صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

این‌جایم، پشت میزم اما نیستم. نشسته‌ام اما برخاسته‌ام در پی قدم زدن در جنوب گرم. وقتش الان است. اکنون که در درونم چیزی به تو چنگ می‌‌زند و دست مرا می‌گیرد و می‌برد به بازار قدیم قشم، به ساحل خلیج فارس، به تن سپردن به آب و آن لحظه‌ی ناب و خنک تماس تن گر گرفته زیر آفتاب با آبی زلال. درونم چیزی به تو چنگ می‌زند و دست مرا گرفته و می‌برد به کوچه‌وپس‌کوچه‌های لافت که آهسته، بی اندیشه‌ی زمان، قدم بردارم و سر بالا بگیرم برای تماشای بازی پیدایی و ناپیدایی بادگیرها، نخل‌ها، تک مناره‌ی مسجد و آبی خلیج ته هر کوچه. بعد بنشینم بر بلندی‌ای و لنج‌ها را نظاره کنم که از میان بادگیرها سرک می‌کشند و پیش می‌آیند تا در بر بندر لنگر بیاندازند و آرام بگیرند برای معاشقه‌ای کوتاه تا هنگام سفر دیگر.
کاش همان بچگی، پنهان می‌کردم خودم را در یکی از آن همه چاه. می‌آمدی و پیدایم می‌کردی. می‌دانمت. دست‌هایت گرم و چشم‌هایت تیره و پوستت سوخته در آفتاب. سایه‌ی بلندایت، قد می‌کشید در چاه و بیرونم می‌آورد. آن‌وقت تو همان نخلی می‌شدی که من بتوانم ساعت‌ها بهش خیره بمانم، دست بکشم بر تن سخت و محکمت و به تلاشم برای حلقه کردن دست‌هایم دور تو ادامه دهم تا در آغوشم جای بگیری و من همان درخت نارنجی می‌شدم که روزها سایه‌ام را آرزو کنی و شب‌ها عطرم را نفس بکشی. بی‌خواب بی‌خواب. بی‌تاب بی‌تاب. در درونم چیزی به تو چنگ می‌زند و … .
بعد از تحریر نوشت:
پراکنده نوشتی از فروردین که جایی دیگر، پای عکسی از خانه ی زینت الملوک، بعد از سفری دلنشین به شیراز نگاشته شد. این عکس هم تزئینی است از لافتِ زیبا.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۷
فاطمه محمدبیگی

نوزده ساله بود که زمین خورد. آن هم چه زمین‌خوردنی. وسط شهر شلوغ با صورت افتاد روی آسفالت پر از چاله و کشیده شد بر تن خیابان. برای مدتی حتی نتوانست بلند شود. درمانده مثل کودکی گمشده و تنها برجای مانده بود و حس می‌کرد درد او باید درد همه باشد اما این بین صدای افتادنش را تنها عده ی اندکی شنیده بودند و همان‌ها دست پیش برده بودند برای بلند کردنش. از طرفی دلگیر بود که چرا هیچ‌کس غم او را نمی فهمد و از طرفی خوشحال بود که می‌تواند گریه‌هایش را بین همهمه‌ی غصه و شادی این جمعیت پنهان کند. کسی که هلش داده بود را دیگر پیدا نکرد تا بخواهد کم کم با گرفتن یک عذرخواهی دل خوش کند که او هم آدم بوده و اشتباه کرده و این را می‌داند.
نوزده ساله بود که با چهره‌ی سخت دنیا روبرو شد. فهمید که احساسات تمام زندگی را تشکیل نمی‌دهند، که آدم‌ها همه انسان نیستند و گاهی نباید خودت باشی چون ضرر می‌کنی. همه‌ی این‌ها و چیزهایی بیشتر و جزئیاتی سهمگین‌تر را فقط در دقایقی چند فهمید. آن‌جا که دنیا یک‌باره بر سرش آوار شد و هیچ ازش باقی نگذاشت. ناشیانه زمین خورده بود یا ماهرانه زمینش زده بودند و حال باید تمرین برخواستن می‌کرد. تمرینی سخت و جان‌فرسا برای دختری نوزده ساله که خلوص خود را پشت سر جا گذاشته بود. گریست. آن‌قدر گریست تا بتواند تصویر جدید و حقیقی مقابلش را به‌وضوح ببیند، سپس دست بالا آورد و گرفت دست‌هایی را که یاری‌اش می‌کردند. هنوز در آغوش‌هایی، بی‌منت برای او جایی مانده بود. هنوز پیدا می‌شدند تن‌هایی که بتواند پشت بهشان گرم کند… او اما فاصله گرفت. می‌خواست با فاصله‌ای به‌اندازه‌ی خودش در کنار دوست‌هایش بایستد. این‌جوری به گمانش می‌توانست بنایی محکم‌تر از قبل بسازد. یک دستش را به دست آن‌ها گرفت و دست دیگرش را به دیواری که از تجربه‌ی پیشین ساخته بود. دیواری پر از میخ. چه می‌خواست و چه نمی‌خواست این دیوار بخشی از خانه‌اش می‌شد. پس تصمیم گرفت که میخ‌ها را بکشد و سوراخ‌ها را بتونه کند و رنگی تازه به آن بزند. ماهیتش را انکار نکرد، بازش ساخت تا در بیست سالگی جور دیگری خودش را ادامه دهد… .
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۲
فاطمه محمدبیگی

