صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق


دختر جوان شال بلند سبزی بر سر داشت که در قدم‌زدن‌های موزون و سریعش، یک پرش می‌کشید بر رانش و بعد شتاب می‌گرفت و به هوا بلند می‌شد و آن دیگری، می‌پیچید دور بازویش و انتهایش را به باد می‌سپرد. کیسه‌ای به دست داشت پر از براهنی، گلشیری، گلستان و اوستا. زیرلب شعری زمزمه می‌کرد:«ای زلف سر کجت، همه چین‌چین، شکن‌شکن... .» باد پاییزی سبکی که از روبرو می‌آمد، کفشدوزکی آورد و روی شالش نشاند. دید. توجهی نکرد. انگشت‌هایش را زیر فشار دسته‌های مچاله شده‌ی کیسه جابه‌جا کرد تا خون به جریان بیفتد. آن‌وقت گذرش از بلوار را همراه کفشدوزک ادامه داد. در خیالش این‌جا نبود. در چهارباغ قدم می‌زد و درانتها قرار بود به زاینده‌رود برسد. بنشیند و گلشیری بخواند. در خیابان منتهی به ارگ بود. می‌رسید. بستنی پشت ارگ را می‌گرفت و راهی بازار وکیل می‌شد. در چهارسوق کنار حوض می‌نشست. یک دست بستنی و یک دست براهنی. بازار قدیم را می‌گذراند. از کوچه‌ی فرعی نرسیده به اسکله بیرون می‌زد. وارد اسکله می‌شد. روی نیمکت رو به خلیج‌فارس می‌نشست. قایق‌ها و کشتی‌های مسافربری و مسافران راهی می‌شدند؛ او اما گلستانش را بیرون می‌کشید تا با صدای امواج، داستانی بخواند. 
درواقعیت، این‌جا بود؛ میانِ بلوار کشاورز و دست آخر می‌رسید به میدان و راه کج می‌کرد تا مسیر خانه را بپیماید و بنشیند بر سر تکلیف اوستاخوانی‌اش. پیش از رسیدن به میدان، کفشدوزک را پراند تا راه بلوار و سرسبزی‌‌اش را گم نکند و خودش پاکشید بر آسفالت خیابان و کیسه را به دست دیگرش داد. فعلا انتخابی جز گذر از مسیر تکراری نداشت. خیالش ولی آزادتر از خودش بود که رفت و ماند و برنگشت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۳۲
فاطمه محمدبیگی


هم کلاس جدیدم در محیط تحصیلی تازه بین سوال هایمان در مورد شوهر آن یکی و او، نگاهش را پایین دوخت و گفت: « شوهر من کارگر ساده ی یه شرکته.» و بعد چشم در چشم های ما گذاشت و ادامه داد:« اما هیچ وقت مانع من نشده. همیشه همراهم بوده. هلم داده که برم درسم رو بخونم.» در گفت و گویی دیگر اشاره کرد که شوهرش شب ها دیروقت و خسته به خانه می آید و کم هم را می بینند و آن لحظه ی بین خاموش کردن چراغ ها و به خواب رفتن تنها قدری فرصت دارند که از چک های پرداخت شده ی امروز بگویند. کمی بعد اضافه کرد برای آن که مزاحم خواب صبح خانواده به خاطر مسیر دورش تا دانشگاه نشود، این دو روز را خانه ی خواهرش در کرج می ماند. گفت که برای این دو روز غذاهای مختلف- نه یک غذا برای چند وعده- حاضر می کند و در یخچال می گذارد و می آید. جمله اش این بود که اینطوری حداقل دیگر کسی را بیدار نمی کنم؛ جمله ای شیرین و تلخ. شیرین از این جهت که انقدر همسرانه و مادرانه حواسش به خانواده اش و در کنارش خودش است. تلخی اش از این جهت که احساس می کرد اگر به خاطر گذر از این مسیر عاشقانه ی تحصیلی، خواب کسی را بر هم بزند، مسئولیتش با اوست. هر دو جا او و خانواده اش را تحسین کردم وکیفور شدم از این جمله های ساده ای که تمام معنا را می رساندند. گاهی ما فراموش می کنیم که کارگرها و خانواده هایشان انسانند؛ حتی شریف تر از بقیه. این ها با کم می سازند و با کم، زندگی خالصانه ای دارند.


کاش به نسل من و نسل های بعدتر یاد می دادند(یاد بدهند) که نجات در سادگی است. آدم های ساده را برای دوستی و زندگی مشترک انتخاب کنید. آدم های پیچیده مثل فیلم های پیچیده های پیچیده اند. نمونه ی درستی نیست اما تقریبا مشابه اند. بار اول که به انتها می رسند، هیجانی عظیم به جانمان می اندازند. بار دوم و سومی اگر برای تماشایشان در کار باشد، آن لذت اولیه فروکش کرده تر نمایان می شود. کمی بعد هم از کنارشان گذر می کنیم. برایمان تمام می شوند. لحظه های جذاب و فریبنده ای بوده اند و طعمشان زیر لب مزه کرده اما به پایان رسیده. آدم های ساده اما از همان اول ساده اند مثل تمام فیلم های ساده یا کلاسیک و هنری. چیزی که برای ارائه دارند، ملموس و نزدیک است. حقیقی تر. در عین سادگی جرئیاتی دارند که زیبایشان می کند. جزئیاتشان را باید به مرور کشف کرد و شناخت. برای همین است که رابطه ی شکل گرفته بین دو آدم ساده ماندگارتر است. قدم به قدم با هم پیش می روند و تار و پودی را بر هم می تنند که گسستنش دشوار است. جزئیات بر جزئیات می چینند و شما از بیرون تنها آن شکل کلیت ساده را می بینید اما در عمق، چیزی پیچیده برهم ساخته شده. آدم های ساده کمتر نمایشی اند. نه آن که درون گرای صرف باشند، نه بلکه چیزی را بازی نمی کنند. کودکانه احساساتشان را بروز می دهند، کودکانه به وجد می آیند و کودکانه از پس غم و سختی زندگی برمی آیند. کودکانه از این جهت که در مواجهه با کلیت مسئله، درنگ کرده و کنجکاوانه خود را به جزئیات می رسانند و پس از فهم آن با ساده تر کردنش، می توانند هضمش کنند. حل کردن یا نکردن یا حل شدن یا نشدنش مرحله ی بعدی است. 

