صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق


این خانه همیشه تنها خانه‌ی محبوبم در ایتالیا بوده و هنوز هم است. از تابستان تا همین امروز، هر روز نگاهش کرده‌ام در رفت و در بازگشت. در آفتاب تند، در آفتاب کم‌رمق پاییز، در باران، در مه صبح‌گاهی، در سرمایی که برگ درختانش را سوزانده بود، در خلوت محض خیابان، در شلوغی‌ها و در تمام این لحظه‌ها شکلی داشت تازه و زنده و دلفریب. این خانه، خانه‌ی من است. در ذهنم آن کنج شیشه‌ای سمت راست طبقه‌ی دوم را گل‌خانه کرده‌ام. خودم را می‌بینم که هر روز گلدان‌ها را آبیاری می‌کنم و بعد در خنکای صبح بیرون می‌زنم و در آفتاب تند ظهر با کتاب‌های خریده بازمی‌گردم. خانه، خانه‌ی من است. خودم را می‌بینم در دهه‌های قبل، شاید شبی بیرون می‌زدیم برای شنیدن اجرای فرهاد در کوچینی یا برای قدم زدن در بلوار الیزابت و شاید هم کاخ را مستقیم می‌رفتیم پایین، بی‌مقصد. شب‌هایی هم هست و روزهایی که از خانه بیرون نمی‌زنیم. همان‌جا می‌مانیم و ریشه می‌دوانیم در هم، در زمان، در دیوارها و بر پنجره‌ها.
همه‌ی این روزها پی این بودم که نگهبان خانه را پیدا کنم و ازش بپرسم که صاحبان خانه کجایند، سرنوشتش چه می‌شود. همه‌ی روزها در آفتاب و باران و مه حواسم بود که لامپ توی راهرو کی روشن می‌شود و کی خاموش. تی کی بیرون در است و کی داخل. لای آن پنجره‌ی بالایی باز شده یا بسته‌ است. یقین داشتم که کسی هست اما آن کس فقط یک نفر است که خانه را پاس می‌دارد به مزد، به جبر، به عشق یا هر چیز دیگر. مهم این است که دیوارها فعلا به نفس‌های او تکیه کرده و خو گرفته‌اند. امروز آمدم عکسی باکیفیت‌تر ازش بردارم. آفتاب شدید بود و از پشت عینک دودی چیزی جز حجم خانه به چشم نمی‌آمد. وقتی آمدم خانه تا عکس‌ها را ببینم، دیدمش. در عکس اول دارد از در بیرون می‌آید و در عکس دوم پشت میله‌های حفاظ ایستاده.
-بختت رو دختر، بختت رو!
خنده‌ام گرفته بود از لحظه‌ای که آن‌که می‌جستمش‌، مقابل چشمانم بوده و من ندیدمش. خیالم راحت است روزی که در بزنم، منتظر که بمانم، بیرون می‌آید و شاید جواب سوال‌هایم را بدهد.
‌پ.ن: خانه‌ای که همیشه موقع سر زدنم به گالری نبشی،  نگران حالش بودم و سرک می‌کشیدم که دیگر چه چیزی ازش کم شده، خانه‌ی شاملو و آیدا بوده. انگار که خانه‌ها قصه‌های آشنایشان را در گوشم می‌ریزند... . خانه‌ی بغلی همین خانه هم زیباست. به‌خصوص طبقه‌ی دومش، آن پنجره که پشتش گلدان چیده شده و مرد جوان سیگار به دستی گاه گاه پرده را کنار می‌زند.
- با تخریب خانه‌ی کودکی ابتهاج چه کنیم؟ با تمام خانه‌های بلاتکلیف و از بین رفته‌ی دیگر چه؟ بی‌حس شده‌ایم، بی‌حس. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۲۸
فاطمه محمدبیگی


پیِ نشستنی به انتخابِ بخت

پائیده سایه‌ها به رهگذار و در هوای ما
-که بسته‌ایم به مرگ چنان که بسته‌ایم به سایه‌هایمان-
بال می‌گشاید این بازِ شوخ