بابا برگشت پرسید:« چرا انقدر چیزای منفی رو می بینی؟» مامان هم پشتش دراومد که آره، آره، چرا.
-من؟
مبهوت مونده بودم. من که منفی نگر نبودم و نیستم آخه. بعد دیدم راست می گن. داشتیم سراشیبی مسیر در ورودی باغ کتاب رو پایین می رفتیم و پیش ترش من نق می زدم درباره ی ساختمون بزرگی که توش انگار هیچ کاری برای زبان فارسی نمی کنن. گفتم:« می دونین چرا؟ چون غلطا و اشتباها به چشم من میان. در حد خودم، در حد آگاهی کمم. گفتم این آقایون و خانوما توی ساختمون بزرگ فرهنگستان زبان و  ادب فارسی دقیقا دارن چی کار می کنن که ما توی جامعه اثری ازش نمی بینیم؟ از اون طرف شونزده هزار کلمه شون رو تاجیکستان رد می کنه، از طرفی مردم واژه های مترادفی که اونا برای کلمه های خارجی پیشنهاد می کنن رو استفاده نمی کنن و مهم تر از همه کسی جلوی اشتباهای رایج رو نمی گیره. همین معضل ه جانشین فعل و کسره. زبان داره تلف می شه.» تازه راجع به این رسم الخطای مسخره ی نوظهوری که مثلا توش که رو ک و به رو ب می نویسن، چیزی نگفتم. حوصله اش رو نداشتن. همون هم زیاد بود. تا قبل از این گذرم به اون جا نیفتاده بود. الان هم داشتم می رفتم ببینم این باغ کتاب چیه که بحثایی در موردش هست و خیلیا باهاش مخالفن اما بهشون بها داده نمی شه. بله تا اون موقع من این ساختمون عظیم رو به چشم ندیده بودم.
– نه واقعا اینا برای زبان چی کار می کنن که این جا محل کارشونه و براش پول هم می گیرن؟ حق این مردم چی می شه؟ اگه این حروم کردن بیت المال نیست پس چیه؟
بارها توی خونه نالیده بودم. از فلان زیرنویس اخبار تا بهمان جمله ی مجری و گفت و گو(دیالوگ)های نادرست سریالا. یادم نمی ره که یه بار توی سریالی شنیدم که بازیگر توی جمله اش گفت:« اون تایمی که من این جا بستری بودم.» اون لحظه آتیش گرفتم. داد زدم. کفری شدم. آخه تایم؟ فیلم نامه نویسِ احمق-متاسفانه این صفت کاملا مناسبه- اشتباه نوشته، کارگردان توی دورخونی به روی مبارک نیاورده، بازیگر چی؟ بازیگر کم مایه نباید بگه آقا این که من قراره بگم یه واژه ی انگلیسیه؟ بدتر از اینا هم ناظر کیفی و عزیزان صدا و سیمان. اصلا براشون مهم نیست که چی به خورد این مردم می دن. مردمی که یه وقتایی روی شونه هاشون وایمیستن، ازشون بالا می رن، بهشون می بالن و حتی ازشون بهره می برن.
رو کردم بهشون.
-حالا واقعا من منفی بینم؟
دلم می خواست بگم چرا نباید به روی خودمون بیاریم که این چیزا زشتن، نادرستن. چرا نباید دم بزنیم؟ اگه این منفی دیدنه، نالیدنه، شکوه کردن مداومه، خب آره من مثل این که در کل مشغول اینام. هرگز آدم تلخی نبودم و نیستم و نمی تونم بپذیرم اینطوری خطاب بشم. برام عجیبه که وقتی به چیز نادرست، بتازی توی دید بقیه این طوری به نظر برسی. اگه ما نخوایم، درست می شه؟ شما اگه برین داخل یه رستوران و بهترین غذا رو سفارش بدین و بد باشه، مشکل داشته باشه، چیزی کم باشه درش و … شکایت نمی کنین؟ مگه ما هزینه نمی کنیم، پس چرا برامون اون طور که باید کار نمی کنن؟ من انقدر خسته ام که دیگه نمی تونم ساکت باشم، برامم مهم نیست حتی نزدیک ترین فرد بهم هم اینجوری راجع بهم حرف بزنه. دیگه ادامه ندادم. هر سه ساکت شدیم. آخرین نگاه رو به ساختمون بلند، سبز و پرشکوهِ از درون تهی انداختم و توی دلم دعا کردم که آدمای آگاه تری،در جاهای مناسب تری دست به کاری بزنن که باید.
بعد از تحریر نوشت:
باغ کتاب خوبه. جذابه. فریبنده است اما کتابایی که توشه معمولا چاپ قدیم، یه جورایی آسیب دیده و پر از خاکن. فقط برخی قفسه ها به روزترن. این فضا به خاطر طراحیایی که داره خیلی مناسب بچه هاست تا ماها. یعنی توقع نداشته باشین ما راسته ی کتابفروشیای انقلاب و کریم خان رو رها کنیم و برای هر خرید جزئی ای راهمون رو بکشیم تا تپه های عباس آباد و باغ کتاب. ما دنبال جلوه نیستیم، پیِ کتابفروشیای اصیل خودمونیم.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۰
فاطمه محمدبیگی

