صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق


کیخسرو را گفتم که شاید سربازی نیک باشد این مرد جوان. تردید داشت، بسیار. من اما پذیرفتم درخواستش را. سخت بود و گران. موج تردید را در مردمکان تیره‌اش دیدم و هراس را که پشت آن تیرگی چنگال تیزش را آماده کرده بود تا از پس تردید بیرون بخزد و سینه‌ی جوان را هزار پاره کند و جانش را بیالاید. گمان بردم می‌تواند و  شمشیر را نشانش دادم. 
گفتم:« باید بیاموزی نبرد را، آماده‌ای؟» چشمه‌ای از توانستن در دستانش بود که می‌جوشید و جدیتی در کلامش که می‌ریخت در گوشم که زایل گشتند و تباه میان کشاکش‌های بیهوده‌ که قدرتش را بازیچه‌ی خویش کردند. دیدم ‌ان پسرک رنجور زخمی سرگشته را. دیدمش. ایستاده بود میان هیبت مرد جوان و دستانش را به سوی من گرفته بود که بگیر و به نامم می‌خواند. صدایش زمزمه‌ای دور بود که می‌آمد و خودش را بر گوش من می‌سایید و فرو می‌ریخت. آن دستان را گرفتم و شمشیر را در کفشان نهادم به پنجه افکندن با سرنوشت.  اعتماد بر من بست و من بردمش و نشانش دادم و داستان‌ها گفتم و قصه‌ها بخشیدم تشنگی‌اش را. درونش نطفه‌ی ماجرایی را کاشتم تا به بار بنشاند چه باشم چه نباشم. شمشیر اما از دستش افتاد. سنگین بود و یارای بازگرفتنش نبود. خواندمش:« زنهار که هراس بر تو چیره گردد! بَرکَن از بیخ و بن این دیوار گلی را. دستانت را بنگر. نمی‌بینی مگر که می‌جوشد آن چشمه؟» گفت:« نمی‌توانم. سخت است و نمی‌توانم.» 
و نتوانست و توانستن در اختیار من نبود که گرمش بگردانم یا سرد. عقل را به یاری طلبید بسیار و زیاده از حد. سنجیدن از اندازه که بگذرد، آفت است و بر شاخه‌ی شجاعت می‌نشیند و نشست. جرٱت نبرد را بدل به شجاعت پایداری بر عقل و دوری از احساسات و گریز کرد. گریزی به نام منطق. خندیدمش. شورید بر من. پسرک را به عقب راند، دورتر، گم‌تر و شنیدم صدای زمزمه‌اش را که می‌نالید و می‌گریست با اشک‌هایی ناپیدا. پسرک را گفتم:« بگرد. پیدا کن نطفه‌ی ماجرای اصلی را از میان قصه‌هایی که تو را گفتم و آن را کامل کن. نخلی خواهد شد و یا درخت نارنجی که روزی می‌توانی از شهد آن بنوشی.» پسرک دست بر زخم کهنه‌ی سینه‌اش گذاشت و پیش از آن که در تیرگی و بزرگی تن مرد جوان محو شود، فریاد کشید:« چگونه؟ من نمی‌دانم، نمی‌توانم.» پاسخش دادم:« مرور کن همه‌چیز را آن‌وقت خواهی دانست... می‌فهمی، می‌توانی اگر بخواهی.» و گم شد. سرباز شمشیر از کف انداخت و پس پس رفت.
کیخسرو را گفتم که پندارت درست بود. این مرد جوان آن سربازی نیست که انتظارش را می‌کشیدیم. یاوه می‌گفت که به پای تو می‌رسد. کسی به تو نمی‌ماند و نخواهد ماند. تردید، درونش آن‌قدر ریشه دواند که راه هراس را گشود و دیدم آن چنگال‌های تیز را که در قلبش فرو رفته بودند و بوییدم مشامش را که مسموم بود و صدایش را که آلوده بود به سرمای ترس و نگاهش را که نگاهی نبود، تهی. دستانش را دیدم که می‌ساییدند به لرز بر هم و لبانش که سکوت را مزه مزه می‌کردند. کاری از من ساخته نبود. شمشیر افتاده را برگرفتم و دیگربار در سینه پنهان کردم. شمشیر سرد بود چونان تکه یخی که بر زخم سوختگی‌ باورم بگذارم و خنک گرداند تنم را. خنک شدم. نگاهم را ازش گرفتم و راهی گشتم. مرد جوان را نخستین نبرد با خویشتن باید باشد و سپس با سرنوشت و یاری ما در نبرد بزرگ زندگانی. پاسداری از نور را ناتوانی آمیخته به تیرگی سزاوار نیست. از تن چنین سرباز زخمی، سلحشوری بیرون ناید مگر به جهد آن پسرک اگر بازآید و دستانش را دیگربار به سوی دستانی گرم دراز کند و بخواند میدیوماه نامی دگر را به نام اگر بیابد... . او از پیش شکست خورده بود و من اکنون این را فهمیده‌ام؛ رویاپردازی‌ست که بر عبث می‌پاید؛ وگرنه که او را تلاشی نیست بر هیچ و آغوش گشوده بر هر آن‌چه زندگانی پیش می‌آورد و بدرود می‌گوید هر آن‌چه زندگانی با خود می‌برد. چگونه رویا پردازی‌ست او؟  فقط می‌پروراند و پاسداری نمی‌کند؟ قدرت حقیری است این کاشتنِ بی نگاه‌داری. مرد جوانی‌ست سرما زده و مات برده. من نیز چونان موبدی که به او بگویند آتش آتشکده‌ات را بکُش و خاموش گردان و ترک گوی، رها کردم خیال سرباز بودن و سلحشور شدنش را و تکیه زدم بر اندیشه‌ی درست کیخسرو.

پ.ن:

جایی در فیلم The Fountain ایزی به تامی قلم و جوهر هدیه می‌ده تا داستانی رو که اون نوشته، تموم کنه. سخت‌ترین کار ممکن برای هر دو؛ هم نویسنده، هم کسی که باید وظیفه‌ی به پایان رسوندن داستانِ نویسنده رو به دوش بکشه.

-I want you to help me.

-How?

-Finish it... Finish it.

-The--?... I don't know how it ends.

-You do.You will.

تامی وقتی مثل اون سلحشور که می‌گه لعنت به نقشه‌ها، چیزای معمول رو کنار می‌ذاره و می‌ره توی دل ماجرا، می‌تونه راه رو پیدا کنه و پیش بره تا انتها که انتهای مطلقی نیست.

