صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۵۹ مطلب با موضوع «درباره‌ی زیستن و زندگی» ثبت شده است




با این صدایی که صدایی نیست، ناخوش است حتی، می‌خواندم و می‌خوانم. قبل‌ترها اگر برای خودم و در خلوت یا مسیرهای دانشگاه، حالا برای بچه‌ها، برای خودم در خیابان و بازار و جنگل و لب دریا؛ هر جا، هر جا که میلم باشد، مثل آن عصرِ خیابان ولیعصر همراه آن مرد جوان نوازنده که حسابی غافلگیر شده بود.
با این صدایی که صدایی نیست، شعرها و آهنگ‌ها را ریختم در گوش بچه‌ها؛ از آهنگ‌های فرهاد تا سیمین قدیری،سیمین غانم،پری زنگنه، ابراهیم منصفی،دریا دادور و نیاز نواب، از شعرهای کودکانه‌ی هنگامه مفید و شاملو گرفته تا شعرهای اخوان ‌ثالث،ابتهاج،رهنما،سعدی،باباطاهر، حافظ و مولانای جان، از «سر اومد زمستون» که شین بهش می‌گوید:«جان جان» تا «لبخند» و « رباعیات»که من نمی‌دانم کی و چطور حفظش کردند این‌ها. شوکه‌ام می‌کنند گاهی وقتی که خودشان وسط درس یا بازی می‌زنند زیر آواز که خاله ما فلان شعر که می‌خواندی را حفظ کرده‌ایم‌ و می‌خوانند و خواندنشان برای من خود زندگی است. آن‌جا که از من می‌پرسند:« خاله این همه شعر قشنگو از کجا بلدی؟» یا« خاله این شعر قشنگا رو مامانت یادت داده؟» یا «خاله شروع کن دیگه ما که رختخوابا رو پهن کردیم،چرا نمی‌خونی؟» یا آن موقعی که میم برگشت گفت:« خاله اینو آهنگشو مامانم گرفت توی گوشی‌ش، یه آقایی خونده، اسمش فرهاده» یا آن لحظه‌هایی که شین می‌خواهد شعرها را روی یک برگه برایش بنویسم، ببرد تا مادر یا خواهرش برایش بخوانند یا آن روزهایی که مدیر داخلی‌مان بین کار از پشت در گوش می‌دهد به آن‌چه می‌خوانم، آن‌جاها انگار زندگی به اوج خودش می‌رسد؛ اوجی اگر باشد، همین‌هاست، شکلی چنین باید داشته باشد، شکلی از شعف درونی، انگار کسی آتش آتشدان قلبم را روشن‌تر کند، تنم گرم‌تر می‌شود و ذهنم و روحم و سرانگشتانم... . بلد نیستم بگویمش. واقعا بلدش نیستم. مثل آن روز که بلد نبودم به آن مادر توی اتوبوس بگویم که نخوان، این‌طوری برای بچه‌ات این شعر را نخوان، معلوم است که یاد نمی‌گیرد و درعوض به دخترک گفتم که بچه‌های من عاشق این شعرند، همه‌اش دوست دارند این را برایشان بخوانم و بعد رو کردم به مادرش که فرهاد خوانده این را. بگیرید و برایش بگذارید تا بشنود.
یادمان رفته روزی در تاریخ ما رمه را با آوازمان جمع می‌کردیم، با صدایمان مردان را در دوردست زمین فرامی‌خواندیم و با آوایمان بچه‌ها را بزرگ می‌کردیم. یادمان رفته چه قدرتی داریم در انتقال گنجینه‌ها، در آموزش و در تربیت. فراموش کرده‌ایم که صدای توی گلوی ما، آواز زندگی است که داریم از خودمان هم دریغش می‌کنیم.

پ.ن: صدام رو به وقت کتابخونی و قصه گفتن عاشقم.
این متن پیوست ویدئویی بود که توی صفحه‌ی شخصی‌م گذاشته بودم و توش یکی از آهنگای دریا دادور رو می‌خوندم. در آپلودش تنبلی به خرج دادم، شاید بعدتر فرصت بشه این‌جا بذارمش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۱۵
فاطمه محمدبیگی


همیشه انتظارش را می‌کشیدم تا بدانم کی و کجا آنِ من می‌شوی و روحم خودش را به صدای تو می‌آویزد. سال‌ها بود که از فروغی گذشته بودم و از فرخزاد ولی از تو نه. برای من هنوز همان چند ترک ساده بودی که از نوجوانی در گوشم ریخته شده بود تا رسیدم به بیست‌‌وپنج سالگی. خاطرم مانده چه روزی بود و کجا و با کی و صدای تو یاد و نام چه کسی را در من زنده کرد. اوایل دی ماه بود. از همان روزهای آفتابی زمستان که سرما را از تنم می‌گیرد و زنده‌ام می‌کند. آن‌قدر زنده که بخواهم وسط خیابان پوستم را زیر آفتاب پهن کنم و هیچ نکنم جز شنیدن؛ شنیدن آهنگ یا صدای محیط و گفت‌وگوی دور و نزدیک آدم‌ها. آن روز گرم بود و چیزی در دلم می‌جوشید که آمدی، ریختی در روحم و زنده‌ترم کردی. شروعش را حس کردم و تو ماندی و من ادامه‌ات دادم تا به حال که بیست‌وشش ساله‌ام. هیچ عین خیالم نیست که دیر است یا زود یا هر چیز دیگر. آن انتظار به سر رسید و دلم می‌خواهد از تو پرتر شوم و لبریز و باز پر و باز لبریز و تمام نشود هر چه هست در من با تو. تو دستانم را گرفتی، عاشقم کردی، زخمم زدی، مرا از خودم تاراندی و باز خود تو در آغوشم کشیدی و پناهم دادی. تو، فقط تو می‌توانی زخمی که می‌زنی خودت مرهم بگذاری. سکوت‌های طولانی این سال از زندگی‌ام با تو آمیخت و مرا تلخ و شیرین کردی و قرار شدی. دوستت دارم آقای گیسو سپید من نه به خاطر احترامی که برای واژه‌ها قائلی، نه به خاطر آن‌چه کردی بلکه به خاطر آن‌چه بودی و دیگران نبودند و هنوز هم نمی‌توانند «فرهاد» باشند، هرگز.

