صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۵۴ مطلب با موضوع «درباره‌ی نوشتن» ثبت شده است


عزیزم
امروز پستچی زنگ زد. فکر کردم شاید نامه‌ی بندرم باشد اگرچه که صدف هنوز نگفته پستش کرده اما پله‌ها را که پایین رفتم و در گوشی پستچی که با انگشت امضا زدم، دیدم چیز دیگری‌ست. نامه از بهشتی بود. جواز آزاد‌ی‌ام از دانشگاه بعد این همه ماه رسیده بود. داخلش نوشته خانم فاطمه با تقاضای ترک تحصیل دائم شما از تاریخ ۱۳۹۶/۰۹/۱۴ موافقت شده و از تاریخ مذکور دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد رشته زبان‌های باستانی ایران این دانشگاه محسوب نمی‌شوید. بدیهی است که... .
بدیهی‌ست که آزاد شده‌ام. امروز یاد روزهایی افتادم که به انصراف فکر می‌کردم. به این که باید آن‌جا رها کنم و بیرون بزنم. عجب فشار مضحکی بود. خودم را می‌دیدم که نشسته‌ام پشت آن نیمکت‌های پیچ شده به زمین و به لبان استادانم چشم دوخته‌ام. خودم را دیدم که پشت تلی از کتاب‌های غریب دارم از چیزی که هستم دور می‌شوم. خودم را دیدم که چیزی نشسته بود روی شانه‌هایم و آزارم می‌داد. خودم را دیدم که خودم نبودم. آن که سر آن کلاس‌ها می‌نشست و حرفی برای گفتن نداشت، من نبودم. اسیر بودم. چیزهای خوبی هم داشت، بعضی‌هایشان هنوز در من زنده‌اند و می‌دانم که کارشان دارم. ولی سه چهار ماه تمام نمی‌توانستم کتابی بخوانم یا فیلم و تئاتری ببینم. سه چهار ماه تمام حتی دوستانم را کم می‌دیدم و کاش در پس این‌ها خَلقی بود که نبود. خلق نمی‌کردم و حس می‌کردم که دارم می‌میرم. به جنون رسیده بودم. می‌دانی دیگر، گفته بودم بهت که اگر خلق نکنم، اگر نزایم دیوانه‌ای می‌شوم که همتا ندارد. همان‌جا بود که پایم را از آن‌چه من را از خودم دور می‌کرد، بیرون کشیدم و آن‌وقت با خیال راحت به تمرین‌های کلاس فیلم‌نامه‌ام رسیدم و هر چهارشنبه آسوده‌خاطر سربالایی آن خیابان را تا خانه‌ی بامداد می‌رفتم و شب‌ها با ذهنی که اطلاعات گرفته بود و در لحظه ایده می‌ساخت، برمی‌گشتم پایین؛ وه که چه لذتی بود که برای به دست‌ آوردنش کم صبر نکرده بودم و دیگر توی این سن نمی‌خواستم خودم باعث فاصله گرفتن ازش بشوم. 
من آن دو سال ارشد را دیدم که عین مردگی بود برایم. تو خوب می‌دانی عزیزم که نمی‌توانم این‌طوری خودم را بُکشم، نمی‌توانم بمیرم و نمی‌توانم مردگی کنم. من بلدش نیستم. من بدجور به زیستن معتادم و طعمش آن‌قدر بهم مزه کرده که نتوانم از یک ذره‌اش هم بگذرم. تاوان ناحق پولی‌اش را با هزینه‌ی تدریس داستان‌نویسی‌ام دادم و خودم را آزاد کردم. شجاعتش را داشتم که جلوی همه بایستم و بگویم خودم انتخاب کردم و رفتم، خودم دیدم آن‌طور که فکر می‌کردم، نبود و خودم هم تمامش کردم. نمی‌شد برایشان توضیح بدهم که ببینید این مسیر انقدر پیچ خورد تا من درش قرار بگیرم و دیگر نمی‌توانم بگذارم پیچی روی پیچ‌هایش بیفتد و باز سال‌های زندگی‌ام را به باد بدهم و دور بزنم و دورتر شوم. الان که این‌جا ایستاده‌ام باید همین‌جا قدم بزنم یا بدوم یا حتی زمین بخورم نه جای دیگر. می‌دانی آدم‌ها همه‌شان این را نمی‌فهمند. همه که تو نیستند. فقط تو بعد همه‌ی این‌ها که می‌گویم، با چشم‌هایت تاییدم می‌کنی و در آغوشم می‌کشی و می‌گویی:« تا آخر عمرت همین‌جا دست و پا بزن، حتی اگه غلط باشه، غلط خوبیه چون دوستش داری.»


