صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۸۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

آن غروب، آمده بود گشتی در باغ بزند که دل‌باخته‌ی دختر جوان مسافر شد. دختر چهره‌ی ساده‌ای داشت که نور کج‌تاب و تیز غروب نیمی از آن را روشن‌تر کرده بود. پسر جوان چشمش به همان نیم صورت در نور، مانده بود. پی‌شان رفت. از خانواده که جدا شد تا کنار حوض قدم بزند، جلو دویده و به بهانه‌ای که یک عبارت هشداری بود، سر حرف را باز کرد.
-مراقب باش!
دختر که متوجه ی قصد ساده ی او شده بود، خندید. روی سکوهای میان جوی پرید و نارنجی که در دست داشت را داخل آب انداخت تا شناور همراهی­شان کند.

-مراقبم.
پسر جوان از شیطنت او خوشش آمد و دانست که اگر نظمی به جمله‌های پراکنده‌ی توی سرش بدهد، می‌تواند آن‌چه را که می‌خواهد، بیان کند. بعد از آن که تا انتهای مسیر جوی با هم قدم زدند و گفت‌وگوی کوتاهی داشتند، دختر پاسخ قطعی‌اش را به او داد:«برای کنکور امسال، شیراز رو هم زدم. اگه قبول شدم، همین تاریخ، این‌جا می‌بینمت.» خم شد و دست در آب برد. نارنجی که درابتدا انداخته بود را برداشت و به دست پسر داد.
-این رو هم با خودت بیار، توی دستت باشه.
پسر جوان منتظر ماند تا آن اگر دیگر را بگوید و وقتی مکث دختر طولانی شد، گفت:
-و اگه قبول نشدی؟
دختر چشم در چشم‌هایش گذاشت.
-یعنی که شدنی نبودیم.
و دوید تا عمارت اصلی. پسر جوان گیج بر جای ماند. گیجِ کوتاهی حادثه ی دیدار؛ گویی خیالی گذرا بوده که در ذهنش اتفاق افتاده و محو گشته. آن‌قدر گیج که سال‌های سال بعد از ندیدن دوباره‌ی دختر، در باغ، کار نیمه‌وقت باغبانی را گرفت. رسیدگی به درخت‌های نارنج شد تنها دلخوشی اش. موقع چیدن نارنج‌ها، زنان مسافر را صدا می‌زد و کف دست هر کدامشان یک نارنج می‌گذاشت.
-مال شما خانم و مال شما...این هم برای شما...این رو هم ببرین برای دخترتون... هر وقت بوش کردین و خوشتون اومد، بگین برسد به دست یارش.

بعضی‌ها در مقابل خواسته‌اش لبخند می‌زدند و برخی سر تکان می‌دادند که چشم و تعدادی مثل آن روز خودش، گیج و خیره نگاهش می‌کردند.

توضیحات عکس: ورودی باغ جهان نمای شیراز در نوروز نود و شش.
پی نوشت: این داستانک پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۶
فاطمه محمدبیگی

 نمی دانم پارسال بود یا همین چند ماه پیش که جایی جمله ای نوشتم شبیه به این « نویسنده و داستان هر دو بر سر یک پایان مشخص به توافق می رسند وگرنه هرگز پایانی قطعی و پیش بینی شده برای یک داستان وجود ندارد.» حتی نمی دانم که این را جایی خوانده بودم یا در پی تمرین زیاد برای به پایان رساندن داستان های نیمه کاره ام، بهش رسیدم. هر چه هست، امروز دنبال دو صفحه ی گم شده ی داستانی می گشتم که موقع نوشتن دوستش داشتم و می دانستم که دارم خوب می نویسم. داستانی که دو روزه تمام شد. همینش مهم است؛ این که آن را شروع کردم، پیش بردم و به انتها رساندم.
 