پ.ن: فردا که روز میلاد توست، باید مثل هر روز مقابل کوچینی درنگ کنم، این‌بار کمی بیشتر. صدای تو را از داخل تاریخ بشنوم که می‌خوانی:«آدم از دست خودش خسته می‌شه با لبای بسته فریاد می‌کشه» و راه کج کنم داخل بلوار الیزابت و دور شوم... .

-خیلی درگیر زادروزها نیستم اما دو سه نفری بودند که این دو سال من را از دست خودم نجاتم دادند و باید ازشان می‌گفتم وگرنه خیلی‌ها هستند که آنِ من‌اند و جان و هر روز درونم می‌زیند که نیازی به جار کشیدن اسمشان نمی‌بینم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۷ ، ۱۹:۵۴
فاطمه محمدبیگی


اسماعیل، اسماعیل همه‌اش تقصیر توست که هوای پیدا کردنت را در سرم انداختی تا در اولین روز زمستان نودوهفت راهم را بکشم و بروم جایی که همیشه از خود گذر انقلاب دوست‌ترش داشته و دارم؛ آن‌جا که دوران دانشگاه پناهگاهم شد از بابت پیدا کردن ممنوع‌ها، نیست‌ها، نگردها. آن‌جا که کتاب‌ها کهنه‌اند و گذر سال‌ها را می‌شود در عطف‌ها و جلدهایشان تماشا کرد، نشان دست‌به‌دست شدن‌هایشان را حتی. آن‌جا که مدام دلم می‌خواسته و می‌خواهد بین مردها یا بهتر بگویم پیرمردهایش جاخوش کنم، کمکشان باشم و بخزم لای بوی کهنگی کتاب‌ها و حریصانه لمس کنم و خسته نشوم. 
سرما و خستگی مانع نشدند. زده بودی به سرم آخر و وقتی هوسی مثل تو به سرم بزند، نمی‌توانم رهایش کنم. رفتم و اسمت را بردم، نبودی اما گفتند اگر بگردم، هست می‌شوی. آن بین در جمع مغازه‌ای وقتی نامت از دهانم بیرون خزید، نفهمیدم که نگاهی رویم ماند. آمدم بروم سراغ بعدی که صدای مردانه‌ی دلنشینی خواست بمانم. ازم پرسید که از کجا می‌شناسمت. تعجبش برایم شیرین بود، خیلی شیرین، انقدری که مزه‌اش بیاید زیر زبانم؛ فکر کن مردی از چهار نسل قبل درمقابل دختری چون من که انگار حرف‌های نامی دور، خیلی دور و گم لبانم را نوازش کرده باشند و آوایشان بلند شده باشد از امروز دور، خیلی دور برای دیروز. خندیدم. اسم دوستم نشست در ذهنم. زیرلب گفتم:« آخ که همه‌ش تقصیر توئه‌ها!» عذرخواست که می‌پرسد ولی می‌خواست بداند و گفت تعجب کرده که ‌‌اسمت را از دهان من شنیده، اسماعیل. گفتم که تقصیر براهنی‌ست و دوستی که ویران سرائیدن را برایم فرستاد و گفت این همان اسماعیل براهنی‌ست‌ها. مرد خواست فحشی نثار براهنی کند، گفت اگر جمع‌ مردانه‌ی خودشان بود، می‌گفت. تذکر داد که تو چیز دیگری هستی‌، چیزی بیشتر از براهنی و دیگران. گفت:« وقتی بچه بودم بابام منو برد تیمارستان دیدنش. نمی‌دونستم که کیه.» گفتم:« بعدا که فهمیدین. مهم همون تصویریه که ازش دارین که من ندارم، ما نداریم.» گفت که فقط یک جلد از مجموعه شعرهایت دارد وگرنه بهم می‌داد و ایمیلم را گرفت تا برایم ازش عکس بگیرد و بفرستد. بزرگ‌ترین لطفی بود که می‌توانست در حقم بکند و تصویر خودش، آن مرد جذاب مانده از نسل‌های قبل با صدایی که به‌قطع سیگارها در رسایی‌اش بی‌تاثیر نبوده‌اند، در تاریکی پاساژ ماند در ذهنم. کمی جلوتر یکی دیگر از مغازه‌دارها گفت که شاگرد براهنی بوده و من « خوشا به حالتون واقعا!» گویان تصویر او را هم که بهم قول داد کتابی از تو را بیابد و به دستم برساند در ذهنم ثبت کردم به یادگار... .

ماجرایت طولانی‌تر است و من را رغبت نوشتنش نیست از آن راهروها و آن دو برادر که می‌گفتند که چقدر خوب است دختر به این میزان کتاب‌خوان و من زیرلب زمزمه کردم:« کجا کتاب‌خون که اینا رو نخوندم... .» گفتند که بس است همه را یک‌جا نخر و چه گنج‌هایی که برایم رو نکردند. چقدر حرص خوردم از این که اصل‌ها انقدر نزدیک و قابل دسترسی بودند و من دل خوش کرده بودم به افست‌های بی‌مقدار ولی خب همین افست‌ها درابتدا راه را برایم باز کردند. من تشنه‌ی لمس آن کاغذها و عطف‌ها و جلدهای کهنه‌ام و گناه را نمی‌شود بر گردن این کاغذها و جلدهای بی‌رمق انداخت. حداقل توی این سن دیگر می‌دانم کجاها برم برای عشق‌بازی اصیل‌تر. الان چندجایی خانه دارم برای بوییدن این بوی کهنگی و نوازش کردن آن حجم زیبایی کهن و چشیدن طعمشان.

