صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق



از خانه‌ی وارطان بیرون می‌زنید و بی‌هدف پیش می‌روید. دیوار چهارم را در مسیر نشانت می‌دهد. تماشاخانه‌ی کوچکی که تا امروز فقط اسمش را شنیده بودی. توقف می‌کنید. تیرگی راهرو را نگاه می‌کنی و یاد تیرگی راهروهای منتهی به سینماتک‌ها می‌افتی. می‌دانی یک روز در آینده دچار این راهروهای تیره می‌شوی مثل همان روزها که آرام‌آرام شیفته‌ی سینماتک‌ها شدی... . جلوتر به پایین خیابان مورد علاقه‌ات می‌رسی که خود خیابانی دیگر است. فریمان را تا امروز ندیده بودی. تعحب می‌کنی که چطور از دستت دررفته و از همین هم کیفور می‌شوی؛ از این که تهران با تمام کوچه‌پس‌کوچه‌های بکرش هنوز غافلگیرت می‌کند مثل مردی که چندتایی انحنا و چین و خم تنش را برایت نگه داشته که از تماشا و لمسش سیراب شوی. درست مطابق نیاز کودکت؛ لذت یک ماجراجویی تازه، بازی‌ای جدید. دیگر در فریمان لانه خواهی کرد. توافق می‌کنید که همان‌جا را بگیرید و بروید پایین. تمام عمرت سر به هوا بوده‌ای در تنهایی‌های دلچسبت، با همه و با او بیش از باقی. خانه‌ها را می‌فهمد، آدم‌ها را و حرمت هم‌زیستی‌شان را. از این بابت می‌دانی که کلامت، نگاهت و اشاره‌هایت تلف نمی‌شوند. موقع پایین رفتن بین تصویر ماشین قدیمی اسقاط داخل پارکینگ خاک گرفته و ساختمان‌های قدیمی اطراف، شکل ساده‌ی کافه‌ی ابتدای خیابان چشمت را می‌گیرد. چیزی شبیه به یک نمای سینمایی، از آن روزمره‌ها، هنری‌ها. بلافاصله اسم لینکلِیتر و نانی مورتی می‌نشیند در ذهنت. ریسه‌های ساده‌تر کافه که ایستاده‌اند میان تاریکی بی‌رمق تازه‌ی غروب پاییز دلت را می‌برند. همه‌ی آن شکل‌های قدیمی ازیاد‌رفته از دهه‌ی چهل و پنجاه. شک نداری که انقدر می‌چرخید تا به همین‌جا بازگردید و بازمی‌گردید ولی بعد از گپی دلنشین و خنده‌هایی بلند و مرور خاطرات تلخ و شیرین تنهایی‌های کودکی. از کودکی‌ات کمتر با مردها صحبت کرده‌ای. ابایی نداشته‌ای اما نزدیکی روحی با آن‌هایی که آمدند و رفتند حس نکرده بودی اما او شکلی از خودت دارد. انگار خودت را برای خودت تعریف کنی و خودت، خودش را برای تو بازگو کند؛ آینه‌ای با تفاوت چندین سال کم و زیاد. خاطره‌ی او هم انگار خاطره‌ای باشد در گذشته‌ی تو یا شاید هم جذبش می‌کنی که خاطره‌ی آن پسرک تجربه‌ی خودت بشود. می‌دانی این‌ها را به‌اضافه‌ی آن تک پک به بهمن کوچکش و تماشای جیپ محبوبتان و آن دوبار روی دست خوردن از ساکنان طبقه‌های بالایی که چیزهایی بر سرتان می‌ریزند و جزئیات دستش که بوی چوب و جوهر و خاک می‌دهند با رگی تپنده به یاد خواهی سپرد. خیالت راحت است که لازم نیست دست‌وپای بیهوده‌ای بینتان زده شود. قرار نیست ضعیف شوی، ترسی نخواهد بود و آزاری که رسم دوستی رسم غایی زندگانی‌تان است که هر دو بهش مومنید چون گنجی‌ست در این قحطی آدمیت. همان‌ روز که تو را دچار شهیدثالث کرد و بعدش گفت:« آینده‌ت منم.» این را فهمیدی. نگاهش کردی و راضی بودی از آن‌چه که خواهی شد. یک مغروق تمام عیار در خواندن و دیدن و نوشتن و شنیدن. همان‌جا که دنیا دستی برایت رو کرده بود که جذاب بود. محله‌ی یکسان کودکی‌تان، خاطره‌های تقریبا هم‌شکل از روستا، تجربه‌های زیستی و لذت‌های کوچک و وابستگی‌های روحی‌تان به چیزهای ریز و درشت کمابیش مشابه. آن روز که از محله‌تان گفت پیش خودت خیال کردی چه تصویر قشنگی می‌شد اگر او را یک‌جای کودکی‌ات گذرا دیده باشی، نشناخته، دور و محو انقدر که حتی ندانی کی، کجا، حقیقی یا ساختگی. 
می‌دانی اگر چیزی برایتان باقی نماند، همان چند شب گپ و گشت دستت را انقدری پر می‌کند که گوشه‌ی روحت نامش را با لبخندی گرم ببری. نمی‌دانی تو هم همان لبخند گرم می‌شوی یا نه. درش رسوب می‌کنی یا نه. مهم نیست. دیگر برایت مهم نیست وقتی که لحظه، تمام چیزهاست، لحظه غایت است و لحظه زمان است و بر آن خواهی خفت. زمان در تو خواهد مرد و تو بر زمان خواهی خفت روزی که دیر نخواهد بود و همه‌چیز شکلی ساده به خود خواهد گرفت.