بشنوین آهنگ So tired of this sickness... It has to end soon از Oak رو یا Death is the road to Awe از Clint Mansell آلبوم موسیقی متن خود فیلم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۰۳
فاطمه محمدبیگی

امسال این فرصت رو داشتم که به عنوان خبرنگار توی جشنواره ی فیلم فجر حضور داشته باشم. تا جایی که وقت و حوصله یاری ام کردن، فیلمای مهم رو دیدم و براشون نوشتم. با این که یادداشت های جشنواره معمولا توی بازه ی زمانی کوتاهی نوشته می شه، نباید درشون اشاره ی مستقیمی به ماجراهای مهم داستان فیلم بشه چون هنوز اکران نشده ان و  باید تا انتهای زمان جشنواره تحویلشون می دادم، سعی کردم شتاب زده و به دور از انصاف نباشن. بنابراین به نقاط خوب و بد فیلما همزمان اشاره کردم. یادداشت های ترتیب خاصی ندارن جز این که بنا به سلیقه ی خودم، تماشاییا رو زودتر آوردم و بعد به معمولیا رسیدم. اون تک مستند رو هم درانتها گذاشتم. سه، چهار تا از فیلما رو هم ندیدم چون علاقه ای نداشتم و این که فیلم امپراطوری جهنم تنها فیلم واقعا بدی بود که نیم ساعت به زحمت تونستم تحملش کنم و بعد از سالن زدم بیرون. اصلا درک نمی کنم چنین فیلمی رو به همراه چند کار دیگه چطور برای حضور توی جشنواره انتخاب کردن. در مورد فیلم ها و کارگرداناشون هیچ تعصب خاصی ندارم. درسته که تعدادی رو واقعا دوست دارم و از تماشای روند فیلم سازی شون قدم به قدم خوشحال می شم اما دلیل نمی شه اگه کسی رو نمی پسندم در موردش بد بنویسم. من نظر ساده ام رو به تنهایی راجع به اون فیلم می دم و گاهی کمی با آثار قبلی کارگردانش در جهت سنجش پیشرفت یا پسرفتش مقایسه می کنم، همین.



شین­ ها | نگاهی به فیلم مغزهای کوچک زنگ ­زده

بهترین فیلم هومن سیدی در سبک مورد نظرش تا به حال، این آخری است. یک فیلم ­نامه ­ی قوی در روایت، دیالوگ­ هایی عالی، شخصیت­ پردازی درست، فضاسازی ویژه و یک ساخت کاملا مناسب با محتوا در کنار بازی­ هایی بسیار جذاب. فضای بومی­ ای که برای این سه برادر تبهکار و زیردستانشان ساخته شده، نمونه ­ای به این قدرت ندارد. پرداخت شخصیت­ ها هم آن­قدر عمیق درآمده که از کلیشه­ ها دور بماند. فیلم مسیر خودش را می ­رود و به قدری آن را خوب طی می­ کند که در پایان به ­شدت راضی کننده است. سیر تحول شخصیت شاهین، توانایی­ها و ضعف­ هایش، کنش ­ها و واکنش ­هایش، انتخاب­ ها و اشتباهاتش به­ حدی سنجیده چیده شده­ که پایان را برای ما پذیرفتنی می­ کند. پایانی مناسب شخصیت شاهین؛ چرخه ­ای که انتهایش، شروعی دیگر است. سیدی ثابت کرده چگونه می­ تواند از دیده­ ها و اندوخته ­هایش به نحوی شایسته بهره ببرد و فیلم آخرش از زواید دور می ­ماند و ضرباهنگ اولیه ­اش به مرور در میانه کند می ­شود اما هرگز افت نمی­ کند. مغزهای کوچک زنگ ­زده در میان خیل اثار اجتماعی شبیه به هم این روزها با خلق فضای متفاوت خودش، قدمی رو به جلو است که مخاطب را غرق در لذت می­ کند.


جنون زدگی با دست و پای بسته | نگاهی به فیلم تنگه­ ی ابوقُرَیب

این بار با بهرام توکلی ­ای مواجه ­ایم که داستان­ گویی و اول شخص ­هایش را کنار گذاشته و به سراغ پرداخت موقعیتی رفته که برساخته­ ی رخدادی واقعی است. آن­ چه اهمیت دارد، موقعیت است و برای همین توکلی شخصیت­ هایش را بیشتر در حد تیپ نگه می­ دارد و به تقابل آن­ ها با شرایط می­ پردازد. البته که این نوع روایت گاهی طولانی و از حوصله خارج می ­شود. آن­ چه می ­ارزد این است که فاصله ­ای بین تماشاگر و فضا نیست و تصاویر رئالیستی و ملموسی که در این همراهی پیش چشم مخاطب قرار می­ گیرد، چیزی است که تا پیش از این تجربه نکرده. تنگه­ ی ابوقریب ماجرای خاصی برای گفتن ندارد، تیپ­ هایش هم گیرایی چندانی ندارند و پیش بردن چنین موقعیتی با این ویژگی ­ها کمی دشوار است. از طرفی ولی تمرکز بر برخورد نزدیک با چهره­ ی خشونت آمیز جنگ، کیفیتی است که جبران ضعف­ های دیگر را می­ کند و بدوبدوهای پیاپی و تعقیب بلاتکلیف شخصیت­ ها، تلاش شخصیت­ ها همه و همه مخاطب را در زیستن یک تجربه­ شریک می­ کنند. آن پایان ­بندی نفس­ گیر و بی­ پروا در نمایش، تاثیری که باید را به اوج می ­رساند. بهرام توکلی در تجربه ­ی متفاوتش توانسته راضی­ کننده باشد، آن­ قدر که نگاه خاصش در این ژانر و طعم ماندن در تنگه ­ی زیر حمله­ ی دشمن در ذهن مخاطب ماندگار خواهد شد.


پدر بودن | نگاهی به فیلم شعله­ ور

ترکیب مقدم­ دوست و نعمت ­الله معمولا شخصیت­ های جذابی برای ارائه کردن دارد. بدبخت­ های حسابی یا آدم­ های کینه ­ای، عقده ­ای و رذل درست و درمان. این ­بار هر دو را یک­ جا داریم. یک ضد قهرمان بدبخت و کینه ­ایِ کمابیش جذابی که تا انتهای خط رذالت و بیچارگی می ­رود. مشکل اما این­ جاست که چیزی در این ضدقهرمان چنگ نمی ­زند به ذهن و دل مخاطب تا همراهی­ اش کند. شخصیتْ گیرایی پایینی دارد و مسئله ­اش آن ­قدر که باید ما را به تب و تاب نمی ­اندازد. همین دنبال کردن ماجرایش را سخت می­ کند. به­ خصوص در جاهایی که ضرباهنگ تند اولیه فروکش می­ کند و ماجرا برای آن که درست بسط پیدا کند و شکل­ گیری آن کینه را نشانمان دهد، کندتر پیش می ­رود. شعله ­ور از نظر بصری به ­شدت جذاب و راضی­کننده است اما از یک­ جایی به بعد اسیر قاب­ بندی­ هایی می ­شود که اسیر بکارت طبیعت و فضای چشمگیر مکان ماجرا شده. با این حال آخرین ساخته­ ی نعمت­ الله قابل قبول است و فضاسازی ­اش در برخی جاها مثل آن خوابگاه کارگران بی ­نظیر است ولی اضافاتی هم دارد و از میانه به بعد کاملا کند و قابل پیش ­بینی می ­شود. این­ جاست که تصویر بار چیزهای دیگر را به دوش می­ کشد و مخاطب را سیراب می­ کند و آن آهنگ انتهایی مکمل پایان­ بندی کار می­شود.