پ.ن: در عکس ستون سمت راست افست‌هایی که آن روز خریدم و سمت چپ اصل‌های قدیمی. این‌بار بیشترین خرجی که می‌توانستم را برای کتاب‌ها یک‌جا کردم و حق می‌دهم اگر آن دو برادر پیش خودشان بگویند عجب دیوانه‌ای بود این دختر. کار می‌کنم که پولش را خرج این لذت کنم دیگر. کتاب‌آجین شدن، نثرآجین و شعرآجین شدن لذتی است مدام.

- دیروز تولد جان جانان‌ترینم بهرام بیضایی بود و دیدن او و براهنی در یک قاب روزم را ساخت. از تولد بیضایی کمتر می‌توانم بنویسم که شخصی‌تر است این دلبستگی. همه‌چیز از چریکه‌ی تارا در دوران تحصیلی راهنمایی شروع شد و تا اکنون ادامه دارد و بیش باد. سایه‌ات بماند روی سرم، مرد که هر چه دلبستگی به تاریخی نویسی و آن زبان باستان‌گرا و آن پارسی‌نویسی دارم از تو دارم.

-دیروز اتفاق خوش کوچک دیگری هم برایم داشت. از آن تک سکانس‌های سینمایی زندگی که در ذهنم جا خوش کند و حالاحالاها مزه‌اش بماند برایم. داشتیم طبق معمول روز آخر کاری این روزهایم ولیعصر را پیاده می‌آمدیم بالا و گپ می‌زدیم که روبروی سینما پسری فلوت می‌زد. آهنگ برایمان آشنا آمد. درنگ کردیم تا تشخیصش دهیم که سریع نشست توی ذهنم و خواندم:« خوشا فصلی که دور از غم همه که شونه وا شونه» ترانه‌ای که این دو هفته به‌عنوان لالایی برای بچه‌ها می‌خواندم و جاهایی‌اش را یاد گرفته بودند و همراهم می‌خواندند. سرخوشانه با همان دهن پری که داشتم از قبل‌ترش چیزی می‌خوردم، صدایم را بلندتر کردم. پسر مکثی کرد و بلندتر ادامه داد. او می‌زد و من با صدای معمولی‌ام، بی‌هیچ خیالی، همراهی‌اش می‌کردم. از ذوق و شتاب جلوتر هم افتادم. وقتی داشتم « بدو پیشم بدو پیشم» را می‌خواندم رفتم سمتش و اسکناس را انداختم توی جعبه‌اش. قطع کرد. گفتم:« همیشه منصفی بزن، همیشه!» لبخندی زد و چشمی گفت. ما راهمان را کشیدیم و رفتیم و نوای آهنگش پشت سرم تا جایی آمد و بعد روی سنگفرش‌های ولیعصر ریخت و محو شد در غروب پنج دی ماه هزاروسیصدونودوهفت.

- بهتر آن است  که بروم و خودم را دفن نخوانده‌های هوس‌انگیزم بکنم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۱۲:۰۴
فاطمه محمدبیگی

آن که برهنه چنان ابتدای خودش، تمام قد
با سینه‌ی راستش، کوهستان
و سینه‌ی چپش، دشتستان
و تهی‌گاهش باغ‌های انگور و کرت‌های زعفران
و شرم‌گاهش سرچشمه‌ی قنات‌ها
به پاس مادرش زمین
و پدرش آسمان
ایستاده بود به تماشا
باران را چشید با پوستش
و آفتاب را نوشید با چشمانش
نمناک، خاک را که خویشاوندش بود
تنفس کرد
بارور شد از منظره
و خود دیگر منظره‌ای بود ‌


پ.ن: پاره‌پاره و ناشیانه تصویر شد.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۷ ، ۲۰:۴۸
فاطمه محمدبیگی