ده روز شهر را رها کردم و رفتم به روستا. دور از هیاهو، بی هیچ ارتباط اینترنتی و تلفنی و چیزهایی از این شکل، تنها مشغول تجربه ی زیستن خالصانه شدم. هر روز بیدار می شدیم، صبحانه می خوردیم، می رفتیم سر زمین ها. تک و توک زعفران های درآمده را می چیدیم و بازمی گشتیم. ناهار را که می خوردیم، می نشستیم سر پاک کردن زعفران ها و بعد به کارهای روزمره ی دیگر می رسیدیم تا هنگام غروب که برای نماز جماعت راهی مسجد جامع تاریخی روستا بشویم و گپی با اهل محل بزنیم. البته که من در جمع آن ها غریبه بودم؛ نوه ی فلان کس. بیشتر در مسجد و اطرافش می چرخیدم و به حرف آدم ها گوش می کردم. به خصوص که بودن کنار دو درخت چنار و سرو چند هزار ساله ی آن جا و لمس تنشان، حالم را جا می آورد. انگار چیزی از گذشته راه بگیرد بر سر انگشت هایم، پیش بیاید و خودش را در من جا دهد. بگردد در تمام تنم ، برسد به عمق ذهنم و آن جا بماند و لانه کند برای نوشته ای در آینده. این بین، ساعت های اضافه را فقط و فقط می نوشتم. ورق پشت ورق. حتی کمتر کتاب می خواندم. چند روز بعد بااصرار، همراهنم را واداشتم تا چرخی در محله های اطراف بزنیم. نزدیک قلعه و کوچه پس کوچه های باغستان بالا، باغ های تو در توی کاهگلی و سراشیبی قنات سرچشمه. تماشا، ذهن من را بارورتر می کند. تصویرها چیزهایی را در ذهنم جان می بخشند. آن روزها مشغول گرفتن و بازپس دادن بودم. یکی از همان روزها بود که این داستان کوتاه را نوشتم. ساده، رونده و زنده بود. همراه پسرک در جنگل نمناک داستان پیش می رفتم و انتظار ملاقات آن مرد را که از تاریخ قرضش گرفته بودم، می کشیدم.  جریان داشت روی کاغذ و حالا جانش ناقص است. دو صفحه اش گم شده. معمولا چنین چیزی برایم پیش نمی آید اما این بار رخ داده و عجیب حالم را گرفته است. در به در، پی همین دو صفحه بودم که متوجه شدم از داستان هایم چند نسخه دارم. یعنی از هر داستان، چند نسخه ی جداگانه و متفاوت. هر کدام تک به تک ویرایش و بازنویسی شده اند. راستش را بخواهید اولش خنده دار بود اما بعدتر ترسناک شد. حس کردم که دیوانه ام. چه خبر است در این نسخه ها که دستی یا پرینت شده، یکی بعد دیگری روی هم قرار گرفته اند؟ موقعی، بهم گفته بودند که وسواس دارم. وسواس این که شاید داستانم توی نسخه ی بعدی بهتر از این یکی باشد. شاید این خط خطی های قرمز، سبز یا بنفش به جایی بهتر منتهی بشوند. اولی، دومی، سومی، چهارمی و ... . دست کم از هر کدام که تمام شده محسوب می شوند، یعنی من و داستان سر یک پایان به توافق رسیده ایم، پنج نسخه دارم.
 
کف اتاق نشسته بودم و خیره به کاغذها، نسخه ها را روی هم می گذاشتم. به این فکر می کردم که چقدر تغییر کرده اند از اول تا به آخر. الان هم گمان می کنم اگر خودم را رها کنم، باز ممکن است بیفتم به جانشان و دست کاری شان کنم اما خب کمی بهتر شده ام و سعی می کنم به توافقمان وفادار بمانم. علاوه بر پایان ها، خود داستان ها هم به صورت کلی می توانند تا ابد، بازنویسی شوند. متفاوت و متفاوت تر. حتی ممکن است بعد از انتشار هم بشود باز و باز و باز طور دیگری آن ها را نوشت. چیزی که نویسنده را از این چرخه ی فرساینده نجات می دهد، خود داستان است. هر دو به انتخاب می نشینند و در نقطه ای نظراتشان یکی می شود و تمام. یکی برگزیده می شود و باقی در کمدها یا غرفه های بازیافت محل، سرنوشت خود را در آغوش می گیرند؛ خاموش، پذیرا و تسلیم و البته شاد؛ برای آن که دیگری از آن ها حاصل شده.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۷
فاطمه محمدبیگی

