صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است



قد کوتاه: حقیقتش دلم براش تنگ شده.

قد بلند: هووم. منم.

قد کوتاه: حتما باید من بگم تا تو هم بگی؟ بد عادت شدیا!

قد بلند: خودت بد عادتم کردی.

قد کوتاه: دوباره نرو اولش، نرو.

قد بلند: دیگه اول و آخرش مهم نیست توی سن ما‌. مهم این دلتنگیه.

(سکوتی طولانی)

قد کوتاه: یعنی اگه نمی‌گفتم چی می‌شد؟

قد بلند: به من می‌گیا. اندازه‌ی سالای زندگی نکرده‌ات هم اینو بپرسی، جواب ش تغییری نمی‌کنه. گفتنش بهتر بود.

قد کوتاه: این اطمینانت از کجا میاد آخه؟

قد بلند: از اون لحظه‌ی قشنگی که دیدم چجوری تن به آب زد.

قد کوتاه: و رفت و دیگه برنگشت؟

قد بلند: و رفت و دیگه برنگشت.

قد کوتاه: مجنونی. به تو باشه همه‌ی رفتنا قشنگن.

قد بلند: به من اگه بود که نمی‌رفت. تو گفتی و شنید و رفت.

قد کوتاه: بیا باز رسیدیم به اولش. نگفتم نرو اولش؟

(مکثی کوتاه)

قد بلند: اگه نمی‌گفتی، نمی‌فهمیدیم چقدر زیباتر از اونیه که می‌دیدیم.

قد کوتاه: شاعر شدی؟

قد بلند:(با خنده) نه دلتنگم.

قد کوتاه:(با خنده) مشخصه.

(سکوتی کوتاه) 

قد کوتاه: بریم ببینیمش؟

قد بلند: اگه این‌بار بپرسه شما دوتا خسته نشدین، جوابشو چی بدیم؟

قد کوتاه: تو خسته نشدی از نبودن؟

قد بلند: اون دیگه برنمی‌گرده روی خاک. شک نکن.

قد کوتاه: شک ندارم اما اگه نمی‌رفت، لازمم نبود که برگرده.

قد بلند: اون‌وقت جلوی چشمت عاشق می‌شد، آدم می‌شد. طاقت داشتی؟

قد کوتاه: آره اگه بهش نمی‌گفتم، نمی‌فهمیدم که کیه و چیه. دیگه برام فرقی نداشت عاشق بشه یا نشه. می‌شد یه عشق به زبون نیومده‌ی دوران جوونی.

قد بلند: طاقت نمیاوردی من می‌شناسمت. دروغ به خوردِ من نده. بگیر بلیت رو بریم که حوصله‌ی بدخلقیای موقع دلتنگی‌اتو ندارم.

قد کوتاه: فردا صبح؟

قد بلند: فردا صبح، رو به دریا.

(خنده‌ی هر دو) 


پ.ن: عکس رو آبان ماه برداشته بودم ازشون توی باغ فردوس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۶ ، ۰۹:۳۶
فاطمه محمدبیگی

