ابداً حوصلهی هیچ چیزی را ندارم حتی این که فندکم را توی کیف پیدا کنم و باهاش سیگاری بگیرانم محض سبکی کلهی گهگرفتهام. فقط در این مقطع کپکزدهی زندگیام فرهاد حق دارد صدایی رها کند به شستن و بردن هر چه که بوده، هر چه که هست و هر چه که قرار است بر سرمان آوار شود:
«وقتی که من بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود...»
بعد از تکان دادن این تن لش، آن هم از سر نیاز، حالا میتوانم پکی به سیگار بزنم و بگذارم آن جریان معلق در فاصلهی بین کف و سفف دهانم غلت و واغلت بزند و بعد خودش را بکشد روی زبانم و آنجا که فرهاد میخواند:
«در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود...»
دود را محکم ول بدهم بیرون، در فضای کدر اتاق و نگاه کنم که چطور در نور طلایی غروب که افتاده روی کتابخانه بالا و بالاتر میرود و بعد هیچ، نبوده، نیست...
«وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود...»
من هم نبودم، نیستم، نه برای خودم، نه برای دیگران و نه حتی برای آنهایی که دوستشان میداشتم. فرهاد میگذارد این مصرع لعنتی را وقتی میخواند که دود و بغض با هم در گلویم میشکنند و از سقف دهان به پشت چشمها راه میبرند که زندگی گهگرفتهام را از چشم بیرون بریزم بلکه بشورد ببرد هر چه را که بوده، هست و نیست...
«وقتی که من بچه بودم
غم بود اما کم بود...»
کاش میشد غم را، رنج را، تن را، حس را، بهمن کتابی آبی را، خودم را، همه را نمیفهمیدم و در همان بچگی کجوکولهی خودم میماندم. راست گفته شاعر، حق خوانده فرهاد، ما را چه به بزرگ شدن و زیستن کپکوار در این شهر چرک...
چشمهایم که خشک میشوند تازه میبینم که نور طلایی غروب شده یک نقطه روی آینه و فرهاد هم ساکت مانده. باید پاشوم سر سنگینم را بشویم و خواب به خواب بروم... .
پ.ن: بریدهای بود در حس و حال شنیدن خبر مرگ شاعر. شاید داستانی بشود، شاید هم نه؛ درست است که این روزها به شنیدن خبر مرگ عادت کردهایم اما شنیدن خبر هر فقدانی تلخ است، تلخ.