برگردید عقب. کیفیت زیستن را مقایسه کنید با اکنون. سادگی، کیفیت می آورد. آدم های ساده از یک چیز به نظر من بیش از آن چه هست، لذت می برند یا استفاده می کنند. بر عکس آن هایی که غرق شده اند در انبوه کالاها یا امکانات و از هر کدام خرده استفاده ای می کنند یا اندک لذتی می برند. مثال ساده اش این است که شما به کودکی یک عروسک بدهید. وقتی همان را دارد، با آن بازی های مختلفی می کند اما اگر چندتا داشته باشد، عمق بازی اش از بین می رود. اصلا از خودم مثال بزنم. پشتی های خانه ی مادربزرگ برای من و دخترخاله ام هم قایق بودند، هم صندلی، هم ماشین. کرسی پدربزرگ برای ما بچه ها هم میز بود، هم جای قایم شدن، هم جای خواب، هم جای گرم شدن هم جای تمرین کردن فاصله با زغال های داخل استانبولی یا بعدتر بخاری برقی بود. فرش شستن کف حیاط یا روی بام، هم کار بود هم تفریح. سپری کردن توی خانه ی کاهگلی اجدادی هم اقامت بود، هم مکاشفه و هم بازی. کم نیستند. بیشتر هم می توانم بگویم. از تجربه های متفاوت تر. مثال هایم شاید درست نباشند یا ساده و پیش پا افتاده اما من همین ها را بلدم برایتان مثال بزنم تا منظورم را برسانم.
برگردید عقب تر، به وقتی فکر کنید که زبان تنها تصویری بود بر دیوار عاری و بعد آواهایی گنگ و بعد زبان های مختلف و شعرها و قصه ها و افسانه ها. برگردید به امروز. وسط شلوغی استفاده از زبان های مختلف گفتاری و تصویری و ارتباطات آسان، چقدر از حرف هایمان گم می شود، چقدرشان درک نمی شوند و چقدرشان ناقص می مانند. چقدر عاجزیم از انتقال حقیقی حسمان با زبان چشم ها، دست ها، آغوش ها و به کارگیری همان جمله های تکراری و ساده ای که عمق مطلب را می رساندند و قرن ها کاربرد داشته اند و دارند. گمشان کرده ایم و گم شده ایم در بافتی آشفته. اسیریم.  آدم های ساده، بازی با کلمه ها و جمله ها را بلد نیستند. آن ها ممکن است فقط یک یا دو جمله بر زبان بیاورند اما آن را در جای درستش و به معنای حقیقی اش استفاده می کنند.
در واحد تنظیم خانواده، استادی داشتیم که مقوله ی بازی بین زوج را مطرح کرد. چیزی که من شیفته اش شدم؛ چون به خودی خود از بازی ها کیفور می شم. فراموش نمی کنم که دوستم در دانشگاه را در همان آشنایی اولیه واداشتم تا با من در یک بازی خیالی همراه شود. سخت بود. اول نگاهش کردم، بعد موقعیت را سنجیدم، آن وقت بیانش کردم. می ترسیدم که گمان کند با یک دختر خل هجده ساله طرف است. پذیرفت و حالا بعد از هشت سال نزدیک ترین فرد به من است. گاهی بی آن که چیزی بگویم، آن چه درونم هست را می فهمد. روزی هم بود در پاییز که برای رونمایی کتاب استادمان رفته بودیم. مراسم به درازا کشید. معطل شدیم و دیرتر از زمانی که تخمین زده بودیم، برگشتیم. در تاریکی شبانه ی خیابان شریعتی، پشت چراغ سبز منتظر بودیم تا قرمز شود و عرض خیابان را رد کنیم. شروع کردم به شمردن عددها. دوستان همراهم شدند و از ده تا یک را آن قدر بلند شمردیم و اوج گرفتیم که راننده ها با خنده از کنارمان می گذشتند. زمانی هم همراه دوستی در کوچه پس کوچه های کریمخان با دو بطری آب معدنی شمشیربازی می کردیم و می خندیدیم. خنده هایمان رهگذران را اخمو می کرد. ساعت هایی هم بودند که با دوستان روی چمن پارک های دراز کشیدیم و زیر آفتاب، گوش سپردیم به صدای محیط. همین سرخوشی ها می مانند. حالا فرض بگیرید که این بازی ها بین یک زوج باشد. کیفیت رابطه را بهتر از فلان کادو، بهمان جشن و رفتن به این رستوران و آن کافه شکل می دهند. یک چای نبات ساده وسط قدم زدن شبانه هزار برابر از این هایی که گفتم، حال آدم های ساده را جا می آورد یا هدیه گرفتن یک آواز، یک کتاب، یک دفتر، یک قلم، یک آهنگ، یک بلیت سینما، یک نشانک کتاب و ... .