این‌جایم، پشت میزم اما نیستم. نشسته‌ام اما برخاسته‌ام در پی قدم زدن در جنوب گرم. وقتش الان است. اکنون که در درونم چیزی به تو چنگ می‌‌زند و دست مرا می‌گیرد و می‌برد به بازار قدیم قشم، به ساحل خلیج فارس، به تن سپردن به آب و آن لحظه‌ی ناب و خنک تماس تن گر گرفته زیر آفتاب با آبی زلال. درونم چیزی به تو چنگ می‌زند و دست مرا گرفته و می‌برد به کوچه‌وپس‌کوچه‌های لافت که آهسته، بی اندیشه‌ی زمان، قدم بردارم و سر بالا بگیرم برای تماشای بازی پیدایی و ناپیدایی بادگیرها، نخل‌ها، تک مناره‌ی مسجد و آبی خلیج ته هر کوچه. بعد بنشینم بر بلندی‌ای و لنج‌ها را نظاره کنم که از میان بادگیرها سرک می‌کشند و پیش می‌آیند تا در بر بندر لنگر بیاندازند و آرام بگیرند برای معاشقه‌ای کوتاه تا هنگام سفر دیگر.
کاش همان بچگی، پنهان می‌کردم خودم را در یکی از آن همه چاه. می‌آمدی و پیدایم می‌کردی. می‌دانمت. دست‌هایت گرم و چشم‌هایت تیره و پوستت سوخته در آفتاب. سایه‌ی بلندایت، قد می‌کشید در چاه و بیرونم می‌آورد. آن‌وقت تو همان نخلی می‌شدی که من بتوانم ساعت‌ها بهش خیره بمانم، دست بکشم بر تن سخت و محکمت و به تلاشم برای حلقه کردن دست‌هایم دور تو ادامه دهم تا در آغوشم جای بگیری و من همان درخت نارنجی می‌شدم که روزها سایه‌ام را آرزو کنی و شب‌ها عطرم را نفس بکشی. بی‌خواب بی‌خواب. بی‌تاب بی‌تاب. در درونم چیزی به تو چنگ می‌زند و … .
بعد از تحریر نوشت:
پراکنده نوشتی از فروردین که جایی دیگر، پای عکسی از خانه ی زینت الملوک، بعد از سفری دلنشین به شیراز نگاشته شد. این عکس هم تزئینی است از لافتِ زیبا.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۷
فاطمه محمدبیگی

نوزده ساله بود که زمین خورد. آن هم چه زمین‌خوردنی. وسط شهر شلوغ با صورت افتاد روی آسفالت پر از چاله و کشیده شد بر تن خیابان. برای مدتی حتی نتوانست بلند شود. درمانده مثل کودکی گمشده و تنها برجای مانده بود و حس می‌کرد درد او باید درد همه باشد اما این بین صدای افتادنش را تنها عده ی اندکی شنیده بودند و همان‌ها دست پیش برده بودند برای بلند کردنش. از طرفی دلگیر بود که چرا هیچ‌کس غم او را نمی فهمد و از طرفی خوشحال بود که می‌تواند گریه‌هایش را بین همهمه‌ی غصه و شادی این جمعیت پنهان کند. کسی که هلش داده بود را دیگر پیدا نکرد تا بخواهد کم کم با گرفتن یک عذرخواهی دل خوش کند که او هم آدم بوده و اشتباه کرده و این را می‌داند.
نوزده ساله بود که با چهره‌ی سخت دنیا روبرو شد. فهمید که احساسات تمام زندگی را تشکیل نمی‌دهند، که آدم‌ها همه انسان نیستند و گاهی نباید خودت باشی چون ضرر می‌کنی. همه‌ی این‌ها و چیزهایی بیشتر و جزئیاتی سهمگین‌تر را فقط در دقایقی چند فهمید. آن‌جا که دنیا یک‌باره بر سرش آوار شد و هیچ ازش باقی نگذاشت. ناشیانه زمین خورده بود یا ماهرانه زمینش زده بودند و حال باید تمرین برخواستن می‌کرد. تمرینی سخت و جان‌فرسا برای دختری نوزده ساله که خلوص خود را پشت سر جا گذاشته بود. گریست. آن‌قدر گریست تا بتواند تصویر جدید و حقیقی مقابلش را به‌وضوح ببیند، سپس دست بالا آورد و گرفت دست‌هایی را که یاری‌اش می‌کردند. هنوز در آغوش‌هایی، بی‌منت برای او جایی مانده بود. هنوز پیدا می‌شدند تن‌هایی که بتواند پشت بهشان گرم کند… او اما فاصله گرفت. می‌خواست با فاصله‌ای به‌اندازه‌ی خودش در کنار دوست‌هایش بایستد. این‌جوری به گمانش می‌توانست بنایی محکم‌تر از قبل بسازد. یک دستش را به دست آن‌ها گرفت و دست دیگرش را به دیواری که از تجربه‌ی پیشین ساخته بود. دیواری پر از میخ. چه می‌خواست و چه نمی‌خواست این دیوار بخشی از خانه‌اش می‌شد. پس تصمیم گرفت که میخ‌ها را بکشد و سوراخ‌ها را بتونه کند و رنگی تازه به آن بزند. ماهیتش را انکار نکرد، بازش ساخت تا در بیست سالگی جور دیگری خودش را ادامه دهد… .
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۲
فاطمه محمدبیگی