از خانه‌ی وارطان بیرون می‌زنید و بی‌هدف پیش می‌روید. دیوار چهارم را در مسیر نشانت می‌دهد. تماشاخانه‌ی کوچکی که تا امروز فقط اسمش را شنیده بودی. توقف می‌کنید. تیرگی راهرو را نگاه می‌کنی و یاد تیرگی راهروهای منتهی به سینماتک‌ها می‌افتی. می‌دانی یک روز در آینده دچار این راهروهای تیره می‌شوی مثل همان روزها که آرام‌آرام شیفته‌ی سینماتک‌ها شدی... . جلوتر به پایین خیابان مورد علاقه‌ات می‌رسی که خود خیابانی دیگر است. فریمان را تا امروز ندیده بودی. تعحب می‌کنی که چطور از دستت دررفته و از همین هم کیفور می‌شوی؛ از این که تهران با تمام کوچه‌پس‌کوچه‌های بکرش هنوز غافلگیرت می‌کند مثل مردی که چندتایی انحنا و چین و خم تنش را برایت نگه داشته که از تماشا و لمسش سیراب شوی. درست مطابق نیاز کودکت؛ لذت یک ماجراجویی تازه، بازی‌ای جدید. دیگر در فریمان لانه خواهی کرد. توافق می‌کنید که همان‌جا را بگیرید و بروید پایین. تمام عمرت سر به هوا بوده‌ای در تنهایی‌های دلچسبت، با همه و با او بیش از باقی. خانه‌ها را می‌فهمد، آدم‌ها را و حرمت هم‌زیستی‌شان را. از این بابت می‌دانی که کلامت، نگاهت و اشاره‌هایت تلف نمی‌شوند. موقع پایین رفتن بین تصویر ماشین قدیمی اسقاط داخل پارکینگ خاک گرفته و ساختمان‌های قدیمی اطراف، شکل ساده‌ی کافه‌ی ابتدای خیابان چشمت را می‌گیرد. چیزی شبیه به یک نمای سینمایی، از آن روزمره‌ها، هنری‌ها. بلافاصله اسم لینکلِیتر و نانی مورتی می‌نشیند در ذهنت. ریسه‌های ساده‌تر کافه که ایستاده‌اند میان تاریکی بی‌رمق تازه‌ی غروب پاییز دلت را می‌برند. همه‌ی آن شکل‌های قدیمی ازیاد‌رفته از دهه‌ی چهل و پنجاه. شک نداری که انقدر می‌چرخید تا به همین‌جا بازگردید و بازمی‌گردید ولی بعد از گپی دلنشین و خنده‌هایی بلند و مرور خاطرات تلخ و شیرین تنهایی‌های کودکی. از کودکی‌ات کمتر با مردها صحبت کرده‌ای. ابایی نداشته‌ای اما نزدیکی روحی با آن‌هایی که آمدند و رفتند حس نکرده بودی اما او شکلی از خودت دارد. انگار خودت را برای خودت تعریف کنی و خودت، خودش را برای تو بازگو کند؛ آینه‌ای با تفاوت چندین سال کم و زیاد. خاطره‌ی او هم انگار خاطره‌ای باشد در گذشته‌ی تو یا شاید هم جذبش می‌کنی که خاطره‌ی آن پسرک تجربه‌ی خودت بشود. می‌دانی این‌ها را به‌اضافه‌ی آن تک پک به بهمن کوچکش و تماشای جیپ محبوبتان و آن دوبار روی دست خوردن از ساکنان طبقه‌های بالایی که چیزهایی بر سرتان می‌ریزند و جزئیات دستش که بوی چوب و جوهر و خاک می‌دهند با رگی تپنده به یاد خواهی سپرد. خیالت راحت است که لازم نیست دست‌وپای بیهوده‌ای بینتان زده شود. قرار نیست ضعیف شوی، ترسی نخواهد بود و آزاری که رسم دوستی رسم غایی زندگانی‌تان است که هر دو بهش مومنید چون گنجی‌ست در این قحطی آدمیت. همان‌ روز که تو را دچار شهیدثالث کرد و بعدش گفت:« آینده‌ت منم.» این را فهمیدی. نگاهش کردی و راضی بودی از آن‌چه که خواهی شد. یک مغروق تمام عیار در خواندن و دیدن و نوشتن و شنیدن. همان‌جا که دنیا دستی برایت رو کرده بود که جذاب بود. محله‌ی یکسان کودکی‌تان، خاطره‌های تقریبا هم‌شکل از روستا، تجربه‌های زیستی و لذت‌های کوچک و وابستگی‌های روحی‌تان به چیزهای ریز و درشت کمابیش مشابه. آن روز که از محله‌تان گفت پیش خودت خیال کردی چه تصویر قشنگی می‌شد اگر او را یک‌جای کودکی‌ات گذرا دیده باشی، نشناخته، دور و محو انقدر که حتی ندانی کی، کجا، حقیقی یا ساختگی. 
می‌دانی اگر چیزی برایتان باقی نماند، همان چند شب گپ و گشت دستت را انقدری پر می‌کند که گوشه‌ی روحت نامش را با لبخندی گرم ببری. نمی‌دانی تو هم همان لبخند گرم می‌شوی یا نه. درش رسوب می‌کنی یا نه. مهم نیست. دیگر برایت مهم نیست وقتی که لحظه، تمام چیزهاست، لحظه غایت است و لحظه زمان است و بر آن خواهی خفت. زمان در تو خواهد مرد و تو بر زمان خواهی خفت روزی که دیر نخواهد بود و همه‌چیز شکلی ساده به خود خواهد گرفت.

پ.ن: دلم برای روایت دوم‌شخص لک زده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۹
فاطمه محمدبیگی