آدم های ساده قدردانند؛ چون حواسشان به جزئیات است. جزئیات یک خنده، یک نوازش، یک آغوش گرم، یک دست گیری در موقعیتی سخت، یک جمله ی محبت آمیز در اوج خطاکاری، یک نگاه عاشقانه. آدم های ساده اند که می توانند جهان را نجات دهند. آن ها می بینند، می شنوند و بلدند که چطور عمل کنند. زندگی با آدم های ساده سخت است. معمولا در جامعه ای مثل جامعه ی امروز ما، آن ها از نظر مالی شرایط سختی دارند. سادگی نیازها را تغییر می دهد. اینان شریفند و زرنگی را نیاموخته اند یا اگر هم آموخته باشند، فکرهای جزئی راحتشان نمی گذارند که با عملی، موجب رنجش دیگران شوند. زندگی با آدم های ساده دشوار است؛ چون باید بدانید با کدام چیز کوچک می توانید خوشحالشان کنید، با کدام چیز کوچک باعث ناراحتی شان می شوید، با کدام چیز کوچک می توان دنیایشان را ویران کرد یا ساخت، با کدام چیز کوچک می شود نگه داری شان کرد و پرورششان داد.
آدم های ساده، منجیان بشریتند که نسلشان در حال انقراض است. همان طور که جیم جارموش در فیلم تنها عشاق زنده می مانند اشاره می کند که جمعیت زامبی ها رو به افزایش و جمعیت خون آشام ها رو به کاهش است.
پی نوشت: 
- آدم های ساده ادعایی بر ساده بودن خود ندارند. آن ها تلاش می کنند خودشان باشند و اغلب اوقات، گمان می کنند که برای دیگران جذاب و دوست داشتنی نیستند. اگر چنین ویژگی هایی را در افراد نزدیک خودتان مشاهده کردید، دست بجنبانید و این گونه ی در حال انقراض را دریابید.
- سه تصویر از سه فیلمی است که من آن ها را یک سه گانه ی عاشقانه می دانم. چیزی مثل سه گانه ی بی همتای بیفورِ ریچارد لینکلیتر. به ترتیب عکس ها: پله ی آخر- چیزهایی هست که نمی دانی- در دنیای تو ساعت چند است. شخصیت مرد و زن این فیلم ها با بازی علی مصفا و لیلا حاتمی را که کنار هم بگذاریم، یک مرد و زن ساده ی جزئی نگر کمی خودخواهِ بازیگوش دوست داشتنی ای را می بینیم که مانندش کم پیدا می شود چه در سینمای ما چه در دنیای حقیقی مان.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۴
فاطمه محمدبیگی

امروز ترسیدم. عجیب ترسیدم و نزدیک بود از ترس، تنها میان جمعی ناآشنا و مکانی غریب تر بنشینم به گریستن. نمی دانم چه ام شده بود. یک لحظه ترسیدم سختی های راه در پیش رو من را از نوشتن و خواندن دور کند. 
خواستم چند سطر بیشتر درباره اش بنویسم اما مثل تمام چیزهای دیگری که در این چند وقت اراده کردم تا بنویسم- از ارگاسم در نوشتن و به تکرار افتادن در نثر- و این جا بگذارم، یک خب که چه ای گفتم و ننوشتم. تنها خواستم بگویم که نوشتن و خواندن هوای من است برای نفس کشیدن. یک لحظه گمان کردم که دستی می خواهد راه دهانم را ببندد و مرا از این نفس کشیدن، بازدارد. هراس افتاد به جانم؛ هراسی کودکانه. بعد به خودم گفتم که دیگر نه چیزی و نه کسی نمی تواند چنین کاری با من بکند. بزرگ شده ام. انتخاب کرده ام و این سال ها، انتخابم را با تمام دشواری هایش زیسته ام و می زیم و خواهم زیست. بی حرکت، مردنم را به تماشا نمی نشینم. دستی می جنبانم؛ هر چند که دستم خالی بماند یا آن گونه که می خواهم پر نشود. زنده ماندن را این گونه طلب می کنم... .

پی نوشت: عنوان، نام آهنگی است از همایون شجریان و علی قمصری در این جا بشنوید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۶
فاطمه محمدبیگی