اولین بار که صدای دمام را شنیدم، بچه بودم، داخل ماشین، در جزیره ی لافت شاید. توی میدانی مردم گرد آمده بودند. مردهای دشداشه به تن و دمام بر گردن، دور می چرخیدند و ضرب می گرفتند. عده ای هم با کف زدن پشت به پشت همراهی شان می کردند. زنان و دختران در دایره ای عقب تر، هم کف می زدند و هم تماشا می کردند. دلم می خواست پیاده شوم و میان زنان بیاستم و کف بزنم و خودم را به ضرباهنگ جنوب بسپارم اما اجازه نداشتم. نمی دانم چرا. به یاد دارم که از پشت همان شیشه که حتما بعدتر پایینش کشیدم تا صدا همراه با هوای شرجی بیشتر درون ماشین بریزد، به تماشا ادامه دادم. در انتهای مراسم آن چه که به دست آوردم، دست ساخته هایی از صدف بود و مشتی حسرت در جانم. گل سرها، صندوقچه و آویزها بی نهایت زیبا بودند. هنوز دارمشان اما آن موقع چیزی که به معنای واقعی کلمه برایم قشنگ بود، آن نوا بود که عجیب می خواستمش، که می پیچید در باد و می رفت گوش به گوش، سینه به سینه و نسل به نسل. سرایت می کرد به روح مسافران، که رخنه کرد در من، که ماند در من.
پس از آن، هرگز ضرب ساده ی نوای جنوب را فراموش نکردم. هر وقت دستم می رفت روی چیزی که بزنم، گویی دمامی به گردن انداخته داشتم،همان ضرب، همان ترتیب در پس ذهنم زنده می شد و راه به بیرون می یافت. ابتدا نمی دانستم، به مرور فهمیدم. بازشناختمش و دریافتم که چگونه با خود حملش کرده ام؛ قدم به قدم، سال به سال و هر سال پررنگ تر از قبل تا به حال که دقیق می شناسمش و آشناتر از گذشته است. نزدیک تر از آن خاطره که تصویر بود و تصویر، محو اما موسیقی زنده بود و حرکت می کرد و پیش می آمد و در من می خزید. دست مرا در امروز می گیرد و با خود به گذشته می برد و به اکنون باز می آورد. ضرباهنگی که با آمدن نام جنوب، با یادش، با صدا کردنش در هوا بلند می شود، چرخی می زند و می کوبد هنوزاهنوز، در جشن، در عزا، در حزن و در شادی. تکراری اما تازه. حالا تمبورینی به دست گرفته ام در کنج اتاقم. بی آن که چیزی از موسیقی و نواختن بدانم، مثل انسانی بدوی، در برخوردی غریزی درکش می کنم. کوچک تر از آن است که کف برش بکوبم. با انگشت شروع می کنم. ضرب از ذهن خودش را به سرانگشت های من می رساند و خطا نمی کنم یا اگر خطایی دارم، آن قدری نیست که لذتم را مخدوش کند. می زنم و می زنم و می زنم، با دو انگشت، با سه انگشت، با یک انگشت. هوای اتاقم شرجی می شود. صدای امواج از فاصله ی کمی به گوشم می رسند. زنان چادرپوش، برقع زده از خالیِ اتاق پیدا می شوند، جان می گیرند و کف می زنند. انگشت های حناگذاشته شان به انگشت های من می پیوندند. مردها از پشت چادرهای رنگی آن ها قدم به جلو می گذارند. دشداشه های سفید پوشیده اند، چهره هایشان زیر آفتاب سوخته و تن بعضی هایشان بوی ماهی و آب شور دریا می دهد. دور می گردند. کف می زنند و خم و راست می شوند. پای می کوبند. می گردیم، می کوبیم و می چرخیم تا جایی که صدا خودش بخواهد متوقف شود. دست های گرم ما را توان ایستادن نیست. می چرخیم، می کوبیم و می گردیم، من، زنان، دختران، مردان و پسران، پابه پای هم، گرداگرد هم و جنوب در دل تهران بازساخته می شود. این بار شیشه ای نیست، پیاده شده ام و و میان جمع ایستاده ام؛ نه به تماشا، به حضور.
-عنوان، نام ترانه ای است از گروه بُمرانی.
پی نوشت: این مطلب پیش تردر روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۵
فاطمه محمدبیگی

دوست داشتم داستانی بنویسم نمادین که در آن دارندگان ژن های خوب به مرضی لاعلاج دچار شوند و برای پیدا کردن دوای آن، چونان کسانی که در پی یافتن اکسیر جاودانگی پای در سفر نهادند، آواره شوند. در انتها نیز، هیچ به کف نیاورند و یک یک تلف گردند . آن وقت، دارندگان ژن های معمولی، ضعیف و حقیر مجال پیدا کنند تا در نبود آنان، سامانِ مُلک خویش به دست گیرند و آن را از نو بسازند؛ برخلاف آن چه که پیشینیان، دارندگان ژن های خوب، کرده بودند. نگاه یک طرفه ی تلخ و زننده ای است. می دانم. چیزی که من دوست دارم بنویسم، یک داستان است اما چیزی که دیده و شنیده ایم یک واقعیت. کدام تاسف برانگیزتر است؛ آن چه من در ذهن دارم برای نوشتن یا آن چه در واقعیت اتفاق افتاده؟ خدا هم اگر چهره ای داشته باشد و لبانی، قطعا بعد از شنیدن این حرف ها قهقاه خندیده و لعنت فرستاده بر آفریده اش که همان ابتدا به او آموخت که بنده ی من فراموش مکن، همه انسانید و برابر. تنها نقطه ی اشتراک در میان هجمه ی تفاوت ها همین انسانیت است که آن را هم اینان طبقه بندی می کنند به دسته ی ژن های خوب و بد. شاید هم ژن های فراخوب، خوب، متوسط، بد، خیلی بد، نابود و … . خدا را اگر دهانی باشد که بخواهد با آن سخن بگوید به حتم خواهد گفت:« زِنهار، این ها که می گویید یاوه است و یاوه هایتان اگر خودتان را خوش می آید، می خلد دل دیگران را و می درد وجودشان را. آیا نمی اندیشید که دهان بربندید؟» و در دل می گوید که کاش دهانی نیافریده بودم برای این گِل، کاش زبان نداده بودمش تا این گونه بدون خون ریزی، هم نوع خود را هلاک نکند. به گمانم در سکوت وضع بندگانم بهتر از این می شد.
 