پ.ن: دلم برای روایت دوم‌شخص لک زده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۹
فاطمه محمدبیگی


از داخل داشت چنگم می‌زد و می‌شناختمش. نمی‌رسیدم بخونم یا خوندنم خالی از لذت بود؛ چند صفحه‌ی کم وسط تموم شلوغیا. دو شب پیش گفتم باشه باشه آروم بگیر، صبر کن الان به دادت می‌رسم« وحشی ناتمام من» و رسیدم. سوگ مادر رو کشیدم بیرون. می‌دونستم برای ذهن و تن خسته‌م فقط مسکوب مناسبه. دو شب جلوی کتابخونه‌م دراز کشیدم، خوندم، روبروی خودم نشستم انگار و گریستم. این ناخودآگاهِ گریان، این ماتمِ جمعی کهن! انگار اگه دهنم باز می‌شد که از خودم بگم همین جمله‌های مسکوب می‌ریخت بیرون. می‌فهمیدم چطور باید درونمو شرح بدم به آشنا و ناآشنا؛ فلان صفحه، بهمان سطر، اون ترکیب، دقیقا اون ترکیب اول جمله‌ی چهارم مثلا.
دیشب به خودم قول دادم دردمو دوا کنم. رفتم که یه دل سیر کتاب بخرم. رویایی‌ها و الهی‌ها رو از افق یافتم اما رهنماها نبود که نبود. وقتی بیدگل گفت تموم کرده به‌کل ناامید شدم تا بیام شهر کتاب خسته‌ی محل بلکه غافلگیرم کنه و کرد. نذاشتم فروشنده که مشخص بود با کتابا ناآشناست،زیاد چشم بگردونه روی عطفا. پریدم جلو، عینکو زدم گفتم آهان بیا ایناها. گفت:«ا ندیدمشا.» دومی رو هم دو نفری افتادن به گشتن که باز دست دراز کردم که این‌جاست و حتی نذاشتم اون بکشدش بیرون،خودم، با سر انگشتای خودم. راضی زدم بیرون. سبزی خریدم و قدم‌زنون اومدم پایین تا دست‌فروشی که برام تازه بود. کتاباش! مسکوب داشت چه مسکوبایی. جست زدم گوشه‌ی بساطش و روزها در راه رو بغل زدم. از گوشه‌ی چشم دیدم که اونم از مغازه‌ی پشت سرم پرید بیرون، پرسید:« اهل نوشتنی؟» 
- کمی.
- می‌نویسی؟
- یکم آره خب.
کج‌کج نگام کرد.
- مشخصه. آدما رو از کتابایی که انتخاب می‌کنن می‌شه شناخت. هر کسی مسکوب برنمی‌داره.
خندیدم گفتم:«مگه بقیه چی برمی‌دارن؟»
- اون آشغالایی که اون‌جا چیدم.
- نه حالا.
- نه جدی.
بعد چشمم افتاد به بقیه و هی ذوق و جیغ و خم شدن مدام و روی پا نشستن و ورق زدن کتابا. با بردن اسم هر کدوم تعجب می‌کرد و می‌گفت:«نه بابا، اینم؟ خیلی خوبه‌ها که می‌شناسی‌شون.» یکم که گذشت گفت که خارجیامو اصن نگاه نکردیا. گفتم فعلا دچار ایرانیای نابم. خواستم بگم تازه یکی دو ساله دارم نثر فارسی گس رو مزه‌مزه می‌کنم و مستم، چه مستی‌ای... . چشم که افتاد به گل بر گستره‌ی ماه دست گذاشتم روی دهنم تا جیغ نزنم. خنده‌ش گرفت. ردیف براهنی‌ش رو کامل برداشتم. 
- خالی کردی که.
- براهنیه، نمی‌تونم. می‌دونی دربه‌در دنبال داشتن اینا بودم که توی پی‌دی‌افای مسخره وول نخورم؟ 
- عجیبه براهنی می‌خونی و عاشقشی. سخت‌خوونه یکم. ظل‌الله ولی عجب چیزیه.
- نه تلخه اون، خیلی تلخه. گل بر گستره‌ی ماه وای وای... اصن تموم عاشقانه‌های وای وای...
هی از این نویسنده به اون نویسنده پریدیم و یه سری اطلاعات و شوق و ذوق رو رد و بدل کردیم. همون وسطا بود که چیزای دیگه هم ازم پرسید.
- رشته‌ت چیه؟
- ادبیات داستانی.
- همونه پس. تو بایدم اینا رو بشناسی من ولی اقتصاد بودم و خوندم.
بعدترش یه خاطره گفت از دیدن فامیل مسکوب و این که چقدر شبیهش بوده و اون همه‌ش داشته فکر می‌کرده که طرف چرا برام آشنائه و مرده دست می‌ذاره روی مسکوبا و اون‌جا ازش می‌پرسه که نکنه فامیلیشی و فامیلش بوده یا دیدن استاد فرسی که هنوز زنده بوده. دیگه داشتم کم میاوردم از این که اون همه زیبایی- زیباییایی که تعدادی‌شون رو به واسطه‌ی دوستای عزیزی شناخته بودم که با بردن اسمشون یا لمس جلدا، چهره‌ی اونا می‌شست توی ذهنم- جلوم درنهایت عریانی دراز کشیده بودن تا تماشاشون کنم. هی دستم می‌رفت بردارم، برمی‌داشتم یا پس می‌کشیدم. به پول نداشته فکر می‌کردم، به به باد ندادن حقوقم. کم‌کم افتادم به غر زدن که چه خبره همه رو داری، پول ندارم به‌خدا گناه دارم لعنتی. می‌خندید. می‌گفت که خب برندار من که کاری‌ت ندارم. نگاش می‌کردم و می خئدیدیم. اون وسطا یه‌جا هم گفت:« خوش به حال شوهرت واقعا!» خندیدم، بلند خندیدم.
انتخابا که تموم شد، یعنی فکر می‌کردم که تموم شد چون دو سه‌تایی کوچیک هم بهش اضافه کردم و چیدم روی ستون کتابا. شروع کرد جمع زدن. افتادم به چونه زدن که رعایت حالمو بکنیا.
- کم زدم. همین‌جوری‌شم کم زدم برات حالا وایسا.
- این نصف حقوقمه واقعا. هی.
- باشه خب، خرج لوازم آرایش که نکردی!
- اوهوم.
معمولا این جمله سطحی‌ترین و تکراری‌ترین چیزیه که همیشه می‌شنوم اما ازش پذیرفتم چون حتما هنوز چنین چیزی دیده می‌شه که چنین تعبیری به زبون میاد. 
- من برم یه سر این عطاریه، میام.
سبزی و کیسه‌ی کتابای قبل‌تر خریده شده رو گذاشتم پیشش و کوله‌ی پر از کتابای قبل‌تر از اون یکی کتابای قبل‌تر خریده شده رو کشیدم روی دوشم و رفتم و اومدم. مبلغ رو توی دفترچه‌ش نشونم داد. کارتش رو درآورد و گفت همین عابر بالا بزن. وقتی برگشتم برگه‌ی واریز رو نشونش بدم سر تکون داد که قبوله، مهم نیست، پیش خودت باشه. نشستیم و من کتابا رو دسته کردم و اون دسته دسته داخل کیسه‌ها جا داد. تموم که شد، یه دختره رو نشونم داد، گفت:«ببین نگفتم دست می‌ذارن روی آشغالا. ببین همونو وا کرده.» کیسه‌ها رو گرفتم دستم، نگاش کردم و گفتم:« ببین گفتی خوش به حال شوهرت ولی پسرا از دخترایی که اهل خوب خوندن باشن خوششون نمیاد.»
- اونا خیلی ابلهن!
لبخند زدم و راهی شدم. شیرینی ذخیره‌ی چند سال آینده‌م از همین الان زیر دندونامه.