آغوشت را می‌بوسم
قصه‌ساز تو
ر


۹۷/۲/۲۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۵
فاطمه محمدبیگی


داشتم توی دفتر ایده‌هام پی ایده‌ای می‌گشتم که چیزی بهش اضافه کنم، چشمم افتاد به این. از دستم دررفته بوده و این‌جا وسط این‌ها جامانده. متنی که روش کار می‌کردم، تموم شد. این رو هیچ‌جاش نذاشتم، حذف کردم ازش. بعدتر قطعا سراغش می‌رم که بلایی دیگه سرش بیارم و ببرمش توی قالب دیگه‌ای اما فعلا این تیکه رها شده می‌مونه ولی تعلقش به اون موضوع رو هم نمی‌شه انکار کرد.

امضای انتهایی‌‌ش برام خنده‌دار بود. آقا محمدخانی که آغا بودن رو پذیرفته و توی سال نود و پنج، از حس‌هاش می‌نوشته.

***

فرق است بین رنج و رنجوری. نحو را نمی‌گویم. حقیقتش این است؛ یعنی حقیقت من این بوده، می دانی؟ نه. معلوم است که نمی‌دانی و هرگز هم نخواهی دانست که چه کشیده‌ام و می‌کشم. همین است رنجوری. این که این درد، این رنج تمام نمی‌شود، ادامه می‌یابد، مستمر است. برای تو رنج می‌آید و کمی می‌ماند و سپس می‌رود. برای من رنج آمد،ماند و نرفت. نتوانست که برود... . نمی‌توان بازگرداند چیزهایی را. نمی‌توان از بین برد چیزهایی را. آن که  از بین نمی‌رود و بازنمی‌گردد این رنج است و آن سلامتی.
سلامت بودم. بی‌اندوه، بی‌دردی ممتد. بی‌لذتی که همه‌اش زخمی می‌شود بر روح. چنگ می‌زند به جانم آن‌چه تو نمی‌دانی، نه تو و نه دیگران. کوه‌ام اما کوهی برف گرفته تا کوهی پوشیده در ابر، کوهی فوران کرده، کوهی مه گرفته. زیباست؟ خودش یا آن‌چه پوشانده‌اش؟
خسته‌ام. خسته‌تر از آن که به قدرت تظاهر کنم. قدرت، من را پوشانده است. مخفی کرده چیزی را که هر روز و هر لحظه آشوبم می‌کند. از دست داده‌ام و بازنمی‌گردد که خود نکردم، دیگری کرد در حقم... . از دست رفته است دیگر. نامش رویش خوش نشسته. برای بقیه ساده است؛ بخشی از تن آدمی که حذف می‌شود به یک دستور. برای من ولی بخشی از من بود که پوسید، گندید و نیم دیگر را نیز درگیر کرد.
گندابم سر به سر. تو راه فرارم باش. تو راه گریز را نشانم ده، زیبا رو که دیدنت آتشی است بر خرمن جانم. شعله‌ور می‌کنی و می‌روی و می‌مانم با تلی سوزان که باید فرونشانمش. کرده‌ای این کار را؟ نه این چنین، نه این چنین.