به این جا که می رسم، دوست دارم داستانی بنویسم نمادین که در آن آدم ها دهان ندارند، خاموشند و در سکوت کنار هم می زیند به زیباترین شکل ممکن. به نظرم این نسخه بهتر از آن یکی « بیماری لاعلاج دارندگان ژن های خوب» است. البته که مطمئنم در این نسخه ی خاموش هم، آدمیان چیزی پیدا می کنند که با آن باعث آزار یکدیگر شوند. شگفت انگیز است قدرت آدمی در یافتن اسباب رنجش.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۲
فاطمه محمدبیگی

سه‌تا دخترند؛ سه دختر جوان کرد سوری که موقع حمله‌ی داعش به شهر و محله‌شان به اسارت گرفته می شوند. چند ماهی را در زندان چند طبقه‌ی زنان داعش می گذرانند تا سربازان می آیند و نجاتشان می دهند. حالا در چادری با نام A157 میان چادرهای سفید دیگری که یونیسف برای آوارگان برپا کرده، تنها زندگی می‌کنند. هر سه به فاصله‌ی کمی از هم حامله‌اند. پدر هر سه ی بچه ها یکی است؛ سربازِ داعشی متجاوز. پزشکان بهشان گفته‌اند که اقدامی برای انداختن بچه نکنند؛ چون که جان خودشان به خطر می‌افتد. دوتایشان خواهرند و دلشان برای مادرشان تنگ است. مادری که داعشیان او را با برادر کوچکشان در آغوش به کوچه‌ی دیگری بردند، مادری که مدام حرف از قرص‌های مرگی می‌زد که گوشه و کنار خانه پنهان کرده بود اما موقع نیاز، آن‌ها را به دخترهایش نداد، مادری که نبودنش حالا بیش از قبل حس می‌شود. دیگری دختری است تنها که در زندان دوست و همراه آن‌ها شده. دختری که برخلاف آن دو دلش نمی‌خواهد دیگر مادرش را ببیند. مادری که هنگام هجوم سربازان سیاه‌پوش فقط به فکر نجات دادن جان خودش بوده نه دخترش. او در عوض دلتنگ پدرش است. پدری که شب‌ها برایش قصه می‌گفته و با هم آواز می‌خواندند. خاطرش پیش تمام آن شب‌های خوشِ قبل از تجاوز مانده. شب‌های روشن، شب‌های پاک، شب‌های قصه و آواز. دو خواهر از دردشان می‌گویند، از لحظه‌ی رخ دادن آن درهم‌آمیزی نامشروع و کثیف اما آن دیگری طفره می‌رود، کم می‌گوید و سربسته. کلا کم حرف است. به یک‌جا خیره می‌ماند. گریه نمی‌کند؛ حتی وقتی که پشت چادر در تنهایی‌اش استفراغ می‌کند، استفراغی حاصل از جان گرفتن نطفه‌ای کثیف در تنش. حفظ ظاهر می‌کند مقابل دوربین، مقابل بقیه،مقابل دنیا و از مردن حرف می‌زند، از به‌ دنیا نیامدن بچه‌ای بی‌پدر، بچه‌ای در میان این وضعیت و حتی مردن مادر و بچه را با هم بهتر می‌داند. یک‌بار در زندان و یک‌بار پس از آزادی دست به خودکشی زده اما هنوز مانده، نگذاشته‌اند که برود. خواهران سعی می‌کنند تا تنهایش نگذارند. نگرانند که مبادا باز هم فکرش را عملی کند.
خواهر کوچکتر همزمان با خواهر بزرگتر درگیر وضع حمل می‌شود، بی‌موقع. دو خواهر را به بیمارستان می‌رسانند. بچه‌ها سالم متولد می‌شوند. خواهر بزرگتر افسردگی شدید می‌گیرد و مدام به بچه‌اش خیره می‌ماند. شاید در ذهنش آن دقیقه‌ها را مرور می‌کند و شاید هم نمی‌داند با بچه‌ای که از خشم و نفرت حاصل شده، چه کند. خواهر کوچکتر حالش وخیم است. عفونت کرده و باید رحمش را خارج کنند اما امکانات ندارند. در آن طرف آن دختر دیگر، آن که کم حرف و کم اشک بود، رفته. بازگشته به آغوش گرم پدر و قصه‌های شیرین و آوازهای شاد. دفنش کرده‌اند در زمین روستایی نزدیک مرز سوریه و ترکیه. میان خوشه‌های گندم و علف‌های هرزِ زمینِ رها شده. در آخرین خودکشی، بالاخره موفق شده تا از دست دنیای سیاه و پر از رنج بگریزد. گریخته اما با جنازه‌ی طفلی همراه. نوزاد را نجات داده بودند اما تنها برای چند ساعت. همان شده بود که می‌خواست؛ مادر و فرزند با هم بمیرند بهتر است.
سه دختر بودند، روکن پانزده ساله، هیلین سیزده ساله و سولاف ده ساله. دوتای اول مادر شدند و آخری از بیماری‌ای که گمان می‌کرد از آن شب تاریک دچارش گشته، خلاص شد. در ذهنِ سولاف دست‌های زنان رخت می‌شستند، رخت رزم و بَزم داعشیان را، در تنِ سولاف بادهایی سرد می‌وزیدند،در دلِ سولاف صدای مردانه‌ای قصه می‌گفت از روزگارانی که دور بودند، خیلی دور و در زهدانِ سولاف کودکی قرآن می‌خواند برای طلب آمرزش پدر و پدران خشمگین و متجاوزش.
برای مستند A157.
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۸
فاطمه محمدبیگی

