دیشب به خودم قول دادم دردمو دوا کنم. رفتم که یه دل سیر کتاب بخرم. رویاییها و الهیها رو از افق یافتم اما رهنماها نبود که نبود. وقتی بیدگل گفت تموم کرده بهکل ناامید شدم تا بیام شهر کتاب خستهی محل بلکه غافلگیرم کنه و کرد. نذاشتم فروشنده که مشخص بود با کتابا ناآشناست،زیاد چشم بگردونه روی عطفا. پریدم جلو، عینکو زدم گفتم آهان بیا ایناها. گفت:«ا ندیدمشا.» دومی رو هم دو نفری افتادن به گشتن که باز دست دراز کردم که اینجاست و حتی نذاشتم اون بکشدش بیرون،خودم، با سر انگشتای خودم. راضی زدم بیرون. سبزی خریدم و قدمزنون اومدم پایین تا دستفروشی که برام تازه بود. کتاباش! مسکوب داشت چه مسکوبایی. جست زدم گوشهی بساطش و روزها در راه رو بغل زدم. از گوشهی چشم دیدم که اونم از مغازهی پشت سرم پرید بیرون، پرسید:« اهل نوشتنی؟»
- کمی.
- مینویسی؟
- یکم آره خب.
کجکج نگام کرد.
- مشخصه. آدما رو از کتابایی که انتخاب میکنن میشه شناخت. هر کسی مسکوب برنمیداره.
خندیدم گفتم:«مگه بقیه چی برمیدارن؟»
- اون آشغالایی که اونجا چیدم.
- نه حالا.
- نه جدی.
بعد چشمم افتاد به بقیه و هی ذوق و جیغ و خم شدن مدام و روی پا نشستن و ورق زدن کتابا. با بردن اسم هر کدوم تعجب میکرد و میگفت:«نه بابا، اینم؟ خیلی خوبهها که میشناسیشون.» یکم که گذشت گفت که خارجیامو اصن نگاه نکردیا. گفتم فعلا دچار ایرانیای نابم. خواستم بگم تازه یکی دو ساله دارم نثر فارسی گس رو مزهمزه میکنم و مستم، چه مستیای... . چشم که افتاد به گل بر گسترهی ماه دست گذاشتم روی دهنم تا جیغ نزنم. خندهش گرفت. ردیف براهنیش رو کامل برداشتم.
- خالی کردی که.
- براهنیه، نمیتونم. میدونی دربهدر دنبال داشتن اینا بودم که توی پیدیافای مسخره وول نخورم؟
- عجیبه براهنی میخونی و عاشقشی. سختخوونه یکم. ظلالله ولی عجب چیزیه.
- نه تلخه اون، خیلی تلخه. گل بر گسترهی ماه وای وای... اصن تموم عاشقانههای وای وای...
هی از این نویسنده به اون نویسنده پریدیم و یه سری اطلاعات و شوق و ذوق رو رد و بدل کردیم. همون وسطا بود که چیزای دیگه هم ازم پرسید.
- رشتهت چیه؟
- ادبیات داستانی.
- همونه پس. تو بایدم اینا رو بشناسی من ولی اقتصاد بودم و خوندم.
بعدترش یه خاطره گفت از دیدن فامیل مسکوب و این که چقدر شبیهش بوده و اون همهش داشته فکر میکرده که طرف چرا برام آشنائه و مرده دست میذاره روی مسکوبا و اونجا ازش میپرسه که نکنه فامیلیشی و فامیلش بوده یا دیدن استاد فرسی که هنوز زنده بوده. دیگه داشتم کم میاوردم از این که اون همه زیبایی- زیباییایی که تعدادیشون رو به واسطهی دوستای عزیزی شناخته بودم که با بردن اسمشون یا لمس جلدا، چهرهی اونا میشست توی ذهنم- جلوم درنهایت عریانی دراز کشیده بودن تا تماشاشون کنم. هی دستم میرفت بردارم، برمیداشتم یا پس میکشیدم. به پول نداشته فکر میکردم، به به باد ندادن حقوقم. کمکم افتادم به غر زدن که چه خبره همه رو داری، پول ندارم بهخدا گناه دارم لعنتی. میخندید. میگفت که خب برندار من که کاریت ندارم. نگاش میکردم و می خئدیدیم. اون وسطا یهجا هم گفت:« خوش به حال شوهرت واقعا!» خندیدم، بلند خندیدم.
انتخابا که تموم شد، یعنی فکر میکردم که تموم شد چون دو سهتایی کوچیک هم بهش اضافه کردم و چیدم روی ستون کتابا. شروع کرد جمع زدن. افتادم به چونه زدن که رعایت حالمو بکنیا.
- کم زدم. همینجوریشم کم زدم برات حالا وایسا.
- این نصف حقوقمه واقعا. هی.
- باشه خب، خرج لوازم آرایش که نکردی!
- اوهوم.
معمولا این جمله سطحیترین و تکراریترین چیزیه که همیشه میشنوم اما ازش پذیرفتم چون حتما هنوز چنین چیزی دیده میشه که چنین تعبیری به زبون میاد.
- من برم یه سر این عطاریه، میام.
سبزی و کیسهی کتابای قبلتر خریده شده رو گذاشتم پیشش و کولهی پر از کتابای قبلتر از اون یکی کتابای قبلتر خریده شده رو کشیدم روی دوشم و رفتم و اومدم. مبلغ رو توی دفترچهش نشونم داد. کارتش رو درآورد و گفت همین عابر بالا بزن. وقتی برگشتم برگهی واریز رو نشونش بدم سر تکون داد که قبوله، مهم نیست، پیش خودت باشه. نشستیم و من کتابا رو دسته کردم و اون دسته دسته داخل کیسهها جا داد. تموم که شد، یه دختره رو نشونم داد، گفت:«ببین نگفتم دست میذارن روی آشغالا. ببین همونو وا کرده.» کیسهها رو گرفتم دستم، نگاش کردم و گفتم:« ببین گفتی خوش به حال شوهرت ولی پسرا از دخترایی که اهل خوب خوندن باشن خوششون نمیاد.»
- اونا خیلی ابلهن!
لبخند زدم و راهی شدم. شیرینی ذخیرهی چند سال آیندهم از همین الان زیر دندونامه.
پ.ن: گپ طولانیتری بود ولی نوشتن تمام جزئیاتش از حوصلهم خارج بود.
دلم میخواست از تجربهی صد و چند کیلومتری دوچرخهسواریم توی تهران بنویسم و چیزایی که دیدم و شنیدم یا از کار توی مهد و خستگیاش اما فعلا هیچی به اندازهی این قلقلکم نداد که از نبودن دربیام و روایتی بنویسم.