میان دو پرواز جا می‌کند اکنون به شانه‌ام
آری، خلافِ نوشته، قصه آغاز و پایان ندارد؛ 
برین خاکدان هر چه بینی کهنه‌ست
‌(قاسم هاشمی‌نژاد) 

پ.ن: 

- حالا که مرگمان را، مرگ مردم را انتظار می‌کشند، به قول گلسرخی «باید که قلب ما، سرود و پرچم باشد». برای سیل نود‌وهشت چیزی نمی‌شود نوشت، ما چه می‌دانیم، ما که این دور ایستاده‌ایم به تماشای لحظه‌های کوتاهی که به دستمان می‌رسند... .

- اکنون که خلیج فارس ثبت جهانی شده، امیدوارم که همگان دست از سرش بردارند؛ تن سبزآبی گرمش را به شرکت‌های درجه چند چینی اجاره ندهند تا شخمش بزنند، فاضلاب جایی را درش نریزند و گردشگران داخلی بدل به زباله‌‌دانش نکنند.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۴۰
فاطمه محمدبیگی



من فکر می‌کنم
که هنوزاهنوز هم
آن‌قدر فرصت داریم
که عشق‌هامان را
زندگی‌هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می‌دانم
خوب
(خسرو گلسرخی)
سال پیش رو را برایتان مثل همین شعر و همین فیلم می‌خواهم. حالا که زمانه دارد بهمان سخت می‌گیرد، خودمان دست خودمان را بگیریم و مهر را تقسیم کنیم و خوشی را هر چند کوچک و ترانه را، آواز را، موسیقی را، رقص را، رقص را، رقص را... بخوانیم و برقصیم و فراموش نکنیم که درد هست، رنج هست، سختی هست ولی می‌شود کمی عاشقانه‌سرخوشانه گرم شد، آسوده شد، جاری شد و بعد باز هم ادامه داد به همه چیز.
مبارکتان باشد روزهای نویی که از راه می‌رسند. بسازیدشان.
پ.ن: فیلم برشی است از تیزر مستند «واکَس چه» ساخته‌ی کامران حیدری درباره‌ی ابراهیم منصفی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۳۳
فاطمه محمدبیگی

خاطرم است این عکسی که در گالری گوشی‌ام مانده، بهار نودوهفت از خودم برداشتم وسط نوشتن از آساره و بیژن. همان زمان‌ که تصمیم‌هایی گرفته بودم و تصمیم‌هایی هم داشتم می‌گرفتم. آساره و بیژن را در پرده‌ی آخر همان‌طور بلاتکلیف رها کردم. خودم را هم. همه‌چیز را.
نودوهفت از روزهای نخستینش برای من با کندن و بریدن و رها کردن آغازید. بعد همین رویه ادامه پیدا کرد آن‌قدر که سبک‌ترین شکل خودم را به تماشا بنشینم. تا پیش از این گمان می‌کردم که پذیرایم، رهایم و سبک اما این مسیر نشانم داد که می‌توانم بیش از این‌ها باشم و کنار هر کدامشان یک «تر» بگذارم؛ منِ پذیراتر، رهاتر و سبک‌تر و حالا می‌دانم که ظرف همه‌ی این‌ها می‌تواند در من بزرگ‌تر شود و هرگز به‌تمامی پر نشود. آدمی می‌تواند وسیع‌تر باشد و بشود و هیچ چیزی قشنگ‌تر از این نیست. ظرف من امسال آن‌قدری پر شد که حتی در این مقطع از زندگانی خودم لبریز بشوم.
فقط من و تویی که داخل آینه به هم خیره‌ایم می‌دانیم که امسال چه نقطه عطف‌ها و چه لحظه‌های درخشان و چه تجربه‌هایی در خودش داشت به رنج، به شادی، به حرف، به سکوت و ... . فقط منِ من می‌داند که این روزهایی که گذشت چقدر از کلمه‌ها فاصله گرفتم و بهشان رجعت کردم، چه اندازه با دست‌ها، لب‌ها، آغوش و تنم سخن گفتم و چه سکوت‌هایی که هیچ کدامِ این‌ها نشدند.
آن روزهای اول بهار وقتی به خودم نگاه می‌کردم چیزهای محوی را می‌دیدم که حالا روشن و شفاف‌اند و در پی‌شان تصویرهای محو دیگری می‌آیند که در آینده خواهم دیدشان... .
پ.ن: دوست عزیزی همین اواخر گفت سفیدی به موهایت می‌آید، نمی‌دانم ولی می‌دانم که سپیدی پیچیده به سیاهی آدم‌ها را دوست دارم و از این تنیدگی نمی‌هراسم، چه در خودم و چه در دیگری. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۲۰
فاطمه محمدبیگی


