صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رقص» ثبت شده است



من فکر می‌کنم
که هنوزاهنوز هم
آن‌قدر فرصت داریم
که عشق‌هامان را
زندگی‌هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می‌دانم
خوب
(خسرو گلسرخی)
سال پیش رو را برایتان مثل همین شعر و همین فیلم می‌خواهم. حالا که زمانه دارد بهمان سخت می‌گیرد، خودمان دست خودمان را بگیریم و مهر را تقسیم کنیم و خوشی را هر چند کوچک و ترانه را، آواز را، موسیقی را، رقص را، رقص را، رقص را... بخوانیم و برقصیم و فراموش نکنیم که درد هست، رنج هست، سختی هست ولی می‌شود کمی عاشقانه‌سرخوشانه گرم شد، آسوده شد، جاری شد و بعد باز هم ادامه داد به همه چیز.
مبارکتان باشد روزهای نویی که از راه می‌رسند. بسازیدشان.
پ.ن: فیلم برشی است از تیزر مستند «واکَس چه» ساخته‌ی کامران حیدری درباره‌ی ابراهیم منصفی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۳۳
فاطمه محمدبیگی

پیش خودم فکر می‌کنم تا امسال تمام بعد از غروب‌های زمستونی‌ای که توی تهران گذروندم، جادوی ساده‌ی زندگی رو نداشتن؛ خالی بودن انگار. چند شب پیش فهمیدم اگه روی یکی از نیمکتای پایین پارک ساعی بشینم، پسری از اون بالا توی ولیعصر آهنگ افسانه‌ی هزارونهصد رو با ترومپت می‌زنه و صدای نت‌هاش رو می‌ریزه روی شبِ خلوت پارک. امشب فهمیدم اگه کافه‌ی باب میلمون رو پیدا نکنیم و هی دور بزنیم، هی دور بزنیم و هی دور بزنیم و راه رفته رو برگردیم، صدای ساکسیفونی رو می‌شنویم که تازه است. پله‌ها رو که بریم بالا، می‌بینیم  سه‌تا پسر جوون دارن یه آهنگ بی‌نظیر می‌زنن. خیس بارون زیر قطره‌هایی که تند تند می‌ریزن روی دست یخ‌زده و عینکم، رقصم می‌گیره. رقصم می‌گیره کنار میدون ولیعصر تهران و دیگه حس نمی‌کنم این شهر، شهرم نیست؛ حس نمی‌کنم مردم شهرم خشن و دلگیر و خسته‌ن. بچه‌های تهران دست دراز می‌کنن برای شهرشون، شهرشون دست دراز می‌کنه برای اونا. وگرنه کدوم آدمیه که بخواد راحت ول کنه بره، وگرنه کدوم شهریه که بخواد پاهایی که روش قدم می‌زدن برن و برنگردن. چقدر به هم محتاجیم؛ یه آدم به شهرش، یه شهر به آدماش.


پ.ن: حیف که نمی شد ویدئوی جز(جاز)نوازی شون رو این جا بذارم ولی مثلا می تونین بعد از خوندنش به آهنگ «شهر من» فریدون فرخزاد گوش بدین.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۲۳
فاطمه محمدبیگی


گربه ی سیاه، گربه ی سفید امیر کاستاریکا از آن دست فیلم هایی است که نمی توان آن را در ژانر موزیکال جا داد اما اگر رقص و موسیقی را ازش بگیریم، ناقص و تهی می شود. موسیقی و رقص آن چنان با ماجرای فیلم ترکیب شده که بدون آن این قصه گویی ممکن نیست. ضرباهنگ شکل گیری کنش ها و پیش روی ماجراها به این دو عنصر متکی است. بخشی از هویت شخصیت هاست. زارِ و پدربزرگش هر دو سازی می نوازند. ایدا شیفته ی رقصیدن با آهنگ هاست. دادان خشم و شادی اش را با موسیقی می تواند بروز دهد. موسیقی است که به فیلم حیات می بخشد. موسیقی است که پدربزرگ را بازمی گرداند، وقایع مهم را رقم می زند، معامله ی مرگ را همراهی می کند، مخفی گاه است، می رهاند، ممکن می سازد. در جای جای نماها حضور سازها و موسیقی و رقص کاملا مشهود است.


