«شمردم، هفت روز نبود و روز هشتم وقتی که آمد، آزادی برای هیچ کداممان معنای پیشینش را نداشت؛ کلمهای به این اندازه عریانشده، ازریختافتاده و تهی... دستان سردش به گمانم دیگر هرگز آنقدر گرم نخواهند شد که بودند، که بسته شدند، که... .»
اگر این خفگی بالا آمده از زیر گلو و ماسیده بر زبان بگذارد، باید بگوییم که حرفی داشتیم. ما، مردمان، حرفی داشتیم و همیشه هستند آنهایی در خارج و اینهایی در داخل که حرفمان را مصادره کنند تا یادمان برود که حرفی داشتیم برای گفتن، برای بودن؛ حرفی از آن ما که پیچیده شد در خفگی و خفقان... و ما برگشتیم به همهی چیزهای سنگینتر و گرانتر روزمرهای که بهآهستگی و زیبایی زیرشان کمر خم خواهیم کرد... حرفمان را گم کردند.
پ.ن: عنوان برگرفته از این شعر مولوی است:
ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم / بی زخمهای میتین پیدا نکرد زر را
البته میشد «ما هم مردمانیم» را به جایش گذاشت از این شعرش:
کریمان جان فدای دوست کردند / سگی بگذار ما هم مردمانیم