هر دوره‌ای از تاریخ بخشی دارد که توسط آیندگان یا به زباله بدل می‌شود یا پاسش می‌دارند و یا به‌کلی حذفش می‌کنند. تاریخ ایران نیز پر است از این نمونه‌ها از گذشته تا کنون. همه‌ی این‌ها بستگی به این دارد که این آیندگان که باشند و اهدافشان چه باشد.
آشغال‌های دوست داشتنی نیز محوریت سیر داستانی خود را بر همین نکته بنا می‌کند. مادر که این‌جا نمادی از ایرانشهر است، از کودکی خود شاهد فعل‌ها و کنش‌های سیاسی است. در هر دوره‌ای افرادی هستند که اعمالشان ضد سیاست زمان خود به حساب می‌آید و باید تنبیه یا حذف شوند؛ فرقی ندارد، پدر یا مادر یا برادر و فرزند و ... مهم ترسی است که برجا می‌ماند. ترسی عبث که انسان را وادارد تا حتی خویشتن خویش را هم انکار کند. ترسی که یک همسر را، یک خواهر را، یک مادر را وادارد که چیزی از نزدیکان خود را از بین ببرد. این چیز می‌تواند یک نام باشد، یک یادگاری، وابستگی، هویت و ... .
منیر، مادر پیر فیلم، از سر ترس می‌خواهد تمام نشانه‌های نامطلوب یا ضد سیاست این دوره‌ی خودش را از خانه‌اش بزداید. با کیسه به دست گرفتن او و شروع گفت‌وگوهایش با عکس‌های داخل قاب که یکی شوهرش است، دیگری پسر رزمنده‌اش، آن یکی پسر مهاجرش و آخرین نفر، برادر مجاهدش ما با آن‌ها آشنا می‌شویم اما این معرفی‌ها و پیشروی‌ها همه در سطح می‌مانند؛ شخصیت‌ها همه در حد تیپ‌هایی ساده و روند داستان در حد خطی بی‌عمق. حتی گفت‌وگوی بین شخصیت‌ها با تمام تضادهایشان چیز نویی ندارد. البته که گویا قصد مولف همین بوده که فقط فضایی برای گفت‌وگو و کنار هم جمع کردن تمام گرایش‌ها فراهم آورد که در آن موفق بوده ولی این حرف تازه‌ای نداشتن و راه به جایی نبردن و ماندن ارتباط مخاطب و شخصیت‌ها در سطح باعث می‌شود که همه‌چیز گیرایی خود را از دست بدهد. 
نقطه‌ی قوت کار در آن است که وجهی انسانی از تمام شخصیت‌ها ارائه می‌دهد و قضاوتی نمی‌کند. این که این‌ها ابتدا در ذات یک انسان‌اند و هویتی انسانی دارند و بعد صاحب تفکر می‌شوند و شکلی دیگر می‌گیرند. این عدم جهت‌گیری در راستای همان گردآوری دیدگاه‌های مختلف به تماشاگر این اجازه را می‌دهد که برای حداقل یک ساعت، تمام پیش‌زمینه‌های ذهنی را کنار بگذارد و گرایش‌های سیاسی مختلف را بپذیرد و بگذارد که حرف بزنند- البته که حرفشان تکرار چیزهای پیش پا افتاده است- و آن‌ها را بشنود. 
آشغال‌های دوست داشتنی امیریوسفی مهمانی، یک گردهمایی، دور هم جمع شدن از سر ترس یک خانواده است. تماشای شباهت‌ها و تفاوت‌های اعضای خانواده و  ترس‌های ریز و درشت به قدمت چند نسل.