پ.ن: گپ طولانی‌تری بود ولی نوشتن تمام جزئیاتش از حوصله‌م خارج بود.
دلم می‌خواست از تجربه‌ی صد و چند کیلومتری دوچرخه‌سواری‌م توی تهران بنویسم و چیزایی که دیدم و شنیدم یا از کار توی مهد و خستگیاش اما فعلا هیچی به اندازه‌ی این قلقلکم نداد که از نبودن دربیام و روایتی بنویسم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۱۹
فاطمه محمدبیگی


تا پیش از این در میان خوانده‌هایم که قطعا در قبال نخوانده‌هایم حجمی ندارند، ندیده بودم کسی این چنین در نثر داستانی احوالات درونی شخصیت‌هایش را انقدر گیرا و ملموس با تشبیه کردن آن‌ها به نشانه‌ها و تصاویر بیرونی توصیف کند. شاهرخ مسکوب در سفر در خواب که روایت سیال ذهن کوتاهی است از دریافت یک خبر مرگ و در پی‌اش مرور خاطرات گذشته، استاد این نوع از شخصیت‌پردازی‌ است. او احساسات، افکار، امیال درونی شخصیت‌هایش را با پیوند زدنشان به تصویری در جهان بیرون که برای ما نزدیک‌تر و شناخته‌ شده‌تر است، می‌پردازد. به این طریق درک ‌آن‌ها را برایمان ممکن‌تر می‌سازد.

« تاریک بودم. اما بیرون ستاره بود و چراغ بود و... .»
« ذهنش از حبابی نازک و بلوری شفا‌ف‌تر بود و من دمیدن و باز شدن فکر را در آن می‌دیدم... .»
« از خودم بیرون افتادم. از من دیگر چیزی باقی نمانده بود تا خودم باشم. مانند پوسته‌ای تهی در جا خشکم زد.»
« سرم در کیسه‌ای پر از خاکستر فرورفت، نفسم برید و دلم کور شد.»
« در خودم نشت کرده‌ام و مثل حصاری بسته نه راهی به بیرون دارم و نه آرزوی بیرون.»
و...
علاوه بر این، مقوله‌ی تشبیه شخصیت‌ها به شهرها یا شهرها به ‌آدم‌ها و شبیه‌سازی مفاهیم انتزاعی به نمودهای واقعی این جهانی چیزی است که کار مسکوب را خاص می‌کند. تکنیکی بی‌همتا در داستان که انگار فقط از او برمی‌آید.

« آن‌گاه که بیماری بال‌هایش را باز می‌کند و مانند کلاغی دزد بر نهال تن می‌نشیند.»
« مرگ- اگرچه نزدیک‌تر از شاهرگ گردن- دور بود؛ آن سوی آب‌های کبود، ته دره‌ای گمشده، مانند لاک‌پشتی پیر زیر تخته‌سنگی در چاله‌ای تپیده بود... .»
« روزها همچنان که می‌گذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مهی، غباری خاکستری در راه جامی‌گذارند.»
« ما چنان آسان و روانیم که همه چیز با قدم‌هایمان همراه است. بیهوده و بی‌خیال می‌پلکیم و روزگار، که انبان رنج‌هایش را پنهان کرده است لبخندزنان دنبالمان می‌دود... .»
« دوستی با آقامهدی رویای روان گسیخته‌ای بود، مثل نسیم آزاد در راه‌های نادیدنی روان می‌شد و گسیخته بود چون با زمان بیگانه بود، انگار هرگز نمی‌گذشت و همه‌ی زمان‌ها آنی بیش نبود و هر آنی همه‌ی زمان‌ها بود. بودن با او سفری بود که از هیچ منزلی به منزل دیگر نمی‌رفت.»
« سکوت مانند مرداب چسبنده، فروکشنده و قدم‌برداشتن تقلایی بی‌امید بود.»
و...
*
« شهر چون بانویی بزرگ با تنی گسترده به دامنه‌ای تکیه داده و لمیده بود و نگاه چشم‌های فیروزه‌ایش را به سراب کویرِ دور دوخته بود؛ گیسوی دراز تابدارش را- که از سویی می‌آمد و از سویی دیگر می‌گذشت- زیر چشمه‌های پل‌هایی سیل و سیلاب‌دیده شانه می‌زد؛ پاییز و بهار را در باغ اندامش عبور می‌داد، رنگ می‌داد و رنگ می‌گرفت.»
« شهرْ بی‌حال، ازیادرفته و خسته بود. صبح مثل خوابگردها به‌کندی و ناخواسته بیدار می‌شد و دور از خود، غافل از خود پرسه می‌زد و شب به تابوت خواب بازمی‌گشت.»
« آقامهدی به رنگ‌وبوی همان خاربوته‌ی روییده بر خاک بود که نشان از اصفهان پنهان در لایه‌های زمان می‌داد؛ تجسم شهری که مانند نهری از گدارهای ناهموار تاریخ گذشته است.»
و...
هنگام خواندن این‌ها مدام به این فکر می‌کردم که من خواننده به کدام شهر می‌مانم؛ خوشی و ناخوشی‌ام به کدام، فروپاشی‌ام به کدام. دوست داشتم بدانم مسکوب شیراز را چطور می‌دیده یا تهران امروز را.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۲۶
فاطمه محمدبیگی