پریناز فیلمی است قصه گو با یک روایت ساده ی خطی. آن چه می تواند فیلم را جذاب کند، شخصیت اصلی ماجرا، فرخنده، است که به زیبایی تمام تلف می شود. نمی دانیم این تلف شدگی فرخنده حاصل فیلم نامه ی درنیامده است یا تیغ سانسور و اصلاح. هر چه باشد، تمامی این ها دست به دست هم داده و پریناز را تا حد اثری متوسط متمایل به ضعیف پایین آورده. شخصیت های بی عمق، اتفاق های تصادفی و اغراق شده، روایت های پراکنده ی بی حاصل، نریشن تقریبا بی کاربرد و رویکرد انتقادی سطحی ای که در چشم مخاطب فرو می شود. فرخنده پیردختری مذهبی است که مشابه اش را تا به حال نداشته ایم یا اگر داشته ایم حضوری در نقش های فرعی بوده. این جا اما او قهرمان ماجراست؛ پیردختر مذهبی ای که شب هایش به تماشای ماهواره و تخمه شکاندن می گذرد، وسواس نظافت و وسواس فکری دارد که همین ها به ظاهر خودش و خانه اش شکلی رعب آور داده اند، در رابطه با خواهرش مشکل داشته و دچار گناه قضاوت شده و می شود و از همه مهم تر حس زنده ی حسادت در اوست. همه ی این ها را داریم اما هدر می روند. اطلاعاتی از گذشته ی فرخنده به ما داده نمی شود تا بدانیم که کیفیت رابطه ی او و خواهرش یا او و برادرش یا او و خانواده اش چگونه بوده و چطور شده که تا این سن مجرد مانده یا چرا و چگونه خواهرش عاشق آن مرد معلول شده و بعد گریخته. همه ی این ها در لابه لای چند گفت و گوی مختصر خیلی ناقص به ما گفته می شود. این ها می توانستند شخصیت فرخنده را از این شخصیت سطحی فراتر ببرند و به چیزی تبدیل کنند که نمونه اش را نداشته ایم. چیزی که در ذهن مخاطب ماندگار شود. شخصیت های فرعی هم به همین درد دچارند و گاهی از تیپ هم گذر نمی کنند. حضورشان کاملا در راستای پررنگ کردن وجه انتقادی فیلم در مورد اعتقاد به خرافات، شکل گیری باورهای بی پایه و قضاوت های نادرست. هیچ کدامشان روایت خاص و مستقلی برای خود ندارند. وصله هایی اند برای لباس ماجرای فرخنده و پریناز. حتی شخصیت ذکریا که می تواند تبدیل به نقطه ی قوتی در میان شخصیت های فرعی دیگر بشود، در حد تیپ باقی می ماند و قابل پیش بینی است چه در رفتار چه در سرنوشتی که فیلم نامه نویس برای او در نظر گرفته و این یعنی پیشی گرفتن مخاطب از نویسنده.
اگر بخواهیم پریناز را با توجه به اکران دیروقتش-البته با بی خبر بودن از میزان تغییرات و صحنه های حذف شده- قضاوت کنیم هم باز به این ها خواهیم رسید. درشت و رو حرف می زند و مجالی به برداشت مخاطب نمی دهد. نکته ی دیگر این است که چرا باید چنین فیلمی در هنر و تجربه اکران شود؟ آن تجدید نظری که در مورد مقررات اکران در این گروه مطرح شده بود، باید بیش از پیش جدی گرفته شود.

پی نوشت: همین مطلب در پلاتو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۵۹
فاطمه محمدبیگی

به قطع، پروردگار هر شبِ اجرای این قطعه دست از جهان کشیده، سر بر پای او گذاشته و به خواب رفته. در رویایش همه ی کودکان کُرد جان سپرده در بمباران شیمیایی را نفسی دوباره بخشیده و نزد خود گرد آورده تا برایش آواز بخوانند... .


لالایی کیهان کلهر و رامبراندت تریو


پی نوشت: کاش زبان کُردی انقدر زیبا نبود. زیبا به معنای واقعی این واژه. شاید هم فقط برای من چنین است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۰۸
فاطمه محمدبیگی