پ.ن: نمی‌دونم سانسور چقدر در ضعف‌های فیلم سهیمه اما با صداگذاری‌های  کاملا آشکار پیدا  است که چقدر از دیالوگ‌ها تغییر کرده‌اند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۱۶
فاطمه محمدبیگی




با این صدایی که صدایی نیست، ناخوش است حتی، می‌خواندم و می‌خوانم. قبل‌ترها اگر برای خودم و در خلوت یا مسیرهای دانشگاه، حالا برای بچه‌ها، برای خودم در خیابان و بازار و جنگل و لب دریا؛ هر جا، هر جا که میلم باشد، مثل آن عصرِ خیابان ولیعصر همراه آن مرد جوان نوازنده که حسابی غافلگیر شده بود.
با این صدایی که صدایی نیست، شعرها و آهنگ‌ها را ریختم در گوش بچه‌ها؛ از آهنگ‌های فرهاد تا سیمین قدیری،سیمین غانم،پری زنگنه، ابراهیم منصفی،دریا دادور و نیاز نواب، از شعرهای کودکانه‌ی هنگامه مفید و شاملو گرفته تا شعرهای اخوان ‌ثالث،ابتهاج،رهنما،سعدی،باباطاهر، حافظ و مولانای جان، از «سر اومد زمستون» که شین بهش می‌گوید:«جان جان» تا «لبخند» و « رباعیات»که من نمی‌دانم کی و چطور حفظش کردند این‌ها. شوکه‌ام می‌کنند گاهی وقتی که خودشان وسط درس یا بازی می‌زنند زیر آواز که خاله ما فلان شعر که می‌خواندی را حفظ کرده‌ایم‌ و می‌خوانند و خواندنشان برای من خود زندگی است. آن‌جا که از من می‌پرسند:« خاله این همه شعر قشنگو از کجا بلدی؟» یا« خاله این شعر قشنگا رو مامانت یادت داده؟» یا «خاله شروع کن دیگه ما که رختخوابا رو پهن کردیم،چرا نمی‌خونی؟» یا آن موقعی که میم برگشت گفت:« خاله اینو آهنگشو مامانم گرفت توی گوشی‌ش، یه آقایی خونده، اسمش فرهاده» یا آن لحظه‌هایی که شین می‌خواهد شعرها را روی یک برگه برایش بنویسم، ببرد تا مادر یا خواهرش برایش بخوانند یا آن روزهایی که مدیر داخلی‌مان بین کار از پشت در گوش می‌دهد به آن‌چه می‌خوانم، آن‌جاها انگار زندگی به اوج خودش می‌رسد؛ اوجی اگر باشد، همین‌هاست، شکلی چنین باید داشته باشد، شکلی از شعف درونی، انگار کسی آتش آتشدان قلبم را روشن‌تر کند، تنم گرم‌تر می‌شود و ذهنم و روحم و سرانگشتانم... . بلد نیستم بگویمش. واقعا بلدش نیستم. مثل آن روز که بلد نبودم به آن مادر توی اتوبوس بگویم که نخوان، این‌طوری برای بچه‌ات این شعر را نخوان، معلوم است که یاد نمی‌گیرد و درعوض به دخترک گفتم که بچه‌های من عاشق این شعرند، همه‌اش دوست دارند این را برایشان بخوانم و بعد رو کردم به مادرش که فرهاد خوانده این را. بگیرید و برایش بگذارید تا بشنود.
یادمان رفته روزی در تاریخ ما رمه را با آوازمان جمع می‌کردیم، با صدایمان مردان را در دوردست زمین فرامی‌خواندیم و با آوایمان بچه‌ها را بزرگ می‌کردیم. یادمان رفته چه قدرتی داریم در انتقال گنجینه‌ها، در آموزش و در تربیت. فراموش کرده‌ایم که صدای توی گلوی ما، آواز زندگی است که داریم از خودمان هم دریغش می‌کنیم.