از داخل داشت چنگم می‌زد و می‌شناختمش. نمی‌رسیدم بخونم یا خوندنم خالی از لذت بود؛ چند صفحه‌ی کم وسط تموم شلوغیا. دو شب پیش گفتم باشه باشه آروم بگیر، صبر کن الان به دادت می‌رسم« وحشی ناتمام من» و رسیدم. سوگ مادر رو کشیدم بیرون. می‌دونستم برای ذهن و تن خسته‌م فقط مسکوب مناسبه. دو شب جلوی کتابخونه‌م دراز کشیدم، خوندم، روبروی خودم نشستم انگار و گریستم. این ناخودآگاهِ گریان، این ماتمِ جمعی کهن! انگار اگه دهنم باز می‌شد که از خودم بگم همین جمله‌های مسکوب می‌ریخت بیرون. می‌فهمیدم چطور باید درونمو شرح بدم به آشنا و ناآشنا؛ فلان صفحه، بهمان سطر، اون ترکیب، دقیقا اون ترکیب اول جمله‌ی چهارم مثلا.
دیشب به خودم قول دادم دردمو دوا کنم. رفتم که یه دل سیر کتاب بخرم. رویایی‌ها و الهی‌ها رو از افق یافتم اما رهنماها نبود که نبود. وقتی بیدگل گفت تموم کرده به‌کل ناامید شدم تا بیام شهر کتاب خسته‌ی محل بلکه غافلگیرم کنه و کرد. نذاشتم فروشنده که مشخص بود با کتابا ناآشناست،زیاد چشم بگردونه روی عطفا. پریدم جلو، عینکو زدم گفتم آهان بیا ایناها. گفت:«ا ندیدمشا.» دومی رو هم دو نفری افتادن به گشتن که باز دست دراز کردم که این‌جاست و حتی نذاشتم اون بکشدش بیرون،خودم، با سر انگشتای خودم. راضی زدم بیرون. سبزی خریدم و قدم‌زنون اومدم پایین تا دست‌فروشی که برام تازه بود. کتاباش! مسکوب داشت چه مسکوبایی. جست زدم گوشه‌ی بساطش و روزها در راه رو بغل زدم. از گوشه‌ی چشم دیدم که اونم از مغازه‌ی پشت سرم پرید بیرون، پرسید:« اهل نوشتنی؟» 
- کمی.
- می‌نویسی؟
- یکم آره خب.
کج‌کج نگام کرد.
- مشخصه. آدما رو از کتابایی که انتخاب می‌کنن می‌شه شناخت. هر کسی مسکوب برنمی‌داره.
خندیدم گفتم:«مگه بقیه چی برمی‌دارن؟»
- اون آشغالایی که اون‌جا چیدم.
- نه حالا.
- نه جدی.
بعد چشمم افتاد به بقیه و هی ذوق و جیغ و خم شدن مدام و روی پا نشستن و ورق زدن کتابا. با بردن اسم هر کدوم تعجب می‌کرد و می‌گفت:«نه بابا، اینم؟ خیلی خوبه‌ها که می‌شناسی‌شون.» یکم که گذشت گفت که خارجیامو اصن نگاه نکردیا. گفتم فعلا دچار ایرانیای نابم. خواستم بگم تازه یکی دو ساله دارم نثر فارسی گس رو مزه‌مزه می‌کنم و مستم، چه مستی‌ای... . چشم که افتاد به گل بر گستره‌ی ماه دست گذاشتم روی دهنم تا جیغ نزنم. خنده‌ش گرفت. ردیف براهنی‌ش رو کامل برداشتم. 
- خالی کردی که.
- براهنیه، نمی‌تونم. می‌دونی دربه‌در دنبال داشتن اینا بودم که توی پی‌دی‌افای مسخره وول نخورم؟ 
- عجیبه براهنی می‌خونی و عاشقشی. سخت‌خوونه یکم. ظل‌الله ولی عجب چیزیه.
- نه تلخه اون، خیلی تلخه. گل بر گستره‌ی ماه وای وای... اصن تموم عاشقانه‌های وای وای...
هی از این نویسنده به اون نویسنده پریدیم و یه سری اطلاعات و شوق و ذوق رو رد و بدل کردیم. همون وسطا بود که چیزای دیگه هم ازم پرسید.
- رشته‌ت چیه؟
- ادبیات داستانی.
- همونه پس. تو بایدم اینا رو بشناسی من ولی اقتصاد بودم و خوندم.
بعدترش یه خاطره گفت از دیدن فامیل مسکوب و این که چقدر شبیهش بوده و اون همه‌ش داشته فکر می‌کرده که طرف چرا برام آشنائه و مرده دست می‌ذاره روی مسکوبا و اون‌جا ازش می‌پرسه که نکنه فامیلیشی و فامیلش بوده یا دیدن استاد فرسی که هنوز زنده بوده. دیگه داشتم کم میاوردم از این که اون همه زیبایی- زیباییایی که تعدادی‌شون رو به واسطه‌ی دوستای عزیزی شناخته بودم که با بردن اسمشون یا لمس جلدا، چهره‌ی اونا می‌شست توی ذهنم- جلوم درنهایت عریانی دراز کشیده بودن تا تماشاشون کنم. هی دستم می‌رفت بردارم، برمی‌داشتم یا پس می‌کشیدم. به پول نداشته فکر می‌کردم، به به باد ندادن حقوقم. کم‌کم افتادم به غر زدن که چه خبره همه رو داری، پول ندارم به‌خدا گناه دارم لعنتی. می‌خندید. می‌گفت که خب برندار من که کاری‌ت ندارم. نگاش می‌کردم و می خئدیدیم. اون وسطا یه‌جا هم گفت:« خوش به حال شوهرت واقعا!» خندیدم، بلند خندیدم.
انتخابا که تموم شد، یعنی فکر می‌کردم که تموم شد چون دو سه‌تایی کوچیک هم بهش اضافه کردم و چیدم روی ستون کتابا. شروع کرد جمع زدن. افتادم به چونه زدن که رعایت حالمو بکنیا.
- کم زدم. همین‌جوری‌شم کم زدم برات حالا وایسا.
- این نصف حقوقمه واقعا. هی.
- باشه خب، خرج لوازم آرایش که نکردی!
- اوهوم.
معمولا این جمله سطحی‌ترین و تکراری‌ترین چیزیه که همیشه می‌شنوم اما ازش پذیرفتم چون حتما هنوز چنین چیزی دیده می‌شه که چنین تعبیری به زبون میاد. 
- من برم یه سر این عطاریه، میام.
سبزی و کیسه‌ی کتابای قبل‌تر خریده شده رو گذاشتم پیشش و کوله‌ی پر از کتابای قبل‌تر از اون یکی کتابای قبل‌تر خریده شده رو کشیدم روی دوشم و رفتم و اومدم. مبلغ رو توی دفترچه‌ش نشونم داد. کارتش رو درآورد و گفت همین عابر بالا بزن. وقتی برگشتم برگه‌ی واریز رو نشونش بدم سر تکون داد که قبوله، مهم نیست، پیش خودت باشه. نشستیم و من کتابا رو دسته کردم و اون دسته دسته داخل کیسه‌ها جا داد. تموم که شد، یه دختره رو نشونم داد، گفت:«ببین نگفتم دست می‌ذارن روی آشغالا. ببین همونو وا کرده.» کیسه‌ها رو گرفتم دستم، نگاش کردم و گفتم:« ببین گفتی خوش به حال شوهرت ولی پسرا از دخترایی که اهل خوب خوندن باشن خوششون نمیاد.»
- اونا خیلی ابلهن!
لبخند زدم و راهی شدم. شیرینی ذخیره‌ی چند سال آینده‌م از همین الان زیر دندونامه.