 آغا محمدخان قاجار       بیست‌وچهارم ده نود و پنج




پ.ن: شاید شما رو هم مثل من یاد این بخش از شعر «آن‌چه نوشته‌ام» رضا براهنی جان دلم بندازه که برای من مثل خیلی وقتای دیگه عینِ واقعیته:

« من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام بگذارم
وَ بمیرم
اما نشد
هستی خسیس‌تر از این‌هاست
دردی که آدم حسی
احساس می‌کند
بی‌انتهاست
من این چکیده‌های اول و آخر را هم
برای تو در این جا نوشته‌ام »

-عکس از تئاتر شکار روباه دکتر علی رفیعی‌ است.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۱
فاطمه محمدبیگی


دیشب خواب دیدم بین این خونه‌های قدیمی و عمارتای از بین رفته‌ای که توشون سرک می‌کشم، به جایی رسیدم که از نقاشی‌های باقی مونده روی یکی از دیواراش می‌شه حدس زد، عبادتگاهی، پرستشگاهی بوده. نیمی‌اش ویران شده بود و نیمی‌اش هنوز سرپا بود. کم‌کم که نگاهم رو بالا بردم اسم«مردک» و «زرتشت» رو دیدم؛ نه به خطوط کهن، به همین فارسی. بخشی از حروفشون هم مخدوش شده بود. توی خواب اسما رو که دیدم، هی به بقیه می‌گفتم این‌جا مال مزدکیان بوده. ببینین اسم مردک رو، اسم زرتشت(زرتشت دوم) رو و بعد بیدار شدم. می‌دونم که یه نوشته بهش بدهکارم. طرحشم نوشتم اما فعلا گذاشتمش کنار تا به موقعش ولی گویا خودش عجله داره و اومده سراغ ذهنم که بنویسش. منم درعوض این نوشته‌ی ماه‌ها پیش رو که جایی دیگه گذاشته بودم، این‌جا هم می‌ذارم تا یادم نره باید بنویسم و می‌نویسم البته که اون‌چه باید بنویسم متفاوته با این نوشته‌ی کوتاه و نمایشیه تا داستانی.

***

مزدک پسر بامدادان باژگون شده به بانگ بلند نام قباد بر زبان آورد و انوشیروان را خواست. آمد. مزدک او را گفت:« چُنینم در خاک می‌کنی، سر در زمین و پای در آسمان؛ درختانی که ماییم. در خواب دیده‌ام تو نیز که گمان می‌بری داد می‌گسترانی در خاک می‌شوی و فرزندانت و فرزندان فرزندانت بی‌آن که تنتان به درختی ماند. اینان خاندانت بر باد می‌دهند با خردی که بی‌خرد می‌کنند به نام اهورٙمزداهِ خود نه زرتشت. اینان آتش بر آتش می‌نهند و این مرد که این‌روز کنارت ایستاده، آتش می‌فروشد از بهر نابودی این سرزمین.» انوشیروان پشت به مزدک کرد.
- خسرو، اٙنوشٙه‌روان! آن‌گاه که روانت جاودانگی را بدرود گوید، خنده‌ی مرا خواهی شنید از زیر خاک. زیر این زمین که گفته‌اند تو را بی‌گناه در آن نکنی که زمین را خوش نمی‌آید و می‌کنی و می‌کنند و خواهند کرد. آن‌‌روز سخنم را خاک بازخواهد گفت که به بانگی بلند بر سر هر کوی و برزن برابری را فریاد کردم و گوش‌های تو و اینان شنیدنش را تاب نیاورد. مردانی از عرب سخنم را به چنگ می‌آورند و بر فرزندان فرزندانت می‌تازند... سرانجامی نیست... سرانجامی نیست مردمانِ تو را و مرا، تنها با ایستادن پیش پای برابری و برابری و برابری. در خاکم کنید. دهان در خاکم برید و گوش‌های ناشنوایتان را آزاد بگذارید. روزی بادی که بر کوهساران و باغستان می‌گذرد، آوای مردی را برایتان می‌آورد که نامش مزدک و پدرش بامدادان بود... . هنگامِ دهشتتان فراخواهدرسید.
انوشیروان بی‌هیچ سخنی از باغ گذشت و دور شد. مزدک را در خاک کردند با سری در پایین و پاهایی در بالا و خندیدند بر بختِ سیاه او و یارانش. انوشیروان در خلوت خویش، هراس را دید که خزید و پیش آمد بر تن و خردش و تیره ‌گرداند آن‌ داد را که بر آن گمان می‌برد. بزرگمهر را به تالار خود خواند‌ برای چاره‌اندیشی.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۲۶
فاطمه محمدبیگی