پ.ن: صدام رو به وقت کتابخونی و قصه گفتن عاشقم.
این متن پیوست ویدئویی بود که توی صفحه‌ی شخصی‌م گذاشته بودم و توش یکی از آهنگای دریا دادور رو می‌خوندم. در آپلودش تنبلی به خرج دادم، شاید بعدتر فرصت بشه این‌جا بذارمش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۱۵
فاطمه محمدبیگی


همیشه انتظارش را می‌کشیدم تا بدانم کی و کجا آنِ من می‌شوی و روحم خودش را به صدای تو می‌آویزد. سال‌ها بود که از فروغی گذشته بودم و از فرخزاد ولی از تو نه. برای من هنوز همان چند ترک ساده بودی که از نوجوانی در گوشم ریخته شده بود تا رسیدم به بیست‌‌وپنج سالگی. خاطرم مانده چه روزی بود و کجا و با کی و صدای تو یاد و نام چه کسی را در من زنده کرد. اوایل دی ماه بود. از همان روزهای آفتابی زمستان که سرما را از تنم می‌گیرد و زنده‌ام می‌کند. آن‌قدر زنده که بخواهم وسط خیابان پوستم را زیر آفتاب پهن کنم و هیچ نکنم جز شنیدن؛ شنیدن آهنگ یا صدای محیط و گفت‌وگوی دور و نزدیک آدم‌ها. آن روز گرم بود و چیزی در دلم می‌جوشید که آمدی، ریختی در روحم و زنده‌ترم کردی. شروعش را حس کردم و تو ماندی و من ادامه‌ات دادم تا به حال که بیست‌وشش ساله‌ام. هیچ عین خیالم نیست که دیر است یا زود یا هر چیز دیگر. آن انتظار به سر رسید و دلم می‌خواهد از تو پرتر شوم و لبریز و باز پر و باز لبریز و تمام نشود هر چه هست در من با تو. تو دستانم را گرفتی، عاشقم کردی، زخمم زدی، مرا از خودم تاراندی و باز خود تو در آغوشم کشیدی و پناهم دادی. تو، فقط تو می‌توانی زخمی که می‌زنی خودت مرهم بگذاری. سکوت‌های طولانی این سال از زندگی‌ام با تو آمیخت و مرا تلخ و شیرین کردی و قرار شدی. دوستت دارم آقای گیسو سپید من نه به خاطر احترامی که برای واژه‌ها قائلی، نه به خاطر آن‌چه کردی بلکه به خاطر آن‌چه بودی و دیگران نبودند و هنوز هم نمی‌توانند «فرهاد» باشند، هرگز.

پ.ن: فردا که روز میلاد توست، باید مثل هر روز مقابل کوچینی درنگ کنم، این‌بار کمی بیشتر. صدای تو را از داخل تاریخ بشنوم که می‌خوانی:«آدم از دست خودش خسته می‌شه با لبای بسته فریاد می‌کشه» و راه کج کنم داخل بلوار الیزابت و دور شوم... .

-خیلی درگیر زادروزها نیستم اما دو سه نفری بودند که این دو سال من را از دست خودم نجاتم دادند و باید ازشان می‌گفتم وگرنه خیلی‌ها هستند که آنِ من‌اند و جان و هر روز درونم می‌زیند که نیازی به جار کشیدن اسمشان نمی‌بینم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۷ ، ۱۹:۵۴
فاطمه محمدبیگی