پ.ن: گپ طولانی‌تری بود ولی نوشتن تمام جزئیاتش از حوصله‌م خارج بود.
دلم می‌خواست از تجربه‌ی صد و چند کیلومتری دوچرخه‌سواری‌م توی تهران بنویسم و چیزایی که دیدم و شنیدم یا از کار توی مهد و خستگیاش اما فعلا هیچی به اندازه‌ی این قلقلکم نداد که از نبودن دربیام و روایتی بنویسم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۱۹
فاطمه محمدبیگی


دیشب خواب دیدم بین این خونه‌های قدیمی و عمارتای از بین رفته‌ای که توشون سرک می‌کشم، به جایی رسیدم که از نقاشی‌های باقی مونده روی یکی از دیواراش می‌شه حدس زد، عبادتگاهی، پرستشگاهی بوده. نیمی‌اش ویران شده بود و نیمی‌اش هنوز سرپا بود. کم‌کم که نگاهم رو بالا بردم اسم«مردک» و «زرتشت» رو دیدم؛ نه به خطوط کهن، به همین فارسی. بخشی از حروفشون هم مخدوش شده بود. توی خواب اسما رو که دیدم، هی به بقیه می‌گفتم این‌جا مال مزدکیان بوده. ببینین اسم مردک رو، اسم زرتشت(زرتشت دوم) رو و بعد بیدار شدم. می‌دونم که یه نوشته بهش بدهکارم. طرحشم نوشتم اما فعلا گذاشتمش کنار تا به موقعش ولی گویا خودش عجله داره و اومده سراغ ذهنم که بنویسش. منم درعوض این نوشته‌ی ماه‌ها پیش رو که جایی دیگه گذاشته بودم، این‌جا هم می‌ذارم تا یادم نره باید بنویسم و می‌نویسم البته که اون‌چه باید بنویسم متفاوته با این نوشته‌ی کوتاه و نمایشیه تا داستانی.

***

مزدک پسر بامدادان باژگون شده به بانگ بلند نام قباد بر زبان آورد و انوشیروان را خواست. آمد. مزدک او را گفت:« چُنینم در خاک می‌کنی، سر در زمین و پای در آسمان؛ درختانی که ماییم. در خواب دیده‌ام تو نیز که گمان می‌بری داد می‌گسترانی در خاک می‌شوی و فرزندانت و فرزندان فرزندانت بی‌آن که تنتان به درختی ماند. اینان خاندانت بر باد می‌دهند با خردی که بی‌خرد می‌کنند به نام اهورٙمزداهِ خود نه زرتشت. اینان آتش بر آتش می‌نهند و این مرد که این‌روز کنارت ایستاده، آتش می‌فروشد از بهر نابودی این سرزمین.» انوشیروان پشت به مزدک کرد.
- خسرو، اٙنوشٙه‌روان! آن‌گاه که روانت جاودانگی را بدرود گوید، خنده‌ی مرا خواهی شنید از زیر خاک. زیر این زمین که گفته‌اند تو را بی‌گناه در آن نکنی که زمین را خوش نمی‌آید و می‌کنی و می‌کنند و خواهند کرد. آن‌‌روز سخنم را خاک بازخواهد گفت که به بانگی بلند بر سر هر کوی و برزن برابری را فریاد کردم و گوش‌های تو و اینان شنیدنش را تاب نیاورد. مردانی از عرب سخنم را به چنگ می‌آورند و بر فرزندان فرزندانت می‌تازند... سرانجامی نیست... سرانجامی نیست مردمانِ تو را و مرا، تنها با ایستادن پیش پای برابری و برابری و برابری. در خاکم کنید. دهان در خاکم برید و گوش‌های ناشنوایتان را آزاد بگذارید. روزی بادی که بر کوهساران و باغستان می‌گذرد، آوای مردی را برایتان می‌آورد که نامش مزدک و پدرش بامدادان بود... . هنگامِ دهشتتان فراخواهدرسید.
انوشیروان بی‌هیچ سخنی از باغ گذشت و دور شد. مزدک را در خاک کردند با سری در پایین و پاهایی در بالا و خندیدند بر بختِ سیاه او و یارانش. انوشیروان در خلوت خویش، هراس را دید که خزید و پیش آمد بر تن و خردش و تیره ‌گرداند آن‌ داد را که بر آن گمان می‌برد. بزرگمهر را به تالار خود خواند‌ برای چاره‌اندیشی.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۶
فاطمه محمدبیگی


