یادداشتهای من دربارهی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر
گمانکردن، رویا دیدن و نوشتن
اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش میشود اینها:
- قصهساز - من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر -زنکودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته - ریشهای در خواب خاکهای متبرک - پهلو به پهلوی خیل نهنگهای جوان غوطه میخورم - غلامِ خانههای روشن - دانشآموختهی کارشناسی ادبیات داستانی - دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر -فارغ از تحصیل دورهی کامل فیلمنامهنویسی از خانهی بینالملل بامداد - مینویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازهی نوشتن نه بلدم و نه عاشق
با این صدایی که صدایی نیست، ناخوش است حتی، میخواندم و میخوانم. قبلترها اگر برای خودم و در خلوت یا مسیرهای دانشگاه، حالا برای بچهها، برای خودم در خیابان و بازار و جنگل و لب دریا؛ هر جا، هر جا که میلم باشد، مثل آن عصرِ خیابان ولیعصر همراه آن مرد جوان نوازنده که حسابی غافلگیر شده بود.
با این صدایی که صدایی نیست، شعرها و آهنگها را ریختم در گوش بچهها؛ از آهنگهای فرهاد تا سیمین قدیری،سیمین غانم،پری زنگنه، ابراهیم منصفی،دریا دادور و نیاز نواب، از شعرهای کودکانهی هنگامه مفید و شاملو گرفته تا شعرهای اخوان ثالث،ابتهاج،رهنما،سعدی،باباطاهر، حافظ و مولانای جان، از «سر اومد زمستون» که شین بهش میگوید:«جان جان» تا «لبخند» و « رباعیات»که من نمیدانم کی و چطور حفظش کردند اینها. شوکهام میکنند گاهی وقتی که خودشان وسط درس یا بازی میزنند زیر آواز که خاله ما فلان شعر که میخواندی را حفظ کردهایم و میخوانند و خواندنشان برای من خود زندگی است. آنجا که از من میپرسند:« خاله این همه شعر قشنگو از کجا بلدی؟» یا« خاله این شعر قشنگا رو مامانت یادت داده؟» یا «خاله شروع کن دیگه ما که رختخوابا رو پهن کردیم،چرا نمیخونی؟» یا آن موقعی که میم برگشت گفت:« خاله اینو آهنگشو مامانم گرفت توی گوشیش، یه آقایی خونده، اسمش فرهاده» یا آن لحظههایی که شین میخواهد شعرها را روی یک برگه برایش بنویسم، ببرد تا مادر یا خواهرش برایش بخوانند یا آن روزهایی که مدیر داخلیمان بین کار از پشت در گوش میدهد به آنچه میخوانم، آنجاها انگار زندگی به اوج خودش میرسد؛ اوجی اگر باشد، همینهاست، شکلی چنین باید داشته باشد، شکلی از شعف درونی، انگار کسی آتش آتشدان قلبم را روشنتر کند، تنم گرمتر میشود و ذهنم و روحم و سرانگشتانم... . بلد نیستم بگویمش. واقعا بلدش نیستم. مثل آن روز که بلد نبودم به آن مادر توی اتوبوس بگویم که نخوان، اینطوری برای بچهات این شعر را نخوان، معلوم است که یاد نمیگیرد و درعوض به دخترک گفتم که بچههای من عاشق این شعرند، همهاش دوست دارند این را برایشان بخوانم و بعد رو کردم به مادرش که فرهاد خوانده این را. بگیرید و برایش بگذارید تا بشنود.
یادمان رفته روزی در تاریخ ما رمه را با آوازمان جمع میکردیم، با صدایمان مردان را در دوردست زمین فرامیخواندیم و با آوایمان بچهها را بزرگ میکردیم. یادمان رفته چه قدرتی داریم در انتقال گنجینهها، در آموزش و در تربیت. فراموش کردهایم که صدای توی گلوی ما، آواز زندگی است که داریم از خودمان هم دریغش میکنیم.
پ.ن: صدام رو به وقت کتابخونی و قصه گفتن عاشقم.
این متن پیوست ویدئویی بود که توی صفحهی شخصیم گذاشته بودم و توش یکی از آهنگای دریا دادور رو میخوندم. در آپلودش تنبلی به خرج دادم، شاید بعدتر فرصت بشه اینجا بذارمش.