اسماعیل، اسماعیل همه‌اش تقصیر توست که هوای پیدا کردنت را در سرم انداختی تا در اولین روز زمستان نودوهفت راهم را بکشم و بروم جایی که همیشه از خود گذر انقلاب دوست‌ترش داشته و دارم؛ آن‌جا که دوران دانشگاه پناهگاهم شد از بابت پیدا کردن ممنوع‌ها، نیست‌ها، نگردها. آن‌جا که کتاب‌ها کهنه‌اند و گذر سال‌ها را می‌شود در عطف‌ها و جلدهایشان تماشا کرد، نشان دست‌به‌دست شدن‌هایشان را حتی. آن‌جا که مدام دلم می‌خواسته و می‌خواهد بین مردها یا بهتر بگویم پیرمردهایش جاخوش کنم، کمکشان باشم و بخزم لای بوی کهنگی کتاب‌ها و حریصانه لمس کنم و خسته نشوم. 
سرما و خستگی مانع نشدند. زده بودی به سرم آخر و وقتی هوسی مثل تو به سرم بزند، نمی‌توانم رهایش کنم. رفتم و اسمت را بردم، نبودی اما گفتند اگر بگردم، هست می‌شوی. آن بین در جمع مغازه‌ای وقتی نامت از دهانم بیرون خزید، نفهمیدم که نگاهی رویم ماند. آمدم بروم سراغ بعدی که صدای مردانه‌ی دلنشینی خواست بمانم. ازم پرسید که از کجا می‌شناسمت. تعجبش برایم شیرین بود، خیلی شیرین، انقدری که مزه‌اش بیاید زیر زبانم؛ فکر کن مردی از چهار نسل قبل درمقابل دختری چون من که انگار حرف‌های نامی دور، خیلی دور و گم لبانم را نوازش کرده باشند و آوایشان بلند شده باشد از امروز دور، خیلی دور برای دیروز. خندیدم. اسم دوستم نشست در ذهنم. زیرلب گفتم:« آخ که همه‌ش تقصیر توئه‌ها!» عذرخواست که می‌پرسد ولی می‌خواست بداند و گفت تعجب کرده که ‌‌اسمت را از دهان من شنیده، اسماعیل. گفتم که تقصیر براهنی‌ست و دوستی که ویران سرائیدن را برایم فرستاد و گفت این همان اسماعیل براهنی‌ست‌ها. مرد خواست فحشی نثار براهنی کند، گفت اگر جمع‌ مردانه‌ی خودشان بود، می‌گفت. تذکر داد که تو چیز دیگری هستی‌، چیزی بیشتر از براهنی و دیگران. گفت:« وقتی بچه بودم بابام منو برد تیمارستان دیدنش. نمی‌دونستم که کیه.» گفتم:« بعدا که فهمیدین. مهم همون تصویریه که ازش دارین که من ندارم، ما نداریم.» گفت که فقط یک جلد از مجموعه شعرهایت دارد وگرنه بهم می‌داد و ایمیلم را گرفت تا برایم ازش عکس بگیرد و بفرستد. بزرگ‌ترین لطفی بود که می‌توانست در حقم بکند و تصویر خودش، آن مرد جذاب مانده از نسل‌های قبل با صدایی که به‌قطع سیگارها در رسایی‌اش بی‌تاثیر نبوده‌اند، در تاریکی پاساژ ماند در ذهنم. کمی جلوتر یکی دیگر از مغازه‌دارها گفت که شاگرد براهنی بوده و من « خوشا به حالتون واقعا!» گویان تصویر او را هم که بهم قول داد کتابی از تو را بیابد و به دستم برساند در ذهنم ثبت کردم به یادگار... .

ماجرایت طولانی‌تر است و من را رغبت نوشتنش نیست از آن راهروها و آن دو برادر که می‌گفتند که چقدر خوب است دختر به این میزان کتاب‌خوان و من زیرلب زمزمه کردم:« کجا کتاب‌خون که اینا رو نخوندم... .» گفتند که بس است همه را یک‌جا نخر و چه گنج‌هایی که برایم رو نکردند. چقدر حرص خوردم از این که اصل‌ها انقدر نزدیک و قابل دسترسی بودند و من دل خوش کرده بودم به افست‌های بی‌مقدار ولی خب همین افست‌ها درابتدا راه را برایم باز کردند. من تشنه‌ی لمس آن کاغذها و عطف‌ها و جلدهای کهنه‌ام و گناه را نمی‌شود بر گردن این کاغذها و جلدهای بی‌رمق انداخت. حداقل توی این سن دیگر می‌دانم کجاها برم برای عشق‌بازی اصیل‌تر. الان چندجایی خانه دارم برای بوییدن این بوی کهنگی و نوازش کردن آن حجم زیبایی کهن و چشیدن طعمشان.

