کاش به نسل من و نسل های بعدتر یاد می دادند(یاد بدهند) که نجات در سادگی است. آدم های ساده را برای دوستی و زندگی مشترک انتخاب کنید. آدم های پیچیده مثل فیلم های پیچیده های پیچیده اند. نمونه ی درستی نیست اما تقریبا مشابه اند. بار اول که به انتها می رسند، هیجانی عظیم به جانمان می اندازند. بار دوم و سومی اگر برای تماشایشان در کار باشد، آن لذت اولیه فروکش کرده تر نمایان می شود. کمی بعد هم از کنارشان گذر می کنیم. برایمان تمام می شوند. لحظه های جذاب و فریبنده ای بوده اند و طعمشان زیر لب مزه کرده اما به پایان رسیده. آدم های ساده اما از همان اول ساده اند مثل تمام فیلم های ساده یا کلاسیک و هنری. چیزی که برای ارائه دارند، ملموس و نزدیک است. حقیقی تر. در عین سادگی جرئیاتی دارند که زیبایشان می کند. جزئیاتشان را باید به مرور کشف کرد و شناخت. برای همین است که رابطه ی شکل گرفته بین دو آدم ساده ماندگارتر است. قدم به قدم با هم پیش می روند و تار و پودی را بر هم می تنند که گسستنش دشوار است. جزئیات بر جزئیات می چینند و شما از بیرون تنها آن شکل کلیت ساده را می بینید اما در عمق، چیزی پیچیده برهم ساخته شده. آدم های ساده کمتر نمایشی اند. نه آن که درون گرای صرف باشند، نه بلکه چیزی را بازی نمی کنند. کودکانه احساساتشان را بروز می دهند، کودکانه به وجد می آیند و کودکانه از پس غم و سختی زندگی برمی آیند. کودکانه از این جهت که در مواجهه با کلیت مسئله، درنگ کرده و کنجکاوانه خود را به جزئیات می رسانند و پس از فهم آن با ساده تر کردنش، می توانند هضمش کنند. حل کردن یا نکردن یا حل شدن یا نشدنش مرحله ی بعدی است.
برگردید عقب. کیفیت زیستن را مقایسه کنید با اکنون. سادگی، کیفیت می آورد. آدم های ساده از یک چیز به نظر من بیش از آن چه هست، لذت می برند یا استفاده می کنند. بر عکس آن هایی که غرق شده اند در انبوه کالاها یا امکانات و از هر کدام خرده استفاده ای می کنند یا اندک لذتی می برند. مثال ساده اش این است که شما به کودکی یک عروسک بدهید. وقتی همان را دارد، با آن بازی های مختلفی می کند اما اگر چندتا داشته باشد، عمق بازی اش از بین می رود. اصلا از خودم مثال بزنم. پشتی های خانه ی مادربزرگ برای من و دخترخاله ام هم قایق بودند، هم صندلی، هم ماشین. کرسی پدربزرگ برای ما بچه ها هم میز بود، هم جای قایم شدن، هم جای خواب، هم جای گرم شدن هم جای تمرین کردن فاصله با زغال های داخل استانبولی یا بعدتر بخاری برقی بود. فرش شستن کف حیاط یا روی بام، هم کار بود هم تفریح. سپری کردن توی خانه ی کاهگلی اجدادی هم اقامت بود، هم مکاشفه و هم بازی. کم نیستند. بیشتر هم می توانم بگویم. از تجربه های متفاوت تر. مثال هایم شاید درست نباشند یا ساده و پیش پا افتاده اما من همین ها را بلدم برایتان مثال بزنم تا منظورم را برسانم.
برگردید عقب تر، به وقتی فکر کنید که زبان تنها تصویری بود بر دیوار عاری و بعد آواهایی گنگ و بعد زبان های مختلف و شعرها و قصه ها و افسانه ها. برگردید به امروز. وسط شلوغی استفاده از زبان های مختلف گفتاری و تصویری و ارتباطات آسان، چقدر از حرف هایمان گم می شود، چقدرشان درک نمی شوند و چقدرشان ناقص می مانند. چقدر عاجزیم از انتقال حقیقی حسمان با زبان چشم ها، دست ها، آغوش ها و به کارگیری همان جمله های تکراری و ساده ای که عمق مطلب را می رساندند و قرن ها کاربرد داشته اند و دارند. گمشان کرده ایم و گم شده ایم در بافتی آشفته. اسیریم. آدم های ساده، بازی با کلمه ها و جمله ها را بلد نیستند. آن ها ممکن است فقط یک یا دو جمله بر زبان بیاورند اما آن را در جای درستش و به معنای حقیقی اش استفاده می کنند.