مردانی که می­ مانند و دود نفس می­ کشند |  نگاهی به فیلم امیر

امیر فیلم­نامه­ ی مدرن نسبتا خوبی دارد که فضای ویژه­ ی خودش را خلق می ­کند. تک­تک نماهای فیلم به عکس­ هایی جداگانه م ی­مانند و وسواس کارگردان جوانش برای فیلم اولش نتیجه­ی قابل قبولی داشته. قاب­ بندی­ های مینیمالیستی­ ای که به­ تنهایی معرف شخصیت­ هایند، فضای خاکستری فیلم و رنگ­ های کدر، شخصیت­ هایی که کم پیش می­ آید با هم در یک قاب قرار بگیرند، قاب­ های بسته­ ای که شخصیت را گوشه­ ی خود قرار می ­دهند و دربرمی­ گیرند و راهی رو به جلو برایشان نمی­ گذارند، مشکلاتی که یک به یک از راه می­ رسند، همه و همه امیر را بدل به تجربه ­ای پذیرفتنی کرده؛ تجربه­ ی کُند وول خوردن در یک فضای خاکستری دود گرفته. چرخ خوردن و بیرون نیامدن از آن که راهی نیست یا اگر هم باشد، راه چاره­ گشایی نیست. اگر در نزدیکی و درک شخصیت امیر به چند دیالوگ بسنده نمی شد و مشکلات درگیرکننده­ تر بودند، فیلم از حد معمولی ­اش فراتر می ­رفت.



مادرانه | نگاهی به فیلم دارکوب

شعیبی از آن دست فیلم سازان جوانی است که فیلم­ هایش خوش ساخت و داستان­ گویند. دارکوب هم مشابه دیگر آثارش یک ماجرای سرراست دارد و به آن می­ پردازد. ماجرایی که حول محور خانواده و نقش مادر می­ گردد و شاید تکراری به نظر برسد اما آن­ چه مدنظر قرار می­ گیرد، پرداختن به مسئله­ ی اعتیاد زنان و چرایی آن است. شروع گیرای کار، بازی خیلی خوب سارا بهرامی در نقش مهسای معتاد و آن صحنه­ های نفس­ گیر تقابلش با دیگران برای گرفتن حقی که به حکم بقیه برای داشتنش لایق به نظر نمی ­رسد و برطرف کردن تردید سالیانش بسیار تماشایی­ اند. فیلم سعی می­ کند بدون طفره رفتن و با شخصیت­ پردازی­ های مناسب و اطلاعاتی که از گذشته در بین دیالوگ ­ها رد و بدل می­ شود، داستانش را پیش ببرد و تلاشش تقریبا موفق از کار درمی­ آید. کشمکش ­های شخصیت­ هایش با هم و با خودشان بار جذابیت ماجرا را بر دوش می­ کشند و باعث می ­شوند ضرباهنگ کار نسبت به شروع زیاد افت نکند و مخاطب را همراه خود نگه دارد.
 

شهدای نادیده | نگاهی به فیلم سرو زیر آب

سرو زیر آب به نقطه ­ای از تاریخ دفاع مقدس می پردازد که مهجور مانده و از این نظر ارزشمند است.  دور از حاشیه رفتن یا درشت­ نمایی داستان خودش را می­ گوید. علاوه بر آن آهنگر، در این اثر به سراغ کسانی رفته که به خاطر کیششان پیش از این کمتر بهشان پرداخته شده و تصاویر مربوط به آن­ ها در سینمای مان یا نبوده یا بسیار محو و کمرنگ بوده. فیلم در نیمه­ ی اول خود خوب آغاز می­ کند و جذاب پیش می ­رود . مخاطب را درگیر ماجرا و فضایش می­ کند اما کم­ کم ضرباهنگی کند می­ گیرد و در سراشیبی می ­افتد. در نیمه­ ی پایانی نیز به شعارزدگی نزدیک می ­شود. در هر حال فیلم آخر آهنگر از جهت موضوع و پرداخت ساده ­اش دیدنی است و مخاطب را در میان داستان­ گویی­ اش کلافه نمی­ کند.



بیان مسئله | نگاهی به فیلم عرق سرد

درام سهیل بیرقی برخلاف کار اولش قاعده­ مندتر و ساده ­تر است. فیلمی تماشایی و قابل قبول درباره­ ی زنان ورزشکار، زندگی شخصی­ و حقوقشان که در بیان ماجرایش افت نمی­ کند و درست پیش می­ رود. بیرقی می­ داند چه می­ خواهد بگوید و چطور باید آن را دربیاورد. طفره نمی ­رود و مستقیم به اصل ماجرایش می­ پردازد. روایت­ های فرعی­ اش را در ارتباط با خط داستان اصلی و مختصر نگه می ­دارد. از نقطه­ ی مناسبی شروع می­ کند و قدم به قدم پیش روی می­ کند. مسئله­ اش مخاطب را درگیر کرده و تنش­ هایش ملموس است. نقطه­ ی قوت عرق سرد پرداختن بی­ پروا به مسائل زناشویی­ است که معمولا آن­ ها را در حاشیه قرار می­ دهیم یا مستقیم به سراغش نمی­ رویم. فیلم اما روی آن تمرکز می­ کند و مشغول کاوش علل اختلاف زن و شوهر می­ شود و درخشان ­ترین سکانسش را می ­آفریند؛ آن­ چه نباید پنهان بماند و باید بیان شود و تا وقتی که نتوانیم از چنین چیزی حرف بزنیم، نمی­ توانیم حلش کنیم.



