چه بر سرم آمده؟
جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۲۰ ب.ظ
خیال کن مثل هر صبح، توی تخت خوابت غلت می زنی و به بدنت کش و قوس می دهی تا کرختی خواب از تنت برود اما وقتی سعی می کنی که دست هایت را بالای سرت بکشی، درد از شکم تا
سر شانه هایت بالا می آید. نه تنها دست هایت به بالای سرت نمی رسد بلکه آن ها
را می بینی که بی هیچ انگشتی، بلند، خمیده و قهوه ای شده اند. همین لحظه خواب
از چشمانت می پرد و سریع پتو را کنار می زنی. شکمت را می بینی که چند تکه و
برآمده شده؛ با پوستی چغر به رنگ طیف های کم رنگ و پررنگ قهوه ای. در انتهایش
چشمت به ردیف پاهای قهوه ایی می افتد که مثل شاخه های درختی خشکیده هوا را بی هدف
چنگ می زنند. وحشت زده تلاش می کنی تا از تخت بیرون بپری. دمر روی زمین می افتی.
گمان می کنی حالا اگر چشم هایت را باز کنی حتما از خواب بیدار می شوی اما زهی
خیال باطل. چشم که باز می کنی، تنت را می بینی که سوار بر همان پاهای نازک و
دراز شده و هر کدام تو را به طرفی می کشند. چند دقیقه ای وقت می برد تا بتوانی
همه شان را با هم در یک جهت تکان دهی. قدم برمی داری؛ البته نه آن قدم برداشتن
با صلابت بلکه قدم برداشتنی مضحک؛ طوری که انگار داری روی برف یخ زده سُر می خوری.
دور خودت می چرخی تا آن که آینه را پیدا می کنی. به زحمت بهش می رسی. خودت
را...خودت را که نه، سوسکی بزرگ به اندازه ی یک آدم بلند قد درشت هیکل می بینی.
پقی می زنی زیر خنده و دستی به دو شاخک سبز شده روی سرت می کشی و بعد گویی حقیقت
به ذهنت هجوم آورده باشد، به یاد می آوری که این سوسک، خود تویی و جاخورده از
آینه فاصله می گیری.
شاید در روزهای اول و دوم گمان کنی که این یک
کابوس است و بالاخره بیدار می شوی اما بعد از چند روز ناچاری که ماهیت جدیدت را
بپذیری. سپس باید به این فکر کنی که چرا این اتفاق برایت افتاده و یا حالا بعد از
این چه می شود؟ خانواده و دوستانت ممکن است از تو بترسند یا طردت بکنند یا حتی
بخواهند تو را بکشند. در عوض تو هم فرصت داری تا بیشتر از قبل به زندگی حشرات توجه
کنی و بدانی که مثل یکی از آن ها زندگی کردن چه مزه ای دارد. مثلا در هفته ی اول
یاد می گیری که چطور با یک حرکت از پشت به شکم بغلتی. در هفته ی دوم بلد می شوی
که خودت را به سقف برسانی و خودت را آن بالا نگه داری. در روزهای بعدش هم می فهمی
که چطور می شود از راه رفتن و ماندن روی دیوار و سقف و وارونه نگاه کردن به زندگی
لذت ببری بدون این که خون توی سرت جمع شود یا حالت تهوع پیدا کنی. می بینی؟ تغییر
همیشه هم بد نیست حداقل این یکی، مزیت های بیشتری نسبت به آن زندگی کارمندی و
یکنواخت دارد. فقط باید مراقب غریبه ها و دمپایی و جارو باشی، آخر هر چقدر هم که
بزرگ باشی، باز هم یک سوسکی.
این
همان بلایی است که سر گرگور سامسا، شخصیت اصلی مسخ می آید. یک تغییر کالبد از
انسان به حشره؛ آن هم سوسک، گونه ای تنزل یافته و کریه. حالا او باید با این
تغییر کلنجار برود بی آن که بداند آیا امیدی به تغییر دوباره هست یا نه. زندگی
حشره ای خیلی از واقعیت ها را برای او عوض می کند و چیزهایی است که تازه متوجه
ی مفهوم آن ها می شود. چیزهایی که شاید هیچ وقت دلش نمیخواست بداند... .
مسخ نوشته ی فرانتس کافکا که اولین بار در سال
1915 منتشر گشت، توسط مترجم های مختلف بارها وبارها به فارسی برگردانده شده.
کافکا به مارکس برود از دوستانش وصیت کرده بود که تمام کتاب های او را نخوانده
بسوزاند اما او از این کار سرپیچی کرد و باعث شهرت جهانی دوستش شد. فضای تاریک و
خاص کتاب های او و به خصوص دیدگاهش نسبت به زندگی انسان و روابطش بعدها به فضای
کافکایی شناخته شد که بسیاری از نویسندگان دیگر تحت تاثیر او از آن بهره گرفتند.
ناباکوف در کتاب "دربارهی مسخ" به
بررسی شباهت ها و تفاوت های این اثر با شنل(یا پالتو) گوگول و دکتر جکیل و مستر
هاید استیونسن میپردازد. او در باب شباهت پالتو و مسخ اشاره می کند که در پالتو
نوع خصوصیات انسانی چهره ی محوری با گرگور در داستان کافکا فرق می کند اما این
خصوصیت رقت انگیز بودن انسانی در هر دو وجود دارد. او ادامه می دهد که زیبایی
کابوس های کافکا و گوگول در این است که شخصیت های انسانی اصلی آن ها به همان
جهان خصوصی و خیالی شخصیت های غیرانسانی دور و برشان تعلق دارند اما شخصیت های
اصلی می کوشند تا خود را از این جهان بیرون بکشند، نقاب از چهره بردارند و بر
پالتو یا لاک خود غلبه کنند. در داستان گوگول و کافکا شخصیت پوچ اصلی به جهان پوچ
اطرافش تعلق دارد اما به نحوی رقت انگیز و تراژیک می کوشد از این جهان به درآید و
به جهان انسان ها برود.
پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ آن منتشر شده است.
۹۶/۰۵/۲۰