پیش‌ترها وقتی دچار سرگشتگی و آشفتگی روحی بودم، پناه می‌بردم به سهراب(سپهری). حال کمی به او پناه برده‌ام و مقداری به ترانه‌ها و صدای منصفی و بیشتر به براهنی‌ام که عجیب ذهنم را در دست می‌گیرد و آنِ خودش می‌کند. آنِ من است. اگر او خودش را فراموش کند، من از یاد نمی‌برم که چقدر بهش مدیونم. مرا می‌کشد میان واژه‌هایش و ضربه می‌زند، پیاپی.
برای این روزها که سکوت را به سخن گفتن ترجیح می‌دهم، براهنی مرهم و محرم است. قبل‌تر برون‌ریزی می‌طلبیدم و آن‌که می‌خواندم، سکوت و خلوت را توصیه می‌کرد. حالا درون‌ریزی و ته‌نشینی را  می‌طلبم و آن‌که می‌خوانم، فریاد کشیدن را توصیه می‌کند. تضاد دلچسبی است تقابل نیاز من و دید آن‌ها و جابه‌جایی‌ یا تلفیقشان با هم هروقت که لازم بشود. 
بعضی چیزها را نمی‌شود به کلام آورد. بعضی چیزها با شکل گرفتن در کلمه‌ها و جاری شدن در حروف از ریخت می‌افتند. نه تنها کامل، آن‌طور که باید، بیان نمی‌شوند، بلکه دیگران هم با آن چیز ناقصی که برایشان گفته شده، حس می‌کنند در درک کردنت پیش آمده‌اند و می‌دانند چه شده. خیر. چنین نیست. گاهی و گاهی، سکوت تنها راه چاره است که باید آن را برگزید و به آن احترام گذاشت. درست است که نوشتن به خودی خود، نوعی شکستن سکوت است اما برای من که سخن جایگاهی خاص و سکوت اررشی ویژه دارد، انتخاب هر کدامشان در برهه‌هایی از زندگی، چگونگی زیستن در آن مرحله است. 
این روزها بیشتر جای قدم زدن، شهر را سوار دوچرخه‌ام رکاب می‌زنم و به نقش نظاره‌گر بودنم ادامه می‌دهم. از تاثیر انکارناپذیر و بی‌نهایت عمیق تجربیات کودکی بر روان هر فرد  و ساختن شخصیت و هویتش براساس آن آگاه‌تر می‌شوم و در سکوتی خودخواسته داستان‌های شهر و خانه‌های قدیمی و مردمانش را در کیسه‌ام می‌ریزم کنار تخیل تا ترکیب شوند و بعد دانه دانه بکارمشان. می‌دانم کمی دیگر می‌غلتم روی خواندن آن‌هایی که ذهنم دوستشان دارد و همیشه حالش را جا آورده و می‌آورند؛ براتیگان، گیمن، اشتام، بیضایی، ابوتراب و ... . هیچی از این خوب‌تر نیست که آدم بداند یک‌وقت‌هایی چه بخواند، چه ببیند، چه بشنود، چه بکند و چه‌های دیگر تا حالِ خودش را سیراب کند. سکوت، ذهنم را تشنه‌تر برای خواندن و حریص‌تر برای پروراندن می‌کند؛ بهتر. همین‌ها را نیاز دارم تا یک به یک داستان‌ها و ماجراهای شخصیت‌هایم را به سرانجام برسانم. به قولی« همین‌جا خوب است، همین کنج بی‌پیدایی.»
جایی در تئاتر مکبثِ رضا ثروتی، لیدی مکبث دست می‌کشد به شیشه‌ی جنین. دست می‌کشد و دست می‌کشد و دست می‌کشد و رد خون از سر انگشتانش پاک نمی‌شود. لیدی ناله می‌کند و صدای سایش دست‌ها بر شیشه به جیغ‌هایی مداوم بدل می‌شوند. صدای درون ذهنش، صدای روح مجنونش آن شکلی است. همان.

« در روز و روزگاری،
که مردم قلمروی وحشت
همچون کبوتران مهاجر بودند
و خانه‌ی خودم
تبعیدگاه قلب خودم بود
من خویش را
بر روی صفحه‌ها متلاشی کردم »

(رضا براهنی)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۳۳
فاطمه محمدبیگی


کیخسرو را گفتم که شاید سربازی نیک باشد این مرد جوان. تردید داشت، بسیار. من اما پذیرفتم درخواستش را. سخت بود و گران. موج تردید را در مردمکان تیره‌اش دیدم و هراس را که پشت آن تیرگی چنگال تیزش را آماده کرده بود تا از پس تردید بیرون بخزد و سینه‌ی جوان را هزار پاره کند و جانش را بیالاید. گمان بردم می‌تواند و  شمشیر را نشانش دادم. 
گفتم:« باید بیاموزی نبرد را، آماده‌ای؟» چشمه‌ای از توانستن در دستانش بود که می‌جوشید و جدیتی در کلامش که می‌ریخت در گوشم که زایل گشتند و تباه میان کشاکش‌های بیهوده‌ که قدرتش را بازیچه‌ی خویش کردند. دیدم ‌ان پسرک رنجور زخمی سرگشته را. دیدمش. ایستاده بود میان هیبت مرد جوان و دستانش را به سوی من گرفته بود که بگیر و به نامم می‌خواند. صدایش زمزمه‌ای دور بود که می‌آمد و خودش را بر گوش من می‌سایید و فرو می‌ریخت. آن دستان را گرفتم و شمشیر را در کفشان نهادم به پنجه افکندن با سرنوشت.  اعتماد بر من بست و من بردمش و نشانش دادم و داستان‌ها گفتم و قصه‌ها بخشیدم تشنگی‌اش را. درونش نطفه‌ی ماجرایی را کاشتم تا به بار بنشاند چه باشم چه نباشم. شمشیر اما از دستش افتاد. سنگین بود و یارای بازگرفتنش نبود. خواندمش:« زنهار که هراس بر تو چیره گردد! بَرکَن از بیخ و بن این دیوار گلی را. دستانت را بنگر. نمی‌بینی مگر که می‌جوشد آن چشمه؟» گفت:« نمی‌توانم. سخت است و نمی‌توانم.» 
و نتوانست و توانستن در اختیار من نبود که گرمش بگردانم یا سرد. عقل را به یاری طلبید بسیار و زیاده از حد. سنجیدن از اندازه که بگذرد، آفت است و بر شاخه‌ی شجاعت می‌نشیند و نشست. جرٱت نبرد را بدل به شجاعت پایداری بر عقل و دوری از احساسات و گریز کرد. گریزی به نام منطق. خندیدمش. شورید بر من. پسرک را به عقب راند، دورتر، گم‌تر و شنیدم صدای زمزمه‌اش را که می‌نالید و می‌گریست با اشک‌هایی ناپیدا. پسرک را گفتم:« بگرد. پیدا کن نطفه‌ی ماجرای اصلی را از میان قصه‌هایی که تو را گفتم و آن را کامل کن. نخلی خواهد شد و یا درخت نارنجی که روزی می‌توانی از شهد آن بنوشی.» پسرک دست بر زخم کهنه‌ی سینه‌اش گذاشت و پیش از آن که در تیرگی و بزرگی تن مرد جوان محو شود، فریاد کشید:« چگونه؟ من نمی‌دانم، نمی‌توانم.» پاسخش دادم:« مرور کن همه‌چیز را آن‌وقت خواهی دانست... می‌فهمی، می‌توانی اگر بخواهی.» و گم شد. سرباز شمشیر از کف انداخت و پس پس رفت.
کیخسرو را گفتم که پندارت درست بود. این مرد جوان آن سربازی نیست که انتظارش را می‌کشیدیم. یاوه می‌گفت که به پای تو می‌رسد. کسی به تو نمی‌ماند و نخواهد ماند. تردید، درونش آن‌قدر ریشه دواند که راه هراس را گشود و دیدم آن چنگال‌های تیز را که در قلبش فرو رفته بودند و بوییدم مشامش را که مسموم بود و صدایش را که آلوده بود به سرمای ترس و نگاهش را که نگاهی نبود، تهی. دستانش را دیدم که می‌ساییدند به لرز بر هم و لبانش که سکوت را مزه مزه می‌کردند. کاری از من ساخته نبود. شمشیر افتاده را برگرفتم و دیگربار در سینه پنهان کردم. شمشیر سرد بود چونان تکه یخی که بر زخم سوختگی‌ باورم بگذارم و خنک گرداند تنم را. خنک شدم. نگاهم را ازش گرفتم و راهی گشتم. مرد جوان را نخستین نبرد با خویشتن باید باشد و سپس با سرنوشت و یاری ما در نبرد بزرگ زندگانی. پاسداری از نور را ناتوانی آمیخته به تیرگی سزاوار نیست. از تن چنین سرباز زخمی، سلحشوری بیرون ناید مگر به جهد آن پسرک اگر بازآید و دستانش را دیگربار به سوی دستانی گرم دراز کند و بخواند میدیوماه نامی دگر را به نام اگر بیابد... . او از پیش شکست خورده بود و من اکنون این را فهمیده‌ام؛ رویاپردازی‌ست که بر عبث می‌پاید؛ وگرنه که او را تلاشی نیست بر هیچ و آغوش گشوده بر هر آن‌چه زندگانی پیش می‌آورد و بدرود می‌گوید هر آن‌چه زندگانی با خود می‌برد. چگونه رویا پردازی‌ست او؟  فقط می‌پروراند و پاسداری نمی‌کند؟ قدرت حقیری است این کاشتنِ بی نگاه‌داری. مرد جوانی‌ست سرما زده و مات برده. من نیز چونان موبدی که به او بگویند آتش آتشکده‌ات را بکُش و خاموش گردان و ترک گوی، رها کردم خیال سرباز بودن و سلحشور شدنش را و تکیه زدم بر اندیشه‌ی درست کیخسرو.

