داستان با یک کشتی، یک مهاجرت، یک زایمان، یک
ملوان و یک بچه ی سر راه گذاشته شده، آغاز می شود.
"ملوانی به نام دَنی بودمن پیدایش کرده
بود. وقتی که همه ی مسافران بوستون از کشتی ویرجینین پیاده شده بودند. داخل جعبه ای
مقوایی. ده روزه بود. روی پیانو رها شده بود. روی کارتن نوشته شده بود" تی.
دی. لمون" ملوان اسم خودش را همراه با سال 1900(نُوِوچِنتو) به اسم پسربچه
اضافه کرد و مسئولیت بزرگ کردنش را به عهده گرفت. درحقیقت نووچنتو برای جهان وجود
نداشت. هیچ شهر یا کلیسا یا بیمارستان یا زندان یا تیم بیس بالی نبود که اسم او را
در جایی نوشته باشد. وطن نداشت. تاریخ تولد نداشت. خانواده نداشت. به طرز قانونی
اصلا به دنیا نیامده بود."
راوی ماجرای این مرد عجیب وغریب که اقیانوس به
خانه اش می ماند، دوست ترومپت نوازش است که اتفاقی به عنوان عضوی از نوازنده ها
وارد کشتی می شود و تا سال ها آن جا همراه او می نوازد. داستانی که از انتها شروع
شده و با مرور خاطرات به همان نقطه ی پایان بازمی گردد تا ببینیم که آیا نووچنتو
از روی بمب هایی که برشان نشسته است، بلند میشود یا نه. این مرد برای ما از دنیای
غریب نووچنتو می گوید؛ از زندگی اش بر روی کشتی، از خانواده اش که همان ملوان ها و
مسافرین در رفت وآمد هستند، از قدرتش در نواختن پیانو به صورت بداهه فراگرفته و
رقابتی که بر سر نواختنش با جِلی رُل مشهور می کند، از تصمیمش برای قدم گذاشتن روی
خشکی پس از گذشت سی و دو سال روی آب و علتی که او برای این کارش بیان می کند"به
این دلیل که دریا را از آن سمت، از روی خشکی ببینم نه ازداخل کشتی." نووچنتو
انگار که جزیی از کشتی باشد، همیشه در آن حضور دارد و هر بار که سر بلند کنی، میتوانی
او را ببینی که به نوعی در خانه اش قدم می زند و مشغول کاری است. اقیانوس نه تنها
در چشمان او، بلکه در روحش نیز رسوب کرده؛ طوری که روح یک مادر در فرزندش. اقیانوس
با تمام موج هایش جایی است که او درش به دنیا آمده، بزرگ شده و هر شب در آغوشش
خوابیده و مدام برش زندگی کرده. او خودش نمودی از این آبی بیکران است. برای او حتما همه چیز سه رنگ است؛ یا سفید و
سیاه به رنگ شاسی های پیانو و یا آبی به رنگ وطنش.
نویسنده توصیف ظاهری خاصی از او به ما ارائه نمیدهد؛
او شبیه به همهی ماست و نیست. میتواند یکی از ماها باشد. یکی که محو است. مردی
است در تاریکی، در کنجهای ناپیدای کشتی، در بداههنوازیهای شبانهی سالن رقص.
پیانیستی که تا میتواند ساکت است و هر جا که نیاز ببیند با سُراندن انگشتهایش
روی شاسیهای دو رنگ پیانو سخن میگوید. هیچ کس قادر به تقلید شیوهی صحبت کردنش
نیست. برای این مرد دنیای خارج از کشتی جهان بیدروپیکری است که پایان نداشتنش میترساندش.
دنیایی که برای یک بار هم که شده او را وسوسه میکند تا به خاطرش از پلههای کشتی
پایین بیاید. برای آن دنیا هم نووچنتو فردی است خیالی و ناشناخته. دنی.بودمن.تی.دی
لمون نووچنتو جایی به دوستش میگوید که در چشم مردم میشود چیزی را که بعدها
خواهند دید، مشاهده کرد. نه آن را که تا به حال دیده اند. شاید مادرش وقتی که او
را به دنیا آورد، همین عدم تعلق او را به دنیای حقیقی دور از آب در چشمهای کوچکش
دیده بود و برای همین او را همان جا که زاده شد، رها کرد.
کتاب افسانهی هزار و نهصد نمایشنامه-داستانی
است به شیوهی مونولوگ(تک گویی) نوشتهی الساندرو باریکوی ایتالیایی که با ترجمهی
آرزو اقتدار توسط نشرخورشید به چاپ رسیده. خود نویسنده اشاره کرده که این متن را برای یک بازیگر و یک کارگردان نوشته بوده.
جوزپه تورناتوره-کارگردان فیلمهای سینما پارادیزو و مالنا- نیز فیلمی با همین
عنوان از روی این کتاب با بازی تیم راث در سال 1998 ساخته.
پی نوشت: این مطلب برای کتاب صوتی نوار نوشته و پیش تر در وبلاگ نوار منتشر شده است.