بالاخره بعد از ماه ها وقت شده بود تا دخترانه یعنی دو نفره، من و مروارید برویم بازار برای خرید. اول رفتیم راسته ی پارچه فروش ها تا مروارید پارچه هایش را بخرد. از این کوچه به آن کوجه که شدیم و پارچه های جاجیمی را هم که پیدا کردیم، نوبت من شد.
-اول بریم سمت مسجد. من اون جا که سقفش زرده، کار دارم. می خوام بدهم شرف الشمس دعا دارم رو رکاب بزنن.
ماجرای این شرف الشمس برمی گردد به سال نود، نود و یک. یک درویشی که آن زمان دو سه باری به ملاقاتش رفتم، وقتی فهمید عاشق این سنگم و ندارمش، گفت به موقعش برایت دعایش را می نویسم، بیا ببر.  رفتم و بردم. نه تنها آن را بلکه یک جفت گوشواره ی بته جقه با سنگ عقیق کبود در میان و یک یا علی مدد و یک توکلت علی الله. خیال نمی کنم همه شان را یک جا با هم گرفته باشم. هربار چیزی به یادگار داد اما یادم مانده که آن یا علی مدد روی آن سنگ سفید که مططئن نیستم دُر نجف باشد و آن توکلت علی الله روی آن سنگ قهوه ای را بین سنگ های بدتراشش انتخاب کردم. در قفسه ی انتهای مغازه ی کوچکش بود. گفت این سنگ ها به کارم نمی آیند. یا کج برش خورده اند، یا ترک برداشته اند و یا رگه ی بد دارند. آن دوتا را برداشتم. این اواخر توکلت علی الله را دادم به دوستی که به گمانش از اسب افتاده و مبارزی که از اسب بیفتد، کارش تمام است. دادم بهش و گفتم زمانی حال مرا خوب کرد، حال تو را هم خوب می کند.
به سرم زد دیگر وقتش شده. شرف الشمس را همراهم بردم به بازار. مروارید از کوچه پس کوچه هایی من را برد به راسته ی زرگرها. مدام گمان می کردم الان است که اشتباه برویم و نق می زدم که این جا به مسجد نمی رسدها اما رسید. دقیقا خوردیم به آن جایی که من بهش می گویم « سقف زرده». رفتم سراغ همان کسی که پارسال رکاب انگشتر نقره-فیروزه ی قدیمی ای که تقریبا هم سن خودم است را بزرگتر کرد. رکاب هایش درشت و زشت بودند. سنگم را برانداز کرد و مدام گفت: « نه. نمی شه. باریکه. فقط از اینا دارم. بگردی هم پیدا نمی کنی.» مرتب از مروارید پرسیدم چه کنم. دلم به این رکاب های درشت نبود. مروارید هم فهمیده بود. نذاشت ناچار شوم. گفتیم برمی گردیم. سنگم را گرفتم و همان اطراف باز پرسیدم. پسر جوانی آدرس همان مغازه را داد، گفتیم که نه سراغش رفته ایم، جای دیگر چه. گفت بروید پاساژ شناور. بیرون مسجد. راهرو را طی کردیم و از حیاط گذاشتیم تا بیورن در مسجد، دم حوض. من گمان کردم همان راسته ی دور حوض را می گویند پاساژ شناور. وقتی پرسیدیم، مرد جوانی تابلو و ورودی کوچک پاساژ را کمی آن طرف تر نشانمان داد. رفتیم داخل. آن جا هم یکی دوبار دست به دست شدیم تا فهمیدیم که طبقه ی بالا رکاب زنانه می زنند. پله های باریک را بالا رفتیم. اولین مغازه که واردش شدیم، شلوغ بود. دو سه تا مشتری داشت که یکی شان مرد چانه زن قهاری بود. مرد میانسال ریشوی پشت میز، گفت:« ساکت باش بذار ببینم کار خانوما چیه.» رو به ما کرد و من سنگ را دادم دستش. نگاهش کرد. گفت باید حاجی ببیند. فکر نکنم بشود. سنگ را هل داد سمت حاجی که مشغول چانه زدن با همان مرد بود و خودش سرگرم زوج جوان قبلی شد. در سکوت معطل ماندیم. کمی بعد حاجی به مرد گفت که هم خیلی چانه می زنی هم کارت طول دارد بذار نگاهی به این سنگ بکنم. سنگ را برداشت. گفت برشش بادامی است. برای بادامی رکاب انگشتری کم است. او که دست برد توی ویترین تا سبد رکاب ها را بیرون بیاورد توی دلم گفتم:« ای رضا، بگم چی بشی آخه.» رضا همان درویشی بود که سنگ را بهم داده بود. آن موقع ها می گفت هر وقت به من فکر کنید یا اسمم را بیاورید، می فهمم. نمی دانم آن موقع هم فهمید چه در دلم نثارش کردم یا نه. پیرمرد گشت. دست آخر جواب منفی بود. زدیم بیرون. مغازه ی کناری پسر جوان تنهایی بود با موها و ابروهای تقریبا روشن. او هم گفت بادامی است و امکان ندارد این جا چیزی برایش پیدا کنم. مگر این که خود سنگ را باز برش دهم. گفتم نه و آمدیم بیرون. دل دل کردیم که داخل مغازه ی بعدی بشویم یا نه که مرد سیگاری تکیه داده به در مغازه اش که کنار مغازه ی همان پسر قبلی بود، گفت:« این رو رفتین؟ می زنه ها.» به مغازه ی پسر اشاره کرد. گفتیم که همین الان ازش بیرون آمدیم. گفت نمی شود.
-مگه می شه؟ می زنه که. حتما سنگش بده. همین رو برین تو.
انگشت اشاره ام را گرفتم سمت مغازه ی جلویی ام
-این یا آن راسته؟
دود را بیرون دادو  به سر به همین مغازه اشاره کرد.
-همین رو می گم. همین.
باز پرسیدم:« همین مغازه ئه؟»
-آره برین تو.
نمی دانم چرا انقدر گیج بودم. رفتیم داخل. پسر جوان مذهبی پشت دخل بلند شد. بی آن که ما را نگاه کند، سنگ را حسابی بین انگشت هایش چرخاند. نگفت نمی شود. گفت که سخت می شود. رکاب هایش را در ویترین نشانمان داد. بعد بیرونشان آورد. دو سه تایی که سنگ بهشان می خورد را درآورد، داد دستم کنم. امتحان کردیم. دلم بهشان نبود. ساده تر و ظریف تر می خواستم. پسر به دو انگشتر نقره ام که یکی فیروزه بود و یکی دُر نجف که دستم بود نگاه کرد و  به انگشت هایم. دقیق. از آن به بعد فهمید دنبال چه ام. برخی رکاب ها را خودش رد می کرد، می گفت که مناسب دست های شما نیستند. انگشت های شما نه آن قدر کشیده اند نه تپل. در این بین چند نفری رفتند و آمدند اما پسر کار من را رها نکرد. سپرد تا باقی به آن ها رسیدگی کنند و همان جایی که بود، مقابل من، ماند. سر آب کاری کردن یا نکردن هم انگشترهای خودش را برایم درآورد تا نگاه کنم کدامشان سیاه شده، کدامشان نشده و چطور می شود سیاهی را پاک کرد. دیگر رکاب ها را خودش درمی آورد، نگاه می کرد، اندازه می زد بعد نظر من را می پرسید. سر یکی به نتیجه رسیدیم. هزینه هایش را سنجیدیم. دو دل بودیم که گفتم سنگم پشتش دعانویسی شده. اگر برش بخورد که دعایش... .
-دعاش خراب می شه که!
انگار از اول حواسش نبوده که گفتم دعا دارد. خودمم یادم رفته بود. به ناچار شرف الشمس های آماده ی خودشان را آورد. آن هایی که فکر می کرد به سلیقه ی من می خورد از بین بقیه جدا می کرد و پیش می گذاشت. یک لحظه گردِ کوچکشان را گذاشت پیش دستم. ذوق کردم. دست نکرده گفتم همینه. دست کردم و نشان مروارید دادم.
-ببین چقدر ساده و ظریفه.
مروارید خندید.
-خب زودتر این کار رو می کردین. این خیلی قشنگه.
خیالمان راحت شد که پسر برای خودش رفت ظرف پلاک ها را آورد.
-می خواین این رو براتون پلاکی کنم؟
-چرا که نه.
و بلافاصله سنگ را روی یک پلاک نشاند. پلاک همانی بود که باید. خاص خود سنگ. بلند گفتم:« آخ رضا یعنی این رو گردنبندی زده بودی؟ عجبا.» روی پلاک دیگری هم امتحان کرد. گفتم که همان اولی. نشاندمش روی گردن مروارید تا ببینم. بی نهایت برازنده ی سنگ بود. کاملا اندازه حتی. بعد از نزدیک به چهل و پنج دقیقه به نتیجه ای رسیده بودیم که خوشایند بود. خوشایندی که حتی فکرش را هم نمی کردیم. نشستیم تا سنگ را جا بیاندازد و آماده شود. کارت را که کشیدم، انگشتر و پلاک را برداشتم. با این که پسر نگاهم نمی کرد، گفتم:« خیلی خیلی ممنونم از زحمتی که کشیدین.» خواستم بگم که خیلی صبوری، خیلی، کاش همه ی فروشنده ها مثل تو پی خواست مشتری شان را این طوری می گرفتند و انقدر انتخابشان برایشان مهم بود. از در که زدیم بیرون، صدای اذان پیچید در فضای بازار. انگار هیچ وقت انقدر راضی نبودم و همه چیز به میلم تمام نشده بود.
-چه دم اذان هم حاضر شدا.
مروارید کیسه اش را محکم تر گرفت.
-آره، یه ساعت اون تو بودیما.
خندیدیم و تند از پله ها رفتیم پایین تا بریم مسجد و بعد به ادامه ی خریدمان برسیم.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۶
فاطمه محمدبیگی