برایم نوشت و فرستاد: « تو نخل سرکش و پرثمری جان دلم... .» و من با خواندن پیام چیزی را درونم حس کردم که تا پیش از این، آرام گرفته بود و حالا بعد از خواندن این سطر جان گرفته و می دوید. نوشتم « دلم خواست نخل بشم. می رم که نخل بشم.» و فرستادم. برام زد « نخل هستی. سربلند، افراشته، پرغرور و پرعظمت.» اغراق کرده بود و من جز شرم چیزی نداشتم که آن را هم نمی شد در این قالب بیان کرد.
این سال ها کم از این سطرها دریافت نکرده ام؛ چه آن توصیف هایی که از سر دوست داشتن بوده اند، چه آن تصویرهایی که شکلی از آینده ی من در حرفه ام داشته اند، چه آن تصویرهایی که من را زنی متعلق به زمان های کهن ترسیم کرده اند با طره های پیچاپیچ دور صورت سوار بر اسب یا شمشیر به دست یا بیرون آمده از دل متنی قدیمی و چه آن تصویرهایی که من را درخت و دریا ساخته اند. بی تعارف بگویم که از همه شان لذت برده ام. چرا نبرم؟ چه چیزی قشنگ تر از این که حال خودت را داشته باشی و ناغافل ببینی یا بشنوی که دیگران نزدیک و دور تو را چگونه می بینند. تک تکشان تاییدی بوده اند بر زیبایی زیستن به شیوه ی خود. قطعا که کنار این تصویرهای دلچسب، تصویرهای دیگری هم بوده اند از نقطه ی ضعف یا نادرستی یک رفتار و چنین وجوهی. آن ها را هم پذیرا بوده ام که بخشی از منند و از تصویر من. آن ها هم قشنگی خود را داشته اند. 
یکی، دو شب قبل از دریافت این پیام، طبق معمول شب های برگشتن از کلاس از پله برقی پل عابرپیاده ی تجریش که بالا می رفتم، صدای ساز مرد جوان موفرفری را شنیدم. همیشه همان جاست و همه ی آن تک شب های برگشت، می بینم و می شنومش. نشسته آن کنج، با عینکی دودی بر چشم و ماسکی بر دهان و بینی. هربار آن دقیقه ی مواجهه ی بالا آمدن و رسیدن به آخرین پله، نگاهش می کنم و آن چه را می نوازد، می نوشم و می روم. با ضرباهنگ آهنگ او تا انتهای راهرو را می روم و بعد از پله ی بعدی پایین می آیم. نه پولی بهش می دهم، نه فرصت می شود که با خیال راحت بمانم و بهش گوش بدهم و دست آخر تشویقش کنم. آن چه بین ما می گذرد، تنها یک گذر و مواجهه ی کوتاه است. گه گاهی نوازنده ی دیگری خانم یا آقا کنار خود دارد. این بار هم یک پسرجوان کنارش بود. سر که بلند کردم، چشم در چشمش پشت عینک دودی که گذاشتم، با ویالونش تکیه داده به شانه و گردن، برخاست. پشت سر و پیش رویم کسی نبود. مبهوت ماندم. شکلی از احترام برای یک غریبه که یک شب در هفته از آن جا می گذرد. همان طور متعجب از بلند شدنش پیش پای خودم و تردید این که نکند به دلیل دیگری بلند شده، دست هایم را مقابلم فشردم و سری پایین آوردم. نمی دانم جواب درستی برای آن احترام بود یا نه. نمی دانم اصلا باید جواب می دادم یا نه. این که در برداشت عملش اشتباه کرده ام یا نه را هفته ی بعد خواهم فهمید اما اگر رفتارش از سر احترام بوده، دیگر نمی توانم اولین بارش را جبران کنم. خسته، با سردردی خفیف می آمدم که بروم به ایستگاه اتوبوس و این بار او بود که غافلگیرم کرد؛ منی را که هربار فقظ تماشایش کرده و نواختنش را شنیده ام. آن جا بود که یک لحظه حس کردم هر چه بخشیده ام، می گیرم. مهم نیست کی یا چطور، مهم این است که چنین در شبی که خسته و قدم زنان می آیم تا بروم، هدیه ای کوچک در قالب یک احترام گذاشتن ساده، کف دستم را پر می کند و می روم. یادم می آید که روزی در تاکسی به دختر خسته ی کناری ام که سرش هی می افتاد، گفتم که می توانی سر روی شانه ی من بگذاری و تا مقصد بخوابی. این شاید جبران همان بوده. چه کسی می داند؟ یکی دو سال اخیر بیشتر به این نتیجه رسیده ام که هر چه لبخند، شادی، آرامش، عشق و جمله های محبت آمیز و حتی نگاه بخشیده ام، از طریقی خودشان را در صورتی که تغییر شکل یافته اند، به من برگردانده اند. من گذشته ام، رفته ام، فراموش کرده ام و یک باره، جایی چیزی کف دست یا آغوش و یا چشم هایم یا حتی گوش هایم را پر می کند... . این بخشی از زیستن است که عاشقانه دوستش دارم. غافلگیری هایی که تجربه ی زیستن طعمش را به من می چشاند.
از درخت بودن زیاد نوشته ام. یکی اش داستانی است که قرار است بازنویسی اش کنم و دیگری ها نوشته های پراکنده ای خرد این جا و آن جایند. فکر نمی کردم نخل بودن انقدر به من نزدیک باشد اما این مدت فهمیده ام که شباهت هایمان زیاد است. ریشه می دهم. قد می کشم و گوشه ای گرم از خاک را می گیرم تا نظاره گر باشم. تماشایتان کنم و بعد داستان هایتان را به شکل خرما یا رطب یا خارک به ثمر بنشینم. از تنم بالا بروید و بچینیدشان و طعمشان را بچشید. 

پی نوشت: گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم/ زانک جمله چیزها چیزی ز بی چیزی شدست (حضرت مولانا، دیوان شمس)

پیشنهاد: خوب شد همایون را این جا بشنوید: من تو را در شانه هایم می کشم/ یا تو می خوانی به گیسویت مرا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۲۷
فاطمه محمدبیگی