پ.ن: در عکس ستون سمت راست افست‌هایی که آن روز خریدم و سمت چپ اصل‌های قدیمی. این‌بار بیشترین خرجی که می‌توانستم را برای کتاب‌ها یک‌جا کردم و حق می‌دهم اگر آن دو برادر پیش خودشان بگویند عجب دیوانه‌ای بود این دختر. کار می‌کنم که پولش را خرج این لذت کنم دیگر. کتاب‌آجین شدن، نثرآجین و شعرآجین شدن لذتی است مدام.

- دیروز تولد جان جانان‌ترینم بهرام بیضایی بود و دیدن او و براهنی در یک قاب روزم را ساخت. از تولد بیضایی کمتر می‌توانم بنویسم که شخصی‌تر است این دلبستگی. همه‌چیز از چریکه‌ی تارا در دوران تحصیلی راهنمایی شروع شد و تا اکنون ادامه دارد و بیش باد. سایه‌ات بماند روی سرم، مرد که هر چه دلبستگی به تاریخی نویسی و آن زبان باستان‌گرا و آن پارسی‌نویسی دارم از تو دارم.

-دیروز اتفاق خوش کوچک دیگری هم برایم داشت. از آن تک سکانس‌های سینمایی زندگی که در ذهنم جا خوش کند و حالاحالاها مزه‌اش بماند برایم. داشتیم طبق معمول روز آخر کاری این روزهایم ولیعصر را پیاده می‌آمدیم بالا و گپ می‌زدیم که روبروی سینما پسری فلوت می‌زد. آهنگ برایمان آشنا آمد. درنگ کردیم تا تشخیصش دهیم که سریع نشست توی ذهنم و خواندم:« خوشا فصلی که دور از غم همه که شونه وا شونه» ترانه‌ای که این دو هفته به‌عنوان لالایی برای بچه‌ها می‌خواندم و جاهایی‌اش را یاد گرفته بودند و همراهم می‌خواندند. سرخوشانه با همان دهن پری که داشتم از قبل‌ترش چیزی می‌خوردم، صدایم را بلندتر کردم. پسر مکثی کرد و بلندتر ادامه داد. او می‌زد و من با صدای معمولی‌ام، بی‌هیچ خیالی، همراهی‌اش می‌کردم. از ذوق و شتاب جلوتر هم افتادم. وقتی داشتم « بدو پیشم بدو پیشم» را می‌خواندم رفتم سمتش و اسکناس را انداختم توی جعبه‌اش. قطع کرد. گفتم:« همیشه منصفی بزن، همیشه!» لبخندی زد و چشمی گفت. ما راهمان را کشیدیم و رفتیم و نوای آهنگش پشت سرم تا جایی آمد و بعد روی سنگفرش‌های ولیعصر ریخت و محو شد در غروب پنج دی ماه هزاروسیصدونودوهفت.

- بهتر آن است  که بروم و خودم را دفن نخوانده‌های هوس‌انگیزم بکنم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۱۲:۰۴
فاطمه محمدبیگی