فیلیپ راث امروز مُرد. خبر رو وقتی دیدم که بعد مدت‌ها صفحه‌ی اینستاگرامم رو باز کردم تا دور دو، سه دقیقه‌ای بزنم که توی صفحه‌ی نویسنده‌ای ایرانی، خبر مرگ نویسنده‌ای آمریکایی رو دیدم. موندم. چقدر این مرد رو دوست داشتم و چقدر مشتاق بیشتر خوندن ازش بودم. اواخر سال قبل نشسته بودم به مرور اون مصاحبه‌ی آخرش که می‌گفت دست از نوشتن کشیده و هی جواب‌هاش رو بالا و پایین می‌کردم. نمی‌دونم اون موقع دقیقا دنبال چی بودم اما خوندن حرفاش حالم رو جا میاورد.
سال نود و چهار دوست نزدیکم بهم گفت که فلان کتاب رو بخون تو قطعا می‌پسندی‌ش. زیاد کتاب خریده بودم و گفتم باشه زود از کتابخونه می‌گیرمش و بعد می‌خونم. معمولا از این پیشنهادا خیلی کم به من می‌شه. یعنی طرف باید انقدر بهم نزدیک باشه که بدونه چه کتابی می‌تونه منو درگیر کنه؛ پس باید برای خوندنش می‌جنبیدم و جنبیدم. رمان کوتاه بود و انقدر منو اسیر خودش کرد که توی دو روز تمومش کردم؛ نفس‌گیر و بی‌همتا. بعد دوییدم و خریدمش. این چنین کتابایی رو نمی‌شه نداشت. من باید بهش برمی‌گشتم و سالی یه‌بار مثلا یکی دو جمله‌اش رو یا یکی دو صحنه‌اش رو مرور می‌کردم. کتابخونه‌ام این عضو رو نباید از دست می‌داد.
اون سال، ترس از مرگ من تازه داشت جوون می‌گرفت. انقدر که هی پیش بیاد و پیش بیاد و دیوونه‌م کنه مثل این یکی دو سالی که گذشت. برای منی که چنین ترسی همیشه گوشه‌ی ذهنمه، خوندن «یکی مثل همه» چیزی شبیه به رویارویی با تصویری بود که ازش واهمه دارم. سیر کلنجار رفتن با مرگ، با گذشته، با احساسات، با روابط، با رویاها و آرزوها، با از دست داده‌ها و با به دست آورده‌ها. چنین چیزی می‌تونه خواننده‌ای مثل منو از پا دربیاره. من قبل از خوندن اون رمان با من بعد از خوندنش کاملا فرق داشت. چند تا کتاب هستن که تونستن این‌طوری بهمم بریزن و مطمئنم که بازم هستن و هنوز مونده که من توی سن و زمان درست برم سراغشون. بعدتر تشنه‌ی ترجمه از کاراش بودم اما توی بازار پیدا نمی‌شد. یادمه توی نمایشگاه‌ کتابایی که داخل شهر آفتاب برگزار شد، چندتایی کتاب زبون اصلی‌ش رو یافتم اما خوندنش سخت بود و دلم نمی‌خواست حرومش کنم. منتظر موندم ولی خبری نشد تا این یه سال اخیر که گویا چند ترجمه‌ای از کاراش اومده و حالا من باید وقت بدزدم برای خوندنش بدون عجله و بدون هیچ دغدغه‌ی دیگه.
این معرفی یا توضیح مختصر رو همون موقع توی گودریدز براش نوشتم و بدون دستکاری این‌جا میارم تا یکم بیشتر با فضای این رمان آشنا بشین:
متاسفانه اولین کتابی بود که از فیلیپ راث خوندم. متاسفانه به این دلیل که نویسنده‌ای این‌چنین قوی انقدر برای ما ناشناسه.
«پیری قتل عام است.»
روایت سوم شخص دانای کلی که از مرگ شخصیت اصلی شروع شده و همراه با یادآوری های خاطرات و نقاط عطف زندگی‌ش ادامه پیدا می‌کنه و به صورت دوار باز به مرگش منتهی می‌شه. فضای کتاب از همون ابتدا سردی و یاس رو با خودش منتقل می‌کنه. شرح خاکسپاری شخصیت بی‌نامی که در هیچ کجای روایت اشاره‌ای به نامش نمی‌شه. ما با این مرد توی مرور خاطرات کودکی تا پیری‌ش همراه می‌شیم. خاطرات کودکی کاملا سرخوشانه و پر از گرمی و امیدواری و تلاشه و هر چی جلوتر می‌ریم تمام اینا از دست می‌رن و مسائل دیگه جاشون رو می‌گیرن. دوری، جدایی، مرگ، ازدواج و طلاق، پیری و بیماری...همه و همه قهرمان ما رو که یه ضد قهرمان به تمام معناست، از پا درمیارن. راث لحظه‌هایی رو برگزیده و چنان با دقت و جزئیات فراوون اونا رو بهمون نشون می‌ده که گویی راه فراری از این زندگی و چرخه‌ی انسانی تکراری نیست. روزمرگی رو خیلی خوب بیان می‌کنه و این که یه انسان چطور می‌تونه به چیزهای ناپایدار دل ببنده و بذاره این چیزها معنای زندگی‌ش رو از بین ببرن. ضدقهرمان ما کم‌کم می‌فهمه که چه چیزهای باارزشی رو از دست داده، چه چیزهای بی‌ارزشی رو به دست آورده و چقدر تحلیل رفته و می‌ره؛ چه جسمی چه روحی. اون تازه توی دوران پیری درک می‌کنه ازدواج دومی که بهترین بخش زندگی‌ش بوده رو چه ساده‌لوحانه از دست داده و مدام غبطه‌ش رو می‌خوره. اون تمام اشتباهاتش رو مرور می‌کنه و همین باعث می‌شه بیشتر و بیشتر به عمق تنهایی‌ش پی ببره. نویسنده به طرز خیره‌کننده‌ای شکل‌گیری حسد رو توی وجود این آدم توصیف می‌کنه. وقتی که اون شروع می‌کنه خودش را با برادرش هاوی مقایسه کنه و تصویر خوب اون رو از ذهنش دور کنه و حسرت‌های خودش رو جایگزین تمام لحظات برادرانه‌شون بکنه و حتی جایی، خودش هم به مضحک بودن این حسادتش آگاه می‌شه اما نمی‌تونه کنترلش کنه. اون همه چیزش رو از دست داده و حالا این بیماری‌های مختلف جسمی دارن به زوال نزدیکش می‌کنن. زوالی که جزو جدانشدنی زندگی بشره. مرگ، آخرین چیزیه که اون باید بپذیردش؛ به جهانی دیگه بعد از این دنیا باور نداره و دلش می‌خواد آرامشی رو به دست بیاره که این سال‌های آخر ازش گرفته شده. هر کاری که از دستش برمیاد برای اطرافیان باقی‌مونده‌ش انجام می‌ده. مراقب دخترش نانسی و نوه‌هاشه. به فیبی که توی بیمارستان بستری شده سر می‌زنه و می‌ذاره احساساتش دوباره بهش برگردن و خوبی‌های فیبی درش رخنه کنن. سر قبر پدر و مادرش می‌ره و با گورگنی که قبر اونا رو کنده و شاید هم قبر خودش رو هم بکنه، هم‌صحبت می‌شه و همین تسکینش می‌ده. بعد از خروج از گورستان، اون آماده‌ی استقبال از مرگه. برای دومین‌بار به بیمارستان برمی‌گرده تا قلبش رو عمل کنه و به خوابی می‌ره که تصور و توقعش رو داشته و دیگه نگران هیچی نیست... .

