جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۲۱ ب.ظ
مستند بلند ریبیژها سه روایت موازی از سه شخصیت است که درگیر بیماری خویشند. اولی متعلق به گراهام شارپ خواننده و آهنگساز است. روایت او با صدای گوش خراشی شبیه به زنگی ممتد آغاز می شود و ادامه می یابد. گراهام در فضای مه آلود دشت پیش می رود و برایمان از چیزی حرف می زند که سه سال و نیم پیش شروع شده. دومی متعلق به آلیس است؛ زنی سرخپوش که در میان تاریکی و تابش جهتدار نور ایستاده. او از ثبت تصاویر برایمان می گوید، از تماشا، از عدم تماشا. سومی کتی است. او با هیبتی درشت و تقریبا مردانه برایمان از سال های آخر تحصیلش در رشته ی هنر و رهایی ناگهانی آن به قصد تنوع و حضور در ارتش می گوید.
پس از شنیدن زحمتی که گراهام برای تشکیل گروهش و شناخته شدن آن کشیده، متوجه میشویم که او به بیماری زنگ گوش دچار شده و حالا چیزی که تمام زندگی اش بوده، بهش آرامش نمی دهد و گاهی نباید به آن نزدیک شود. او اما نتوانسته موسیقی را رها کند. کنار نواختن های گاه به گاهش، جشنواره ی راک اند رولی راه انداخته که حسابی اعتبار کسب کرده. آلیس نیز شرح می دهد که به آهستگی بینایی اش بهخاطر یک اختلال ژنی از دست میرود. رنگ آبی اولین طیف رنگی است که دیده نمی شود و قرمز آخرینشان. او نیز عکاسی را رها نمی کند. به انجمن عکاسان نابینا می پیوندد. سفر می کند در پی مشاهده به گونه ای دیگر. کتی از مبارزه ی بوکسش می گوید؛ مبارزه ای که زندگی اش را به دو بخش قبل و بعد از خودش تقسیم کرد و بعدها الهام بخش فیلم عزیز میلیون دلاری شد. طی آن بخش اعظمی از حافظه اش آسیب می بیند و او باید مثل یک کودک همه چیز را از نو بیاموزد حتی راه رفتن. کمی بعد به نقاشی و مجسمه سازی روی می آورد و هیولاهایی که خیال می کند از زمان کار در ارتش در ذهنش خانه کرده اند، بیرون می ریزد. هر سه روایت بسته به محتوای خود ساختاری مناسب و کارآمد دارند. به نحوی که تأثیر گفته ها را دو چندان می کنند و باعث ملموس شدنشان می گردند.
پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.
۰
۰
۹۶/۰۵/۲۷