ماجرا، ماجرای بنیتا دخترک هشت ماهه ای نیست که در ماشین دزدیده شده تلف شد. ماجرا، ماجرای آتنا دخترک هفت ساله ای نیست که به او تجاوز شد و جنازه اش را در جایی پیدا کردند که شایسته اش نبود. ماجرا، ماجرای مادر و بچه هایی نیست که در خانه شکنجه می شدند. ماجرا، ماجرای مادری نیست که به خاطر تجاوز شوهرش به دخترشان او را می کشد. ماجرا، ماجرای دختری نیست که گریخته و وسط فلان بلوار با گلوله ی تفنگ شکاری ای که پدرش به سویش نشانه رفته، خونش بر کف خیابان می ریزد. ماجرا، ماجرای دختری نیست که عاشق پیشه اش او را بر روی پل با ضربات چاقو به قتل می رساند. ماجرا، ماجرای موتورسواری نیست که از سر کینه یا با داعیه ی شرع، اسید بر صورت دخترکان و زنان زیبای سرزمینش می پاشد. نسخه های مردانه شان هم هست. کمتر ازشان شنیده ایم اما ماجرا، این ها نیست. ماجرا ماییم. ما که بدل به چیزی غیر از انسان گشته ایم. مقصر کیست؟ جامعه؟ قانون؟ دیگران؟ خودمان؟ چه یا که؟
 
« ما اینک
 
دیگربار
 
به عصر حجر رسیده ایم
 
هر روز، هزار سال به عقب می رویم »

 
من کارشناس چنین مسائلی نیستم. نمی دانم چه باید کرد. نمی دانم کدام سازمان باید پا در میان بگذارد. نمی دانم کدام فرد باید حقی بر گردنش بنشیند و از ترس آن دستی بجنباند. نمی دانم خانواده ها چه کارها باید بکنند. تنها چیزی که می دانم این است: جامعه ای که از تعادل خارج شود، خود را به نابودی می کشاند. دیگر این که خودمان، خودمان هیچ کاری نمی کنیم. کداممان مقابل خودمان می ایستیم و بدی هایمان را بیرون می کشیم، وارسی اش کرده و برای رفعشان تلاش می کنیم؟ کداممان می پذیریم اگر کسی بهمان بگوید که فُلان رفتارت نادرست است، بَهمان عملت ناشایست؟ کداممان از تختِ بر حق بودنی که برش نشسته ایم، پایین می آییم، هم سطح می شویم با دیگران و حرفشان را می شنویم و تجدید نظر می کنیم؟ کداممان خودمان را هر روز و هر ساعت بازنگری می کنیم؟ غرق شده ایم در دنیای کوچک شخصی مان که قطعا کدخدایش هم خودمان هستیم. همه مان ناخواسته فرمانروای کوچکی در خویش داریم که دلمان می خواهد هر جا مجالش باشد، بر تخت بنشانیمش و حکومت کنیم. من همه چیز را می دانم. من درست ترین چیز را می دانم، من حقیقت را می گویم، من، خوبم، من خطایی نمی کنم، من بهتر از بقیه ام. دیکتاتورهای کوچکیم ما. حالا خیال کنین لشکری از چنین مردمانی کنار هم زندگی کنند. همین می شود. همین که این روزها داریم می شنویم و می بینیم. به جان هم می افتیم. انسانیت را از یاد می بریم و فراموش می کنیم که همه مان در یک چیز هم قَدیم؛ آدم بودن.
 
در آن سوی مسئله بحث تعادل مطرح است. متعادل نیستیم چه در عشق ورزیدن، چه در پاسداری، چه در اجرای شرع و … . رو در روی هم می ایستیم؛ هزاران بار. در خانه، در مدرسه، در دانشگاه، در مهمانی ها، در خیابان، در اتوبوس، در مترو، در کافه، در فروشگاه، در هر جای ممکن. هر کداممان نشانی به دست داریم به نام حق. حق کدام است؟ حق چیست؟ آن حق که تو می گویی درست است یا آن که من می گویم؟ وقتی ننشینیم، درنگ نکنیم، نشنویم، فرصت ندهیم و هم قد نشویم از کجا بفهمیم حق چیست؟ در بر حق بودن خود تردید کنید. نه آن که رهایش کنید، نه. بگذارید این حق خودش را عرضه کند، قابل بحث باشد، پرسش ها را پاسخ دهد و از نو تعریف شود. حقی که حقیقت باشد با این چیزها خدشه دار نمی شود. ما امکانِ تعامل را از هم گرفته ایم. برخی می گویند شما نمی دانید ما چه می کشیم، شما تجربه ی ما را نداشته اید، شما زخم ما را بر جسم و جان ندارید، یک طرفه حرف می زنید. این ها راست می گویند تا جایی که بخواهند ازش حرف بزنند. وگرنه آن ها هم یک طرفه حرف می زنند، بی این که ارائه اش کنند تا ما هم درش شریک شویم؛ کم یا زیاد. کمی از خودتان فاصله بگیرید. کنار دیگران بنشینید. دردشان را بشنوید. دیدگاهتان را به سمتشان بچرخانید تا برای کمی هم که شده درکشان کنید. مهم ترین کاری که در این جامعه ی خشمگینِ اندوهگین می توانید بکنید این است که هم نشین و هم صحبت خوبی باشید. مردم بیش از هر چیزی شنیدن را طلب می کنند. رفتارهایشان، صحبت هایشان جار می زند که ما را بشنوید. ماشینی را می دزدم، مرا بشنو فقیرم و ناچار. به دخترکی تجاوز می کنم، مرا بشنو نیازی در درونم دارم که آرامم نمی گذارد. زن و بچه هایم را شکنجه می کنم، مرا بشنو، بیمارم و احتیاج دارم که کمکم کنی. شوهرم را می کشم چون نیازی غیرمعمول داشته و دست به گناهی نابخشودنی زده، مرا بشنو به که می گفتم، که حرفم را می پذیرفت، که مرا و دخترم را نجات می داد، بگو تا نزدش بروم. دخترم را می کشم تا آبرویم نرود، مرا بشنو، بار عرف و اندیشه ی پوسیده ام بر وجودم سنگینی می کند، راه بهتر را نشانم بده. عشقم را می کشم چون نباید به غیر از من به کسی تعلق داشته باشد، مرا بشنو خودخواهم، چطور از خواستِ تملک رهایی یابم، چیزی بگو. اسید می پاشم از روی کینه یا فکری نادرست، ناآگاهم، جاهلم، چه باید بکنم، تو بگو.
 
