صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زرتشت» ثبت شده است

{این داستان در سال 96 نوشته شده و به تازگی در شماره 737 همشهری جوان به چاپ رسیده است.}
فهمیده بود که عوض شده است، که دیگر همان آدم سابق نیست و دلش چیزهای قدیمی را نمی‌خواهد. تا پیش از این نقطه‌ی ثقل جهانش این بالا بود. سال‌ها تلاش کرده بود تا پس از بازنشست شدن موبد بزرگ، جانشین او شود. اوایل مثل او سر تا به پا سپید می‌پوشید اما کم‌کم پوشش تغییر کرد و با روزمرگی­‌اش درآمیخت. آن موقع‌ها خیال می‌کرد  باز و بسته کردن دو لنگه در طلایی پرستشگاه و بازگفتن سرگذشت زنی که به دل کوه پناه آورده، برای غریبه‌های ناآشنا به ارزش‌های این مکان، وظیفه‌ای است شگرف که به او سپرده شده. ولی به مرور پی برد که تنها نیمی از مسافران شنونده هستند، نیمی چشم‌هایی دارند تشنه­‌ی تماشا و نیمی دست‌هایی دارند حریص برای لمس. باقی رهگذر بودند؛ مانند خیلی از آدم‌های دیگر در دنیا. خودش هم ابتدا از دسته­‌ی اول بود؛ تشنه، دچار و حریص. گذشت پنج سال پیاپی در بلندای کوه اما او را به عضوی از دسته­‌ی دوم بودن، سوق داد. اکنون، وسوسه‌­ای او را به رها کردن پرستشگاه ترغیب می­‌کرد، به رفتن، به قدم گذاشتن در جاده‌­ای که از این­ بالا رد انداخته بود بر تن خشک زمین. دلش می­‌خواست برود و یک رهگذر باشد؛ بی­‌مسئولیت، بی­‌فکر، بی­خیال و بی­‌دغدغه. از سویی خاطرات رهایش نمی­‌کردند. برای قرار گرفتن در این جایگاه کم زحمت نکشیده بود. شب­‌هایی را به سر و کله زدن با واژه­‌های کهن و معانی­‌شان بند به بند صبح کرده و روزهایی را با حفظ کردن نیایش­ها و تمرین اجرای مراسم­ها به شب رسانده بود. کسی درونش می­پرسید:« همه­‌ی این­‌ها را بگذارم و بروم؟» وسوسه پاسخ می­‌داد که آری بیشتر به دست خواهی آورد و خاطرات می­گفتند که نه، همه چیز به هدر خواهد رفت. موبد پیشین راست گفته بود که تجربه، طعم لذت را عوض می­‌کند. حتی طعم آرزو و رویا را. خودش را تصور کرد که دست بر شانه­‌ی موبد تازه­‌وارد می­‌گذارد و این جمله را - کامل­‌تر از قبل- به او می­‌گوید و می­‌رود. لبخند زد. نمی­‌خواست بیش از این صبر کند. شتابش از سر شوق برای رفتن نبود، از خستگی بود. دیگر برایش فرقی نمی­‌کرد که به کجا برود چون داشت آن­چه که روزی خواسته‌­اش بود، پشت سر می­‌گذاشت. شور گذشته را در میانسالی خود نمی­‌دید و بی­شور زیستن برایش به معنای اتلاف زندگی بود.