به‌شخصه روایت کتاب رو دوست داشتم و فکر نمی‌کنم کسی به این قدرت بتونه ذره‌ذره از بین رفتن، دچار روزمرگی و تنهایی و درد شدن و تک‌تک همین لحظات رو این‌طور در نثر بیان کنه. روابط آدم‌های کتاب در عین سادگی و بی‌هیچ تعلیق خاصی دلنشینن چون نمونه‌ی واقعی زندگی خیلی از ماهاست. آدمای معمولی با دل‌بستگی‌ها و اشتباهات و تصمیمات درست یا غلط. آدمایی که توی گذر زمان دست‌وپا می‌زنن.
چه انتخاب عنوانی. ضدقهرمانی بی‌نام و یه اِوری مَن... کسی که می‌تونه یکی از ما باشه.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۳۹
فاطمه محمدبیگی


عزیزم
امروز پستچی زنگ زد. فکر کردم شاید نامه‌ی بندرم باشد اگرچه که صدف هنوز نگفته پستش کرده اما پله‌ها را که پایین رفتم و در گوشی پستچی که با انگشت امضا زدم، دیدم چیز دیگری‌ست. نامه از بهشتی بود. جواز آزاد‌ی‌ام از دانشگاه بعد این همه ماه رسیده بود. داخلش نوشته خانم فاطمه با تقاضای ترک تحصیل دائم شما از تاریخ ۱۳۹۶/۰۹/۱۴ موافقت شده و از تاریخ مذکور دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد رشته زبان‌های باستانی ایران این دانشگاه محسوب نمی‌شوید. بدیهی است که... .
بدیهی‌ست که آزاد شده‌ام. امروز یاد روزهایی افتادم که به انصراف فکر می‌کردم. به این که باید آن‌جا رها کنم و بیرون بزنم. عجب فشار مضحکی بود. خودم را می‌دیدم که نشسته‌ام پشت آن نیمکت‌های پیچ شده به زمین و به لبان استادانم چشم دوخته‌ام. خودم را دیدم که پشت تلی از کتاب‌های غریب دارم از چیزی که هستم دور می‌شوم. خودم را دیدم که چیزی نشسته بود روی شانه‌هایم و آزارم می‌داد. خودم را دیدم که خودم نبودم. آن که سر آن کلاس‌ها می‌نشست و حرفی برای گفتن نداشت، من نبودم. اسیر بودم. چیزهای خوبی هم داشت، بعضی‌هایشان هنوز در من زنده‌اند و می‌دانم که کارشان دارم. ولی سه چهار ماه تمام نمی‌توانستم کتابی بخوانم یا فیلم و تئاتری ببینم. سه چهار ماه تمام حتی دوستانم را کم می‌دیدم و کاش در پس این‌ها خَلقی بود که نبود. خلق نمی‌کردم و حس می‌کردم که دارم می‌میرم. به جنون رسیده بودم. می‌دانی دیگر، گفته بودم بهت که اگر خلق نکنم، اگر نزایم دیوانه‌ای می‌شوم که همتا ندارد. همان‌جا بود که پایم را از آن‌چه من را از خودم دور می‌کرد، بیرون کشیدم و آن‌وقت با خیال راحت به تمرین‌های کلاس فیلم‌نامه‌ام رسیدم و هر چهارشنبه آسوده‌خاطر سربالایی آن خیابان را تا خانه‌ی بامداد می‌رفتم و شب‌ها با ذهنی که اطلاعات گرفته بود و در لحظه ایده می‌ساخت، برمی‌گشتم پایین؛ وه که چه لذتی بود که برای به دست‌ آوردنش کم صبر نکرده بودم و دیگر توی این سن نمی‌خواستم خودم باعث فاصله گرفتن ازش بشوم. 
من آن دو سال ارشد را دیدم که عین مردگی بود برایم. تو خوب می‌دانی عزیزم که نمی‌توانم این‌طوری خودم را بُکشم، نمی‌توانم بمیرم و نمی‌توانم مردگی کنم. من بلدش نیستم. من بدجور به زیستن معتادم و طعمش آن‌قدر بهم مزه کرده که نتوانم از یک ذره‌اش هم بگذرم. تاوان ناحق پولی‌اش را با هزینه‌ی تدریس داستان‌نویسی‌ام دادم و خودم را آزاد کردم. شجاعتش را داشتم که جلوی همه بایستم و بگویم خودم انتخاب کردم و رفتم، خودم دیدم آن‌طور که فکر می‌کردم، نبود و خودم هم تمامش کردم. نمی‌شد برایشان توضیح بدهم که ببینید این مسیر انقدر پیچ خورد تا من درش قرار بگیرم و دیگر نمی‌توانم بگذارم پیچی روی پیچ‌هایش بیفتد و باز سال‌های زندگی‌ام را به باد بدهم و دور بزنم و دورتر شوم. الان که این‌جا ایستاده‌ام باید همین‌جا قدم بزنم یا بدوم یا حتی زمین بخورم نه جای دیگر. می‌دانی آدم‌ها همه‌شان این را نمی‌فهمند. همه که تو نیستند. فقط تو بعد همه‌ی این‌ها که می‌گویم، با چشم‌هایت تاییدم می‌کنی و در آغوشم می‌کشی و می‌گویی:« تا آخر عمرت همین‌جا دست و پا بزن، حتی اگه غلط باشه، غلط خوبیه چون دوستش داری.»


آغوشت را می‌بوسم
قصه‌ساز تو
ر


۹۷/۲/۲۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۵
فاطمه محمدبیگی


داشتم توی دفتر ایده‌هام پی ایده‌ای می‌گشتم که چیزی بهش اضافه کنم، چشمم افتاد به این. از دستم دررفته بوده و این‌جا وسط این‌ها جامانده. متنی که روش کار می‌کردم، تموم شد. این رو هیچ‌جاش نذاشتم، حذف کردم ازش. بعدتر قطعا سراغش می‌رم که بلایی دیگه سرش بیارم و ببرمش توی قالب دیگه‌ای اما فعلا این تیکه رها شده می‌مونه ولی تعلقش به اون موضوع رو هم نمی‌شه انکار کرد.

امضای انتهایی‌‌ش برام خنده‌دار بود. آقا محمدخانی که آغا بودن رو پذیرفته و توی سال نود و پنج، از حس‌هاش می‌نوشته.