شیرمردان جنگ ­آور |  نگاهی به فیلم لاتاری

فیلم خوش ساخت مهدویان با ضرباهنگ خوبش برخلاف کارهای قبلی او به سطحیات بسنده می­ کند و درون­ مایه ­اش را به رخ می­ کشد. شخصیت ­پردازی­ های پذیرفتنی ­اش و روند درست پیش ­روی ماجرایش وقتی به آن پایان ­بندی خشونت ­آمیز می ­رسند، کمی ناامیدکننده می­شوند. بازی­ های جذاب سهیلی، حجازی ­فر و به ­خصوص عزتی با آن حضور کوتاهش دیدنی­اند. موسی شخصیتی است که بار جذابیت فیلم را به دوش می­ کشد و نقطه­ ی قوت کار به حساب می ­آید. لاتاری فیلم خوبی است که اگر محتوایش بالاتر از ساختش قرار نمی­ گرفت، تماشایی ­تر می شد. گویی دوره­ ی این چنین قهرمان ­پروری ­هایی سرآمده و همین باعث می­ شود که این فیلم پایین ­تر از ساخته­ های قبلی کارگردان جوانش قرار بگیرد.



سقوط دیگرباره­ ی حاتمی ­کیا | نگاهی به فیلم به وقت شام

زمانی ترکیب حاتمی ­کیا و اصغر فرهادی نتیجه ای داشت به اسم ارتفاع پست و این­ بار ترکیب حاتمی­ کیا با خودش نتیجه ­ای دارد به نام به وقت شام. همان موقعیت درون هواپیمایی با غلبه­ ی قهرمان­ پروری. قهرمان­ پروری­ ای که تو خالی می ­ماند. آخرین ساخته­ ی حاتمی ­کیا بیش از حد انتظار ناقص است. نه در لایه­ ی رویی، نه در ضرباهنگ هیجان­ انگیزش که یک دقیقه هم افت ندارد و نه در پیش ­برد ماجرایش بلکه در لایه­ ی زیرین، در ساخت رابطه­ ی پدر-پسری، در ساخت روابط فرعی و در درآوردن نیازها و خواسته­ های شخصیت­ هایش. به وقت شام تلاش شتاب­ زده ­ای است برای ساخت چهره­ ی منفور داعش و چهره ­ی پسندیده­ ی قهرمانان و شهدای ملی. حاتمی­ کیای گذشته حداقل می­ دانست چه بگوید و چطور اما حاتمی­ کیای جدید تبدیل شده به کارگردانی که انگار می ­خواهد تنها فیلمی گیشه ­ای بسازد و تند حرفش را بزند. حرفی که ته­ نشین نمی ­شود و نمی­ ماند و درنمی­ آید. علی هرگز ماندگار نمی ­شود. علی و یونس، حاج کاظم و پسرش نمی­ شوند. برگردید، به عقب برگردید، آقای کارگردان.



بمب؛ یک عاشقانه ­ی ناقص | نگاهی به فیلم بمب؛ یک عاشقانه

فیلم معادی بیش از آن­ چه انتظار می­ رفت، بد است. فیلم ­نامه­ ای که درنیامده، شخصیت ­هایی که پرداختشان کامل نشده، روند پیش­ روی­ ای که بلاتکلیف است، مسئله ­ای که گم می ­شود، فضاسازی­ ای که مصنوعی و غیرزنده می­ ماند، نماها و قاب ­بندی­ های مینیمالیستی یا فقط درست یا فقط زیبایی که باعث می ­شوند تحمل این کار دو ساعته واقعا دشوار بشود. تکرارها از یک جایی به بعد آزاردهنده­ اند و کارایی ندارند. لیلا حاتمی­ که بودنش در چنین فیلم­ هایی ضامن شکل­ گیری یک عاشقانه­ ی شیرین است نیز به تبع نقشی که جان نگرفته، کاری نمی ­تواند بکند جز ارائه­ ی ضعیف ­ترین بازی ممکن. بمب تنها چند سکانس قشنگ و بانمک و گه­ گاهی فضایی نوستالژیک و عاشقانه دارد که گویا باقی فیلم را سوارشان کرده­ اند. اگر ماجرای فرعی آن پسربچه و شیطنت­ هایش نبود که دیگر نمی ­شد رابطه ­ی زوجی را تحمل کرد که گفت ­و گو بلد نیستند و سعی­ شان برای یادگرفتنش هم بیش از حد سطحی است. آن قسمت پایانی کار نیز همه­ چیز را دگرگون می­ کند و انقدر دم دستی و بد می­ شود که گویی با فیلمی دیگر روبروییم. موسیقی خوب فیلم هم نمی­ تواند نقص­ هایش را جبران کند. فیلم دوم معادی تلاشی است بی­ نتیجه در پی برف روی کاج ­ها که نه می ­تواند مسئله­اش را به خوبی بسط دهد، نه می­تواند کیفیت عاشقانه­ای را خلق کند، نه می­تواند درست پیش برود و نه می ­تواند شخصیت­ هایش را آن­ گونه که باید به ما نشان دهد و مدام از پا می­ افتد.



هیاهوی بسیار برای هیچ | نگاهی به فیلم چهارراه استانبول

یک فیلم گیشه­ ای معمولی با تعدادی شخصیت­ های اصلی و فرعی و ماجرای اصلی و ماجراهای فرعی که همه  در نقطه­ ای به نام پلاسکو به هم می ­رسند. فیلم کیایی فیلمی است سرگرم ­کننده و ساده با روایتی سرراست و خطی که همان جذابیت ­های مختصر سطحی را دارد به ­اضافه­ ی کلی دیالوگ شعاری که بیش از حد توی ذوق می ­زنند. فیلم سعی می­ کند نشان دهد که دغدغه­ ای اجتماعی دارد اما در ارائه ­اش پا فراتر از حد گفت ­و گوها و تحلیل­ های مردم و نوشته­ های فضاهای مجازی نمی­ گذارد. چهارراه استانبول در همان سطح می­ ماند و راهی به عمق ندارد و تلاشی هم برایش نمی­ کند. پلاسکو نیز دست­مایه ­ای است برای بیشتر دیده شدن.


 
پنهان در سیاهی | نگاهی به فیلم اتاق تاریک

درام حجازی به خاطر دغدغه ­مندی­ اش به تماشا می ­ارزد. شروع خوب و جذابی دارد. امکان حدس و گمان را برای تماشاگر فراهم می ­آورد و مرموزی ماجرایش تا میانه حفظ می شود. قدم­ به قدم و مرتب پیش می ­رود و به هدفش هم می­ رسد اما چیزهایی که چیده و پیچیده آن ­قدر رو است که جواب مسئله ­اش در همان حدس اول به ذهن مخاطب می ­رسد و به ذهن شخصیت­هایش نه. دیگر آن که موضوع درونی شخصیت پدر را که قصد داشته غیرمستقیم بیان کند و تا حدودی هم درش موفق شده درانتها به غلط مستقیم در دهان شخصیتش می­ گذارد. این دست کم گرفتن مخاطب همه ­ی روند پیش ­روی را خراب می­ کند. اتاق تاریک می ­توانست جذابیت اولیه­ اش را حفظ کند اگر کمی پخته ­تر بود و خیلی چیزها را در سطح بیان نمی­ کرد، می­گذاشت که مخاطب آن­ ها را کشف کند و همراه ماجرا پیش بیاید.