شبانه خرده اسبابی را که داشت، جمع کرد و پیش از سرزدن آفتاب از اتاقش بیرون زد. طلوع خورشید از این بالا منظره‌ای دلفریب بود که می‌دانست دلتنگش خواهد شد‌. ساکش را بر دوش انداخت و پا پیش گذاشت برای رفتن. به رسم عادت از مسیر پله­ها آمد. پله­‌ی اول، چِک. پله­‌ی دوم، چِک. پله­‌ی سوم، چِک. پله­‌ی چهارم، چِک. ایستاد. در پنج سال گذشته صدای قطره­هایی که از سقف پرستشگاه درون تشت­‌های سیمین می­‌ریختند، برایش این چنین بلند نبودند. قطره­‌ها در ذهنش و بر ذهنش می­ریختند. گذاشت که این رطوبت جاری شود در وجودش. ادامه داد. با هر پل‌ه­ای که پایین می­آمد، چیزی از خود بر مسیر به جای می­گذاشت؛ یک حس، یک تجربه، یک ذوق، یک روز، یک خاطره، یک تصویر،یک نگاه، یک، یک، یک، یک، یک... . به آخرین پله که رسید، ماند. سر چرخاند. خورشید، کامل بالا آمده بود و در طلایی زیر پرتوی آفتاب می­درخشید. هنوز هم تماشایی بود. سال‌ها قبل درست از همین‌جا در را دیده و شتابان به سمتش دویده بود. این گمان از ذهنش گذشت که شاید همین روزها مسافری بیاید، تشنه و دچار و حریص و اگر او نباشد چه کسی سیرابش کند؟ خندید. از این‌ها می‌آمدند اما دیر و کم. نمی‌خواست عمرش را بیش از این به دست انتظار بسپارد. آهی کشید. زمزمه کرد:« کا اَهمائی اَشیش اِرِناوی، چیت اَهمائی جَسَت آیَپتِم؟*» و قدم برداشت. سراشیبی پاهای او را در خود می­‌کشید. مسیر تندابی شده بود که می­‌خواست او را از سر راه بردارد و در خود بگیرد و ببرد. درونش چیزی بین ماندن و رفتن جاری بود. پشتی سنگین از خاطرات و قدم­‌هایی سبک رو به جلو. دو خواسته بود، دو چیز گوناگون بین پرستشگاه و جاده، بین حال و گذشته، بین پایی که می­‌ماند و پایی که می‌­رود و تنی که تعادل خویش را از دست می­‌دهد. تردیدش نبردی بود نابرابر بین دو جبهه که در هر دو خودش حضور داشت. خویشتن در مقابل خویشتن. یا باید بر خود پیروز می‌­شد، یا مغلوب خود و یا به صلح می­‌رسید. صلح برایش شبیه به درجا زدن بود و پیروزی و مغلوبی چهره­‌ای یکسان داشتند که با دراز کردن دستش به سوی هر کدام، دیگری فریبنده‌­تر می‌­نمود و اراده­‌اش را سست می­‌کرد تا دست رفته را بازگرداند؛ رفت­‌وبرگشتی تمام نشدنی و بی­‌سرانجام. نفس عمیقی کشید و بدون فکر کردن، دوان‌دوان خود را به انتهای سراشیبی رساند. آن‌جا ساک از روی شانه‌اش افتاد. آمد خم شود تا برش دارد اما پشیمان شد. پیش رفت. پای پیاده و دست خالی در جاده‌­ای افتاد که پیچ و خمش از آن بالا وسوسه‌انگیزتر بود. سر پیچی که می‌رسید به پشت کوه و نقش جاده را می‌دزدید، برگشت و نگاهی به پرستشگاه سبز انداخت. عجیب زیبا بود. قلبی تپنده در سینه‌ای خشک. مدت‌ها می‌شد که به‌عنوان یک مسافر از این نقطه تماشایش نکرده بود. دلش لرزید. مثل دل مردی مانده در گرو گردی صورت زنی در دوردست. بر جای ماند و آن‌قدر سر کفش‌هایش را بر خاک سایید تا توانست بر چیز دوگانه‌ای که در جانش ولوله برپا کرده بود، چیره شود. سپس از جاده بیرون زد و در بی­راهه رفت.
 
