بلافاصله اسم لینکلِیتر و نانی مورتی می‌نشیند در ذهنت. ریسه‌های ساده‌تر کافه که ایستاده‌اند میان تاریکی بی‌رمق تازه‌ی غروب پاییز دلت را می‌برند. همه‌ی آن شکل‌های قدیمی ازیاد‌رفته از دهه‌ی چهل و پنجاه. شک نداری که انقدر می‌چرخید تا به همین‌جا بازگردید و بازمی‌گردید ولی بعد از گپی دلنشین و خنده‌هایی بلند و مرور خاطرات تلخ و شیرین تنهایی‌های کودکی. از کودکی‌ات کمتر با مردها صحبت کرده‌ای. ابایی نداشته‌ای اما نزدیکی روحی با آن‌هایی که آمدند و رفتند حس نکرده بودی اما او شکلی از خودت دارد. انگار خودت را برای خودت تعریف کنی و خودت، خودش را برای تو بازگو کند؛ آینه‌ای با تفاوت چندین سال کم و زیاد. خاطره‌ی او هم انگار خاطره‌ای باشد در گذشته‌ی تو یا شاید هم جذبش می‌کنی که خاطره‌ی آن پسرک تجربه‌ی خودت بشود. می‌دانی این‌ها را به‌اضافه‌ی آن تک پک به بهمن کوچکش و تماشای جیپ محبوبتان و آن دوبار روی دست خوردن از ساکنان طبقه‌های بالایی که چیزهایی بر سرتان می‌ریزند و جزئیات دستش که بوی چوب و جوهر و خاک می‌دهند با رگی تپنده به یاد خواهی سپرد. خیالت راحت است که لازم نیست دست‌وپای بیهوده‌ای بینتان زده شود. قرار نیست ضعیف شوی، ترسی نخواهد بود و آزاری که رسم دوستی رسم غایی زندگانی‌تان است که هر دو بهش مومنید چون گنجی‌ست در این قحطی آدمیت. همان‌ روز که تو را دچار شهیدثالث کرد و بعدش گفت:« آینده‌ت منم.» این را فهمیدی. نگاهش کردی و راضی بودی از آن‌چه که خواهی شد. یک مغروق تمام عیار در خواندن و دیدن و نوشتن و شنیدن. همان‌جا که دنیا دستی برایت رو کرده بود که جذاب بود. محله‌ی یکسان کودکی‌تان، خاطره‌های تقریبا هم‌شکل از روستا، تجربه‌های زیستی و لذت‌های کوچک و وابستگی‌های روحی‌تان به چیزهای ریز و درشت کمابیش مشابه. آن روز که از محله‌تان گفت پیش خودت خیال کردی چه تصویر قشنگی می‌شد اگر او را یک‌جای کودکی‌ات گذرا دیده باشی، نشناخته، دور و محو انقدر که حتی ندانی کی، کجا، حقیقی یا ساختگی. 
می‌دانی اگر چیزی برایتان باقی نماند، همان چند شب گپ و گشت دستت را انقدری پر می‌کند که گوشه‌ی روحت نامش را با لبخندی گرم ببری. نمی‌دانی تو هم همان لبخند گرم می‌شوی یا نه. درش رسوب می‌کنی یا نه. مهم نیست. دیگر برایت مهم نیست وقتی که لحظه، تمام چیزهاست، لحظه غایت است و لحظه زمان است و بر آن خواهی خفت. زمان در تو خواهد مرد و تو بر زمان خواهی خفت روزی که دیر نخواهد بود و همه‌چیز شکلی ساده به خود خواهد گرفت.

پ.ن: دلم برای روایت دوم‌شخص لک زده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۹
فاطمه محمدبیگی