***

فرق است بین رنج و رنجوری. نحو را نمی‌گویم. حقیقتش این است؛ یعنی حقیقت من این بوده، می دانی؟ نه. معلوم است که نمی‌دانی و هرگز هم نخواهی دانست که چه کشیده‌ام و می‌کشم. همین است رنجوری. این که این درد، این رنج تمام نمی‌شود، ادامه می‌یابد، مستمر است. برای تو رنج می‌آید و کمی می‌ماند و سپس می‌رود. برای من رنج آمد،ماند و نرفت. نتوانست که برود... . نمی‌توان بازگرداند چیزهایی را. نمی‌توان از بین برد چیزهایی را. آن که  از بین نمی‌رود و بازنمی‌گردد این رنج است و آن سلامتی.
سلامت بودم. بی‌اندوه، بی‌دردی ممتد. بی‌لذتی که همه‌اش زخمی می‌شود بر روح. چنگ می‌زند به جانم آن‌چه تو نمی‌دانی، نه تو و نه دیگران. کوه‌ام اما کوهی برف گرفته تا کوهی پوشیده در ابر، کوهی فوران کرده، کوهی مه گرفته. زیباست؟ خودش یا آن‌چه پوشانده‌اش؟
خسته‌ام. خسته‌تر از آن که به قدرت تظاهر کنم. قدرت، من را پوشانده است. مخفی کرده چیزی را که هر روز و هر لحظه آشوبم می‌کند. از دست داده‌ام و بازنمی‌گردد که خود نکردم، دیگری کرد در حقم... . از دست رفته است دیگر. نامش رویش خوش نشسته. برای بقیه ساده است؛ بخشی از تن آدمی که حذف می‌شود به یک دستور. برای من ولی بخشی از من بود که پوسید، گندید و نیم دیگر را نیز درگیر کرد.
گندابم سر به سر. تو راه فرارم باش. تو راه گریز را نشانم ده، زیبا رو که دیدنت آتشی است بر خرمن جانم. شعله‌ور می‌کنی و می‌روی و می‌مانم با تلی سوزان که باید فرونشانمش. کرده‌ای این کار را؟ نه این چنین، نه این چنین.

 آغا محمدخان قاجار       بیست‌وچهارم ده نود و پنج




پ.ن: شاید شما رو هم مثل من یاد این بخش از شعر «آن‌چه نوشته‌ام» رضا براهنی جان دلم بندازه که برای من مثل خیلی وقتای دیگه عینِ واقعیته:

« من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام بگذارم
وَ بمیرم
اما نشد
هستی خسیس‌تر از این‌هاست
دردی که آدم حسی
احساس می‌کند
بی‌انتهاست
من این چکیده‌های اول و آخر را هم
برای تو در این جا نوشته‌ام »

-عکس از تئاتر شکار روباه دکتر علی رفیعی‌ است.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۱
فاطمه محمدبیگی

 

فیلشاه روایتگر داستانی مبتنی بر قصه‌ای شناخته شده «لشکرکشی ابرهه به مکه» است. آن‌چه این کار را شایسته‌ی توجه کرده، ساخت داستانی مستقل برای این قصه و پرداخت زمینه‌ای برای این ماجراست. با خلق خط داستانی‌ای با محوریت شخصیتی به نام شادفیل ما شاهد شکل‌گیری هویت و داستان زندگی فیل‌های لشکر ابرهه هستیم.
داستان از تولد شادفیل آغاز می‌شود. جایی که در آن با تفاوت‌های جسمانی شادفیل با دیگر فیل‌ها و روابط خانوادگی‌اش، تعامل‌هایش با اعضای قبیله و ضعف‌ها و قوت‌هایش آشنا می‌شویم. البته که این‌ها آن‌قدر باشتاب شکل می‌گیرند که به مخاطب مجال کنجکاوی یا همراهی مناسب با شخصیت را نمی‌دهند. مثلا در بیان ضعف شادفیل و باخت‌های مداومش در مسابقات می‌شد از آن پرش زمانی از کودکی به بزرگسالی به توالی بهره گرفت طوری که شادفیل کوچک در هر یک از مراحل مسابقه در سنین مختلف نشان داده بشود که هربار به دلیلی-شاید همان دل‌رحمی‌ و محبتش نسبت به دیگران- می‌بازد. در این صورت نه تنها رشد او، بلکه ویژگی‌های رفتاری‌اش به‌مرور پرداخته می‌شد و بعد مخاطب می‌توانست در لحظه‌ی ناراحتی او پای مجسمه‌ی عاج‌ها، اندوهش از باخت‌های همیشگی را عمیق‌تر درک کند. این شروع عجولانه باعث می‌شود که هم‌ذات‌پنداری در مراحل بعدی مختل شود یا کم‌رنگ باشد.
شادفیل نه مشخصه‌ی خاصی دارد که مخاطب را اسیر خود کند و نه دست و پا چلفتی بودنش بدل به ویژگی‌ای کارآمد می شود که دست به کاری جذاب بزند. ضعفش بیشتر دست‌آویزی است برای پیش بردن مکانیکی داستان. همان‌طور که بیش‌تر سکانس‌ها به‌خاطر انتقال اطلاعات و پیش‌برد داستان آماده شده‌اند و وجه شخصیت‌پردازی و فضاسازی و تعلیق درشان نادیده گرفته شده است. شکل‌گیری روابط بین شخصیت‌ها هم بیش‌تر از آن که حسی باشند، متکی بر کابردند و مصنوعی. به همین خاطر وقتی که جلوتر این روابط گسسته می‌شوند، کاملا بی مقدمه‌اند و سطحی و حس مخاطب را آن‌طور که باید، درگیر نمی‌کنند. مثلا در میانه وقتی که شادفیل نجات دادن دیگران را رها می‌کند و به نجات دادن خودش بها می‌دهد و روند تبدیل شدن از یک فیل ضعیف به یک فیل قوی(فیلشاه) را طی می‌کند، چرا ما نمی‌بینیم که این تحسین‌ها چطور بر ذهنیت او تاثیر می‌گذارند. چطور باعث می‌شوند که خانواده و دوستانش را از یاد ببرد یا چطور او را رام شاه می‌کنند. صرفا با برنده شدن در مسابقات و گرفتن غذا و رسیدگی این تغییرات باید در ذهن مخاطب شکل بگیرند؟ البته که در یکی از خواب‌ها چنین چیزی خیلی کوتاه نمایشی می‌شود اما کافی نیست.
یا در جایی دیگر مثل صحنه‌ی قهر کردن عجولانه‌ی مریم با شادفیل وقتی که نجاتش نمی‌دهد. رنجیدگی و تغییرات شادفیل باید حداقل در دو، سه صحنه قبل‌تر به مرور به مخاطب ارائه داده می‌شد تا این صحنه تاثیرگذار باشد. صحنه‌ی بعدی شبیه به این که حتی مهم‌تر از آن‌های دیگر به نظر می‌آید، صحنه‌ی تقابل شتر و شادفیل است. هنوز گفتگو و تعاملی بین این دو شکل نگرفته، هنوز حس شادفیل در این ملاقات جاری نشده که با گفتن یک جمله باید شادفیل را به فکر بیاندازد که کیست و به یادش بیاورد که هویتش را فراموش کرده.
عدم پرداختن به این چرایی‌ها در صحنه‌ی فلش‌بک مربوط به گذشته‌ی مریم به اوج خود می‌رسد. مرد بی‌آن که از مریم بپرسد که او کیست و چرا می‌خواهد چنین چیزی را بداند، همه‌چیز را برای او می‌گوید و سپس یادش می‌افتد که از او بپرسد که کیست. این صحنه هیچ کاربردی جز دادن اطلاعات صرف آن هم به صورت کاملا مستقیم ندارد.
از طرفی در عطف دوم جایی که شادفیل باید مهم‌ترین انتخابش را بکند، هیچ تنشی حس نمی‌شود. این انتخاب برای شادفیل هیچ تبعاتی نخواهد داشت زیرا او در جبهه‌ی مثب داستان قرار دارد. همین حس امنیت خاطر و به دردسر نیفتادن قهرمان بابت جدایی‌اش از لشکر، منجر به عدم نگرانی مخاطب درباره‌ی شخصیت می‌شود که کم‌ترین حد هم‌ذات پنداری را به همراه دارد. به‌قطع این ماجرا پایانی خوش دارد و هیچ‌چیزی هیچ‌کسی را تهدید نمی‌کند.
همه‌ی این‌ها زیبایی جزئیات کار، شخصیت‌های فرعی جذاب و بامزه و برهم افتادگی خط سیر ماجرای اصلی و ماجراهای فرعی را تحت تاثیر قرار داده و از جذابیت اثر می‌کاهند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۵۰
فاطمه محمدبیگی