کیخسرو را گفتم که شاید سربازی نیک باشد این مرد جوان. تردید داشت، بسیار. من اما پذیرفتم درخواستش را. سخت بود و گران. موج تردید را در مردمکان تیره‌اش دیدم و هراس را که پشت آن تیرگی چنگال تیزش را آماده کرده بود تا از پس تردید بیرون بخزد و سینه‌ی جوان را هزار پاره کند و جانش را بیالاید. گمان بردم می‌تواند و  شمشیر را نشانش دادم. 
گفتم:« باید بیاموزی نبرد را، آماده‌ای؟» چشمه‌ای از توانستن در دستانش بود که می‌جوشید و جدیتی در کلامش که می‌ریخت در گوشم که زایل گشتند و تباه میان کشاکش‌های بیهوده‌ که قدرتش را بازیچه‌ی خویش کردند. دیدم ‌ان پسرک رنجور زخمی سرگشته را. دیدمش. ایستاده بود میان هیبت مرد جوان و دستانش را به سوی من گرفته بود که بگیر و به نامم می‌خواند. صدایش زمزمه‌ای دور بود که می‌آمد و خودش را بر گوش من می‌سایید و فرو می‌ریخت. آن دستان را گرفتم و شمشیر را در کفشان نهادم به پنجه افکندن با سرنوشت.  اعتماد بر من بست و من بردمش و نشانش دادم و داستان‌ها گفتم و قصه‌ها بخشیدم تشنگی‌اش را. درونش نطفه‌ی ماجرایی را کاشتم تا به بار بنشاند چه باشم چه نباشم. شمشیر اما از دستش افتاد. سنگین بود و یارای بازگرفتنش نبود. خواندمش:« زنهار که هراس بر تو چیره گردد! بَرکَن از بیخ و بن این دیوار گلی را. دستانت را بنگر. نمی‌بینی مگر که می‌جوشد آن چشمه؟» گفت:« نمی‌توانم. سخت است و نمی‌توانم.» 
و نتوانست و توانستن در اختیار من نبود که گرمش بگردانم یا سرد. عقل را به یاری طلبید بسیار و زیاده از حد. سنجیدن از اندازه که بگذرد، آفت است و بر شاخه‌ی شجاعت می‌نشیند و نشست. جرٱت نبرد را بدل به شجاعت پایداری بر عقل و دوری از احساسات و گریز کرد. گریزی به نام منطق. خندیدمش. شورید بر من. پسرک را به عقب راند، دورتر، گم‌تر و شنیدم صدای زمزمه‌اش را که می‌نالید و می‌گریست با اشک‌هایی ناپیدا. پسرک را گفتم:« بگرد. پیدا کن نطفه‌ی ماجرای اصلی را از میان قصه‌هایی که تو را گفتم و آن را کامل کن. نخلی خواهد شد و یا درخت نارنجی که روزی می‌توانی از شهد آن بنوشی.» پسرک دست بر زخم کهنه‌ی سینه‌اش گذاشت و پیش از آن که در تیرگی و بزرگی تن مرد جوان محو شود، فریاد کشید:« چگونه؟ من نمی‌دانم، نمی‌توانم.» پاسخش دادم:« مرور کن همه‌چیز را آن‌وقت خواهی دانست... می‌فهمی، می‌توانی اگر بخواهی.» و گم شد. سرباز شمشیر از کف انداخت و پس پس رفت.
کیخسرو را گفتم که پندارت درست بود. این مرد جوان آن سربازی نیست که انتظارش را می‌کشیدیم. یاوه می‌گفت که به پای تو می‌رسد. کسی به تو نمی‌ماند و نخواهد ماند. تردید، درونش آن‌قدر ریشه دواند که راه هراس را گشود و دیدم آن چنگال‌های تیز را که در قلبش فرو رفته بودند و بوییدم مشامش را که مسموم بود و صدایش را که آلوده بود به سرمای ترس و نگاهش را که نگاهی نبود، تهی. دستانش را دیدم که می‌ساییدند به لرز بر هم و لبانش که سکوت را مزه مزه می‌کردند. کاری از من ساخته نبود. شمشیر افتاده را برگرفتم و دیگربار در سینه پنهان کردم. شمشیر سرد بود چونان تکه یخی که بر زخم سوختگی‌ باورم بگذارم و خنک گرداند تنم را. خنک شدم. نگاهم را ازش گرفتم و راهی گشتم. مرد جوان را نخستین نبرد با خویشتن باید باشد و سپس با سرنوشت و یاری ما در نبرد بزرگ زندگانی. پاسداری از نور را ناتوانی آمیخته به تیرگی سزاوار نیست. از تن چنین سرباز زخمی، سلحشوری بیرون ناید مگر به جهد آن پسرک اگر بازآید و دستانش را دیگربار به سوی دستانی گرم دراز کند و بخواند میدیوماه نامی دگر را به نام اگر بیابد... . او از پیش شکست خورده بود و من اکنون این را فهمیده‌ام؛ رویاپردازی‌ست که بر عبث می‌پاید؛ وگرنه که او را تلاشی نیست بر هیچ و آغوش گشوده بر هر آن‌چه زندگانی پیش می‌آورد و بدرود می‌گوید هر آن‌چه زندگانی با خود می‌برد. چگونه رویا پردازی‌ست او؟  فقط می‌پروراند و پاسداری نمی‌کند؟ قدرت حقیری است این کاشتنِ بی نگاه‌داری. مرد جوانی‌ست سرما زده و مات برده. من نیز چونان موبدی که به او بگویند آتش آتشکده‌ات را بکُش و خاموش گردان و ترک گوی، رها کردم خیال سرباز بودن و سلحشور شدنش را و تکیه زدم بر اندیشه‌ی درست کیخسرو.