سرد | نگاهی به فیلم جشن دلتنگی

فیلم پوریا آذربایجانی چه در ساخت مقبول و بسیار ساده ­اش و چه در محتوای تکراری ­اش به یک تله­ فیلم می ­ماند که حتی سرگرم کننده هم نیست. دغدغه­ ی روابط سرد شده و تاثیر فضای مجازی بر زندگی آدم ­ها در سه اپیزود غیرمرتبط با هم بیان می ­شود که عمق پیدا نمی ­کند. هر اپیزود خط ماجرای خود را دارد که به مرور و در خلال دیگر روایت­ ها طی می­ شود. شخصیت­ ها به تیپ نزدیکند و داستان­ ها بیشتر به یک برش کوتاه از زندگی می ­مانند که بسط داده نمی ­شوند. فاصله­ ی مخاطب با شخصیت­ ها حفظ می ­شود. جزئیات زیادی از آن­ ها در اختیار ما قرار نمی­ گیرد و فقط در همان مقطع کوتاه همراهشان می­ شویم؛ از جایی که ماجرا شروع شده دنبالشان می­ کنیم تا انتها.



در جست ­و جوی حقیقت | نگاهی به فیلم سوءتفاهم

فیلم احمدرضا معتمدی تجربه ­ای است درباره­­ ی فلسفه­ ی حقیقت و بازنمایی ­ای که می­ تواند جانشین آن شود و واقعیت پیش از خود را دگرگون کند. با فیلمی پست مدرن روبروییم که می­کوشد در کنار بیان ماجرایش روند تعریف و ساخت فیلمی از روی آن را نیز در خود بازنماید. به همین جهت گاهی با دست کاری دوربین، خاموش شدن آن و ضبط نماهای غیرمتعارف مواجه ­ایم. تغییر پیاپی متن در حین فیلم برداری نیز همه بر طبق فیلم ­نامه­ ی داخل کار انجام می­ گیرد و موقعیتی که داستان بر حول آن می­ چرخد و مدام تکرار می­ شود تا سرانجام بپذیرد، نیز براساس متن است. در حین این تلاش­ هاست که با شناخت شخصیت­ ها، نقششان و واقعیتشان کلنجار می­ رویم و گاهی آن ­ها به جای هم می­ نشینند یا نسخه­ ی واقعی­شان با نسخه­ ی بدلشان اشتباه گرفته می ­شود. تاکید بر جانشینی یا دگرگونی یا اصالت حقیقت در دیالوگ­ ها نیز مستقیما بیان گشته و بارها و بارها به مخاطب گوشزد می­ شود. فیلم شروع جذابی ندارد، شروعی با دیالوگ ­های طولانی که اطلاعات اولیه را منتقل می­ کند. در ادامه نیز دیالوگ­ ها نقش اساسی را دارند و زیاده ­روی در بهره­ گیری ازشان آزار دهنده است. فیلم خیلی دیر به پختگی می ­رسد و از جایی قوت می ­گیرد که در تکرار و ساخت مجدد سکانس قهوه ­خوری می­ افتد. بعد از آن درست ­تر پیش می­ رود و آن­ چه مولف می­ کوشیده در سطح بیان کند را نیز در عمق شکل می ­دهد. سوءتفاهم می ­توانست بسیار بهتر و غنی ­تر باشد اما ضعف­ هایش بیشتر جلوه­ گر می­ شوند و اثر را در حد یک تجربه­ ی خام پایین می ­آورند.



در میان کابوی­ ها | نگاهی به فیلم مصادره

مصادره با آن تیتراژ پر شور و هیجان­ انگیزش نوید کمدی­ تازه ­ای می ­دهد و در آغاز هم این توقع را برآورده می­ کند. شخصیت­ های ساده ­لوح پدر و پسر- با بازی رضا عطاران و هومن سیدی- به طنز کار می­ افزایند و فضا و زمان متفاوت به کمک روایت برگشت به گذشته می ­آیند. فیلم در هر دو پاره ­ی حال و گذشته ­اش بسته به شرایط داستانی، طنازانه عمل می­ کند و تا میانه نیز پر شیطنت و کنایه ­آمیز پیش می­ رود اما از میانه به بعد دچار اطناب ماجراها و ترکیب آن ­ها با خواب­ ها می ­شود. اولین فیلم مهران احمدی با ساخت جذاب و طراحی متنوع شخصیت ­ها و مکان­ های داستان و بازه­ های زمانی گوناگون اگر طولانی نمی­ شد، می­ توانست به دور از صحنه ­های اضافه و ناکارآمد، گیرایی بیشتری داشته و سرگرم کننده ­تر ازاین باشد.



آن زن | نگاهی به مستند بانو قدس ایران


مستند رزاق کریمی موضوعی جذاب دارد. پرداختن به همسر آیت­ الله خمینی. زنی که تا پیش از این تنها چیزهایی ازش شنیده شده بود و در این کار با چهره­ ای نزدیک­ تر از او روبروییم. چهره ­ای برگرفته از یادداشت­ ها، صحبت­ ها و مصاحبه­ ی دیگران درباره­­ ی او. فیلم با استفاده از تصاویر آرشیوی و گفت و گوها در آغاز به تولد او و گذران کودکی­ اش در بافتی اشرافی مشغول می ­گردد و سپس به چگونگی ازدواج با آیت ­الله و نقل مکان به شهرهای مختلف می­پردازد. در خلال این خاطره­ گویی­ های مستقیم و غیرمستقیم تصویر زنی برای ما ساخته می­شود که وجوه ناگفته­ ی زیادی داشته؛ تفاوت ­هایش با زن­ های سنتی، دیدگاه­ های خاصش، سخنان صریحانه ­اش و اختلاف نظراتی که هرگز پنهان نمی ­کند. این­ جاست که آرام آرام پی می­ بریم زنی که در کنار چنین مردی زیسته، که بوده و چطور هویت و استقلال خودش را حفظ کرده. بانو قدس ایران شخصیت محوری جذابی دارد که به خودی خود گیرایی اثر را بالا می­برد و در بیان این سرگذشت ضرباهنگ مناسبی را در پیش می­ گیرد و به حاشیه نمی ­رود.