پیام هایش را خواندم. لب هایم لرزید و در پیِ آن بود که رخ داد. گوشی از دستم افتاد. پوست تنم کشیده شد. سرم سنگین گشت. چشم هایم انگار که دست انداخته باشند بر پلک بالا و پایینشان و حدقه بگشایند، گشوده تر می شدند. پوزه می کشیدم. نفس هایم سبک نبودند دیگر. نیمی از هوای اتاق را در ریه هایم که حجیم تر می شدند، می کشیدم. فضای اتاق تنگ می شد و من از اندازه اش بیرون می زدم اگر این مسخ در ابعادی عظیم تر ادامه می یافت که بخت یارم بود و نیافت. غلتی زدم و تنِ کشیده ی پُرم را بر زمین ایستاندم. سُم کوفتم. یک به یک و آهسته تا خواب خانواده را نیاشوبم. خودم را به کنار پنجره رساندم. ماهتابِ کم رنگی که خود را از شیشه ی مشجر می گذارند و در اتاق می ریخت، تنم را روشن تر نشان می داد. به سختی چفت پنجره را گشودم. هوای شهر داخل آمد و بر اشیا گذشت. نفس کشیدم، عمیق. نمی توانستم زیاد جا به جا شوم، بچرخم یا به راحتی در این چهاردیواری بسته بگردم. به نظر، ماندن پیشِ پنجره بهترین انتخاب بود. در میانه ی تیر، در ساعت های پایانی رام روز و در لحظه ی آغازین باد روز، تیشتر بودم به هیئت اسب سپید زرین گوشی ایستاده میانِ اتاقم، در نقطه ای از تهران. چیزی در دلم راه یافته بود. چیزی زنده و گرم که تکان می خورد در دل بزرگِ اسبی چون من. وادارم داشت به گریستن. گریستم و هر قطره ی اشکم، بارانی شد که شست چهره ی شبانه ی شهر را. گریستم و خواب شما را با صدای بارش آمیختم که خود بی خواب بودم. قربانی می خواستم. نه قربانی ای خونین، نه؛ دلش را، روحش را، چشم هایش را، دست هایش را، سینه اش را و قلبی که در پسِ آن می تپید. قربانی می خواستم او را تا دست پیش آورد، پوستم را بشکافد و دست در سینه ام فرو برد. بیرون بکشد دلم را و بر کف بگیرد تا من دوباره به کالبد انسانی ام بازگردم و بر تنِ او ببارم. خیسش کنم. سیرابش کنم تا دیگر خویش بر خویشتن نگرید.
دیشب من میانِ شما آدمیان، ایزدی بودم که در گرماگرم تابستان، باران بخشیدم شما را و خنگ گرداندم وجودتان را. دیشب، من تنها ایزدِ تهران بودم در میان اَپوشانی که پنهان کرده اند چهره ی خویشتن را در پشت چهره های زیبنده شان. قربانی ای باید تا توان نبرد بازیابم. قربانی ای که او باشد… . پشت شیشه زیر تابش کم جان روشنایی خانه های دیگر و ماهتاب، زانوان خم کرده و نشستم. اسبِ سپیدِ زرین گوشی که تیشتر نامش بود، من بودم. با دلی لرزان به انتظار نشستم و به یاد آوردم که ایزدان هم در برابر عشق، زانو زده و فرومی نشینند.
پانویس:
اوُسانه: افسانه
تیشتر: ایزد باران که در دهه ی سوم تیر ماه به شکل اسبی در می آید.
رام روز: نام بیست و یکم هر ماه در تقویم زرتشتی
باد روز: نامِ روز بیست و دوم هر ماه در تقویم زرتشتی
اَپوش: دیو خشکسالی

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۶
فاطمه محمدبیگی