صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبیات ایتالیایی» ثبت شده است

"توی  زندگی همه چیز به بخت و اقبال بستگی دارد و بخت یار کسی است که آن را توی هوا بقاپد اما لازم هم هست که خود آدم به بخت رو کند و این که همه چیز بستگی دارد به حضور ذهن آدم؛ تشخیص لحظه ی مناسب و زدن ضربه ی کاری. آدم نباید بزدلی به خرج دهد، باید دل شیر داشته باشد."
آدم بد شانس جلد دوم از مجموعه ی داستان های رُمی آلبرتو موراویا، نویسنده ی ایتالیایی، است. موراویا از نویسندگان مطرح و نام آور نیمه ی دوم قرن بیستم بوده که محوریت داستان هایش را رفتارها و صفت های انسانی تشکیل می دهند. او معمولا شخصیت داستان هایش را در موقعیت های ویژه قرار می دهد و سپس به توصیف رفتارها، تفکرات و کنش های او در آن لحظات می پردازد. در این مجموعه نیز طی سی و یک داستان کوتاه با زاویه ی دید اول شخص-اکثرا مردانه- ماجرای شخصیت های مختلفش را برایمان بازمی گوید. شرایط و موقعیت هایی که افراد این مجموعه با آن درگیر هستند، برخلاف دیگر آثار نویسنده بر بستری واقعی و به خصوص در شهر رم شکل گرفته اند.  از جمله ی آن ها می توان به این ها اشاره کرد:
مردی که حرفه های مختلف را امتحان می کند تا بتواند خرج زندگی خودش و خانواده اش را بدهد اما به خاطر طمعی که در اندوختن مال دارد، ناخواسته کاسبی خود را خراب می کند، مرد جوانی که از راه دزدیدن سگ ها و برگرداندن آن ها به صاحبشان و گرفتن انعام امرار معاش می کند، مردی که به خاطر سخن چینی چندین زن به همسر جوان خود شک می کند و در انتها می فهمد که چه اشتباه خنده آوری کرده است، دو آدم که به خاطر نقص عضو توانسته اند توجه اهالی یک محل را به خود جلب کنند و از این طریق به کار مشغول شوند اما کم کم درگیر رقابت با یکدیگر می شوند، پسر جوانی که موقع ارتکاب یک قتل عینکش را برمی دارد تا بهتر ببیند و همین جای ماندن عینک در محل قتل باعث لو رفتن و دستگیری اش می شود و ...
موراویا  در این داستان های کوتاه که هر کدام پنج یا شش صفحه بیشتر نمی شوند، خصلت های انسانی مثل گذشت، رفاقت، سخن چینی، اعتماد به حرف مردم، غافل بودن، وابستگی و ... را در موقعیت های داستانی جذاب و غافلگیر کننده ی خود به چالش می کشد. او این ویژگی های ذاتی انسانی را به گونه ای دیگر پیش روی مخاطب قرار می دهد تا عمیق تر از قبل به هجو آن ها بپردازد و میزان تاثیرگذاری  این خصلت ها  را بر زندگی آدمیان نشان بدهد.
" زندگی ارزش زیستن ندارد مگر این که گاهی بیاستیم و بیندیشیم که چطور داریم زندگی می کنیم."

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ نوار منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۴
فاطمه محمدبیگی