پ.ن:

جایی در فیلم The Fountain ایزی به تامی قلم و جوهر هدیه می‌ده تا داستانی رو که اون نوشته، تموم کنه. سخت‌ترین کار ممکن برای هر دو؛ هم نویسنده، هم کسی که باید وظیفه‌ی به پایان رسوندن داستانِ نویسنده رو به دوش بکشه.

-I want you to help me.

-How?

-Finish it... Finish it.

-The--?... I don't know how it ends.

-You do.You will.

تامی وقتی مثل اون سلحشور که می‌گه لعنت به نقشه‌ها، چیزای معمول رو کنار می‌ذاره و می‌ره توی دل ماجرا، می‌تونه راه رو پیدا کنه و پیش بره تا انتها که انتهای مطلقی نیست.

بشنوین آهنگ So tired of this sickness... It has to end soon از Oak رو یا Death is the road to Awe از Clint Mansell آلبوم موسیقی متن خود فیلم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۰۳
فاطمه محمدبیگی

پیش خودم فکر می‌کنم تا امسال تمام بعد از غروب‌های زمستونی‌ای که توی تهران گذروندم، جادوی ساده‌ی زندگی رو نداشتن؛ خالی بودن انگار. چند شب پیش فهمیدم اگه روی یکی از نیمکتای پایین پارک ساعی بشینم، پسری از اون بالا توی ولیعصر آهنگ افسانه‌ی هزارونهصد رو با ترومپت می‌زنه و صدای نت‌هاش رو می‌ریزه روی شبِ خلوت پارک. امشب فهمیدم اگه کافه‌ی باب میلمون رو پیدا نکنیم و هی دور بزنیم، هی دور بزنیم و هی دور بزنیم و راه رفته رو برگردیم، صدای ساکسیفونی رو می‌شنویم که تازه است. پله‌ها رو که بریم بالا، می‌بینیم  سه‌تا پسر جوون دارن یه آهنگ بی‌نظیر می‌زنن. خیس بارون زیر قطره‌هایی که تند تند می‌ریزن روی دست یخ‌زده و عینکم، رقصم می‌گیره. رقصم می‌گیره کنار میدون ولیعصر تهران و دیگه حس نمی‌کنم این شهر، شهرم نیست؛ حس نمی‌کنم مردم شهرم خشن و دلگیر و خسته‌ن. بچه‌های تهران دست دراز می‌کنن برای شهرشون، شهرشون دست دراز می‌کنه برای اونا. وگرنه کدوم آدمیه که بخواد راحت ول کنه بره، وگرنه کدوم شهریه که بخواد پاهایی که روش قدم می‌زدن برن و برنگردن. چقدر به هم محتاجیم؛ یه آدم به شهرش، یه شهر به آدماش.