« سردار: افسوس، چرا نمی شود دوباره مُرد؟ به من یک میدان بده. در آن سواره منم اما این جنگ نه. این عادلانه نیست. تو قوی تری و این شمشیر من است افتاده به نشانه ی تسلیم. افسوس، دیگر از زخم های من بوی افتخار نمی آید. زندگی تو بی دغدغه می گذشت. من برای تو چه آوردم؟ من فقط زخم هایم را آوردم که از آن ها خون می چکید. من فقط حسرت آوردم… این غیرممکن است؛ همسر مرده ای شدن. تو شاید می توانستی مرا زنده کنی، اگر می توانستی قیمتش را بپردازی.
تارا: هر چی باشه می دم. »
کلاس سوم راهنمایی بودم. هیچ وقت این طور یادم نمی ماند که مثلا بگویم چهارده ساله بودم یا پانزده ساله. متاسفانه بخشی از عمرم را این شکلی به یاد می آورم؛ براساس سیستم آموزشی و چقدر می تواند بد باشد تاثیر مقاطع تحصیلی بر یادآوری سال های زندگی ات… . آن روزها را دقیق خاطرم مانده. کلاسمان پنجره ای داشت رو به حیاط کوچک مدرسه. ساعت های اضافه ای که برای کلاس طراحی چهره می ماندیم، از هنجارهای معمول می گذشتیم. آزاد بودیم. حیاط کلاس درس ما بود. مقواها و کاغذهای آ سه مان را می چسباندیم به دیوارها و می ایستادیم به رنگ کردن. تمرین می کردیم که براساس گفته ی معلممان، ترکیب کدام رنگ با کدام رنگ و ترکیب مداد رنگی با پاستل گچی کجا و کجا باید کنار هم بنشینند. معلممان زن جوانی بود، خیری نام. اگر اشتباه یادم نمانده باشد. چهره ی ساده ای داشت؛ پوستی سفید، چشمانی گیرا و بینی ای گرد و تقریبا بزرگ. جلوی موهای خرمایی اش همیشه از مقنعه بیرون بود. در کلاس های نقاشی ساعت رسمی مان هم آن طور که بقیه بودند، نبود. می نشست روی نیمکت و با ما گپ می زد. از سینما می گفت. نه آن که بخواهم بگویم شمایلی از رابین ویلیامزِ انجمن شاعران مرده را داشت و ما ناخدای من صدایش می زدیم، نه. چیزی بیشتر بهمان اراِئه می داد. حرف هایش متفاوت بودند و غیر تکراری. از همان دوران بود که رمان خوانی، دنیای تصویر خواندن و فیلم دیدن را شروع کرده بودم و او داشت برای من در مدرسه از سینما حرف می زد. از سانسور می گفت و آن بخشی از سینما که قایمش می کنند. یک روز هم برایمان از بیضایی گفت. حتی اسمش را هم نشنیده بودیم. تصمیم گرفت برایمان یکی از فیلم هایش را نمایش بدهد « چریکه ی تارا ». 
هماهنگی ها با مدرسه انجام شد و یکی از جلسه های کلاس نقاشی مان همگی رفتیم طبقه ی بالا در آن اتاق کوچک پرورشی که به هیچ کار خاصی نمی آمد. کفش ها را کندیم و جایی نشستیم. دستگاه پخش را وصل کرد به تلویزیون و فیلم را گذاشت. از تمام آن یک ساعت و نیم، دو ساعتی که در آن اتاق دم کرده ی مملو از بوی جوراب گذراندیم، تصویری به خاطر من ماند؛ سیمای زنی جذاب و آشفته در مقابل یک سردار جنگ. ماجرا فراموشم شد اما تصویر تارا با آن گیسوان رها، روسری سرخ بر سر و شمشیری به کف تا سال ها رهایم نکرد.
« تارا: پس چرا معطلی سردار؟ تو گفتی از من فرار می کنی.
سردار: من رهایی گفتم.
تارا: پس چرا فرار نمی کنی؟
سردار: من فرار نگفتم! »
من نمی دانستم که آن روز در آینده مسیرم را می سازد. امشب که نشستم به تماشایش بعد از این همه سال، دریافتم. نقطه ی آغازِ گمشده و نقطه ی اتصال دوباره. الان، می توانم بگویم بیست و پنج ساله ام. عمرم دیگر بین مقاطع تحصیلی محو نشده. می توانم به عدد بشمارمش. سال ها برای دیگربار دیدن این فیلم صبر کردم. اعتقاد دارم که برخی چیزها را باید در زمانشان دید، خواند، شنید و یا از سرگذراند. زمان مهم است. آن ها خودشان به هنگامِ مناسب جلوه گر می شوند و از تو می خواهند که به سراغشان بروی. داستان این فیلم هم از همان هاست. در آن سن، نطفه ای کاشت در من و حالا به سراغم آمد تا بارور شدن آن چیز کوچک را نظاره کنم. ببینم که باری گرفته ام؛ جنینی که حملش می کنم در وجودم، زهدانِ ذهنم. می توانستم بارها پیش از این تهیه اش کنم و ببینمش. نخواستم. نطلبید. حتی زمستان رفتم بخرمش اما در آرشیو نیمه باقی مانده از آثار بیضاییِ فلان فروشگاه معتبر، این یکی نمانده بود. امسال، دوستی برای تولدم گشت و پیدایش کرد و تو گویی امشب، همان زمانِ موعود بود که فیلم، آنِ من شد. نشست بر جانم. لحظه هایش، تصاویرش، گفت و گوهایش و تارا و سردار. تارا خود من بودم شاید. سوارم را باید بگویم صبر، صبر. شمشیر به دست من است. بازآ و برگیر و بمان.
« تارا: خیال می کردم رفتی. مگه نباید برمی گشتی؟
سردار: من رفتم ولی فکر تو مرا برمی گرداند؛ مثل زنجیری. این بوی خاک است که مرا پس می کشد. لنگری است به پای زورق بسته؛ نه فرو می کشد نه آزاد می کند. با من بهتر از این کن.
تارا: با تو بدتر از این می کنم!
سردار: این همان است که من می خواهم. دردی که به درد من بگوید آرام. »
بُهت شیرینی است. نمونه هایی چنین را به دفعات از سر گذرانده ام. بازیِ جذاب زمان است؛ خیره کننده، سحرانگیز و دلچسب. قدرت خودش را به رخ می کشد در لحظه به لحظه ی زندگی ات، کنار انتخاب هایت، کنار تصادف هایت، کنار ساعت هایی که روزی فراموششان می کنی و روزی دیگر او به یادت می آورد که هی فلان، ببین آن روز، امروزت را ساخته. آدمی برساخته ی ذره به ذره ی عمر خویش است. مدام روی هم می گذارد حتی ناآگاهانه. یک سلام، یک آشنایی، یک لبخند، یک دست گیری، یک عکس، یک نوشته، یک نوازش، یک آغوش، یک جمله، یک مشارکت در غم یا شادی و … .
منِ الان، زنی پیچیده در تاریخم. لابه لای وقایعش چیزهایی را جست و جو می کنم و آن ها را می آمیزم با جان و می نویسم. بارها به مردانی دور، مُرده و گم شده عاشق می شوم. خودم را وارد داستان هایشان می کنم، در آغوش می کشمشان و با نوازشی، زخم هایشان را مرهم می کنم. می بوسم دست هایشان را، پیشانی شان را و سینه ی پر از رنجشان را. دست آخر هم می گریم برای مرگی که خود، روایتش می کنم. بارها در آن زمان های تمام شده زندگی می کنم و بعد برمی گردم به حال. زنده ترند آنان، مرده ترند اینان.
« سردار: هیچ جنگی از آن چه اکنون دارم سخت تر نیست.
تارا: شمشیر دست توست.
سردار: مرا بیزار کن با قهر با عتاب. مرا بران؛ به راندنی سخت. همه ی قبیله ی من به تو التماس می کنند! »