پ.ن: این مطالب پیش تر در دو هفته نامه ی جهان سینما به چاپ رسیده.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۲۶
فاطمه محمدبیگی

پیش خودم فکر می‌کنم تا امسال تمام بعد از غروب‌های زمستونی‌ای که توی تهران گذروندم، جادوی ساده‌ی زندگی رو نداشتن؛ خالی بودن انگار. چند شب پیش فهمیدم اگه روی یکی از نیمکتای پایین پارک ساعی بشینم، پسری از اون بالا توی ولیعصر آهنگ افسانه‌ی هزارونهصد رو با ترومپت می‌زنه و صدای نت‌هاش رو می‌ریزه روی شبِ خلوت پارک. امشب فهمیدم اگه کافه‌ی باب میلمون رو پیدا نکنیم و هی دور بزنیم، هی دور بزنیم و هی دور بزنیم و راه رفته رو برگردیم، صدای ساکسیفونی رو می‌شنویم که تازه است. پله‌ها رو که بریم بالا، می‌بینیم  سه‌تا پسر جوون دارن یه آهنگ بی‌نظیر می‌زنن. خیس بارون زیر قطره‌هایی که تند تند می‌ریزن روی دست یخ‌زده و عینکم، رقصم می‌گیره. رقصم می‌گیره کنار میدون ولیعصر تهران و دیگه حس نمی‌کنم این شهر، شهرم نیست؛ حس نمی‌کنم مردم شهرم خشن و دلگیر و خسته‌ن. بچه‌های تهران دست دراز می‌کنن برای شهرشون، شهرشون دست دراز می‌کنه برای اونا. وگرنه کدوم آدمیه که بخواد راحت ول کنه بره، وگرنه کدوم شهریه که بخواد پاهایی که روش قدم می‌زدن برن و برنگردن. چقدر به هم محتاجیم؛ یه آدم به شهرش، یه شهر به آدماش.


پ.ن: حیف که نمی شد ویدئوی جز(جاز)نوازی شون رو این جا بذارم ولی مثلا می تونین بعد از خوندنش به آهنگ «شهر من» فریدون فرخزاد گوش بدین.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۲۳
فاطمه محمدبیگی

نشسته بودم روی صندلی دور ستون دانشکده و داشتم آخرین غروب‌‌های زمین رو می‌خوندم. درست وسط مهم‌ترین نامه‌ای که از سنسینی رسیده دست نویسنده، هیبت مردونه‌ای جلوی پام وایساد. سرم رو که بالا گرفتم، دیدم استاد اٙوِستامه. دو تا چشم سبزآبی، موهای کوتاه نقر‌ه‌ای و صدای بٙمِ گرمی که انگار از یه زمان دور میاد. پا شدم.
- راه گم کردی خانوم بیگی.
راه گم کرده بودم توی روزی که روزمه و توی هوایی که هوامه. یه چهارشنبه‌ی بهاری وسط زمستون که ابرای گوله گوله سفید، آبی خوش‌رنگ آسمون رو تیکه تیکه پوشونده بودن و آفتاب و بارون با هم می‌ریخت روی آدما. راه گم کرده بودم که بفهمم پول چقدر توی این سیستم مهمه و دانشجو بی‌ارزش. راه گم کرده بودم که بی‌خیال از شهریه‌ی ناروای روزانه و انصراف روی هوا مونده و مدرک اسیر، بشینم یه دل سیر با دوستام گپ بزنم و بخندم. بعد قدم‌زنان برگردم خونه و به این فکر کنم که یه روزایی باید راه گم‌ کرد، یه ‌جاهایی باید راه گم‌ کرد که بعد سرت رو بگیری بالا و ببینی... .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۹
فاطمه محمدبیگی

چند شب پیش توی خواب، چهارباغ اصفهان بودم. قدم می‌زدم. خاطرم نیست تنها یا همراه کسی. فقط یادم مانده قدم می‌زدم و نور پاره پاره از لای درخت‌ها می‌ریخت روی صورت و تنم و بعد تکه‌هایش را جمع می‌کرد، می‌رفت تا جایی جلوتر دوباره روی من پهن شود. دیگر خواب و بیداری‌ تفاوتی نمی‌کند. قدم می‌زنم. قدم می‌زنم. قدم می‌زنم و هنوز گذر نکرده دلتنگ آن مکان‌ می‌شوم. می‌شنوم که صدایم می‌کند به ماندن... .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۴۲
فاطمه محمدبیگی


قاسم، نوجوان فیلمِ عباس کیارستمی، خیلی چیزها را فدا می کند تا بتواند یک مسابقه ی فوتبال را در استادیوم تهران تماشا کند. هر کاری می کند تا پول مورد نیاز را فراهم آورد. در این بین ایده های جالبی هم برای کسب این پول به ذهنش می رسد. قید امتحان زبان و تنبیهی را که به خاطر کش رفتن پول از مادرش در انتظارش خواهد بود هم می زند. در حد سن و سال خودش آن قدری در راه رسیدن به آرزویش تلاش می کند که حس و نگرانی مان همراهش شود. وقتی می بینیم درست زمانی که نوبت به او می رسد بلیت ها تمام می شوند، غمگین و خشمگین می شویم. گیج پا به پای او بین جمعیت به این سو و آن سو می رویم و خیره به چهره ها و دست ها می مانیم تا آن مرد را بیابد و بلیت بازار سیاه را چندبرابر قیمت اصلی اش با دادن آخرین پول های باقی مانده، بخرد. خوشحال و پیروز با او وارد استادیوم می شویم و روی آن صندلی می نشینیم؛ صندلی ای که دیگر متعلق به قاسم است. سپس بهش اجازه می دهیم که با خیال راحت برود پی بازیگوشی و دور زدنش آن اطراف تا بغلتد در آن چرت عصرانه. آن جا با دیدن نماهای مختلف از طولانی شدن خوابش و کابوس های مداومش، یقین پیدا می کنیم که تمام شده؛ خواب می ماند و بازی را از دست می دهد. قاسم از خواب می پرد. هراسان از تغییر زمان بقچه اش را چنگ می زند و در تاریکی مسیر درختان می دود سمت پلکان ورودی. باد کاغذها و آشغال های مانده را می ریزد جلوی پایش. او بی اعتنا به این ها و سکوت فضا و عدم حضور دیگران، تند پله ها را بالا می رود. خودش باید با چشم هایش ببیند که چیزی نمانده، که همه چیز به پایان رسیده. آدمی که دویده باشد برای یک آرزو و همه چیزش را خرج این راه کرده باشد تا با چشمانش نبیند که نشده، باورش نمی شود. قاسم هم بالای پله ها می چرخد و از بین دو رفتگر رد می شود تا باد تصویر تهی استادیوم را بیشتر به صورتش بزند. مبهوت به طرف صندلی اش می رود و دور می شود. می داند چه چیزهایی در انتظارش است. می داند و حداقل باید باور کند که نشده، نرسیده، از دستش رفته، از کفش داده. قاسم ماییم؛ همه ی ما که دست کم یک بار چنین تجربه ی تلخی را از سرگذرانده ایم و تا رو در رو با آن مواجه نشدیم، یقینمان نشده که آن آرزو به باد رفته. شاید در آن سن یا با آن شکل به ما تعلقی نداشته و نباید می شده. پیش خودمان زمزمه کرده ایم که از خیرش بگذر، چه بخواهی چه نخواهی نشده حتی اگر مسیری که آمده ای بسیار دشوار بوده.
 