پیش‌ترها وقتی دچار سرگشتگی و آشفتگی روحی بودم، پناه می‌بردم به سهراب(سپهری). حال کمی به او پناه برده‌ام و مقداری به ترانه‌ها و صدای منصفی و بیشتر به براهنی‌ام که عجیب ذهنم را در دست می‌گیرد و آنِ خودش می‌کند. آنِ من است. اگر او خودش را فراموش کند، من از یاد نمی‌برم که چقدر بهش مدیونم. مرا می‌کشد میان واژه‌هایش و ضربه می‌زند، پیاپی.
برای این روزها که سکوت را به سخن گفتن ترجیح می‌دهم، براهنی مرهم و محرم است. قبل‌تر برون‌ریزی می‌طلبیدم و آن‌که می‌خواندم، سکوت و خلوت را توصیه می‌کرد. حالا درون‌ریزی و ته‌نشینی را  می‌طلبم و آن‌که می‌خوانم، فریاد کشیدن را توصیه می‌کند. تضاد دلچسبی است تقابل نیاز من و دید آن‌ها و جابه‌جایی‌ یا تلفیقشان با هم هروقت که لازم بشود. 
بعضی چیزها را نمی‌شود به کلام آورد. بعضی چیزها با شکل گرفتن در کلمه‌ها و جاری شدن در حروف از ریخت می‌افتند. نه تنها کامل، آن‌طور که باید، بیان نمی‌شوند، بلکه دیگران هم با آن چیز ناقصی که برایشان گفته شده، حس می‌کنند در درک کردنت پیش آمده‌اند و می‌دانند چه شده. خیر. چنین نیست. گاهی و گاهی، سکوت تنها راه چاره است که باید آن را برگزید و به آن احترام گذاشت. درست است که نوشتن به خودی خود، نوعی شکستن سکوت است اما برای من که سخن جایگاهی خاص و سکوت اررشی ویژه دارد، انتخاب هر کدامشان در برهه‌هایی از زندگی، چگونگی زیستن در آن مرحله است. 
این روزها بیشتر جای قدم زدن، شهر را سوار دوچرخه‌ام رکاب می‌زنم و به نقش نظاره‌گر بودنم ادامه می‌دهم. از تاثیر انکارناپذیر و بی‌نهایت عمیق تجربیات کودکی بر روان هر فرد  و ساختن شخصیت و هویتش براساس آن آگاه‌تر می‌شوم و در سکوتی خودخواسته داستان‌های شهر و خانه‌های قدیمی و مردمانش را در کیسه‌ام می‌ریزم کنار تخیل تا ترکیب شوند و بعد دانه دانه بکارمشان. می‌دانم کمی دیگر می‌غلتم روی خواندن آن‌هایی که ذهنم دوستشان دارد و همیشه حالش را جا آورده و می‌آورند؛ براتیگان، گیمن، اشتام، بیضایی، ابوتراب و ... . هیچی از این خوب‌تر نیست که آدم بداند یک‌وقت‌هایی چه بخواند، چه ببیند، چه بشنود، چه بکند و چه‌های دیگر تا حالِ خودش را سیراب کند. سکوت، ذهنم را تشنه‌تر برای خواندن و حریص‌تر برای پروراندن می‌کند؛ بهتر. همین‌ها را نیاز دارم تا یک به یک داستان‌ها و ماجراهای شخصیت‌هایم را به سرانجام برسانم. به قولی« همین‌جا خوب است، همین کنج بی‌پیدایی.»
جایی در تئاتر مکبثِ رضا ثروتی، لیدی مکبث دست می‌کشد به شیشه‌ی جنین. دست می‌کشد و دست می‌کشد و دست می‌کشد و رد خون از سر انگشتانش پاک نمی‌شود. لیدی ناله می‌کند و صدای سایش دست‌ها بر شیشه به جیغ‌هایی مداوم بدل می‌شوند. صدای درون ذهنش، صدای روح مجنونش آن شکلی است. همان.

« در روز و روزگاری،
که مردم قلمروی وحشت
همچون کبوتران مهاجر بودند
و خانه‌ی خودم
تبعیدگاه قلب خودم بود
من خویش را
بر روی صفحه‌ها متلاشی کردم »

(رضا براهنی)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۳۳
فاطمه محمدبیگی