داستان با یک کشتی، یک مهاجرت، یک زایمان، یک ملوان و یک بچه ­ی سر راه گذاشته شده، آغاز می ­شود.
"ملوانی به نام دَنی بودمن پیدایش کرده بود. وقتی که همه­ ی مسافران بوستون از کشتی ویرجینین پیاده شده بودند. داخل جعبه ­ای مقوایی. ده روزه بود. روی پیانو رها شده بود. روی کارتن نوشته شده بود" تی. دی. لمون" ملوان اسم خودش را همراه با سال 1900(نُوِوچِنتو) به اسم پسربچه اضافه کرد و مسئولیت بزرگ کردنش را به عهده گرفت. درحقیقت نووچنتو برای جهان وجود نداشت. هیچ شهر یا کلیسا یا بیمارستان یا زندان یا تیم بیس بالی نبود که اسم او را در جایی نوشته باشد. وطن نداشت. تاریخ تولد نداشت. خانواده نداشت. به طرز قانونی اصلا به دنیا نیامده بود."
راوی ماجرای این مرد عجیب وغریب که اقیانوس به خانه ­اش می­ ماند، دوست ترومپت نوازش است که اتفاقی به عنوان عضوی از نوازنده ­ها وارد کشتی می­ شود و تا سال­ ها آن جا همراه او می­ نوازد. داستانی که از انتها شروع شده و با مرور خاطرات به همان نقطه­ ی پایان بازمی­ گردد تا ببینیم که آیا نووچنتو از روی بمب­ هایی که برشان نشسته است، بلند می­شود یا نه. این مرد برای ما از دنیای غریب نووچنتو می­ گوید؛ از زندگی ­اش بر روی کشتی، از خانواده ­اش که همان ملوان­ ها و مسافرین در رفت ­وآمد هستند، از قدرتش در نواختن پیانو به صورت بداهه فراگرفته و رقابتی که بر سر نواختنش با جِلی رُل مشهور می­ کند، از تصمیمش برای قدم گذاشتن روی خشکی پس از گذشت سی­ و دو سال روی آب و علتی که او برای این کارش بیان می­ کند"به این دلیل که دریا را از آن سمت، از روی خشکی ببینم نه ازداخل کشتی." نووچنتو انگار که جزیی از کشتی باشد، همیشه در آن حضور دارد و هر بار که سر بلند کنی، می­توانی او را ببینی که به نوعی در خانه ­اش قدم می ­زند و مشغول کاری است. اقیانوس نه تنها در چشمان او، بلکه در روحش نیز رسوب کرده؛ طوری که روح یک مادر در فرزندش. اقیانوس با تمام موج­ هایش جایی است که او درش به دنیا آمده، بزرگ شده و هر شب در آغوشش خوابیده و مدام برش زندگی کرده. او خودش نمودی از این آبی بی­کران است.  برای او حتما همه چیز سه رنگ است؛ یا سفید و سیاه به رنگ شاسی­ های پیانو و یا آبی به رنگ وطنش.

نویسنده توصیف ظاهری خاصی از او به ما ارائه نمی­دهد؛ او شبیه به همه­ی ماست و نیست. می­تواند یکی از ماها باشد. یکی که محو است. مردی است در تاریکی، در کنج­های ناپیدای کشتی، در بداهه­نوازی­های شبانه­ی سالن رقص. پیانیستی که تا می­تواند ساکت است و هر جا که نیاز ببیند با سُراندن انگشت­هایش روی شاسی­های دو رنگ پیانو سخن می­گوید. هیچ کس قادر به تقلید شیوه­ی صحبت کردنش نیست. برای این مرد دنیای خارج از کشتی جهان بی­دروپیکری است که پایان نداشتنش می­ترساندش. دنیایی که برای یک بار هم که شده او را وسوسه می­کند تا به خاطرش از پله­های کشتی پایین بیاید. برای آن دنیا هم نووچنتو فردی است خیالی و ناشناخته. دنی.بودمن.تی.دی لمون نووچنتو جایی به دوستش می­گوید که در چشم مردم می­شود چیزی را که بعدها خواهند دید، مشاهده کرد. نه آن را که تا به حال دیده اند. شاید مادرش وقتی که او را به دنیا آورد، همین عدم تعلق او را به دنیای حقیقی دور از آب در چشم­های کوچکش دیده بود و برای همین او را همان جا که زاده شد، رها کرد.
کتاب افسانه­ی هزار و نهصد نمایشنامه-داستانی است به شیوه­ی مونولوگ(تک گویی) نوشته­ی الساندرو باریکوی ایتالیایی که با ترجمه­ی آرزو اقتدار توسط نشرخورشید به چاپ رسیده. خود نویسنده اشاره کرده که این متن  را برای یک بازیگر و یک کارگردان نوشته بوده. جوزپه تورناتوره-کارگردان فیلم­های سینما پارادیزو و مالنا- نیز فیلمی با همین عنوان از روی این کتاب با بازی تیم راث در سال 1998 ساخته.

پی نوشت: این مطلب برای کتاب صوتی نوار نوشته و پیش تر در وبلاگ نوار منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۰
فاطمه محمدبیگی

