صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

عاقبت نخلی شوم

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۲۷ ب.ظ

برایم نوشت و فرستاد: « تو نخل سرکش و پرثمری جان دلم... .» و من با خواندن پیام چیزی را درونم حس کردم که تا پیش از این، آرام گرفته بود و حالا بعد از خواندن این سطر جان گرفته و می دوید. نوشتم « دلم خواست نخل بشم. می رم که نخل بشم.» و فرستادم. برام زد « نخل هستی. سربلند، افراشته، پرغرور و پرعظمت.» اغراق کرده بود و من جز شرم چیزی نداشتم که آن را هم نمی شد در این قالب بیان کرد.
این سال ها کم از این سطرها دریافت نکرده ام؛ چه آن توصیف هایی که از سر دوست داشتن بوده اند، چه آن تصویرهایی که شکلی از آینده ی من در حرفه ام داشته اند، چه آن تصویرهایی که من را زنی متعلق به زمان های کهن ترسیم کرده اند با طره های پیچاپیچ دور صورت سوار بر اسب یا شمشیر به دست یا بیرون آمده از دل متنی قدیمی و چه آن تصویرهایی که من را درخت و دریا ساخته اند. بی تعارف بگویم که از همه شان لذت برده ام. چرا نبرم؟ چه چیزی قشنگ تر از این که حال خودت را داشته باشی و ناغافل ببینی یا بشنوی که دیگران نزدیک و دور تو را چگونه می بینند. تک تکشان تاییدی بوده اند بر زیبایی زیستن به شیوه ی خود. قطعا که کنار این تصویرهای دلچسب، تصویرهای دیگری هم بوده اند از نقطه ی ضعف یا نادرستی یک رفتار و چنین وجوهی. آن ها را هم پذیرا بوده ام که بخشی از منند و از تصویر من. آن ها هم قشنگی خود را داشته اند. 
یکی، دو شب قبل از دریافت این پیام، طبق معمول شب های برگشتن از کلاس از پله برقی پل عابرپیاده ی تجریش که بالا می رفتم، صدای ساز مرد جوان موفرفری را شنیدم. همیشه همان جاست و همه ی آن تک شب های برگشت، می بینم و می شنومش. نشسته آن کنج، با عینکی دودی بر چشم و ماسکی بر دهان و بینی. هربار آن دقیقه ی مواجهه ی بالا آمدن و رسیدن به آخرین پله، نگاهش می کنم و آن چه را می نوازد، می نوشم و می روم. با ضرباهنگ آهنگ او تا انتهای راهرو را می روم و بعد از پله ی بعدی پایین می آیم. نه پولی بهش می دهم، نه فرصت می شود که با خیال راحت بمانم و بهش گوش بدهم و دست آخر تشویقش کنم. آن چه بین ما می گذرد، تنها یک گذر و مواجهه ی کوتاه است. گه گاهی نوازنده ی دیگری خانم یا آقا کنار خود دارد. این بار هم یک پسرجوان کنارش بود. سر که بلند کردم، چشم در چشمش پشت عینک دودی که گذاشتم، با ویالونش تکیه داده به شانه و گردن، برخاست. پشت سر و پیش رویم کسی نبود. مبهوت ماندم. شکلی از احترام برای یک غریبه که یک شب در هفته از آن جا می گذرد. همان طور متعجب از بلند شدنش پیش پای خودم و تردید این که نکند به دلیل دیگری بلند شده، دست هایم را مقابلم فشردم و سری پایین آوردم. نمی دانم جواب درستی برای آن احترام بود یا نه. نمی دانم اصلا باید جواب می دادم یا نه. این که در برداشت عملش اشتباه کرده ام یا نه را هفته ی بعد خواهم فهمید اما اگر رفتارش از سر احترام بوده، دیگر نمی توانم اولین بارش را جبران کنم. خسته، با سردردی خفیف می آمدم که بروم به ایستگاه اتوبوس و این بار او بود که غافلگیرم کرد؛ منی را که هربار فقظ تماشایش کرده و نواختنش را شنیده ام. آن جا بود که یک لحظه حس کردم هر چه بخشیده ام، می گیرم. مهم نیست کی یا چطور، مهم این است که چنین در شبی که خسته و قدم زنان می آیم تا بروم، هدیه ای کوچک در قالب یک احترام گذاشتن ساده، کف دستم را پر می کند و می روم. یادم می آید که روزی در تاکسی به دختر خسته ی کناری ام که سرش هی می افتاد، گفتم که می توانی سر روی شانه ی من بگذاری و تا مقصد بخوابی. این شاید جبران همان بوده. چه کسی می داند؟ یکی دو سال اخیر بیشتر به این نتیجه رسیده ام که هر چه لبخند، شادی، آرامش، عشق و جمله های محبت آمیز و حتی نگاه بخشیده ام، از طریقی خودشان را در صورتی که تغییر شکل یافته اند، به من برگردانده اند. من گذشته ام، رفته ام، فراموش کرده ام و یک باره، جایی چیزی کف دست یا آغوش و یا چشم هایم یا حتی گوش هایم را پر می کند... . این بخشی از زیستن است که عاشقانه دوستش دارم. غافلگیری هایی که تجربه ی زیستن طعمش را به من می چشاند.
از درخت بودن زیاد نوشته ام. یکی اش داستانی است که قرار است بازنویسی اش کنم و دیگری ها نوشته های پراکنده ای خرد این جا و آن جایند. فکر نمی کردم نخل بودن انقدر به من نزدیک باشد اما این مدت فهمیده ام که شباهت هایمان زیاد است. ریشه می دهم. قد می کشم و گوشه ای گرم از خاک را می گیرم تا نظاره گر باشم. تماشایتان کنم و بعد داستان هایتان را به شکل خرما یا رطب یا خارک به ثمر بنشینم. از تنم بالا بروید و بچینیدشان و طعمشان را بچشید. 

پی نوشت: گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم/ زانک جمله چیزها چیزی ز بی چیزی شدست (حضرت مولانا، دیوان شمس)

پیشنهاد: خوب شد همایون را این جا بشنوید: من تو را در شانه هایم می کشم/ یا تو می خوانی به گیسویت مرا


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۱۷
فاطمه محمدبیگی

زیستن

مولانا

نخل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی