اینجایم، پشت میزم اما نیستم. نشستهام اما برخاستهام در پی قدم زدن در جنوب گرم. وقتش الان است. اکنون که در درونم چیزی به تو چنگ میزند و دست مرا میگیرد و میبرد به بازار قدیم قشم، به ساحل خلیج فارس، به تن سپردن به آب و آن لحظهی ناب و خنک تماس تن گر گرفته زیر آفتاب با آبی زلال. درونم چیزی به تو چنگ میزند و دست مرا گرفته و میبرد به کوچهوپسکوچههای لافت که آهسته، بی اندیشهی زمان، قدم بردارم و سر بالا بگیرم برای تماشای بازی پیدایی و ناپیدایی بادگیرها، نخلها، تک منارهی مسجد و آبی خلیج ته هر کوچه. بعد بنشینم بر بلندیای و لنجها را نظاره کنم که از میان بادگیرها سرک میکشند و پیش میآیند تا در بر بندر لنگر بیاندازند و آرام بگیرند برای معاشقهای کوتاه تا هنگام سفر دیگر.
کاش همان بچگی، پنهان میکردم خودم را در یکی از آن همه چاه. میآمدی و پیدایم میکردی. میدانمت. دستهایت گرم و چشمهایت تیره و پوستت سوخته در آفتاب. سایهی بلندایت، قد میکشید در چاه و بیرونم میآورد. آنوقت تو همان نخلی میشدی که من بتوانم ساعتها بهش خیره بمانم، دست بکشم بر تن سخت و محکمت و به تلاشم برای حلقه کردن دستهایم دور تو ادامه دهم تا در آغوشم جای بگیری و من همان درخت نارنجی میشدم که روزها سایهام را آرزو کنی و شبها عطرم را نفس بکشی. بیخواب بیخواب. بیتاب بیتاب. در درونم چیزی به تو چنگ میزند و … .
بعد از تحریر نوشت:
پراکنده نوشتی از فروردین که جایی دیگر، پای عکسی از خانه ی زینت الملوک، بعد از سفری دلنشین به شیراز نگاشته شد. این عکس هم تزئینی است از لافتِ زیبا.
پی نوشت: این مطلب پیش تر در
روال منتشر شده است.