پ.ن: حیف که نمی شد ویدئوی جز(جاز)نوازی شون رو این جا بذارم ولی مثلا می تونین بعد از خوندنش به آهنگ «شهر من» فریدون فرخزاد گوش بدین.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۲۳
فاطمه محمدبیگی

نشسته بودم روی صندلی دور ستون دانشکده و داشتم آخرین غروب‌‌های زمین رو می‌خوندم. درست وسط مهم‌ترین نامه‌ای که از سنسینی رسیده دست نویسنده، هیبت مردونه‌ای جلوی پام وایساد. سرم رو که بالا گرفتم، دیدم استاد اٙوِستامه. دو تا چشم سبزآبی، موهای کوتاه نقر‌ه‌ای و صدای بٙمِ گرمی که انگار از یه زمان دور میاد. پا شدم.
- راه گم کردی خانوم بیگی.
راه گم کرده بودم توی روزی که روزمه و توی هوایی که هوامه. یه چهارشنبه‌ی بهاری وسط زمستون که ابرای گوله گوله سفید، آبی خوش‌رنگ آسمون رو تیکه تیکه پوشونده بودن و آفتاب و بارون با هم می‌ریخت روی آدما. راه گم کرده بودم که بفهمم پول چقدر توی این سیستم مهمه و دانشجو بی‌ارزش. راه گم کرده بودم که بی‌خیال از شهریه‌ی ناروای روزانه و انصراف روی هوا مونده و مدرک اسیر، بشینم یه دل سیر با دوستام گپ بزنم و بخندم. بعد قدم‌زنان برگردم خونه و به این فکر کنم که یه روزایی باید راه گم‌ کرد، یه ‌جاهایی باید راه گم‌ کرد که بعد سرت رو بگیری بالا و ببینی... .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۹
فاطمه محمدبیگی

چند شب پیش توی خواب، چهارباغ اصفهان بودم. قدم می‌زدم. خاطرم نیست تنها یا همراه کسی. فقط یادم مانده قدم می‌زدم و نور پاره پاره از لای درخت‌ها می‌ریخت روی صورت و تنم و بعد تکه‌هایش را جمع می‌کرد، می‌رفت تا جایی جلوتر دوباره روی من پهن شود. دیگر خواب و بیداری‌ تفاوتی نمی‌کند. قدم می‌زنم. قدم می‌زنم. قدم می‌زنم و هنوز گذر نکرده دلتنگ آن مکان‌ می‌شوم. می‌شنوم که صدایم می‌کند به ماندن... .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۴۲
فاطمه محمدبیگی