ویکنت مداردو دی ترالبا برای خوشایند عده ای از دوک های منطقه اش در جنگ های صلیبی شرکت می کند. او در دشت های بوهم به مقابله ی ترک ها می رود. نه سر از جنگ درمی آورد و نه از جنگاوری چیزی می داند. حتی نمی داند که نباید مستقیم جلوی دهانه ی توپ قرار گرفت و این بزرگ ترین اشتباهی است که دلاورانه آن را انجام می دهد. دشمنانش هم به راحتی با شلیک توپ او را از وسط دو نیم می کنند. دکترها نیمه ی نسبتا سالم تر را سر هم می کنند و به خانه باز پس می فرستند. ویکنت با آن ظاهر رعب انگیزش که نیمی از یک انسان است، از آن پس خودش را در بالاپوشی سیاه می پیچد و در منطقه ی اطراف قلعه اش می گردد. هر چیزی که سر راه او قرار بگیرد به دو نیم می شود. او پا پیش تر می گذارد و اعمال شرورانه ی دیگری نیز انجام می دهد؛ حکم اعدام صادر کردن برای چندین راهزن، به دار آویختن گربه ها، آتش زدن هر خانه ای که بخواهد. او حتی به خواهرزاده اش هم رحم نمی کند و با فریب قارچ های سمی را در سبد او می ریزد تا بخورد. هیچ کس از شر او در امان نیست تا آن جا که حادثه ای عجیب پیش می آید.
"دکتر این را برایم توضیح بدهید؛ چرا در پایی که ندارم، احساس خستگی می کنم؟ انگار که با آن راه رفته باشم. معنی این چیست؟"
در روزهای بعد مردم با ویکنتی برخورد می کنند که یاری دهنده است. خبر با تعجب دهان به دهان می گردد تا آن که کم کم اهالی پی می برند که آنی که کمکشان می کرده یک تفاوت اساسی با ویکنت دارد؛ او نیمه ی راست بدنش را ندارد و به کلی چپ است. او نیمه ی دیگر ویکنت است که راهبان در جنگ نجاتش داده اند و به زادگاهش بازگشته. مردم اولی را شر و دومی را خیر می نامند و در نوسان بین فضیلت و فسادی به یک اندازه غیر انسانی گیر می کنند. این دو نیمه عاشق هم می شوند و از همین جا آشوب بینشان اوج می گیرد. جنجالی راه می اندازند که مردم را آشفته می کند. آن ها در وحشت و آسودگی توامان فقط منتظرند که هر چه سریع تر همه چیز تمام شود.
ماجرای ویکنت از زبان خواهرزاده ی خردسالش با لحنی شیرین و طناز برای ما بیان می شود. او در سرتاسر داستان به ناگاه سر و کله اش پیدا می شود و نقش خود را بازی می کند؛ گاهی همراه دایی اش است، برخی مواقع همراه دایه، بعضی وقت ها پیش دکتر و گاهی در کنار پاملا معشوقه ی ویکنت ها. آزادانه و بی هدف در منطقه جولان می دهد و نقطه ی ارتباط دهنده ی ماجراهای ویکنت به هم است. وجه تمثیلی اثر از همان عنوانش پیداست. انسانی که به دو نیم تقسیم شده. نمادین بودن انتخاب آگاهانه ی نویسنده و به کارگیری آرکی تایپ(کهن الگو) تقابل خیر و شر، اندیشه ی او را در سرتاسر کتاب یاری می دهد" گمان می کردم که همه چیز را می بینم ولی جز پوسته ی سطحی آن چیزی نمی دیدم. اگر روزی نیمی از خودت شدی، چیزهایی را درک خواهی کرد که فراتر از هوشمندی مغزهای کامل است. تو نیمی از خودت و دنیا را از دست خواهی داد ولی نیمه ی دیگرت هزاران بار ژرف نگرتر و ارزشمندتر خواهد شد. تو هم آرزو خواهی کرد که کاش همه چیز مثل خودت دو نیم و لت و پار باشد. چون زیبایی، خرد و عدالت فقط در چیزی وجود دارد که قطعه قطعه شده است." از خلال همین روایت نویسنده انتقادهایش را ابراز می کند و موضوعاتی را مثل ویژگی های ذاتی آدمی، جنگ های بی معنی، فرقه های پوچ مذهبی و مسخره آمیز بودن برخی مناسبات اجتماعی را به هجو می گیرد؛ دکتری که به همه چیز علاقه دارد جز درمان بیمارها، دایه ای که جز نصیحت کردن کاری ازش برنمی آید که آن ها را هم نادرست و جابه جا انجام می دهد و همین باعث می شود پندهایش بی نتیجه بماند، افراد معتقدی که برخلاف انسانیت و شرعشان به منافع خود می اندیشند و ...
ویکنت دو نیم شده نوشته ی ایتالو کالوینو، نویسنده ی شهیر ایتالیایی، بخشی دومی از یک سه گانه به نام نیاکان ما است. سه گانه ی ناپیوسته ی او عبارت است از باروُن درخت نشین، ویکنت دو نیم شده و شوالیه ی ناموجود. کتاب های او توسط مترجمان مختلف به فارسی برگردانده شده اند. کالوینو از آن دست نویسنده هایی است که به نوعی معتقد است با استفاده از بیان طنز بهتر می توان عمق مفاهیم را برای مخاطب جاانداخت.


پی نوشت: این مطلب برای سایت کتاب صوتی نوار نوشته و پیش تر در وبلاگ نوار منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۳
فاطمه محمدبیگی