دیشب خواب دیدم بین این خونه‌های قدیمی و عمارتای از بین رفته‌ای که توشون سرک می‌کشم، به جایی رسیدم که از نقاشی‌های باقی مونده روی یکی از دیواراش می‌شه حدس زد، عبادتگاهی، پرستشگاهی بوده. نیمی‌اش ویران شده بود و نیمی‌اش هنوز سرپا بود. کم‌کم که نگاهم رو بالا بردم اسم«مردک» و «زرتشت» رو دیدم؛ نه به خطوط کهن، به همین فارسی. بخشی از حروفشون هم مخدوش شده بود. توی خواب اسما رو که دیدم، هی به بقیه می‌گفتم این‌جا مال مزدکیان بوده. ببینین اسم مردک رو، اسم زرتشت(زرتشت دوم) رو و بعد بیدار شدم. می‌دونم که یه نوشته بهش بدهکارم. طرحشم نوشتم اما فعلا گذاشتمش کنار تا به موقعش ولی گویا خودش عجله داره و اومده سراغ ذهنم که بنویسش. منم درعوض این نوشته‌ی ماه‌ها پیش رو که جایی دیگه گذاشته بودم، این‌جا هم می‌ذارم تا یادم نره باید بنویسم و می‌نویسم البته که اون‌چه باید بنویسم متفاوته با این نوشته‌ی کوتاه و نمایشیه تا داستانی.

***

مزدک پسر بامدادان باژگون شده به بانگ بلند نام قباد بر زبان آورد و انوشیروان را خواست. آمد. مزدک او را گفت:« چُنینم در خاک می‌کنی، سر در زمین و پای در آسمان؛ درختانی که ماییم. در خواب دیده‌ام تو نیز که گمان می‌بری داد می‌گسترانی در خاک می‌شوی و فرزندانت و فرزندان فرزندانت بی‌آن که تنتان به درختی ماند. اینان خاندانت بر باد می‌دهند با خردی که بی‌خرد می‌کنند به نام اهورٙمزداهِ خود نه زرتشت. اینان آتش بر آتش می‌نهند و این مرد که این‌روز کنارت ایستاده، آتش می‌فروشد از بهر نابودی این سرزمین.» انوشیروان پشت به مزدک کرد.
- خسرو، اٙنوشٙه‌روان! آن‌گاه که روانت جاودانگی را بدرود گوید، خنده‌ی مرا خواهی شنید از زیر خاک. زیر این زمین که گفته‌اند تو را بی‌گناه در آن نکنی که زمین را خوش نمی‌آید و می‌کنی و می‌کنند و خواهند کرد. آن‌‌روز سخنم را خاک بازخواهد گفت که به بانگی بلند بر سر هر کوی و برزن برابری را فریاد کردم و گوش‌های تو و اینان شنیدنش را تاب نیاورد. مردانی از عرب سخنم را به چنگ می‌آورند و بر فرزندان فرزندانت می‌تازند... سرانجامی نیست... سرانجامی نیست مردمانِ تو را و مرا، تنها با ایستادن پیش پای برابری و برابری و برابری. در خاکم کنید. دهان در خاکم برید و گوش‌های ناشنوایتان را آزاد بگذارید. روزی بادی که بر کوهساران و باغستان می‌گذرد، آوای مردی را برایتان می‌آورد که نامش مزدک و پدرش بامدادان بود... . هنگامِ دهشتتان فراخواهدرسید.
انوشیروان بی‌هیچ سخنی از باغ گذشت و دور شد. مزدک را در خاک کردند با سری در پایین و پاهایی در بالا و خندیدند بر بختِ سیاه او و یارانش. انوشیروان در خلوت خویش، هراس را دید که خزید و پیش آمد بر تن و خردش و تیره ‌گرداند آن‌ داد را که بر آن گمان می‌برد. بزرگمهر را به تالار خود خواند‌ برای چاره‌اندیشی.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۶
فاطمه محمدبیگی

«کیانوش: من و شیما همدیگه رو دوست داریم چون وقتی با هم حرف می‌زنیم به هم گوش می‌دیم...(بر گوش خود می‌زند) گوش می‌دیم... خوبه دیگه.»