-چند ماه پیش زیر عکسی از خودم خطاب به مرد ناپیدایم، نوشتم « تو دیوونه‌ای اگه منو بخوای. توی سر من هزارتا مرد میان و می‌رن. هربار عاشق یکی‌شون می‌شم. دل باخته‌ی دل‌باخته. می‌فهمی؟ تاب میاری؟ ‌»
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۹
فاطمه محمدبیگی

پیام هایش را خواندم. لب هایم لرزید و در پیِ آن بود که رخ داد. گوشی از دستم افتاد. پوست تنم کشیده شد. سرم سنگین گشت. چشم هایم انگار که دست انداخته باشند بر پلک بالا و پایینشان و حدقه بگشایند، گشوده تر می شدند. پوزه می کشیدم. نفس هایم سبک نبودند دیگر. نیمی از هوای اتاق را در ریه هایم که حجیم تر می شدند، می کشیدم. فضای اتاق تنگ می شد و من از اندازه اش بیرون می زدم اگر این مسخ در ابعادی عظیم تر ادامه می یافت که بخت یارم بود و نیافت. غلتی زدم و تنِ کشیده ی پُرم را بر زمین ایستاندم. سُم کوفتم. یک به یک و آهسته تا خواب خانواده را نیاشوبم. خودم را به کنار پنجره رساندم. ماهتابِ کم رنگی که خود را از شیشه ی مشجر می گذارند و در اتاق می ریخت، تنم را روشن تر نشان می داد. به سختی چفت پنجره را گشودم. هوای شهر داخل آمد و بر اشیا گذشت. نفس کشیدم، عمیق. نمی توانستم زیاد جا به جا شوم، بچرخم یا به راحتی در این چهاردیواری بسته بگردم. به نظر، ماندن پیشِ پنجره بهترین انتخاب بود. در میانه ی تیر، در ساعت های پایانی رام روز و در لحظه ی آغازین باد روز، تیشتر بودم به هیئت اسب سپید زرین گوشی ایستاده میانِ اتاقم، در نقطه ای از تهران. چیزی در دلم راه یافته بود. چیزی زنده و گرم که تکان می خورد در دل بزرگِ اسبی چون من. وادارم داشت به گریستن. گریستم و هر قطره ی اشکم، بارانی شد که شست چهره ی شبانه ی شهر را. گریستم و خواب شما را با صدای بارش آمیختم که خود بی خواب بودم. قربانی می خواستم. نه قربانی ای خونین، نه؛ دلش را، روحش را، چشم هایش را، دست هایش را، سینه اش را و قلبی که در پسِ آن می تپید. قربانی می خواستم او را تا دست پیش آورد، پوستم را بشکافد و دست در سینه ام فرو برد. بیرون بکشد دلم را و بر کف بگیرد تا من دوباره به کالبد انسانی ام بازگردم و بر تنِ او ببارم. خیسش کنم. سیرابش کنم تا دیگر خویش بر خویشتن نگرید.
دیشب من میانِ شما آدمیان، ایزدی بودم که در گرماگرم تابستان، باران بخشیدم شما را و خنگ گرداندم وجودتان را. دیشب، من تنها ایزدِ تهران بودم در میان اَپوشانی که پنهان کرده اند چهره ی خویشتن را در پشت چهره های زیبنده شان. قربانی ای باید تا توان نبرد بازیابم. قربانی ای که او باشد… . پشت شیشه زیر تابش کم جان روشنایی خانه های دیگر و ماهتاب، زانوان خم کرده و نشستم. اسبِ سپیدِ زرین گوشی که تیشتر نامش بود، من بودم. با دلی لرزان به انتظار نشستم و به یاد آوردم که ایزدان هم در برابر عشق، زانو زده و فرومی نشینند.
پانویس:
اوُسانه: افسانه
تیشتر: ایزد باران که در دهه ی سوم تیر ماه به شکل اسبی در می آید.
رام روز: نام بیست و یکم هر ماه در تقویم زرتشتی
باد روز: نامِ روز بیست و دوم هر ماه در تقویم زرتشتی
اَپوش: دیو خشکسالی