آن‌جا ایستاده بودیم. دستانت سرد بودند و دستان من گرم و چشمانت خیس بودند و چشمان من نه. گفتی:« دست‌هاش، ببین دست‌هاش رو.» و من خیره به دست‌ها ماندم، به آن که رو به پایین بود و آن که رو به بالا. پابه‌پا می‌کردی و دستانت را به پالتویت می‌ساییدی تا گرم شوند و من از خودم می‌پرسیدم مگر دستان من گرم نیستند تا دستانت را گرم کنند؟ دستت را در جیبت کردی و مشغول چرخاندن آن کارت شدی. از این که مچت می‌چرخید، می‌فهمیدم. گفتی:« چشم‌ها.» و چشمان من دور گشتند پی جفت جفت چشم، پلک‌های بسته، پلک‌های باز و نم چشمان تو. دست دیگرت را که هنوز می‌ساییدی برای گرما در دست گرفتم و چشمانت گریختند. شاید دنبال چشمان مسیح، نه مریم، تو نگاهت پی مریم می‌گشت هربار. کجا بود مریم؟ گفتی:« ندیدمش. سال‌هاست ازش بی‌خبرم. رفت. گم شد. گور شد. گور خودش... » و سینه‌ی برآمده‌ی مسیح خودش را به لبان من سایید. بوسیدم. بوسیدمش. بوسیدمت. بوسیده بود سینه‌ات را؟ گفتی:« بوسه. نرمه‌. این نرمی از قاب می‌زنه بیرون حتی.» دستت را فشردم و دست دیگرت هنوز کارت را می‌چرخاند. چه فایده‌ای داشت پیدا کردنش؟ چرا برایت مهم بود که دوباره مریم را جایی در زندگی‌ات پیدا کنی؟ تو که از زندگی‌اش بیرون افتاده‌‌ بودی... گفتی:« شبونه. شبونه دفنش کردن.» و عیسی چرخید و عیسی ماهی شد و لغزید و روی تن من افتاد. دستش نشست بر دهانم. ها کردم، گرما. ها کردم، سرما. ها کردم درد. مریم درد کشیده بود زیر این تن؟ گفتی:« رنگ‌ها!» نگاهم از دست داخل جیبت پرید روی رنگ‌های لطیفش. تیرگی‌هایش هم خشن نبودند. چرا همه‌چیز انقدر آرام بود؟ گفته‌ بودند:« شاید مرده باشه، نگرد، واسه چی پی‌شی؟» گفته بودی:« نمی‌دونم.» و خودت را قایم کرده‌ بودی بین خانه‌ها. دستت کارت را می‌چرخاند و تو حتما گمان می‌کردی جواب سوالت باید پیش آن مرد باشد و من هنوز سوالم این است که کدام سوال، کدام جواب؟ گفتی:« خط‌ها!» دنبالشان کردم. نه تیزند و نه منقطع. می‌غلتند روی هم‌. غلتیدیم روی هم. بوسیدمش. مریم کجا بود آن‌وقت؟ مریم همه‌جا بود. کسی دیده بود شما را؟ کسی دیده بود ما را؟ من را کسی دیده بود؟ تو من را دیده بودی؟ گفتی:« دست‌ها. اون فضای ایجاد شده‌ی بین دست‌ها، اون خالیِ سیاه.» نگاه کردم، دستم ماهی مرده‌ای شده بود توی دستت، سرد، مچاله، متعفن. بویش داشت به مشامم می‌رسید. بیرونش کشیدم. نگاهت آهسته از قاب آمد تا روی من. صدایم کردی مریم و من شنیدم هجاهای مریم را وقتی از بین لبانت خارج نشدند و من مریم نبودم، من... مریم بودم. ‌

پ.ن: دیروز زادروز رضا براهنی جان جانان بود و خوشی‌اش آنِ من.
-عکس از کلیسای وانک اصفهان.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۰:۴۳
فاطمه محمدبیگی

آن که برهنه چنان ابتدای خودش، تمام قد
با سینه‌ی راستش، کوهستان
و سینه‌ی چپش، دشتستان
و تهی‌گاهش باغ‌های انگور و کرت‌های زعفران
و شرم‌گاهش سرچشمه‌ی قنات‌ها
به پاس مادرش زمین
و پدرش آسمان
ایستاده بود به تماشا
باران را چشید با پوستش
و آفتاب را نوشید با چشمانش
نمناک، خاک را که خویشاوندش بود
تنفس کرد
بارور شد از منظره
و خود دیگر منظره‌ای بود ‌


پ.ن: پاره‌پاره و ناشیانه تصویر شد.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۷ ، ۲۰:۴۸
فاطمه محمدبیگی