حذفیات چه در نگارش متن و چه در تکنیک اجرا تحت تاثیر آثار محمد یعقوبی است و مهدی ضیا چمنی به خوبی توانسته پا جای پای او بگذارد. حتی بازی مهسا غفوریان نیز کاملا بازی‌های آیدا کیخایی را برای تماشاگر تداعی می‌کند.
نمایش‌نامه آن خط ماجرا محور آثار یعقوبی را ندارد و با تکیه بر یک موقعیت و یک مقطع کوتاه، تصویر پررنگی از فاصله‌ی آدم‌ها و نسل‌ها ارائه دهد. تکرار صحنه‌ها و حذف چندباره‌ی دیالوگ‌ها و جزئیات و بیان کلیات به جای آن‌ها تاکیدی است بر چگونگی جهت‌دهی دیالوگ یا سکوت به یک مکالمه و میزان تاثیرشان بر استحکام یا گسست یک رابطه. مادر و شیما هر دو فکر می‌کنند دیگری را می‌شناسند یا درک می‌کنند اما هربار ثابت می‌شود که فاصله‌ی بین آن‌ها بسیار عمیق شده و این، درک متقابلشان را مختل می‌کند. حال آن که هر دو پر از تناقضات و حس‌های درونی بیمارگونه‌اند و تلاششان برای انکار هر کدام از این‌ها منجر به برون‌ریزی و افشای آن می‌شود؛ در نقطه‌ی اوج، هنگامی که مادر به فروپاشی محض می‌رسد، تقابل بیان و سکوت به‌شدت جلوه‌گر می‌شود. مادر ناخواسته با گفتن چیزهایی شخصی دارد آن رشته‌ی مختصر ارتباط خودش با شیما را هم پاره می‌کند و از طرفی شیما این‌بار با سکوتش قصد مخفی کردن چیزی را ندارد بلکه سکوت را به این خاطر انتخاب می‌کند که دیگر با کلام نمی‌شود چیزی را درست کرد. کیانوش هم با گفتن آن چند جمله‌ی مختصر، تعادل بین این دو را برقرار می‌سازد.

 حذفیات روایتگر نسلی است که بیش از حرف زدن نیاز به شنیده شدن و شنونده بودن دارد. نسلی که شاید سعی می‌کنند در روابط خود حد تعادل بین سکوت و بیان را حفظ کنند و نادیده گرفتن این نسل بیش از همه به ما آسیب می‌زند. چون ما به شنیده شدن توسط آن‌ها و شنونده بودن برایشان احتیاج داریم وگرنه نمی‌توانیم درکشان کنیم و تعاملی هم اگر شکل بگیرد، تعاملی ناقص و متزلزل خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۶
فاطمه محمدبیگی


پیش‌ترها وقتی دچار سرگشتگی و آشفتگی روحی بودم، پناه می‌بردم به سهراب(سپهری). حال کمی به او پناه برده‌ام و مقداری به ترانه‌ها و صدای منصفی و بیشتر به براهنی‌ام که عجیب ذهنم را در دست می‌گیرد و آنِ خودش می‌کند. آنِ من است. اگر او خودش را فراموش کند، من از یاد نمی‌برم که چقدر بهش مدیونم. مرا می‌کشد میان واژه‌هایش و ضربه می‌زند، پیاپی.
برای این روزها که سکوت را به سخن گفتن ترجیح می‌دهم، براهنی مرهم و محرم است. قبل‌تر برون‌ریزی می‌طلبیدم و آن‌که می‌خواندم، سکوت و خلوت را توصیه می‌کرد. حالا درون‌ریزی و ته‌نشینی را  می‌طلبم و آن‌که می‌خوانم، فریاد کشیدن را توصیه می‌کند. تضاد دلچسبی است تقابل نیاز من و دید آن‌ها و جابه‌جایی‌ یا تلفیقشان با هم هروقت که لازم بشود. 
بعضی چیزها را نمی‌شود به کلام آورد. بعضی چیزها با شکل گرفتن در کلمه‌ها و جاری شدن در حروف از ریخت می‌افتند. نه تنها کامل، آن‌طور که باید، بیان نمی‌شوند، بلکه دیگران هم با آن چیز ناقصی که برایشان گفته شده، حس می‌کنند در درک کردنت پیش آمده‌اند و می‌دانند چه شده. خیر. چنین نیست. گاهی و گاهی، سکوت تنها راه چاره است که باید آن را برگزید و به آن احترام گذاشت. درست است که نوشتن به خودی خود، نوعی شکستن سکوت است اما برای من که سخن جایگاهی خاص و سکوت اررشی ویژه دارد، انتخاب هر کدامشان در برهه‌هایی از زندگی، چگونگی زیستن در آن مرحله است. 
این روزها بیشتر جای قدم زدن، شهر را سوار دوچرخه‌ام رکاب می‌زنم و به نقش نظاره‌گر بودنم ادامه می‌دهم. از تاثیر انکارناپذیر و بی‌نهایت عمیق تجربیات کودکی بر روان هر فرد  و ساختن شخصیت و هویتش براساس آن آگاه‌تر می‌شوم و در سکوتی خودخواسته داستان‌های شهر و خانه‌های قدیمی و مردمانش را در کیسه‌ام می‌ریزم کنار تخیل تا ترکیب شوند و بعد دانه دانه بکارمشان. می‌دانم کمی دیگر می‌غلتم روی خواندن آن‌هایی که ذهنم دوستشان دارد و همیشه حالش را جا آورده و می‌آورند؛ براتیگان، گیمن، اشتام، بیضایی، ابوتراب و ... . هیچی از این خوب‌تر نیست که آدم بداند یک‌وقت‌هایی چه بخواند، چه ببیند، چه بشنود، چه بکند و چه‌های دیگر تا حالِ خودش را سیراب کند. سکوت، ذهنم را تشنه‌تر برای خواندن و حریص‌تر برای پروراندن می‌کند؛ بهتر. همین‌ها را نیاز دارم تا یک به یک داستان‌ها و ماجراهای شخصیت‌هایم را به سرانجام برسانم. به قولی« همین‌جا خوب است، همین کنج بی‌پیدایی.»
جایی در تئاتر مکبثِ رضا ثروتی، لیدی مکبث دست می‌کشد به شیشه‌ی جنین. دست می‌کشد و دست می‌کشد و دست می‌کشد و رد خون از سر انگشتانش پاک نمی‌شود. لیدی ناله می‌کند و صدای سایش دست‌ها بر شیشه به جیغ‌هایی مداوم بدل می‌شوند. صدای درون ذهنش، صدای روح مجنونش آن شکلی است. همان.

« در روز و روزگاری،
که مردم قلمروی وحشت
همچون کبوتران مهاجر بودند
و خانه‌ی خودم
تبعیدگاه قلب خودم بود
من خویش را
بر روی صفحه‌ها متلاشی کردم »

(رضا براهنی)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۳۳
فاطمه محمدبیگی