(معرفی شخصیت گِرگا)

(اولین لحظه ای که زارِ به دیدار ایدا می رود)

(معرفی خانه و بارِ ایدا و سوجکا)

(معرفی ایدا)

(رفتن پیش پدربزرگ بیمار در بیمارستان)


(پدربزرگ جانی تازه می گیرد)


(بازگرداندن پدربزرگ به خانه)




(لحظه ی معاشقه ی زارِ و ایدا همراه با آهنگی که ایدا زمزمه می کند)

(دادان در اوج رقص و مستی برای ماتکو زمانی مشخص می کند تا طلبش را بپردازد)


(پیش از گفت و گوی دادان و سوجکا سر معامله ی ازدواج ایدا)

(شادی بیش از حد دادان در عروسی)


(پدربزرگ پول هایش را پنهان می کند)

(معامله ی مرگ بعد از نواختن آهنگی با آکاردئون رخ می دهد)


گربه ی سیاه، گربه ی سفید یک کولی است که به رسم کولیانِ در سفر-گوسان ها- طنازانه قصه می گوید؛ همراه با ساز و آواز و رقص. قصه ای ساده با شخصیت های بسیار و متفاوت، ماجراهایی تو در تو پر از تصادف و بازی تقدیر با بن مایه های مرگ، عشق، سرنوشت و پایانی خوش با سفر و ترک دیار. فیلم با موسیقی اغاز می شود و ورود یک ماشین جدید آغاز می شود، در جشنی شلوغ به اوج می رسد و با موسیقی و فرار زارِ و ایدا به پایان می رسد.


(از نماهای آغازین فیلم)

(شروع عروسی)



(گریز عروس با همکاری زارِ و ایدا و رقص مهمانان)





(برگشت عروس بر دست دامادی که سرنوشت آن ها را به هم می رساند)


(عملی شدن تصمیم زارِ برای فرار همراه ایدا)

(پدربزرگ به زارِ یادآوری می کند که آکاردئون را فراموش کرده)

(زارِ و ایدا پول هایی که پدربزرگ برایشان جاساز کرده بیرون می کشند و سفرشان را شروع می کنند)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۲
فاطمه محمدبیگی

اواسط اردیبهشت رفته بودیم امامزاده طاهر سر قبر علیزاده و گلشیری و دیگران. یادم نیست در ردیف کدامشان بودیم که ناغافل رگبار زد. دویدیم تا ورودی مقبره. کفش ها را کندیم و چادر به سر کرده، پناه بردیم به داخل. بعد از زیارت و نماز، هر چند دقیقه یک بار، به امید کمتر شدن باران و نه حتی بند آمدنش، به بیرون سرک می کشیدیم. می آمدیم تا لبه ی سکو و دستمان را دراز می کردیم. میزان بارش را می سنجیدیم و با گفتن “نه. هنوز خیلی شدیده.” عقب می رفتیم. باد می زد زیر چادرهایمان و ما دو دستی در هوا می قاپیدیمش و دوباره می نشاندیمش روی تنمان. دو، سه مردی که آن اطراف حضور داشتند، ایستاده بودند به تماشای ما. نمی دانم سر ذوق بودنمان یا حتی کلافگی مان از مدام دست بردن زیر باران و دست پس کشیدن برایشان جذاب بود یا این بازی باد و چادرها. شاید هم به خاطر خلوتی امامزاده بود که کاری برایشان نمانده بود جز همین تماشا که مشغول انجام دادنش بودند. دست آخر پس از چندین بار جلو رفتن و عقب برگشتن، چادرها را درآوردیم و و کوله ها را به دوش انداختیم. داشت دیرمان می شد و این باران بهاری، قواعد را بهم ریخته و طولانی تر شده بود. دوان دوان خودمان را به در محوطه ی امامزاده رساندیم. چمن های خیس تپه های دور اتوبان را گذراندیم و آن سمت خیابان که در مسیر مترو بود، ایستادیم. کمی معطل شدیم تا تاکسی ای خالی بیاید و رغبت کند که دو دانشجوی زیر باران مانده را با خود ببرد. سوار که شدیم، راننده چپ چپ براندازمان کرد؛ یعنی کلی لطف کرده ام که سوارتان می کنم و می گذارم که خیسی لباس هایتان را روکش های صندلی به خود بگیرند. نگاه راننده باعث شد که در مترو، چیزی بخریم و پیش از نشستن مشمایش را زیرمان بیاندازیم. با تنی نم دار از پشت شیشه های طبقه ی دوم، خیره شدیم به باران که هنوز ادامه داشت. تمام طول مسیر را خندیدم به آن بازی بی اراده ای که با چند قدم به پیش و چند قدم به پس و به باد سپردن چادرهایمان راه انداخته بودیم. اسمش را گذاشتیم ” رقص با چادر زیر باد و باران در امامزاده” عنوانی که بیشتر برازنده ی یک فیلم سینمایی عاشقانه بود.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۹
فاطمه محمدبیگی