صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رضابراهنی» ثبت شده است


پیش‌ترها وقتی دچار سرگشتگی و آشفتگی روحی بودم، پناه می‌بردم به سهراب(سپهری). حال کمی به او پناه برده‌ام و مقداری به ترانه‌ها و صدای منصفی و بیشتر به براهنی‌ام که عجیب ذهنم را در دست می‌گیرد و آنِ خودش می‌کند. آنِ من است. اگر او خودش را فراموش کند، من از یاد نمی‌برم که چقدر بهش مدیونم. مرا می‌کشد میان واژه‌هایش و ضربه می‌زند، پیاپی.
برای این روزها که سکوت را به سخن گفتن ترجیح می‌دهم، براهنی مرهم و محرم است. قبل‌تر برون‌ریزی می‌طلبیدم و آن‌که می‌خواندم، سکوت و خلوت را توصیه می‌کرد. حالا درون‌ریزی و ته‌نشینی را  می‌طلبم و آن‌که می‌خوانم، فریاد کشیدن را توصیه می‌کند. تضاد دلچسبی است تقابل نیاز من و دید آن‌ها و جابه‌جایی‌ یا تلفیقشان با هم هروقت که لازم بشود. 
بعضی چیزها را نمی‌شود به کلام آورد. بعضی چیزها با شکل گرفتن در کلمه‌ها و جاری شدن در حروف از ریخت می‌افتند. نه تنها کامل، آن‌طور که باید، بیان نمی‌شوند، بلکه دیگران هم با آن چیز ناقصی که برایشان گفته شده، حس می‌کنند در درک کردنت پیش آمده‌اند و می‌دانند چه شده. خیر. چنین نیست. گاهی و گاهی، سکوت تنها راه چاره است که باید آن را برگزید و به آن احترام گذاشت. درست است که نوشتن به خودی خود، نوعی شکستن سکوت است اما برای من که سخن جایگاهی خاص و سکوت اررشی ویژه دارد، انتخاب هر کدامشان در برهه‌هایی از زندگی، چگونگی زیستن در آن مرحله است. 
این روزها بیشتر جای قدم زدن، شهر را سوار دوچرخه‌ام رکاب می‌زنم و به نقش نظاره‌گر بودنم ادامه می‌دهم. از تاثیر انکارناپذیر و بی‌نهایت عمیق تجربیات کودکی بر روان هر فرد  و ساختن شخصیت و هویتش براساس آن آگاه‌تر می‌شوم و در سکوتی خودخواسته داستان‌های شهر و خانه‌های قدیمی و مردمانش را در کیسه‌ام می‌ریزم کنار تخیل تا ترکیب شوند و بعد دانه دانه بکارمشان. می‌دانم کمی دیگر می‌غلتم روی خواندن آن‌هایی که ذهنم دوستشان دارد و همیشه حالش را جا آورده و می‌آورند؛ براتیگان، گیمن، اشتام، بیضایی، ابوتراب و ... . هیچی از این خوب‌تر نیست که آدم بداند یک‌وقت‌هایی چه بخواند، چه ببیند، چه بشنود، چه بکند و چه‌های دیگر تا حالِ خودش را سیراب کند. سکوت، ذهنم را تشنه‌تر برای خواندن و حریص‌تر برای پروراندن می‌کند؛ بهتر. همین‌ها را نیاز دارم تا یک به یک داستان‌ها و ماجراهای شخصیت‌هایم را به سرانجام برسانم. به قولی« همین‌جا خوب است، همین کنج بی‌پیدایی.»
جایی در تئاتر مکبثِ رضا ثروتی، لیدی مکبث دست می‌کشد به شیشه‌ی جنین. دست می‌کشد و دست می‌کشد و دست می‌کشد و رد خون از سر انگشتانش پاک نمی‌شود. لیدی ناله می‌کند و صدای سایش دست‌ها بر شیشه به جیغ‌هایی مداوم بدل می‌شوند. صدای درون ذهنش، صدای روح مجنونش آن شکلی است. همان.

« در روز و روزگاری،
که مردم قلمروی وحشت
همچون کبوتران مهاجر بودند
و خانه‌ی خودم
تبعیدگاه قلب خودم بود
من خویش را
بر روی صفحه‌ها متلاشی کردم »

(رضا براهنی)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۳۳
فاطمه محمدبیگی