اگر مشکلی داریم، دست دراز کنیم برای رفعش. بیانش کنیم. کسی به یاری ما نمی آید، باشد، خودمان قدمی برای خودمان برداریم و منتظر کسی نمانیم وگرنه تبدیل به یکی از همین آدم ها می شویم که در اخبار، جنایاتشان را می خوانیم. آن ها هم از ابتدا این چنین نبوده اند، این چنین شده اند. ما نویسنده ها، ما هنرمندان جزئیات این وقایع را می بینیم و اگر می گوییم مناسب یک داستان یا یک فیلم نامه هستند، به ما خرده نگیرید. ما می دانیم که این دردها اگر در قالبی هنری ثبت شوند، میان اخباری که هر روز دست به دست می گردند و ماه بعد فراموش می شوند، ماندگار می شوند. علاوه بر آن در این طریق است که می توان به عمق این دردها رفت. آن وقت است که می شناسیمشان و فهم می کنیم چیزی بیشتر از لایه ی سطحی وجود دارد که باید دیده شود و نباید از آن غافل شد.
 
پی نوشت:
 
پیشنهادی که در حد فهم خودم می توانم بکنم این است که جامعه شناس ها و روان شناس ها را به جامعه برگردانید و نقششان را پررنگ تر کنید. از طرف دیگر هم تعادل، گنج گمشده ی جامعه مان، را بهش بازگردانید تا با دیدن عکس یک مجری مشهور، این گونه شاد نشویم از رسوایی یک آدم ریاکار و متظاهر که نا به جا جای دیگران را گرفته، استفاده اش را کرده و حرف هایی زده که خودش هم به آن ها عمل نمی کند و … .
 
– شعر از منظومه ی بی نظیر «بلقیس » سروده ی نزار قبانی شاعر شهیر سوری است.

پی پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۱
فاطمه محمدبیگی

پرسه در حوالی من ساخته ی غزاله سلطانی فیلمی است زنانه که در سطح می ماند. از همان ابتدا فاصله ای بین مخاطب و شخصیت اصلی، سایه، وجود دارد که توقع می رود تا انتها رفع شود اما نمی شود. سایه تا حدودی تیپ است. ریزه کاری های غیرتکراری ای ندارد که ما را درگیر کند. زن جوان تنهایی در آستانه ی سی سالگی است که مستقل زندگی می کند و معاشرتش محدود می شود به دوستان اندکش. سایه با همکارانش، با دوستانش متفاوت است اما این تفاوت او هم تکراری است؛ ساده است و به اندازه ی دیگران به خودش نمی رسد، نمی تواند عاشق شود چون پیش تر دلباخته ی فردی بوده و حالا دیگر عشق برایش معنایی ندارد. در این میان وقت گذراندن با کودکان است که او را سر شوق می آورد. به خصوص که همسایه ی بالایی اش نوزادی دارد و حس مادرانگی او، نیازی را در سایه نیز، زنده کرده. در پی همین نیاز است که سایه در پی گرفتن حضانت یک کودک برمی آید اما قوانین دست و پایش را می بندد و او را به راهی فرعی می کشانند. حضور بچه کمابیش باعث تغییر زندگی سایه می شود اما باز هم در سطح می مانیم. همان ذوق اولیه در برخورد با چیزی نو یا کسب کردن یک خواسته؛ لمس کردن و به آغوش کشیدن نوزاد، خرید برایش، خواباندن، شیر دادن و غیره. در آن چه که ما می بینیم از کشاکش شخصیت و تنهایی عمیقش، مادرانگیو بعدتر گذشت از این مادرانگیِ خودخواسته خبری نیست. همه چیز ساده و مختصر پیش می رود. تنشی دیده نمی شود نه حتی در دیالوگ ها و برخوردهای کوتاه.
پرسه در حوالی من زنانه ای کوتاه است با دغدغه ای بسیار مهم که جایش در سینمای ما تا به امروز خالی بوده. اثری است قابل قبول اما باید به این هم توجه کرد که بخشی از مخاطبان این فیلم مردانند. برای آنان- و تاکید می کنم حتی برای خود زنان- چه دارد؛ تصویری تازه از زنانگی، ارائه ای متفاوت از حس تنهایی زنانه، حرف جدیدی از مادرانگی دختران مجرد ، تفسیر نوینی از معایب قوانین درباره ی این نوع از حضانت کودکان و ...؟
پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۶
فاطمه محمدبیگی