کیخسرو را گفتم که شاید سربازی نیک باشد این مرد جوان. تردید داشت، بسیار. من اما پذیرفتم درخواستش را. سخت بود و گران. موج تردید را در مردمکان تیره‌اش دیدم و هراس را که پشت آن تیرگی چنگال تیزش را آماده کرده بود تا از پس تردید بیرون بخزد و سینه‌ی جوان را هزار پاره کند و جانش را بیالاید. گمان بردم می‌تواند و  شمشیر را نشانش دادم. 
گفتم:« باید بیاموزی نبرد را، آماده‌ای؟» چشمه‌ای از توانستن در دستانش بود که می‌جوشید و جدیتی در کلامش که می‌ریخت در گوشم که زایل گشتند و تباه میان کشاکش‌های بیهوده‌ که قدرتش را بازیچه‌ی خویش کردند. دیدم ‌ان پسرک رنجور زخمی سرگشته را. دیدمش. ایستاده بود میان هیبت مرد جوان و دستانش را به سوی من گرفته بود که بگیر و به نامم می‌خواند. صدایش زمزمه‌ای دور بود که می‌آمد و خودش را بر گوش من می‌سایید و فرو می‌ریخت. آن دستان را گرفتم و شمشیر را در کفشان نهادم به پنجه افکندن با سرنوشت.  اعتماد بر من بست و من بردمش و نشانش دادم و داستان‌ها گفتم و قصه‌ها بخشیدم تشنگی‌اش را. درونش نطفه‌ی ماجرایی را کاشتم تا به بار بنشاند چه باشم چه نباشم. شمشیر اما از دستش افتاد. سنگین بود و یارای بازگرفتنش نبود. خواندمش:« زنهار که هراس بر تو چیره گردد! بَرکَن از بیخ و بن این دیوار گلی را. دستانت را بنگر. نمی‌بینی مگر که می‌جوشد آن چشمه؟» گفت:« نمی‌توانم. سخت است و نمی‌توانم.» 
و نتوانست و توانستن در اختیار من نبود که گرمش بگردانم یا سرد. عقل را به یاری طلبید بسیار و زیاده از حد. سنجیدن از اندازه که بگذرد، آفت است و بر شاخه‌ی شجاعت می‌نشیند و نشست. جرٱت نبرد را بدل به شجاعت پایداری بر عقل و دوری از احساسات و گریز کرد. گریزی به نام منطق. خندیدمش. شورید بر من. پسرک را به عقب راند، دورتر، گم‌تر و شنیدم صدای زمزمه‌اش را که می‌نالید و می‌گریست با اشک‌هایی ناپیدا. پسرک را گفتم:« بگرد. پیدا کن نطفه‌ی ماجرای اصلی را از میان قصه‌هایی که تو را گفتم و آن را کامل کن. نخلی خواهد شد و یا درخت نارنجی که روزی می‌توانی از شهد آن بنوشی.» پسرک دست بر زخم کهنه‌ی سینه‌اش گذاشت و پیش از آن که در تیرگی و بزرگی تن مرد جوان محو شود، فریاد کشید:« چگونه؟ من نمی‌دانم، نمی‌توانم.» پاسخش دادم:« مرور کن همه‌چیز را آن‌وقت خواهی دانست... می‌فهمی، می‌توانی اگر بخواهی.» و گم شد. سرباز شمشیر از کف انداخت و پس پس رفت.
کیخسرو را گفتم که پندارت درست بود. این مرد جوان آن سربازی نیست که انتظارش را می‌کشیدیم. یاوه می‌گفت که به پای تو می‌رسد. کسی به تو نمی‌ماند و نخواهد ماند. تردید، درونش آن‌قدر ریشه دواند که راه هراس را گشود و دیدم آن چنگال‌های تیز را که در قلبش فرو رفته بودند و بوییدم مشامش را که مسموم بود و صدایش را که آلوده بود به سرمای ترس و نگاهش را که نگاهی نبود، تهی. دستانش را دیدم که می‌ساییدند به لرز بر هم و لبانش که سکوت را مزه مزه می‌کردند. کاری از من ساخته نبود. شمشیر افتاده را برگرفتم و دیگربار در سینه پنهان کردم. شمشیر سرد بود چونان تکه یخی که بر زخم سوختگی‌ باورم بگذارم و خنک گرداند تنم را. خنک شدم. نگاهم را ازش گرفتم و راهی گشتم. مرد جوان را نخستین نبرد با خویشتن باید باشد و سپس با سرنوشت و یاری ما در نبرد بزرگ زندگانی. پاسداری از نور را ناتوانی آمیخته به تیرگی سزاوار نیست. از تن چنین سرباز زخمی، سلحشوری بیرون ناید مگر به جهد آن پسرک اگر بازآید و دستانش را دیگربار به سوی دستانی گرم دراز کند و بخواند میدیوماه نامی دگر را به نام اگر بیابد... . او از پیش شکست خورده بود و من اکنون این را فهمیده‌ام؛ رویاپردازی‌ست که بر عبث می‌پاید؛ وگرنه که او را تلاشی نیست بر هیچ و آغوش گشوده بر هر آن‌چه زندگانی پیش می‌آورد و بدرود می‌گوید هر آن‌چه زندگانی با خود می‌برد. چگونه رویا پردازی‌ست او؟  فقط می‌پروراند و پاسداری نمی‌کند؟ قدرت حقیری است این کاشتنِ بی نگاه‌داری. مرد جوانی‌ست سرما زده و مات برده. من نیز چونان موبدی که به او بگویند آتش آتشکده‌ات را بکُش و خاموش گردان و ترک گوی، رها کردم خیال سرباز بودن و سلحشور شدنش را و تکیه زدم بر اندیشه‌ی درست کیخسرو.