خاورمیانه را دوست دارم. خاورمیانه را بی نهایت دوست دارم. صورت زخمی اش را. چشمان به خون افتاده اش را. دل دریده شده اش را. سینه ی تکه پاره اش را. دستان پینه بسته اش را. پاهای تاول زده اش را. من این پیکر زیبای خونین را عاشقم. خاورمیانه اگر نبود، جهان چیزی کم داشت؛ چیزی بزرگ، حفره ای وسیع. خاورمیانه پُر است؛ از تمدن، تاریخ، نبرد، تعصب، دلاوری، پهلوانان، سرداران، سقوط، قصه، داستان، راز، مردمان، زبان و و و زیبایی های پنهان. پُرترینِ جهان است این خسته ی دل مُرده.
خاورمیانه اگر نبود، دهان را، کتاب ها را و اکنون خبرها را چه پُر می کرد؟ خاورمیانه اگر نبود، احساسات روانه ی کجا می شدند؟ خاورمیانه اگر نبود، مردمان چه چیز را به تماشا می نشستند؟ خاورمیانه اگر نبود، چه ها را انکار می کردند؟
خاورمیانه مردی است، زنی است با هزار پاره ی فروریخته، مدفون و متروک که هر روز خودش را سر پا نگه می دارد. هر روز، به مرمت خویش می نشیند. هر روز، فرزندانش را می بوسد. هر روز، دستمالی بر تن می کشد تا خون ها را پاک کند. خاورمیانه مردی است، زنی است زاده شده از دل خون که هنوزاهنوز در خون غلت می زند. سر بلند می کند، می افتد، غلت می زند، سر بلند می کند، می ایستد، می افتد، غلت می زند، سر بلند می کند، دست بالا می برد، مقاومت می کند، می لغزد، می افتد، غلت می زند، سر بلند می کند، سربلند می کند، سر بلند می کند. جان سخت تر است آن که دلش پر از تاریخ و مردمان است. خاورمیانه فرزند زخمی زمین است. نازپرورده نبوده و نیست هرگز. صدای چکاچک شمشیر هر روز از درونش شنیده می شود تا می رسد به صدای انفجارها و شلیک تیرها و فریاد بلند مردمان. 
خاورمیانه آغاز است. پایان هایش هم آغازند. همیشه آغاز می شود، آغاز می کند و به سرانجامی نمی رسد. در هر جایش که قدم بگذاری با چرخاندن سر می توانی اعصار را به هم پیوند بدهی؛ پیش چشمانت زنده می شوند، رسم نبرد می آموزند، فریاد می کشند، در جنگی خونین همدیگر را می درند و مادران از نو می زایند، می زایند، می زایند و بقا را نمی بینند.
خاورمیانه طعم خون است. خودِ خون است. زیبای مغروق در خون، خوابیده در خون، دراز کشیده بر بستری خونین. دست اگر دراز کنی، خونْ سر انگشتانت را سرخ می کند؛ سرخ ترین رنگ جهان. خاورمیانه مردی است، زنی است گیلگمش وار در پی جاودانگی که نمی یابد یا از کف می دهد. نمی داند که جاودانه است به خون مردمانش.
خاورمیانه غمگین ترین است، محتاج به آغوشی. پُر است و تهی می پندارد خویش را. خاورمیانه را در اغوشتان بفشارید تا خونش بیش از این بر زمین نچکد. خاورمیانه را، قصه گوترین را دوست دارم. « ایرانه خانوم زیبایَ*»ش را بیشتر.

پ.ن: 
- عکس لحظه ی نبرد گیلگمش و انکیدوست.
- * ایرانه خانوم زیبا از شعرهای رضا براهنی 
- ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم
تو را ای کهن پیر جاوید بُرنا
تو را دوست دارم، اگر دوست دارم
( شعر مهدی اخوان ثالث با صدای فرهاد)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۴
فاطمه محمدبیگی


دختر جوان شال بلند سبزی بر سر داشت که در قدم‌زدن‌های موزون و سریعش، یک پرش می‌کشید بر رانش و بعد شتاب می‌گرفت و به هوا بلند می‌شد و آن دیگری، می‌پیچید دور بازویش و انتهایش را به باد می‌سپرد. کیسه‌ای به دست داشت پر از براهنی، گلشیری، گلستان و اوستا. زیرلب شعری زمزمه می‌کرد:«ای زلف سر کجت، همه چین‌چین، شکن‌شکن... .» باد پاییزی سبکی که از روبرو می‌آمد، کفشدوزکی آورد و روی شالش نشاند. دید. توجهی نکرد. انگشت‌هایش را زیر فشار دسته‌های مچاله شده‌ی کیسه جابه‌جا کرد تا خون به جریان بیفتد. آن‌وقت گذرش از بلوار را همراه کفشدوزک ادامه داد. در خیالش این‌جا نبود. در چهارباغ قدم می‌زد و درانتها قرار بود به زاینده‌رود برسد. بنشیند و گلشیری بخواند. در خیابان منتهی به ارگ بود. می‌رسید. بستنی پشت ارگ را می‌گرفت و راهی بازار وکیل می‌شد. در چهارسوق کنار حوض می‌نشست. یک دست بستنی و یک دست براهنی. بازار قدیم را می‌گذراند. از کوچه‌ی فرعی نرسیده به اسکله بیرون می‌زد. وارد اسکله می‌شد. روی نیمکت رو به خلیج‌فارس می‌نشست. قایق‌ها و کشتی‌های مسافربری و مسافران راهی می‌شدند؛ او اما گلستانش را بیرون می‌کشید تا با صدای امواج، داستانی بخواند. 
درواقعیت، این‌جا بود؛ میانِ بلوار کشاورز و دست آخر می‌رسید به میدان و راه کج می‌کرد تا مسیر خانه را بپیماید و بنشیند بر سر تکلیف اوستاخوانی‌اش. پیش از رسیدن به میدان، کفشدوزک را پراند تا راه بلوار و سرسبزی‌‌اش را گم نکند و خودش پاکشید بر آسفالت خیابان و کیسه را به دست دیگرش داد. فعلا انتخابی جز گذر از مسیر تکراری نداشت. خیالش ولی آزادتر از خودش بود که رفت و ماند و برنگشت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۳۲
فاطمه محمدبیگی