والدِراما ساخته ی عباس امینی روایتگر سفر تلخ و جانکاه نوجوانی آبادانی به تهران است. کهن الگوی سفر این بار در ماجرایی امروزی با دلیلی آزاردهنده پسر نوجوان را وامی دارد تا به تهران بگریزد؛ گریختن از سختی ای به سختی ای دیگر. والدراما هویتی ندارد. نامش برگرفته از اسم فوتبالیستی کلمبیایی است و ظاهرش نیز بازساخته ی او. موهایش را رنگ می کند، پیراهنی زرد با نام و شماره ی او به تن می کند و آرزوی فوتبالیست شدن دارد. هیچ چیزش مال خودش نیست جز لهجه ی آبادانی و رنجِ زندگی اش. در تهران کسی را ندارد و با سپری کردن روزها در مترو، پی دختری را می گیرد که مثل راهنمای آشنای این الگو به کمکش می آید. راه را نشانش می دهد و به او می آموزد که چطور باید پول دربیاورد. از یک جایی به بعد هم به ناچار نمی تواند والدراما را همراهی کند. او را تنها می گذارد تا با چیزهایی که آموخته، پیش برود. از این جاست که والدرامای بی هویت کم کم خودش را می سازد. چیزی از خودش در درونش شکل می دهد. چیزی که نه مربوط به فلان بازیکن است و نه یادگرفته از آن دختر و یا دیگر بزرگسالانی که با آن ها برخورد داشته. این نیاز، این حس از بی هویتی خود او که بارها و بارها در ماجرا به آن اشاره می شود، سرچشمه می گیرد. نطفه ی هویتش جایی کاشته می شود که زن معتاد صاحب خانه به او می گوید که نوزادش شناسنامه ای ندارد. درست مثل والدراما. او هم نه شناسنامه ای دارد، نه خانواده ای. نوزاد بدل به خودِ او می شود؛ والدرامای بعدیِ این جامعه. وقتی که مادر معتاد نوزاد  از تزریق زیاد می میرد و پدر خمارش نیز او را پیش فروش می کند، والدراما دست به کار می شود. ضدقهرمانی که قهرمان ماجرا می شود و نوزاد را می رهاند تا سرنوشت بهتری برایش رقم بخورد.  او نسخه ی دیگری از خودش را به دست کسانی می رساند که برایش کاری می کنند و قطعا در آینده هویتی بهش می بخشند. چیزی که از والدراما دریغ شده. با این کنش است که پسر نوجوان فیلم ما هویتی پیدا می کند. حالا که توشه اش از هویت و آگاهی و شناخت بیشتر پر شده، خسته و دلزده تصمیم می گیرد تا به زادگاهش بازگردد. بی هویت آمده و با هویتِ خویش ساخته می رود. به قطع که آرزویش هم تغییر کرده چون درانتها موهایی که مهم ترین مشخصه اش برای شباهت با آن بازیکن بوده را به کل تراشیده و پیراهن زرد مورد علاقه اش را پیچیده به نوزاد رها کرده. دیگر به خودش شبیه است و این را در پی سفرش به دست آورده. سفر به تهرانی که تمام وقت چهره ی کثیف و نازیبایش را به او نشان داد؛ فقر و فقیر.
ابتدای فیلم صاحب کار والدراما در مهمانی ای می گوید که شهر ما، آبادان، نفرین شده است و هیچ آینده ای درش ممکن نیست. در پایان نیز، همین را می توان تکرار کرد. فرقی ندارد آبادان باشد یا تهران، فقر همه جا نابود کننده است. همه را از پای درمی آورد، زن، مرد، مادر، پدر، کودک، بزرگسال. فقر انسان را ناچار می کند به انجام نبایدها، انجام ناشایست ها و حقیرترین ها. نداری، چهره ی آدمی را تغییر می دهد. والدراما سراسر تلخ است. زننده است. غم دارد. غمی سنگین که در اواسط فیلم، بیننده را به نهایت رنجش می رساند اما حقیقت است. در کارگردانی اش نیز سعی شده تا نزدیکی روایت به روایت مستند و اجتماعی حفظ شود؛ استفاده ی بسیار اندک از موسیقی فقط در دو سکانس، برداشت های بلند و برداشت با دوربین روی دست. والدراما از جهت نشان دادن صریحانه ی بخش پنهان جامعه که از مواجهه با آن یا بازگو کردنش طفره می رویم، ارزشمند است. این، زندگیِ تعداد زیادی از نوجوانان ماست؛ کدر، چرک و دشوار. باید دید، باید دید.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۴
فاطمه محمدبیگی