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۶
فاطمه محمدبیگی

صدایم کن، صدای تو به شب پروانه می‌دوزد
نگاهم کن، نگاه تو برایم خانه می‌سازد
ببار ای آبیِ آرام بر صحرای خشک من
سحر، باغم، درختانم، برایت لانه می‌سازند
دانشجو بودیم. زندگی می‌کردیم با هم. هر صبح از تهران راهی کرج می‌شدیم و هر عصر یا غروب برمی‌گشتیم به خانه‌هایمان. این که دقیق چند سالمان بود را مدام فراموش می‌کنم. ما سن نبودیم، عدد نبودیم. آدم بودیم، دوست و رفیق بودیم. دوستی هنوز برای ما معنی خودش را دارد. طعم خودش را؛ ناب و دلچسب و بی‌بدیل.
گاهی بحث می‌کردیم و تهش بر سر هم می‌کوبیدیم تا ببینیم که چقدر می‌توانیم به جان هم بیفتیم. گاهی خنده‌هایمان محوطه‌ی دانشکده را پر می‌کرد تا استادی از دور با عنوانی خطابمان کند، ما هم برایش دستی روی سینه بگذاریم و آن برچسب یا عنوان یا لقب را به جان بخریم. گاهی هم می‌گریستیم. در فرورفتگی انتهای راهرو، در دستشویی آخری که پاتوقمان بود و یا بیشتر در آغوش یک‌دیگر و بر سینه‌ی هم. چه بودیم ما؟ چه شدیم؟ قد کشیدیم. خنده و ذوق و اشک ریختیم به پای هم تا ریشه‌هایمان قوی‌تر شوند و قدمان بلندتر. یک عصرهایی خسته و کوفته از حجم بی‌انصافی استادان و درس‌ها و داستان‌ها و رمان‌های طولانی دست‌های هم را می‌گرفتیم. من معمولا وسط بودم‌. چه می‌خواستند، چه نمی‌خواستند من خودم را بینشان جا می‌دادم تا مسلط‌تر باشم. همیشه، آهنگی داشتم که با صدای به‌غایت بدم، زمزمه کنم. نمی‌دانم چقدر کلافه‌شان می‌کردم. یک وقت‌هایی به رویم می‌آوردند که نخوانم اما خب آن‌وقت‌ها هم می‌گذاشتم دوتایی بروند و آن پشت روی چمن‌های بلوار تا در اصلی قدم می‌زدم و برای خودم می‌خواندم. آن زمان‌ها شیفته‌ی موسیقی تلفیقی بودم. هنوز هم هستم ولی آن موقع اوایلش بود که طعمش می‌نشست در ذهن و روح آدم و تازه بود. از دنگ‌شو رسیده بودم به گروه آکسِم‌آو چُویس و بعد، پالتی‌ها پیدایشان شده بود. صدای امید نعمتی از دنگ‌شو جاری شده بود در گوشم و گویی هر جا که می‌رفت، به دنبالش رهسپار بودم. صدایش چیزِ گرمی در خود داشت. چیزی که  به احساس تجسم یافته در آوا می ماند و مانع از تکراری شدنش می‌گشت.  حسی که بر کلام او می‌نشست و می‌پیچید و آوازگون به گوش دیگری ریخته می‌شد. این آهنگ را در ویدئویی خواند که روزبهانی عزیز ضبط کرده بود. همین تکه‌ی کوتاه. با همین تکه‌ی کوتاه روزها و ماه‌ها را گذراندیم. شعر و آواز ما را اسیر کرده بودند. یک‌به‌یک آبی آرامی شده بودیم، آماده‌ی باریدن بر صحرایی خشک. گذشت. آن دوران گذشت اما فرستادن این آهنگ که نسخه‌ی کامل و کمی تغییر یافته ی  آن تکه است، بدون حس تمنایی که آن زمان در صدای خواننده اش موج می‌زد و الان از دست رفته است، باعث شد که امروز هم من و هم دوستم بلافاصله پرتاب شویم به روزهای گذشته.
پی نوشت: آهنگ، ماه ها قبل منتشر شده و نوشته متعلق به همان زمان است.
پی پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۲
فاطمه محمدبیگی