از بین شبکه های اجتماعی معدودی که درشان فعالیت کرده ام، اعتراف می کنم که توییتر زنده ترینشان است. شبکه ای با محدودیت نوشتاری و ساختاری متفاوت با دیگر شبکه ها. ساختاری که برای خیلی ها محدود کننده و دشوار به نظر می آید و بنا به تجربه ی خودم، خیلی از دوستانم نمی توانند با آن ارتباط برقرار کنند. آن هایی که با ساختار توییتر ارتباط می گیرند، به سختی می توانند ترکش کنند. عادت های روزمره و در لحظه نویسی، آن هم در کوتاه ترین حالت، دست از سر ذهن کاربران برنمی دارند. خود من نزدیک به شش سال است که توییتری ام. خیلی وقت ها دیگر شبکه ها را رها کردم و در توییتر بیشتر حرف زدم. خود توییتر را هم یکی دو سال قبل برای چهار پنج ماه کنار گذاشتم. عادت توییت کردنم ترک شد اما حس کردم نیاز تخلیه شدنم، ارضا نمی شود. توییتر این اجازه را می داد تا خودم را هر روز و هر ساعت خالی کنم تا حرفی در ذهنم نماند. چیزی شبیه به دفتر خاطرات یا ملموس ترش یک تک گویی(مونولوگ) شخصی با خودت.
چرا می گویم توییتر زنده است؟ شما را نمی دانم اما از آن زمانی که من عضو این شبکه شدم، اتفاق هایی بوده اند که دسته جمعی تجربه کرده ام. یک نگرانی جمعی و چند روزه ی مجازی برای آن سه کوهنورد گم شده، یک هیجان بی نظیر جمعی برای آن مرد خارجی که از فلان فاصله ی بیرون از جو پایین پرید، گذر از یک اندوه جمعی و دستِ کمک دادن برای زلزله ی آذربایجان، درد چند روزه ی پلاسکو و ... . حقیقت این که نمونه های این چنینی کم نیستند. هر خبری یا هر رخدادی کاربران این شبکه را به عکس العمل نشان دادن وامی دارد. علاوه بر این که در معرض خبرها، اظهار نظرهای درست و نادرست و اطلاعات حقیقی و غیرحقیقی قرار می گیرید، این اجازه به شما داده می شود که دیدگاهتان را بیان کنید. این جا نقطه ی مهم این شبکه است. دیدگاه شما هر چه که باشد، در برابر دیدگان دیگران به نمایش گذاشته می شود و شما باید در قبال آن پاسخ گو باشید. تاییدتان می کنند، ردتان می کنند، نقدتان می کنند و شاید دیدگاهتان آن قدر حقیرانه باشد که به سخره بگیرندتان. از برخی دوستانم شنیده ام که توییتر مسخره ترین شبکه ی ممکن است یا چقدر درش توهین و بی ادبی موج می زند. این ها بخشی از توییترند. بخشی که کاربران قدیمی خیلی به آن توجهی ندارند. کاربران قدیمی کسانی را در فهرست دوستان خود نگه داشته اند که شناخته شده ترند و چیزی برای ارائه دارند حتی در روزمرگی شان. یکی از مهم ترین چیزها در توییتر موج موضوع ها یا هشتگ های همه گیر است. چیزی جذاب مثل آن ماجرای نیشگون های ایرانی یا این هشتگ تامل برانگیز کلیشه ی برعکس.
توییتر زنده است چون بستری استوار بر کلمه و جمله دارد. حرفِ آدمی تعامل و تفکر در پی دارد. در توییتر اگر شما کمک بطلبید، هستند کسانی که یاری تان دهند، اگر سوالی بپرسید، هستند کسانی که جوابتان را بدهند، اگر دنبال اطلاعات خاصی باشید، هستند افراد متخصصی که آن ها را در اختیار شما بگذارند و اگر حرفی برای گفتن داشته باشید، هستند کسانی که شما را بشنود. از طرفی توییتر نزدیک ترین چهره ی آدم ها را به شما نشان می دهد. روزمرگی ها و شرح و ثبت احوال در لحظه باعث نزدیکی و شناخت جزئیات برخی از کاربران می شود اما همان طور که همه جا افرادی هستند که خودشان و هویتشان را مخفی کنند یا چیزی دیگر از خود برای دیگران بسازند، توییتر هم از داشتن چنین کاربرانی به دور نیست. توییتر به نظر من واقعا پویاترین شبکه ی اجتماعی این سال ها و این روزهاست که می تواند تغییری در نگرش افراد و بعد جامعه ایجاد کند و شاید به دلیل داشتن همین قدرت است که برداشته شدن فیلترش احتمالی است ناممکن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۸
فاطمه محمدبیگی


چند دختر، چند اسم، چند چهره ی غریبه و چند جسد پیچیده در کفن. این ها باقی مانده ی خبر حادثه ی دردناک واژگونی اتوبوس دانش آموزان هرمزگانی در مسیر شیرازند. ما وارثان نسیانیم در این خاک. برگردید عقب؛ ماجرای دزدیدن ماشین و بنیتا. عقب تر؛ ماجرای دزدیدن و تجاوز به آتنا. عقب تر؛ پلاسکو. عقب تر؛ برخورد دو قطار. باز هم عقب تر؛ واژگونی اتوبوس سربازان. این ها مهم ترین هایی بودند که درگیرمان کردند و یادمان بود وگرنه باز هم هستند؛ ریز و درشت. چه مان شده؟ چرا کسی کاری نمی کند؟ چرا به راحتی می گذریم و فراموش می کنیم؟ این ها دردند، عدد نیستند. والله آدم ها عدد نیستند. بشمارید یک نفر کشته، بخوانید ده نفر مجروح. ده نفر مجروحی که کم از مُرده ی خویش ندارند. کسی که می میرد، عزیز فرد دیگری است. کسی که می میرد، همه را با خود می برد. کسی که می میرد، خونش را بر کف دست باقی ماندگان بر جای می گذارد. کسی که می میرد، تا مدت ها زنده است و می گردد دور جانِ خانواده اش، دوستانش، آشنایان و ... . 
حالا بخوان فهرست اسامی را و ببین چند نفر غایبند و چند نفر حاضر؟ اسم ها را بلند بخوان. صدایشان کن. زنده می شوند در تاریک روشنای بین صندلی های اتوبوس. می نشینند سر جایشان. می گویند، می خندند، نوازش می کنند، مویی می بافند، کتابی می خوانند، خاطره ای تعریف می کنند، شنونده ی غم یا شادی دوستی می شوند، آرامش می بخشند، چیزی می نویسند، آواز می خوانند و شاید هم پنهانی دور از چشم مربی در جلو و راننده در آینه، رژ لبی از جیب کوله بیرون می کشند و بر لب می کشند و یا نه سر انگشت هایشان را با آن سرخ کرده و بر گونه می مالند پیش از آن که تاریکی در خود بکشدشان و رد سرخ خونِ تا پیش از این گرمشان را بر خاک راه کنار جاده بر جای بگذارد.
خبر را بخوان. خواندی؟ ضرب بلدی؟ عددها را چند برابر کن. اذیت می شوی؟ نشو. به پدری فکر کن که دنبال ماشین حمل جسد می دود، به مادری که بازویش در میان دست دیگران مانده تا تقلا نکند، به خواهری که تنها ایستاده در میان جمعیت، می گرید، به برادری که گوشه ای ایستاده و سیگاری گیرانده، به معلمی که چشم بسته و نگاه نمی کند، به دوستی که یادگاری ای بر کف دست می فشارد، آن قدر که خون بیفتد، به همسایه ای که رفتن تن کفن پوش دخترک را دست به دست تا داخل ماشین تماشا می کند، به جمعیتی که هر کدام تصویری از دخترک دارند. هر کدام لحظه ای با دخترک هم کلام بوده اند. هر کدام خنده اش را شنیده اند. هر کدام رقصش را در مراسمی دیده اند. هر کدام چشم های تیره و زیبایش را سیر تماشا کرده اند. هر کدام نامش را خواسته یا ناخواسته بر زبان آورده اند. هر کدام رد شدن او را در کوچه یا مدرسه یا هر جای دیگری دیده اند... . به همه ی این ها فکر کن و بعد به دخترک برس که مرگ پیش از آن که خیلی چیزها را تجربه کند، در آغوشش کشید. لازم است این ها را هم دانه دانه نام ببرم یا متوجهشان می شوی؟ به خودت فکر کن که ممکن بود جای او باشی و فراموشی را نمی خواستی.  ما وارثان نسیانیم و بدا به حالمان که روزی این فراموشی نصیب ما هم می شود. چه بد سرنوشتیم ما، وارثانِ نسیان.