رگ خواب داستان میناست. مینایی که پس از یک طلاق، دوباره عشق را در زندگی اش پیدا می کند. او به مردی دل می بازد که در نظرش بهترین است اما این عاشقی ناغافل است. درست  که ذاتِ عشق ناغافل بودن را در خود دارد ولی مشکل محوری فیلم همین است که ما چرایی عاشقیت مینا را درک نمی کنیم؛ پذیرای این عاشقیت نیستیم چون دلایلی که مینا برای دلباختگی به آن ها اشاره می کند بسیار سطحی، کودکانه و خام اند؛ در صورتی که او زنی است میانسال و اخیرا تجربه ی طلاق را از سر گذرانده. قانع نمی شویم و سوال هایمان تا انتهای کار پیرامون مینا و چراییِ انتخابش باقی می ماند. مینا بی ثبات است. بی ثباتی قابل قبول نه، بی ثباتی بی منطق، بی پی ریزی در عمق شخصیتش. ناقص است و ناقص می ماند، پرداخته نمی شود. زنی است غرقه در احساس که گاهی به اوج ناتوانی می رسد و گاهی عصیان گرانه تصمیم به ترکِ این عشق می گیرد. زنی که زنانگی اش، کودکانگی اش، استقلالش، وابستگی اش، ضعف و قدرتش بی محابا و سطحی کنار هم قرار گرفته اند و مخاطب را برای همراهی با خودش قانع نمی کند.
کارگردانی خوب در صحنه هایی ماندگار و حتی شاید نمادین مثل رقص مینا، تنبک نوازی ای که به نقطه ی اوج شهوتی جسمانی می ماند و قِی کردنی که آخرین اثرات یک عشق را بیرون می ریزد تا به پایان برساند، اثر را به تجربه ای دلنشین بدل می کند اما این باعث نمی شود که بتوانیم از ضعف های آشکارش چشم پوشی کنیم. رگ خواب  بیش از هر چیز دیگری،  فیلم لیلاست. بازی خیره کننده و چهره ی حزن  انگیز او در عاشقی؛  شروعی گرم، شیرین و بی بدیل و بعد شکست، سرخوردگی، ضعف، سقوط، از دست دادن و تسلیم شکست شدن. 
پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت پلاتو منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۰
فاطمه محمدبیگی

فیلم ویلایی ­ها ساخته ی منیر قیدی به مبحثی درمقوله ی دفاع مقدس می پردازد که تا پیش از این کمتر دیده شده؛ زنان و نقش برجسته ی آنان در جنگ هشت ساله ی ایران و عراق. آن هم نه همه ی زنان بلکه زنانی خاص، زنان فرماندهان در شرایطی ویژه. موضوع به خودی خود چیزی است بزرگ و شگرف که به مجال بیشتری برای پرداخت نیاز دارد. فیلم سعی می کند با تکیه بر یک خط روایی اصلی، در جای جای خود با استفاده از روایت های فرعی از این زنان و ماجراهایشان سخن بگوید. به همین دلیل است که گاهی خط اصلی روایت بیش از حد کم رنگ شده و ماجراهای فرعی پررنگ تر می شوند. مخاطب با انبوه تصاویر، ایده ها و حتی موقعیت های نادیده ای روبروست که نمی داند پا به پای کدام برود و همین باعث خستگی و آزردگی اش می شود. فیلم به جای آن که در مسیر خود پیش برود، نشت می کند، پخش می شود، راه گم می کند و ضرباهنگش را از دست می دهد. در این میان برخی روایت های فرعی که قدرت تاثیرگذاری فراوانی بر خط اصلی ماجرا را دارند نیز هدر می روند.

ویلایی ها دیدنی است، سکانس های نابی دارد از جمله دو سکانس وضعیت قرمز و رگبار و سکانس جست و جو در غسال خانه، زنان پویاتر و ملموس تری را نسبت به تمام آثار این ژانر نشانمان می دهد، زنانی که دروغ می گویند، زنانی که می خواهند با مهاجرت کودکان خود را نجات دهند، زنانی که از شنیدن خبر شهادت شوهر دیگری خوشحال گشته  و زنانی که حتی به یکدیگر ظنین می شوند اما چیزهایی هم کم دارد. شخصیت پردازی هایی که در حد تیپ مانده اند- منهای عزیز که کمی پا از این مقوله فراتر گذاشته و شکل شخصیت به خود گرفته- و به تبع همین نقص فاصله ای که مخاطب بین خودش و شخصیت حس می کند و عدم همزادپنداری و بسط داده نشدن موقعیت و شرایط مکانی و کیفیت عشق این زنان. سوالی هم که در انتها پیش می آید این است که عزیز شخصیت اصلی ماست که دست آخر می تواند عروسش را راضی به ماندن کند یا عروس شخصیت اصلی ماست که پس از سپری کردن زمان در کنار دیگران تصمیم به ماندن می گیرد؟ شاید بیشتر این ها به خاطر همان دلیل است که ذکر شد؛ داشتن ایده ای بزرگ، جذاب و تقریبا بکر بدون زمان کافی برای پرداخت اما هر چه که باشد این اثر چیزی مثل یک قدم اولیه است برای پرداختن به چهره ی حقیقی زنان در جنگ، نقششان و رنجی که در آن هشت سال بر آن ها رفته.

پی نوشت: این مطلب پیش ترد ر سایت پلاتو منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۲
فاطمه محمدبیگی