- من شمردم. مادرم هزاربار سرفه کرد. هزاربار در عرض سه روز و بعد... بعد، قلبش وایساد. غبار دور اون ماهیچه ی کوچیک پیچید و گفت خب دیگه خوب طاقت آوردی زن دیگه کافیه. می دونم اگه دست می کردم توی سینه اش و قلبشو می کشیدم بیرون، کلی خاک و شن و گرد و غبار اضافه می شد به حجم گرد و خاک داخل این اتاق. مادرم هزاربار سرفه کرد. هزاربار خواست بگه دیگه نمی تونم تحمل کنم. قلبم، ریه ام، بدنم دیگه جا نداره. نگفت. نگفت. نگفت همون طور که مادرش و مادر مادرش و مادر مادر مادرش و مادران دیگه اش به زبونای دیگه نگفتن که از جنگ، از غارت، از تجاوز و از این خطه خسته ایم. نگفت. فقط سرفه کرد. انقدر اون دونه های ریزو داخل خودش نگه داشت که از پا افتاد... منم میفتم... اونا هم میفتن... شما هم میفتین... مگه یه آدم چقدر می تونه خاک نفس بکشه؟
مادرم هزاربار سرفه کرد و ذرات تن و استخوون اجداد خودش و مرده های اونور مرزم کشید توی تنش. ..یه وقتایی حس می کردم که اتاق بوی بابا رو گرفته. شک ندارم مادر چیزی از بابا هم کشیده بود توی ریه هاش وگرنه نمی شد که انقدر آروم درد بکشه، می شد؟ بهش گفتم مادر من بیا بریم. می ریم پیش داداش. نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی تونم. این نمی تونم یعنی پام این جا گیره. دلم این جا بنده. کجا بیام؟ گفتم مگه داداش دلش این جا نبود؟ بکَن موقت. بکن بریم بلکه یه هوایی بهت برسه. نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی تونم. این نمی تونم یعنی اون جا، جام نیست. گفتم مگه این جا، جاته؟ کو؟ وسط این همه شن و ماسه و آلودگی داری دفن می شی. این، جاته؟ نگفت آره، نگفت نه، گفت نمی دونم. یعنی که می خوام همین جا دفن بشم نه توی شهر غریب. فهمیدم... چیزی نگفتم دیگه. سرفه کردم. نشمردم چند تا، فقط سرفه کردم... گفت تو برو، نمون. نگفتم آره، نگفتم نه، گفتم نمی تونم. برم برگردم ببینم نیستی و فقط یه توده ی گمِ شن مونده توی خونه. بعد دست بُکنم، عقبش بزنم. دنبالت بگردم. تهش ببینم لبت شده رنگ ماسه. تنت شده شن. چشمات، چشمات، چشمات شده باشه خاک و ریز ریز دستمو پُر و خالی کنه؟ گفتم نمی تونم. من نمی تونم. خندید. شده بودم عین خودش. توی دلم گفتم کاش منم پسر زاییده بودی. چیه این حس که وول می خوره توی دلم، توی ذهنم که بگم نمی تونم؟ می تونم اما نمی تونم. 
مادر گفت می تونم اما نمی تونم. مادرش هم گفت می تونم اما نمی تونم. مادر مادر مادرش هم گفت می تونم اما نمی تونم. مادران دیگه اش هم به زبونای دیگه گفتن می تونن اما نمی تونن. صدای بابا پیچید توی اتاق که می تونی اما نمی خوای. مادر سرفه کرد. بابا سریع از بین لباش پرید داخل. مادر باز سرفه کرد. بابا رسید به ریه اش. چرخید و با سرفه ی بعدی نشست کنار قلبش. مادر دیگه سرفه نکرد... .

پ.ن: بخشی از یک تک گویی(مونولوگ) برای خوزستان-اهوازی- که هوا ندارد. خبری تکراری که انگار هنوز نادیده گرفته می شود. آقایان بروید و آن جا نفس بکشید. بروید هوایی بهتان بخورد شاید حالتان جابیاید. بروید و کمی از این آلودگی، ذرات معلق، خاک، گرد و غبار، شن و ماسه و هر چه که هست را در ریه هایتان جا بدهید؛ برای تقویت مسئولیت پذیری تان مفید است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۲۷
فاطمه محمدبیگی

دو قدم از پسر که مشغول تماشای اثاثیه‌ی داخل مغازه بود، جلوتر رفت. یک لحظه برگشت چیزی بگوید که چشمش به میز گرد کوچک پشت ویترین افتاد. ماند. پسر هم پشت سرش ایستاد. دختر کمی عقب آمد و به میز اشاره کرد.
- چقدر خوبه! به درد خودم می‌خوره که هی بذارمش این‌ور او‌ن‌ور.
نگاه پسر روی میز چرخید و وقتی دختر راه افتاد، گفت:« می‌سازم برات.» دختر برنگشت که چشم توی چشمش بگذارد. گذاشت آن شیرینیِ شکل گرفته از حرف او در تنش حل شود. ساکت ماند و لبخند زد‌. می‌دانست که پسر لبخندش را در تاریکی گذر از خیابان نمی‌بیند اما نمی‌دانست پسر یادش می‌ماند که چنین حرفی زده یا نه. خودش آن جمله را فرستاد گوشه‌ی ذهنش تا بعدتر در یک فیلم‌نامه‌ جایی که عشق یا دوست داشتنی در صحنه جریان دارد، بنویسد که مرد مقابل زنی همین‌طور محکم بگوید فلان چیز را که دوست داری، برایت می‌سازم و «می‌سازم برات.» جانشین همه‌ی آن دیالوگ‌‌های تکراری و دستمالی شده شود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۸
فاطمه محمدبیگی