پ.ن:

جایی در فیلم The Fountain ایزی به تامی قلم و جوهر هدیه می‌ده تا داستانی رو که اون نوشته، تموم کنه. سخت‌ترین کار ممکن برای هر دو؛ هم نویسنده، هم کسی که باید وظیفه‌ی به پایان رسوندن داستانِ نویسنده رو به دوش بکشه.

-I want you to help me.

-How?

-Finish it... Finish it.

-The--?... I don't know how it ends.

-You do.You will.

تامی وقتی مثل اون سلحشور که می‌گه لعنت به نقشه‌ها، چیزای معمول رو کنار می‌ذاره و می‌ره توی دل ماجرا، می‌تونه راه رو پیدا کنه و پیش بره تا انتها که انتهای مطلقی نیست.

بشنوین آهنگ So tired of this sickness... It has to end soon از Oak رو یا Death is the road to Awe از Clint Mansell آلبوم موسیقی متن خود فیلم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۰۳
فاطمه محمدبیگی

پیش خودم فکر می‌کنم تا امسال تمام بعد از غروب‌های زمستونی‌ای که توی تهران گذروندم، جادوی ساده‌ی زندگی رو نداشتن؛ خالی بودن انگار. چند شب پیش فهمیدم اگه روی یکی از نیمکتای پایین پارک ساعی بشینم، پسری از اون بالا توی ولیعصر آهنگ افسانه‌ی هزارونهصد رو با ترومپت می‌زنه و صدای نت‌هاش رو می‌ریزه روی شبِ خلوت پارک. امشب فهمیدم اگه کافه‌ی باب میلمون رو پیدا نکنیم و هی دور بزنیم، هی دور بزنیم و هی دور بزنیم و راه رفته رو برگردیم، صدای ساکسیفونی رو می‌شنویم که تازه است. پله‌ها رو که بریم بالا، می‌بینیم  سه‌تا پسر جوون دارن یه آهنگ بی‌نظیر می‌زنن. خیس بارون زیر قطره‌هایی که تند تند می‌ریزن روی دست یخ‌زده و عینکم، رقصم می‌گیره. رقصم می‌گیره کنار میدون ولیعصر تهران و دیگه حس نمی‌کنم این شهر، شهرم نیست؛ حس نمی‌کنم مردم شهرم خشن و دلگیر و خسته‌ن. بچه‌های تهران دست دراز می‌کنن برای شهرشون، شهرشون دست دراز می‌کنه برای اونا. وگرنه کدوم آدمیه که بخواد راحت ول کنه بره، وگرنه کدوم شهریه که بخواد پاهایی که روش قدم می‌زدن برن و برنگردن. چقدر به هم محتاجیم؛ یه آدم به شهرش، یه شهر به آدماش.


پ.ن: حیف که نمی شد ویدئوی جز(جاز)نوازی شون رو این جا بذارم ولی مثلا می تونین بعد از خوندنش به آهنگ «شهر من» فریدون فرخزاد گوش بدین.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۲۳
فاطمه محمدبیگی