برسد به دست یارَش
دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۴۶ ب.ظ
آن غروب، آمده بود گشتی در باغ بزند که دلباختهی
دختر جوان مسافر شد. دختر چهرهی سادهای داشت که نور کجتاب و تیز غروب نیمی از آن
را روشنتر کرده بود. پسر جوان چشمش به همان نیم صورت در نور، مانده بود. پیشان رفت.
از خانواده که جدا شد تا کنار حوض قدم بزند، جلو دویده و به بهانهای که یک عبارت هشداری
بود، سر حرف را باز کرد.
-مراقب باش!
دختر که متوجه ی قصد ساده ی او شده بود، خندید.
روی سکوهای میان جوی پرید و نارنجی که در دست داشت را داخل آب انداخت تا
شناور همراهیشان کند.
-مراقبم.
پسر جوان از شیطنت او خوشش آمد و دانست که اگر نظمی
به جملههای پراکندهی توی سرش بدهد، میتواند آنچه را که میخواهد، بیان کند. بعد
از آن که تا انتهای مسیر جوی با هم قدم زدند و گفتوگوی کوتاهی داشتند، دختر پاسخ قطعیاش
را به او داد:«برای کنکور امسال، شیراز رو هم زدم. اگه قبول شدم، همین تاریخ، اینجا
میبینمت.» خم شد و دست در آب برد. نارنجی که درابتدا انداخته بود را برداشت و به دست
پسر داد.
-این رو هم با خودت بیار، توی دستت باشه.
پسر جوان منتظر ماند تا آن اگر دیگر را بگوید و
وقتی مکث دختر طولانی شد، گفت:
-و اگه قبول نشدی؟
دختر چشم در چشمهایش گذاشت.
-یعنی که شدنی نبودیم.
و دوید تا عمارت اصلی. پسر جوان گیج بر جای ماند.
گیجِ کوتاهی حادثه ی دیدار؛ گویی خیالی گذرا بوده که در ذهنش اتفاق افتاده و محو
گشته. آنقدر گیج که سالهای سال بعد از ندیدن دوبارهی دختر، در باغ، کار نیمهوقت
باغبانی را گرفت. رسیدگی به درختهای نارنج شد تنها دلخوشی اش. موقع چیدن نارنجها،
زنان مسافر را صدا میزد و کف دست هر کدامشان یک نارنج میگذاشت.
-مال شما خانم و مال شما...این هم برای شما...این
رو هم ببرین برای دخترتون... هر وقت بوش کردین و خوشتون اومد، بگین برسد به دست یارش.
بعضیها در مقابل خواستهاش لبخند میزدند و برخی
سر تکان میدادند که چشم و تعدادی مثل آن روز خودش، گیج و خیره نگاهش میکردند.
توضیحات عکس: ورودی باغ جهان نمای شیراز در نوروز نود و شش.
پی نوشت: این داستانک پیش تر در روال منتشر شده است.
۹۶/۰۵/۳۰