« اما چه آسان است نهادن دستارِ پیامبری
بر سر شیادی
چه آسان است نهادن دستارِ شیادی
بر سر تاریخ »
دو سال پیش در یک برهه ی زمانی، عادت به وقت گذراندن در شبکه های اجتماعی پیدا کرده بودم و به مرور چیزی در من تغییر که بعدتر فهمیدم چیست. در آن بین، چند روزی به خودم زحمت دادم و داستان نیمه کاره ای را تمام کردم. آن را برای دو، سه دوست نزدیکم فرستادم تا بخوانند و در کمال ناباوری هیچ کدامشان داستان را نخواندند. من منتظر نظراتشان بودم برای اصلاح و بازنویسی کار اما چیزی دریافت نکردم. می دانستم مشغله های بسیاری دارند، درک می کردم اما چیز دیگری را هم فهمیدم. این که خودم هم حوصله ی خواندن متنی پانزده صفحه ای را ندارم، چه برسد به آن ها. آن جا بود که ترسیدم، که جا زدم از گیر افتادن در دام کوتاه خوانی، تندخوانی، سطحی خوانی و عبث خوانی. خو گرفتن به خواندن چند سطر کوتاه در روز، به گرفتن اطلاعات اندک و سریع که در یاد نمی مانند، به تحلیل نکردن و راهی به عمق نیافتن، به روخوانی بی تمرکز خط ها. ایستادم مقابل کتابخانه ام و چشم گرداندم. تمام کتاب های قطوری را که حتی فکر خواندنشان هم وحشتناک بود، در نظر گرفتم. یکی از بینشان درآوردم و بی درنگ شروع کردم. از هراسِ آن دام، خزیدم بین کتاب ها، مجموعه مقالات چاپی، نشریات تخصصی و نوشتن و صفحه ها و جمله ها و کلمه ها. همان جا خانه کردم و ماندم.
این روزها هم این گونه ام. کمابیش از گذاشتن تکه پاره های داستان هایم و یا نوشته های چنینم زیر عکس های اینستاگرام دست کشیده ام یا مثل قبل این کار را جدی پیگیری نمی کنم. راستش را بخواهید، باید بگویم که پیش تر آدم های آن فضا را امتحان کرده ام؛ تک و توک کسانی هستند که می خوانند و متوجه ی ربط بین عکس ها و داستان ها را که من با وسواس کنار هم می گذارمشان، می شوند، تعداد انگشت شماری هستند که بازخوردی به من می دهند و باقی هیچ. آن باقی فقط انگشت را دو بار روی عکس می زنند که انگار چیزی را از سر خود کم کنند. کدام چیز، کدام بار، کدام وظیفه؟ مگر من یادم می ماند که فلانی عکسم را پسندید یا نپسندید که در آینده برایش جبران کنم؟ این ها همان هایی اند که عددها را بیش از حد جدی گرفته اند. این روزها علاوه بر آن چه ذکر شد، بیشتر می نویسم. خیلی بیشتر. سابقه نداشته این گونه بنشینم بر سر نوشتن و نوشتن و باز، نوشتن. تازه، پشت به پشت هم کتاب می خوانم. آن قدری که وقت نمی کنم به دلبستگی دیگرم، سینما، برسم. در روزهایی که ادبیات جانم را اسیر کرده، مجالی برای سینما نمانده.
« و سخن
نیمی اش الفاظی است
همچون شکاف هایی وحشتناک
و نیمی دیگر بندهایی
نه برای گردن آدمیان بس
بل که برای گردن ستارگان نیز »
همه ی این ها را گفتم تا بگویم که من هم می دانم برخی صفحه ها، کانال ها و … کارآمدند، خوبند، درستند. قبول که نویسندگان باید خودشان را با امکانات به روزِ دوره ی خود وفق بدهند و سلیقه ی مخاطبان جدید را هم در نظر بگیرند. آگاهم که پاورقی خوب است، ادبیات عامه پسند هم بخشی است از ادبیات که می تواند دست نوپاها را بگیرد و راه رفتن را یادشان دهد، شبه شعرها همم ممکن است باعث آشتی مخاطبانشان با شعرهای دیگر بشوند. همه ی این ها را می دانم و این را هم می دانم که نویسنده باید نویسنده بماند. خودش را خرج نکند در جایی که نباید. به نوعی این مسئولیت بر عهده ی اوست که مخاطبش را تربیت کند و سلیقه اش را بپروراند. شما هم به عنوان مخاطب باید حواستان باشد که چه به خوردتان می دهند، چه مطالبی را در قالب کتاب بهتان ارائه می کنند و شما با خرید چه کتابی، اثری را در ادبیات معاصر به چاپ چندم می رسانید. این در تاریخ نشر می ماند و شما نمی توانید نقشتان را درش انکار کنید. حواستان باشد که به کوتاه خوانی، سطحی خوانی، تنبل شدن در مطالعه خو نگیرید که بیماری بدی است.
پی نوشت:
هر دو شعر برگرفته از کتاب « پیش گویی کن ای نابینا » مجموعه ی اشعار آدونیس ترجمه ی حمزه کوتی است.
پی پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۰
فاطمه محمدبیگی

آن غروب، آمده بود گشتی در باغ بزند که دل‌باخته‌ی دختر جوان مسافر شد. دختر چهره‌ی ساده‌ای داشت که نور کج‌تاب و تیز غروب نیمی از آن را روشن‌تر کرده بود. پسر جوان چشمش به همان نیم صورت در نور، مانده بود. پی‌شان رفت. از خانواده که جدا شد تا کنار حوض قدم بزند، جلو دویده و به بهانه‌ای که یک عبارت هشداری بود، سر حرف را باز کرد.
-مراقب باش!
دختر که متوجه ی قصد ساده ی او شده بود، خندید. روی سکوهای میان جوی پرید و نارنجی که در دست داشت را داخل آب انداخت تا شناور همراهی­شان کند.

-مراقبم.
پسر جوان از شیطنت او خوشش آمد و دانست که اگر نظمی به جمله‌های پراکنده‌ی توی سرش بدهد، می‌تواند آن‌چه را که می‌خواهد، بیان کند. بعد از آن که تا انتهای مسیر جوی با هم قدم زدند و گفت‌وگوی کوتاهی داشتند، دختر پاسخ قطعی‌اش را به او داد:«برای کنکور امسال، شیراز رو هم زدم. اگه قبول شدم، همین تاریخ، این‌جا می‌بینمت.» خم شد و دست در آب برد. نارنجی که درابتدا انداخته بود را برداشت و به دست پسر داد.
-این رو هم با خودت بیار، توی دستت باشه.
پسر جوان منتظر ماند تا آن اگر دیگر را بگوید و وقتی مکث دختر طولانی شد، گفت:
-و اگه قبول نشدی؟
دختر چشم در چشم‌هایش گذاشت.
-یعنی که شدنی نبودیم.
و دوید تا عمارت اصلی. پسر جوان گیج بر جای ماند. گیجِ کوتاهی حادثه ی دیدار؛ گویی خیالی گذرا بوده که در ذهنش اتفاق افتاده و محو گشته. آن‌قدر گیج که سال‌های سال بعد از ندیدن دوباره‌ی دختر، در باغ، کار نیمه‌وقت باغبانی را گرفت. رسیدگی به درخت‌های نارنج شد تنها دلخوشی اش. موقع چیدن نارنج‌ها، زنان مسافر را صدا می‌زد و کف دست هر کدامشان یک نارنج می‌گذاشت.
-مال شما خانم و مال شما...این هم برای شما...این رو هم ببرین برای دخترتون... هر وقت بوش کردین و خوشتون اومد، بگین برسد به دست یارش.

