صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کافکا» ثبت شده است

خیال کن مثل هر صبح، توی تخت خوابت غلت می ­زنی و به بدنت کش­ و ­قوس می­ دهی تا کرختی خواب از تنت برود اما وقتی سعی می ­کنی  که دست­ هایت را بالای سرت بکشی، درد از شکم تا سر شانه­ هایت بالا می ­آید. نه تنها دست ­هایت به بالای سرت نمی ­رسد بلکه آن­ ها را می ­بینی که بی هیچ انگشتی، بلند، خمیده و قهوه ­ای شده­ اند. همین لحظه خواب از چشمانت می ­پرد و سریع پتو را کنار می ­زنی. شکمت را می ­بینی که چند تکه و برآمده شده؛ با پوستی چغر به رنگ طیف ­های کم ­رنگ و پررنگ قهوه­ ای. در انتهایش چشمت به ردیف پاهای قهوه­ ایی می ­افتد که مثل شاخه­ های درختی خشکیده هوا را بی ­هدف چنگ می­ زنند. وحشت زده تلاش می­ کنی تا از تخت بیرون بپری. دمر روی زمین می ­افتی. گمان می ­کنی حالا اگر چشم­ هایت را باز کنی حتما از خواب بیدار می شوی اما زهی خیال باطل. چشم که باز می ­کنی، تنت را می ­بینی که سوار بر همان پاهای نازک و دراز شده و هر کدام تو را به طرفی می ­کشند. چند دقیقه ­ای وقت می­ برد تا بتوانی همه ­شان را با هم در یک جهت تکان دهی. قدم برمی ­داری؛ البته نه آن قدم برداشتن با صلابت بلکه قدم برداشتنی مضحک؛ طوری که انگار داری روی برف یخ ­زده سُر می­ خوری. دور خودت می­ چرخی تا آن که آینه­ را پیدا می ­کنی. به زحمت بهش می­ رسی. خودت را...خودت را که نه، سوسکی بزرگ به اندازه­ ی یک آدم بلند قد درشت هیکل می ­بینی. پقی می­ زنی زیر خنده و دستی به دو شاخک سبز شده روی سرت می ­کشی و بعد گویی حقیقت به ذهنت هجوم آورده باشد، به یاد می ­آوری که این سوسک، خود تویی و جاخورده از آینه فاصله می ­گیری.

شاید در روزهای اول و دوم گمان کنی که این یک کابوس است و بالاخره بیدار می ­شوی اما بعد از چند روز ناچاری که ماهیت جدیدت را بپذیری. سپس باید به این فکر کنی که چرا این اتفاق برایت افتاده و یا حالا بعد از این چه می ­شود؟ خانواده و دوستانت ممکن است از تو بترسند یا طردت بکنند یا حتی بخواهند تو را بکشند. در عوض تو هم فرصت داری تا بیشتر از قبل به زندگی حشرات توجه کنی و بدانی که مثل یکی از آن­ ها زندگی کردن چه مزه ای دارد. مثلا در هفته ­ی اول یاد می­ گیری که چطور با یک حرکت از پشت به شکم بغلتی. در هفته ­ی دوم بلد می ­شوی که خودت را به سقف برسانی و خودت را آن بالا نگه داری. در روزهای بعدش هم می فهمی که چطور می ­شود از راه رفتن و ماندن روی دیوار و سقف و وارونه نگاه کردن به زندگی لذت ببری بدون این که خون توی سرت جمع شود یا حالت تهوع پیدا کنی. می ­بینی؟ تغییر همیشه هم بد نیست حداقل این یکی، مزیت­ های بیشتری نسبت به آن زندگی کارمندی و یکنواخت دارد. فقط باید مراقب غریبه­ ها و دمپایی و جارو باشی، آخر هر چقدر هم که بزرگ باشی، باز هم یک سوسکی.
 این همان بلایی است که سر گرگور سامسا، شخصیت اصلی مسخ می ­آید. یک تغییر کالبد از انسان به حشره؛ آن هم سوسک، گونه ­ای تنزل یافته و کریه. حالا او باید با این تغییر کلنجار برود بی آن که بداند آیا امیدی به تغییر دوباره هست یا نه. زندگی حشره ­ای خیلی از واقعیت ­ها را برای او عوض می ­کند و چیزهایی است که تازه متوجه­ ی مفهوم آن­ ها می شود. چیزهایی که شاید هیچ وقت دلش نمی­خواست بداند... .
مسخ نوشته ­ی فرانتس کافکا که اولین بار در سال 1915 منتشر گشت، توسط مترجم­ های مختلف بارها وبارها به فارسی برگردانده شده. کافکا به مارکس برود از دوستانش وصیت کرده بود که تمام کتاب ­های او را نخوانده بسوزاند اما او از این کار سرپیچی کرد و باعث شهرت جهانی دوستش شد. فضای تاریک و خاص کتاب ­های او و به خصوص دیدگاهش نسبت به زندگی انسان و روابطش بعدها به فضای کافکایی شناخته شد که بسیاری از نویسندگان دیگر تحت تاثیر او از آن بهره گرفتند.
ناباکوف در کتاب "درباره­ی مسخ" به بررسی شباهت­ ها و تفاوت ­های این اثر با شنل(یا پالتو) گوگول و دکتر جکیل و مستر هاید استیونسن می­پردازد. او در باب شباهت پالتو و مسخ اشاره می­ کند که در پالتو نوع خصوصیات انسانی چهره­ ی محوری با گرگور در داستان کافکا فرق می ­کند اما این خصوصیت رقت انگیز بودن انسانی در هر دو وجود دارد. او ادامه می­ دهد که زیبایی کابوس های کافکا و گوگول در این است که شخصیت­ های انسانی اصلی آن­ ها به همان جهان خصوصی و خیالی شخصیت­ های غیرانسانی دور و برشان تعلق دارند اما شخصیت­ های اصلی می­ کوشند تا خود را از این جهان بیرون بکشند، نقاب از چهره بردارند و بر پالتو یا لاک خود غلبه کنند. در داستان گوگول و کافکا شخصیت پوچ اصلی به جهان پوچ اطرافش تعلق دارد اما به نحوی رقت انگیز و تراژیک می ­کوشد از این جهان به درآید و به جهان انسان­ ها برود.

پی نوشت: این مطلب پیش تر برای کتاب صوتی نوار نگاشته و در وبلاگ آن منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۰
فاطمه محمدبیگی