در واحد تنظیم خانواده، استادی داشتیم که مقوله ی بازی بین زوج را مطرح کرد. چیزی که من شیفته اش شدم؛ چون به خودی خود از بازی ها کیفور می شم. فراموش نمی کنم که دوستم در دانشگاه را در همان آشنایی اولیه واداشتم تا با من در یک بازی خیالی همراه شود. سخت بود. اول نگاهش کردم، بعد موقعیت را سنجیدم، آن وقت بیانش کردم. می ترسیدم که گمان کند با یک دختر خل هجده ساله طرف است. پذیرفت و حالا بعد از هشت سال نزدیک ترین فرد به من است. گاهی بی آن که چیزی بگویم، آن چه درونم هست را می فهمد. روزی هم بود در پاییز که برای رونمایی کتاب استادمان رفته بودیم. مراسم به درازا کشید. معطل شدیم و دیرتر از زمانی که تخمین زده بودیم، برگشتیم. در تاریکی شبانه ی خیابان شریعتی، پشت چراغ سبز منتظر بودیم تا قرمز شود و عرض خیابان را رد کنیم. شروع کردم به شمردن عددها. دوستان همراهم شدند و از ده تا یک را آن قدر بلند شمردیم و اوج گرفتیم که راننده ها با خنده از کنارمان می گذشتند. زمانی هم همراه دوستی در کوچه پس کوچه های کریمخان با دو بطری آب معدنی شمشیربازی می کردیم و می خندیدیم. خنده هایمان رهگذران را اخمو می کرد. ساعت هایی هم بودند که با دوستان روی چمن پارک های دراز کشیدیم و زیر آفتاب، گوش سپردیم به صدای محیط. همین سرخوشی ها می مانند. حالا فرض بگیرید که این بازی ها بین یک زوج باشد. کیفیت رابطه را بهتر از فلان کادو، بهمان جشن و رفتن به این رستوران و آن کافه شکل می دهند. یک چای نبات ساده وسط قدم زدن شبانه هزار برابر از این هایی که گفتم، حال آدم های ساده را جا می آورد یا هدیه گرفتن یک آواز، یک کتاب، یک دفتر، یک قلم، یک آهنگ، یک بلیت سینما، یک نشانک کتاب و ... .
آدم های ساده قدردانند؛ چون حواسشان به جزئیات است. جزئیات یک خنده، یک نوازش، یک آغوش گرم، یک دست گیری در موقعیتی سخت، یک جمله ی محبت آمیز در اوج خطاکاری، یک نگاه عاشقانه. آدم های ساده اند که می توانند جهان را نجات دهند. آن ها می بینند، می شنوند و بلدند که چطور عمل کنند. زندگی با آدم های ساده سخت است. معمولا در جامعه ای مثل جامعه ی امروز ما، آن ها از نظر مالی شرایط سختی دارند. سادگی نیازها را تغییر می دهد. اینان شریفند و زرنگی را نیاموخته اند یا اگر هم آموخته باشند، فکرهای جزئی راحتشان نمی گذارند که با عملی، موجب رنجش دیگران شوند. زندگی با آدم های ساده دشوار است؛ چون باید بدانید با کدام چیز کوچک می توانید خوشحالشان کنید، با کدام چیز کوچک باعث ناراحتی شان می شوید، با کدام چیز کوچک می توان دنیایشان را ویران کرد یا ساخت، با کدام چیز کوچک می شود نگه داری شان کرد و پرورششان داد.
آدم های ساده، منجیان بشریتند که نسلشان در حال انقراض است. همان طور که جیم جارموش در فیلم تنها عشاق زنده می مانند اشاره می کند که جمعیت زامبی ها رو به افزایش و جمعیت خون آشام ها رو به کاهش است.
پی نوشت:
- آدم های ساده ادعایی بر ساده بودن خود ندارند. آن ها تلاش می کنند خودشان باشند و اغلب اوقات، گمان می کنند که برای دیگران جذاب و دوست داشتنی نیستند. اگر چنین ویژگی هایی را در افراد نزدیک خودتان مشاهده کردید، دست بجنبانید و این گونه ی در حال انقراض را دریابید.
- سه تصویر از سه فیلمی است که من آن ها را یک سه گانه ی عاشقانه می دانم. چیزی مثل سه گانه ی بی همتای بیفورِ ریچارد لینکلیتر. به ترتیب عکس ها: پله ی آخر- چیزهایی هست که نمی دانی- در دنیای تو ساعت چند است. شخصیت مرد و زن این فیلم ها با بازی علی مصفا و لیلا حاتمی را که کنار هم بگذاریم، یک مرد و زن ساده ی جزئی نگر کمی خودخواهِ بازیگوش دوست داشتنی ای را می بینیم که مانندش کم پیدا می شود چه در سینمای ما چه در دنیای حقیقی مان.