پی نوشت: چمدان هایشان... چمدان هایشان... چمدان هایی بسته شده برای مقصد مرگ.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۲۵
فاطمه محمدبیگی

آقای شهردار، نمی دانم بگویم خداحافظتان یا بدرود یا چیزی دیگر. نمی دانم این که بگویم خدا حافظتان باشد بهتر است یا این که بگویم به درود تا شاید باز ببینیمتان. هیچ کدام. البته اولی را خدا خودش می داند اما دومی باشد که نصیبمان نشود. از شروع حرفم مشخص است که گله دارم؛ گله ها. 
نمی گویم که زحمت نکشیده اید اما رنجی که ما برده ایم، بیش تر از زحمت شماست. تمام دوران نوجوانی و جوانی من در دوره ی شهرداری شما گذشت. نوجوانی اش چیز خاصی نبود اما ازش این یادم مانده که آن شهربازی اوین جایش خالی است و حسابی درد می کند. دستتان درد نکند، فضاهای سبز تهران را زیاد کردید. پارک ها و بوستان ها ساختید اما در عوضش چه چیزهایی گرفتید و از بین بردید؟ دستتان درد نکند بی آرتی را راه انداختید-البته که از مسیرش استفاده های دیگری هم می شود- و مترو را گسترش دادید اما فرسوده شدیم ما در این ها. چهار سال تمام مسیر من در متروها می گذشت. بگویم از ساعت ها و روزها و ماه ها و سال ها ایستادن بر پای با کوله ای سنگین و پر از کتاب های حجیم؟ بگویم از خستگی های شبانه ی برگشتن از دانشگاه در مترو که خواب در چشممان می آمد و ناچار بودیم روی پا بمانیم؟ بگویم از ضعف اعصابی که فروشنده های بی شمار مترو ما را به آن دچار کردند؟ بگویم از بی رحمی مردم نسبت به هم برای نشستن روی صندلی های کم واگن های چینی؟ نبرد کوچکی که دل می آزرد. حال بد می کرد. بگویم از دعوای فروشنده ها با خودشان با مردم با مامورین و از کیف قاپی ها؟  بگویم از گرفتگی نفس، از پارگی لباس، از کوفتگی و ضرب دیدگی موقع خارج شدن ها؟ بگویم چند بار از خستگی نشستن بر کف متروی کثیف را به ایستادن ترجیح داده ایم؟ آقای شهردار، شما خودتان دختر دارید. راضی اید دختران این چنین فرسوده شود؟
آن سال ها گذشت و چند سالی است که در بی آرتی ها فرسوده تر می شوم. همان ها که بالا گفتم را برای همین هم تکرار کنید در ذهن، به اضافه ی گرما و خفگی بیشتر. این جا بگویم از افراد وقیحی که جای بلیت زدن انگار مشغول گرفتن دزدند و اگر کارتت خالی باشد، کارت عابر همراهت نباشد، باید گدایی کتی، باید خطاب تند آن مرد را بپذیری یا مثل آن شبِ من که به خاطر نداشتن شارژ، کارت عابرِ همراه و نبودن کسی در ایستگاه برای طلب کارت زدن، پیاده از باغ فردوس تا ونک آمدم، شبانه، تنها در سرما و حتی به ایستگاه دیگر رفتم، گفتم آقا فلان و نپذیرفت و با پا درد دوییدم تا زودتر به خانه برسم؟ تازگی ها هم که هر بی آرتی شده است یک زندان. این حجم از تبلیغات حتی شیشه ها را هم از ما دریغ کرده اند.
این ها هم به کنار. آقای شهردار، مشکل ترافیک چه شد؟ وقت شما مهم است، وقت مردم نه؟ بگویم چقدر فراری ام از ترافیک ها که گاهی خانه نشینم می کنند که به خاطرش قید مقصود و مقصد را بزنم؟ بگویم هر چقدر که چهره ی شهر را باسمه ای زیبا کرده اید، از آن طرف به زشتی اش افزوده اید؟ بخواهم پاسخ گو باشید که بافت قدیمی تهران کو، این همه برج ذره ذره از کجا سربرآوردند؟ نمایشگاه کتاب تنها مزاحم تهران بود،نه؟الکامپ و غیره که مزاحمتی چون نمایشگاه کتاب نداشتند که ما را پرت کردید به شهر آفتاب زشت ناقص دور... . از درخت های ولیعصر که چندتایش مقابل چشم های خودم بریده شدند- در صورتی که هیچ مشکلی نداشتند- جویا شوم؟ بپرسم چه کسی باید پاسخ گوی صدا و دود کوفتی این موتورهای کنار ساختمان های در حال ساخت باشد؟ بپرسم چه کسی باید جواب دهد که آیا هواکش های مترو، جزو آلودگی صوتی به حساب می آیند یا نه؟ بپرسم چرا نورپردازی رنگی ولیعصر را متوقف نکردید وقتی که درخت هایش دچار ریزش برگ و اختلال خواب شدند؟ این فرو ریختن ها و خالی شدن زیر سطح را چه، این ها را از که بپرسم که یکهو یک جایی خالی می شود و حفره می زاید؟ شما بگویید چه ها را بپرسم و توان جواب دادن به چه ها را دارید. اصلا پاسخی می دهید؟
از پلاسکو... از پلاسکو... از پلاسکو بپرسیم؟ چند جای دیگر مثل پلاسکو داریم، رسیدگی شده؟ تهران چند حفره بزاید که نگران شوید؟ تهران چقدر آلودگی قی کند تا بترسید؟ تهران چقدر ما را از خودش متنفر کند تا شما متوجه شوید که چه کرده اید با ما و این شهر. دیگر دوستش ندارم. در بافت های قدیمی اش می لولم و عکس خانه های قدیمی اش را که هنوز نفس می کشند، ثبت می کنم تا اگر زنده بودم، بعدها سراغشان را بگیرم و ببینم برجی شده اند یا خانه ای باقی اند. تهران نیاز به دریاچه ای مصنوعی ندارد. تهران نیاز به نوازش دارد، به مرمت، به احیا.