قاسم می رود در آن تصویر خالی تا تلخی اش را به جان بپذیرد و به یاد بیاورد که کم کمش چیزهایی دیده، از میله ای بالا پریده و هم صحبتی با یک بزرگسال تهرانی را تجربه کرده و ... حالا می تواند به فکر بازگشت بیافتد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۶
فاطمه محمدبیگی

- من شمردم. مادرم هزاربار سرفه کرد. هزاربار در عرض سه روز و بعد... بعد، قلبش وایساد. غبار دور اون ماهیچه ی کوچیک پیچید و گفت خب دیگه خوب طاقت آوردی زن دیگه کافیه. می دونم اگه دست می کردم توی سینه اش و قلبشو می کشیدم بیرون، کلی خاک و شن و گرد و غبار اضافه می شد به حجم گرد و خاک داخل این اتاق. مادرم هزاربار سرفه کرد. هزاربار خواست بگه دیگه نمی تونم تحمل کنم. قلبم، ریه ام، بدنم دیگه جا نداره. نگفت. نگفت. نگفت همون طور که مادرش و مادر مادرش و مادر مادر مادرش و مادران دیگه اش به زبونای دیگه نگفتن که از جنگ، از غارت، از تجاوز و از این خطه خسته ایم. نگفت. فقط سرفه کرد. انقدر اون دونه های ریزو داخل خودش نگه داشت که از پا افتاد... منم میفتم... اونا هم میفتن... شما هم میفتین... مگه یه آدم چقدر می تونه خاک نفس بکشه؟
مادرم هزاربار سرفه کرد و ذرات تن و استخوون اجداد خودش و مرده های اونور مرزم کشید توی تنش. ..یه وقتایی حس می کردم که اتاق بوی بابا رو گرفته. شک ندارم مادر چیزی از بابا هم کشیده بود توی ریه هاش وگرنه نمی شد که انقدر آروم درد بکشه، می شد؟ بهش گفتم مادر من بیا بریم. می ریم پیش داداش. نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی تونم. این نمی تونم یعنی پام این جا گیره. دلم این جا بنده. کجا بیام؟ گفتم مگه داداش دلش این جا نبود؟ بکَن موقت. بکن بریم بلکه یه هوایی بهت برسه. نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی تونم. این نمی تونم یعنی اون جا، جام نیست. گفتم مگه این جا، جاته؟ کو؟ وسط این همه شن و ماسه و آلودگی داری دفن می شی. این، جاته؟ نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی دونم. یعنی که می خوام همین جا دفن بشم نه توی شهر غریب. فهمیدم... چیزی نگفتم دیگه. سرفه کردم. نشمردم چند تا، فقط سرفه کردم... گفت تو برو، نمون. نگفتم آره، نگفتم نه، گفتم نمی تونم. برم برگردم ببینم نیستی و فقط یه توده ی گمِ شن مونده توی خونه. بعد دست بُکنم، عقبش بزنم. دنبالت بگردم. تهش ببینم لبت شده رنگ ماسه. تنت شده شن. چشمات، چشمات، چشمات شده باشه خاک و ریز ریز دستمو پُر و خالی کنه؟ گفتم نمی تونم. من نمی تونم. خندید. شده بودم عین خودش. توی دلم گفتم کاش منم پسر زاییده بودی. چیه این حس که وول می خوره توی دلم، توی ذهنم که بگم نمی تونم؟ می تونم اما نمی تونم. 
مادر گفت می تونم اما نمی تونم. مادرش هم گفت می تونم اما نمی تونم. مادر مادر مادرش هم گفت می تونم اما نمی تونم. مادران دیگه اش هم به زبونای دیگه گفتن می تونن اما نمی تونن. صدای بابا پیچید توی اتاق که می تونی اما نمی خوای. مادر سرفه کرد. بابا سریع از بین لباش پرید داخل. مادر باز سرفه کرد. بابا رسید به ریه اش. چرخید و با سرفه ی بعدی نشست کنار قلبش. مادر دیگه سرفه نکرد... .

پ.ن: بخشی از یک تک گویی(مونولوگ) برای خوزستان-اهوازی- که هوا ندارد. خبری تکراری که انگار هنوز نادیده گرفته می شود. آقایان بروید و آن جا نفس بکشید. بروید هوایی بهتان بخورد شاید حالتان جابیاید. بروید و کمی از این آلودگی، ذرات معلق، خاک، گرد و غبار، شن و ماسه و هر چه که هست را در ریه هایتان جا بدهید؛ برای تقویت مسئولیت پذیری تان مفید است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۲۷
فاطمه محمدبیگی

یک کمدی- درام خانوادگی، خیره کننده و بی پروا.