پ.ن:

جایی در فیلم The Fountain ایزی به تامی قلم و جوهر هدیه می‌ده تا داستانی رو که اون نوشته، تموم کنه. سخت‌ترین کار ممکن برای هر دو؛ هم نویسنده، هم کسی که باید وظیفه‌ی به پایان رسوندن داستانِ نویسنده رو به دوش بکشه.

-I want you to help me.

-How?

-Finish it... Finish it.

-The--?... I don't know how it ends.

-You do.You will.

تامی وقتی مثل اون سلحشور که می‌گه لعنت به نقشه‌ها، چیزای معمول رو کنار می‌ذاره و می‌ره توی دل ماجرا، می‌تونه راه رو پیدا کنه و پیش بره تا انتها که انتهای مطلقی نیست.

بشنوین آهنگ So tired of this sickness... It has to end soon از Oak رو یا Death is the road to Awe از Clint Mansell آلبوم موسیقی متن خود فیلم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۰۳
فاطمه محمدبیگی

نشسته بودم روی صندلی دور ستون دانشکده و داشتم آخرین غروب‌‌های زمین رو می‌خوندم. درست وسط مهم‌ترین نامه‌ای که از سنسینی رسیده دست نویسنده، هیبت مردونه‌ای جلوی پام وایساد. سرم رو که بالا گرفتم، دیدم استاد اٙوِستامه. دو تا چشم سبزآبی، موهای کوتاه نقر‌ه‌ای و صدای بٙمِ گرمی که انگار از یه زمان دور میاد. پا شدم.
- راه گم کردی خانوم بیگی.
راه گم کرده بودم توی روزی که روزمه و توی هوایی که هوامه. یه چهارشنبه‌ی بهاری وسط زمستون که ابرای گوله گوله سفید، آبی خوش‌رنگ آسمون رو تیکه تیکه پوشونده بودن و آفتاب و بارون با هم می‌ریخت روی آدما. راه گم کرده بودم که بفهمم پول چقدر توی این سیستم مهمه و دانشجو بی‌ارزش. راه گم کرده بودم که بی‌خیال از شهریه‌ی ناروای روزانه و انصراف روی هوا مونده و مدرک اسیر، بشینم یه دل سیر با دوستام گپ بزنم و بخندم. بعد قدم‌زنان برگردم خونه و به این فکر کنم که یه روزایی باید راه گم‌ کرد، یه ‌جاهایی باید راه گم‌ کرد که بعد سرت رو بگیری بالا و ببینی... .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۹
فاطمه محمدبیگی

دو قدم از پسر که مشغول تماشای اثاثیه‌ی داخل مغازه بود، جلوتر رفت. یک لحظه برگشت چیزی بگوید که چشمش به میز گرد کوچک پشت ویترین افتاد. ماند. پسر هم پشت سرش ایستاد. دختر کمی عقب آمد و به میز اشاره کرد.
- چقدر خوبه! به درد خودم می‌خوره که هی بذارمش این‌ور او‌ن‌ور.
نگاه پسر روی میز چرخید و وقتی دختر راه افتاد، گفت:« می‌سازم برات.» دختر برنگشت که چشم توی چشمش بگذارد. گذاشت آن شیرینیِ شکل گرفته از حرف او در تنش حل شود. ساکت ماند و لبخند زد‌. می‌دانست که پسر لبخندش را در تاریکی گذر از خیابان نمی‌بیند اما نمی‌دانست پسر یادش می‌ماند که چنین حرفی زده یا نه. خودش آن جمله را فرستاد گوشه‌ی ذهنش تا بعدتر در یک فیلم‌نامه‌ جایی که عشق یا دوست داشتنی در صحنه جریان دارد، بنویسد که مرد مقابل زنی همین‌طور محکم بگوید فلان چیز را که دوست داری، برایت می‌سازم و «می‌سازم برات.» جانشین همه‌ی آن دیالوگ‌‌های تکراری و دستمالی شده شود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۸
فاطمه محمدبیگی