خاورمیانه را دوست دارم. خاورمیانه را بی نهایت دوست دارم. صورت زخمی اش را. چشمان به خون افتاده اش را. دل دریده شده اش را. سینه ی تکه پاره اش را. دستان پینه بسته اش را. پاهای تاول زده اش را. من این پیکر زیبای خونین را عاشقم. خاورمیانه اگر نبود، جهان چیزی کم داشت؛ چیزی بزرگ، حفره ای وسیع. خاورمیانه پُر است؛ از تمدن، تاریخ، نبرد، تعصب، دلاوری، پهلوانان، سرداران، سقوط، قصه، داستان، راز، مردمان، زبان و و و زیبایی های پنهان. پُرترینِ جهان است این خسته ی دل مُرده.
خاورمیانه اگر نبود، دهان را، کتاب ها را و اکنون خبرها را چه پُر می کرد؟ خاورمیانه اگر نبود، احساسات روانه ی کجا می شدند؟ خاورمیانه اگر نبود، مردمان چه چیز را به تماشا می نشستند؟ خاورمیانه اگر نبود، چه ها را انکار می کردند؟
خاورمیانه مردی است، زنی است با هزار پاره ی فروریخته، مدفون و متروک که هر روز خودش را سر پا نگه می دارد. هر روز، به مرمت خویش می نشیند. هر روز، فرزندانش را می بوسد. هر روز، دستمالی بر تن می کشد تا خون ها را پاک کند. خاورمیانه مردی است، زنی است زاده شده از دل خون که هنوزاهنوز در خون غلت می زند. سر بلند می کند، می افتد، غلت می زند، سر بلند می کند، می ایستد، می افتد، غلت می زند، سر بلند می کند، دست بالا می برد، مقاومت می کند، می لغزد، می افتد، غلت می زند، سر بلند می کند، سربلند می کند، سر بلند می کند. جان سخت تر است آن که دلش پر از تاریخ و مردمان است. خاورمیانه فرزند زخمی زمین است. نازپرورده نبوده و نیست هرگز. صدای چکاچک شمشیر هر روز از درونش شنیده می شود تا می رسد به صدای انفجارها و شلیک تیرها و فریاد بلند مردمان. 
خاورمیانه آغاز است. پایان هایش هم آغازند. همیشه آغاز می شود، آغاز می کند و به سرانجامی نمی رسد. در هر جایش که قدم بگذاری با چرخاندن سر می توانی اعصار را به هم پیوند بدهی؛ پیش چشمانت زنده می شوند، رسم نبرد می آموزند، فریاد می کشند، در جنگی خونین همدیگر را می درند و مادران از نو می زایند، می زایند، می زایند و بقا را نمی بینند.
خاورمیانه طعم خون است. خودِ خون است. زیبای مغروق در خون، خوابیده در خون، دراز کشیده بر بستری خونین. دست اگر دراز کنی، خونْ سر انگشتانت را سرخ می کند؛ سرخ ترین رنگ جهان. خاورمیانه مردی است، زنی است گیلگمش وار در پی جاودانگی که نمی یابد یا از کف می دهد. نمی داند که جاودانه است به خون مردمانش.
خاورمیانه غمگین ترین است، محتاج به آغوشی. پُر است و تهی می پندارد خویش را. خاورمیانه را در اغوشتان بفشارید تا خونش بیش از این بر زمین نچکد. خاورمیانه را، قصه گوترین را دوست دارم. « ایرانه خانوم زیبایَ*»ش را بیشتر.

پ.ن: 
- عکس لحظه ی نبرد گیلگمش و انکیدوست.
- * ایرانه خانوم زیبا از شعرهای رضا براهنی 
- ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم
تو را ای کهن پیر جاوید بُرنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
( شعر مهدی اخوان ثالث با صدای فرهاد)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۴
فاطمه محمدبیگی