سریال شِیملِس از نظر تنوع شخصیت، وقایع و پیش روی جذاب چشم گیر است. شروع راضی کننده اش با آن شیوه ی مختصر معرفی شخصیت ها و بیان مسئله ی هر کدام کاری می کند که نتوانید تماشایش را رها کنید. ما با یک خانواده طرفیم، آن هم نه یک خانواده ی معمولی. قرار است که سرگذشت این خانواده ی شلوغ و تنگدست تقریبا بی سرپرست را از میانسالی، جوانی و خردسالی اعضایش نظاره گر باشیم. چه چیزی جالب تر از این؟ مخاطب تشنه ی چنین روندی است؛ حریص و کنجکاو برای دنبال کردن سرگذشت تک تک این شخصیت ها. چه بپسندیم، چه نپسندیم موضوع گذر زمان و تاثیرش بر آدم ها، وقایع و شرایط از قدیمی ترین شیوه های روایت است که مخاطب را اسیر خود کرده و معمولا سیراب می کند. زمان بستر انتخاب های درست و نادرست است. هر کدام از این انتخاب ها هم به وجود آورنده ی شرایطی تازه اند و به تبع آن ها وقایع پشت هم رقم خواهند خورد. شیملس چندین خط روایی این چنینی به تعداد شخصیت ها و خانواده هایش دارد.
در میان سیل سریال های فانتزی، علمی-تخیلی، پلیسی و هیجان انگیز دیگر با تمام ایده های ناب و غافلگیرکننده شان، کمدی-درام اجتماعی ای مثل شیملس جای خود را باز کرده. این سریال بیش از آن چه مخاطب گمان می کند، به او نزدیک است حتی در دیگر کشورها. همه ی ما تجربه هایی مشابه تجربه های شخصیت های سریال داشته ایم. همه مان می توانیم نقاط مشترکی بین خود و آن ها پیدا کنیم. همه مان هدف ها یا آرزوهایی همانند داشته یا داریم. تک تک این گزینه ها باعث می شود که هم ذات پنداری مخاطب با این سریال بیشتر شود. همان طور که چند سال قبل برکینگ بد توانست این را ثابت کند.
شیملس چه در شخصیت پردازی هایش و چه در روند روایت و پیش روی ماجراهایش بی پرواست. ابایی از بیان و نمایش زشتی های زندگی انسانی ندارد و گاهی این زشتی ها در نظر مخاطب است که زشت می نماید وگرنه شخصیت ها آن را پذیرفته اند و همین لحن زننده اش مواقعی آن چنان طنازانه عمل می کند که هیچ جای دیگر نمی توان مشابه اش را یافت. بین این ها نیز زیبایی هایی را به نمایش می گذارد که ارزش و اهمیتشان را فراموششان کرده یا نادیده گرفته ایم.
برای ما که نمونه ای بومی شبیه به آن را نداریم و نمی توانیم داشته باشیم- البته که با اغماض شاید بتوان وضعیت سفید را تلاشی نزدیک به این اثر دانست- تماشای شیملس نه تنها لذت بخش بلکه آموزشی است. بشمارید تعداد شخصیت ها را و در کنارش حساب کنید طراحی خط ماجرا ومسئله برای هر کدام را ، لحن های متفاوت، جهان بینی های گوناگون، خواسته ها و نیازهای خاص هر فرد، جنس ناراحتی ها، خوشحالی ها، خشم ها و پناه جستن ها، نوع انتخاب ها و اشتباه ها و برهم افتادگی خط ماجرای هر کدام بر جایی از خط ماجرای دیگری و گرفتار کردن  باقی ماجراها. علاوه بر این ها اضافه کنید شخصیت های فرعی و روایت های فرعی و گاهی بحران های گروهی  را در برخی از قسمت ها. اگر می توانید از تماشای یک زندگی رئالیستی صریح، کامل و پر از جزئیات و فراز و فرودهایش لذت ببرید، شیملس شما را راضی می کند. اگر نه، باید مخاطب سریال های دیگر شوید.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۲۴
فاطمه محمدبیگی

دو قدم از پسر که مشغول تماشای اثاثیه‌ی داخل مغازه بود، جلوتر رفت. یک لحظه برگشت چیزی بگوید که چشمش به میز گرد کوچک پشت ویترین افتاد. ماند. پسر هم پشت سرش ایستاد. دختر کمی عقب آمد و به میز اشاره کرد.
- چقدر خوبه! به درد خودم می‌خوره که هی بذارمش این‌ور او‌ن‌ور.
نگاه پسر روی میز چرخید و وقتی دختر راه افتاد، گفت:« می‌سازم برات.» دختر برنگشت که چشم توی چشمش بگذارد. گذاشت آن شیرینیِ شکل گرفته از حرف او در تنش حل شود. ساکت ماند و لبخند زد‌. می‌دانست که پسر لبخندش را در تاریکی گذر از خیابان نمی‌بیند اما نمی‌دانست پسر یادش می‌ماند که چنین حرفی زده یا نه. خودش آن جمله را فرستاد گوشه‌ی ذهنش تا بعدتر در یک فیلم‌نامه‌ جایی که عشق یا دوست داشتنی در صحنه جریان دارد، بنویسد که مرد مقابل زنی همین‌طور محکم بگوید فلان چیز را که دوست داری، برایت می‌سازم و «می‌سازم برات.» جانشین همه‌ی آن دیالوگ‌‌های تکراری و دستمالی شده شود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۸
فاطمه محمدبیگی


گربه ی سیاه، گربه ی سفید امیر کاستاریکا از آن دست فیلم هایی است که نمی توان آن را در ژانر موزیکال جا داد اما اگر رقص و موسیقی را ازش بگیریم، ناقص و تهی می شود. موسیقی و رقص آن چنان با ماجرای فیلم ترکیب شده که بدون آن این قصه گویی ممکن نیست. ضرباهنگ شکل گیری کنش ها و پیش روی ماجراها به این دو عنصر متکی است. بخشی از هویت شخصیت هاست. زارِ و پدربزرگش هر دو سازی می نوازند. ایدا شیفته ی رقصیدن با آهنگ هاست. دادان خشم و شادی اش را با موسیقی می تواند بروز دهد. موسیقی است که به فیلم حیات می بخشد. موسیقی است که پدربزرگ را بازمی گرداند، وقایع مهم را رقم می زند، معامله ی مرگ را همراهی می کند، مخفی گاه است، می رهاند، ممکن می سازد. در جای جای نماها حضور سازها و موسیقی و رقص کاملا مشهود است.


(معرفی شخصیت گِرگا)

(اولین لحظه ای که زارِ به دیدار ایدا می رود)

(معرفی خانه و بارِ ایدا و سوجکا)

(معرفی ایدا)

(رفتن پیش پدربزرگ بیمار در بیمارستان)


(پدربزرگ جانی تازه می گیرد)


(بازگرداندن پدربزرگ به خانه)




(لحظه ی معاشقه ی زارِ و ایدا همراه با آهنگی که ایدا زمزمه می کند)

(دادان در اوج رقص و مستی برای ماتکو زمانی مشخص می کند تا طلبش را بپردازد)


(پیش از گفت و گوی دادان و سوجکا سر معامله ی ازدواج ایدا)

(شادی بیش از حد دادان در عروسی)


(پدربزرگ پول هایش را پنهان می کند)

(معامله ی مرگ بعد از نواختن آهنگی با آکاردئون رخ می دهد)


گربه ی سیاه، گربه ی سفید یک کولی است که به رسم کولیانِ در سفر-گوسان ها- طنازانه قصه می گوید؛ همراه با ساز و آواز و رقص. قصه ای ساده با شخصیت های بسیار و متفاوت، ماجراهایی تو در تو پر از تصادف و بازی تقدیر با بن مایه های مرگ، عشق، سرنوشت و پایانی خوش با سفر و ترک دیار. فیلم با موسیقی اغاز می شود و ورود یک ماشین جدید آغاز می شود، در جشنی شلوغ به اوج می رسد و با موسیقی و فرار زارِ و ایدا به پایان می رسد.


(از نماهای آغازین فیلم)

(شروع عروسی)



(گریز عروس با همکاری زارِ و ایدا و رقص مهمانان)





(برگشت عروس بر دست دامادی که سرنوشت آن ها را به هم می رساند)


(عملی شدن تصمیم زارِ برای فرار همراه ایدا)

(پدربزرگ به زارِ یادآوری می کند که آکاردئون را فراموش کرده)

(زارِ و ایدا پول هایی که پدربزرگ برایشان جاساز کرده بیرون می کشند و سفرشان را شروع می کنند)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۲
فاطمه محمدبیگی