خسته ام، خسته ایم آقای شهردار. دوازده سالِ شما ما را که جوان بودیم و سرپا فرسود چه برسد به عزیزان پا به سن گذاشته تر و آن هایی که توانایی های خاص دارند. تهران شهر زیستن نیست، شهردار. تهران شهری است گمشده. شما آدرسش را دارید؟ تهران شهر بدریخت بی دفاع غمگینی است که تحویلمان داده اید و حالا دارید می روید. راستی حالا که دارید می روید، اگر زلزله بیاید، تنِ بی جان چند تن از ما را می توانند بیرون بکشند؟ امیدی به زنده ماندن نداریم با این جسم درون تهیِ تهران. آقای شهردار، ما و تهران از شما طلبکاریم. حقی بزرگ بر گردن شماست. بروید، بروید تا دیگر آن خنده ی ماسیده ی تکراری را نبینیم که نشسته بر صورت بی حس شما. یارانتان را هم با خود ببرید. می دانم که بعدی ها هم هیچ کاری نمی توانند بکنند. روزی، تهران خودش دست به کار می شود، لباس چرکینش را از تن به در می کند و ما را در آن می پیچد، گوشه ای می اندازد و می رود؛ رهایمان می کند تا تلف شویم همان طور که ما رهایش کردیم تا تلف گردد.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۵
فاطمه محمدبیگی

اواسط اردیبهشت رفته بودیم امامزاده طاهر سر قبر علیزاده و گلشیری و دیگران. یادم نیست در ردیف کدامشان بودیم که ناغافل رگبار زد. دویدیم تا ورودی مقبره. کفش ها را کندیم و چادر به سر کرده، پناه بردیم به داخل. بعد از زیارت و نماز، هر چند دقیقه یک بار، به امید کمتر شدن باران و نه حتی بند آمدنش، به بیرون سرک می کشیدیم. می آمدیم تا لبه ی سکو و دستمان را دراز می کردیم. میزان بارش را می سنجیدیم و با گفتن “نه. هنوز خیلی شدیده.” عقب می رفتیم. باد می زد زیر چادرهایمان و ما دو دستی در هوا می قاپیدیمش و دوباره می نشاندیمش روی تنمان. دو، سه مردی که آن اطراف حضور داشتند، ایستاده بودند به تماشای ما. نمی دانم سر ذوق بودنمان یا حتی کلافگی مان از مدام دست بردن زیر باران و دست پس کشیدن برایشان جذاب بود یا این بازی باد و چادرها. شاید هم به خاطر خلوتی امامزاده بود که کاری برایشان نمانده بود جز همین تماشا که مشغول انجام دادنش بودند. دست آخر پس از چندین بار جلو رفتن و عقب برگشتن، چادرها را درآوردیم و و کوله ها را به دوش انداختیم. داشت دیرمان می شد و این باران بهاری، قواعد را بهم ریخته و طولانی تر شده بود. دوان دوان خودمان را به در محوطه ی امامزاده رساندیم. چمن های خیس تپه های دور اتوبان را گذراندیم و آن سمت خیابان که در مسیر مترو بود، ایستادیم. کمی معطل شدیم تا تاکسی ای خالی بیاید و رغبت کند که دو دانشجوی زیر باران مانده را با خود ببرد. سوار که شدیم، راننده چپ چپ براندازمان کرد؛ یعنی کلی لطف کرده ام که سوارتان می کنم و می گذارم که خیسی لباس هایتان را روکش های صندلی به خود بگیرند. نگاه راننده باعث شد که در مترو، چیزی بخریم و پیش از نشستن مشمایش را زیرمان بیاندازیم. با تنی نم دار از پشت شیشه های طبقه ی دوم، خیره شدیم به باران که هنوز ادامه داشت. تمام طول مسیر را خندیدم به آن بازی بی اراده ای که با چند قدم به پیش و چند قدم به پس و به باد سپردن چادرهایمان راه انداخته بودیم. اسمش را گذاشتیم ” رقص با چادر زیر باد و باران در امامزاده” عنوانی که بیشتر برازنده ی یک فیلم سینمایی عاشقانه بود.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۹
فاطمه محمدبیگی