*چه پاداشی به او عطا شد، چه نعمتی برایش آمد؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۶
فاطمه محمدبیگی


دیشب خواب دیدم بین این خونه‌های قدیمی و عمارتای از بین رفته‌ای که توشون سرک می‌کشم، به جایی رسیدم که از نقاشی‌های باقی مونده روی یکی از دیواراش می‌شه حدس زد، عبادتگاهی، پرستشگاهی بوده. نیمی‌اش ویران شده بود و نیمی‌اش هنوز سرپا بود. کم‌کم که نگاهم رو بالا بردم اسم«مردک» و «زرتشت» رو دیدم؛ نه به خطوط کهن، به همین فارسی. بخشی از حروفشون هم مخدوش شده بود. توی خواب اسما رو که دیدم، هی به بقیه می‌گفتم این‌جا مال مزدکیان بوده. ببینین اسم مردک رو، اسم زرتشت(زرتشت دوم) رو و بعد بیدار شدم. می‌دونم که یه نوشته بهش بدهکارم. طرحشم نوشتم اما فعلا گذاشتمش کنار تا به موقعش ولی گویا خودش عجله داره و اومده سراغ ذهنم که بنویسش. منم درعوض این نوشته‌ی ماه‌ها پیش رو که جایی دیگه گذاشته بودم، این‌جا هم می‌ذارم تا یادم نره باید بنویسم و می‌نویسم البته که اون‌چه باید بنویسم متفاوته با این نوشته‌ی کوتاه و نمایشیه تا داستانی.

***

مزدک پسر بامدادان باژگون شده به بانگ بلند نام قباد بر زبان آورد و انوشیروان را خواست. آمد. مزدک او را گفت:« چُنینم در خاک می‌کنی، سر در زمین و پای در آسمان؛ درختانی که ماییم. در خواب دیده‌ام تو نیز که گمان می‌بری داد می‌گسترانی در خاک می‌شوی و فرزندانت و فرزندان فرزندانت بی‌آن که تنتان به درختی ماند. اینان خاندانت بر باد می‌دهند با خردی که بی‌خرد می‌کنند به نام اهورٙمزداهِ خود نه زرتشت. اینان آتش بر آتش می‌نهند و این مرد که این‌روز کنارت ایستاده، آتش می‌فروشد از بهر نابودی این سرزمین.» انوشیروان پشت به مزدک کرد.
- خسرو، اٙنوشٙه‌روان! آن‌گاه که روانت جاودانگی را بدرود گوید، خنده‌ی مرا خواهی شنید از زیر خاک. زیر این زمین که گفته‌اند تو را بی‌گناه در آن نکنی که زمین را خوش نمی‌آید و می‌کنی و می‌کنند و خواهند کرد. آن‌‌روز سخنم را خاک بازخواهد گفت که به بانگی بلند بر سر هر کوی و برزن برابری را فریاد کردم و گوش‌های تو و اینان شنیدنش را تاب نیاورد. مردانی از عرب سخنم را به چنگ می‌آورند و بر فرزندان فرزندانت می‌تازند... سرانجامی نیست... سرانجامی نیست مردمانِ تو را و مرا، تنها با ایستادن پیش پای برابری و برابری و برابری. در خاکم کنید. دهان در خاکم برید و گوش‌های ناشنوایتان را آزاد بگذارید. روزی بادی که بر کوهساران و باغستان می‌گذرد، آوای مردی را برایتان می‌آورد که نامش مزدک و پدرش بامدادان بود... . هنگامِ دهشتتان فراخواهدرسید.
انوشیروان بی‌هیچ سخنی از باغ گذشت و دور شد. مزدک را در خاک کردند با سری در پایین و پاهایی در بالا و خندیدند بر بختِ سیاه او و یارانش. انوشیروان در خلوت خویش، هراس را دید که خزید و پیش آمد بر تن و خردش و تیره ‌گرداند آن‌ داد را که بر آن گمان می‌برد. بزرگمهر را به تالار خود خواند‌ برای چاره‌اندیشی.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۶
فاطمه محمدبیگی