بعضی‌ها در مقابل خواسته‌اش لبخند می‌زدند و برخی سر تکان می‌دادند که چشم و تعدادی مثل آن روز خودش، گیج و خیره نگاهش می‌کردند.

توضیحات عکس: ورودی باغ جهان نمای شیراز در نوروز نود و شش.
پی نوشت: این داستانک پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۶
فاطمه محمدبیگی

 نمی دانم پارسال بود یا همین چند ماه پیش که جایی جمله ای نوشتم شبیه به این « نویسنده و داستان هر دو بر سر یک پایان مشخص به توافق می رسند وگرنه هرگز پایانی قطعی و پیش بینی شده برای یک داستان وجود ندارد.» حتی نمی دانم که این را جایی خوانده بودم یا در پی تمرین زیاد برای به پایان رساندن داستان های نیمه کاره ام، بهش رسیدم. هر چه هست، امروز دنبال دو صفحه ی گم شده ی داستانی می گشتم که موقع نوشتن دوستش داشتم و می دانستم که دارم خوب می نویسم. داستانی که دو روزه تمام شد. همینش مهم است؛ این که آن را شروع کردم، پیش بردم و به انتها رساندم.
 
ده روز شهر را رها کردم و رفتم به روستا. دور از هیاهو، بی هیچ ارتباط اینترنتی و تلفنی و چیزهایی از این شکل، تنها مشغول تجربه ی زیستن خالصانه شدم. هر روز بیدار می شدیم، صبحانه می خوردیم، می رفتیم سر زمین ها. تک و توک زعفران های درآمده را می چیدیم و بازمی گشتیم. ناهار را که می خوردیم، می نشستیم سر پاک کردن زعفران ها و بعد به کارهای روزمره ی دیگر می رسیدیم تا هنگام غروب که برای نماز جماعت راهی مسجد جامع تاریخی روستا بشویم و گپی با اهل محل بزنیم. البته که من در جمع آن ها غریبه بودم؛ نوه ی فلان کس. بیشتر در مسجد و اطرافش می چرخیدم و به حرف آدم ها گوش می کردم. به خصوص که بودن کنار دو درخت چنار و سرو چند هزار ساله ی آن جا و لمس تنشان، حالم را جا می آورد. انگار چیزی از گذشته راه بگیرد بر سر انگشت هایم، پیش بیاید و خودش را در من جا دهد. بگردد در تمام تنم ، برسد به عمق ذهنم و آن جا بماند و لانه کند برای نوشته ای در آینده. این بین، ساعت های اضافه را فقط و فقط می نوشتم. ورق پشت ورق. حتی کمتر کتاب می خواندم. چند روز بعد بااصرار، همراهنم را واداشتم تا چرخی در محله های اطراف بزنیم. نزدیک قلعه و کوچه پس کوچه های باغستان بالا، باغ های تو در توی کاهگلی و سراشیبی قنات سرچشمه. تماشا، ذهن من را بارورتر می کند. تصویرها چیزهایی را در ذهنم جان می بخشند. آن روزها مشغول گرفتن و بازپس دادن بودم. یکی از همان روزها بود که این داستان کوتاه را نوشتم. ساده، رونده و زنده بود. همراه پسرک در جنگل نمناک داستان پیش می رفتم و انتظار ملاقات آن مرد را که از تاریخ قرضش گرفته بودم، می کشیدم.  جریان داشت روی کاغذ و حالا جانش ناقص است. دو صفحه اش گم شده. معمولا چنین چیزی برایم پیش نمی آید اما این بار رخ داده و عجیب حالم را گرفته است. در به در، پی همین دو صفحه بودم که متوجه شدم از داستان هایم چند نسخه دارم. یعنی از هر داستان، چند نسخه ی جداگانه و متفاوت. هر کدام تک به تک ویرایش و بازنویسی شده اند. راستش را بخواهید اولش خنده دار بود اما بعدتر ترسناک شد. حس کردم که دیوانه ام. چه خبر است در این نسخه ها که دستی یا پرینت شده، یکی بعد دیگری روی هم قرار گرفته اند؟ موقعی، بهم گفته بودند که وسواس دارم. وسواس این که شاید داستانم توی نسخه ی بعدی بهتر از این یکی باشد. شاید این خط خطی های قرمز، سبز یا بنفش به جایی بهتر منتهی بشوند. اولی، دومی، سومی، چهارمی و ... . دست کم از هر کدام که تمام شده محسوب می شوند، یعنی من و داستان سر یک پایان به توافق رسیده ایم، پنج نسخه دارم.
 
کف اتاق نشسته بودم و خیره به کاغذها، نسخه ها را روی هم می گذاشتم. به این فکر می کردم که چقدر تغییر کرده اند از اول تا به آخر. الان هم گمان می کنم اگر خودم را رها کنم، باز ممکن است بیفتم به جانشان و دست کاری شان کنم اما خب کمی بهتر شده ام و سعی می کنم به توافقمان وفادار بمانم. علاوه بر پایان ها، خود داستان ها هم به صورت کلی می توانند تا ابد، بازنویسی شوند. متفاوت و متفاوت تر. حتی ممکن است بعد از انتشار هم بشود باز و باز و باز طور دیگری آن ها را نوشت. چیزی که نویسنده را از این چرخه ی فرساینده نجات می دهد، خود داستان است. هر دو به انتخاب می نشینند و در نقطه ای نظراتشان یکی می شود و تمام. یکی برگزیده می شود و باقی در کمدها یا غرفه های بازیافت محل، سرنوشت خود را در آغوش می گیرند؛ خاموش، پذیرا و تسلیم و البته شاد؛ برای آن که دیگری از آن ها حاصل شده.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۷
فاطمه محمدبیگی