صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است


هم کلاس جدیدم در محیط تحصیلی تازه بین سوال هایمان در مورد شوهر آن یکی و او، نگاهش را پایین دوخت و گفت: « شوهر من کارگر ساده ی یه شرکته.» و بعد چشم در چشم های ما گذاشت و ادامه داد:« اما هیچ وقت مانع من نشده. همیشه همراهم بوده. هلم داده که برم درسم رو بخونم.» در گفت و گویی دیگر اشاره کرد که شوهرش شب ها دیروقت و خسته به خانه می آید و کم هم را می بینند و آن لحظه ی بین خاموش کردن چراغ ها و به خواب رفتن تنها قدری فرصت دارند که از چک های پرداخت شده ی امروز بگویند. کمی بعد اضافه کرد برای آن که مزاحم خواب صبح خانواده به خاطر مسیر دورش تا دانشگاه نشود، این دو روز را خانه ی خواهرش در کرج می ماند. گفت که برای این دو روز غذاهای مختلف- نه یک غذا برای چند وعده- حاضر می کند و در یخچال می گذارد و می آید. جمله اش این بود که اینطوری حداقل دیگر کسی را بیدار نمی کنم؛ جمله ای شیرین و تلخ. شیرین از این جهت که انقدر همسرانه و مادرانه حواسش به خانواده اش و در کنارش خودش است. تلخی اش از این جهت که احساس می کرد اگر به خاطر گذر از این مسیر عاشقانه ی تحصیلی، خواب کسی را بر هم بزند، مسئولیتش با اوست. هر دو جا او و خانواده اش را تحسین کردم وکیفور شدم از این جمله های ساده ای که تمام معنا را می رساندند. گاهی ما فراموش می کنیم که کارگرها و خانواده هایشان انسانند؛ حتی شریف تر از بقیه. این ها با کم می سازند و با کم، زندگی خالصانه ای دارند.


کاش به نسل من و نسل های بعدتر یاد می دادند(یاد بدهند) که نجات در سادگی است. آدم های ساده را برای دوستی و زندگی مشترک انتخاب کنید. آدم های پیچیده مثل فیلم های پیچیده های پیچیده اند. نمونه ی درستی نیست اما تقریبا مشابه اند. بار اول که به انتها می رسند، هیجانی عظیم به جانمان می اندازند. بار دوم و سومی اگر برای تماشایشان در کار باشد، آن لذت اولیه فروکش کرده تر نمایان می شود. کمی بعد هم از کنارشان گذر می کنیم. برایمان تمام می شوند. لحظه های جذاب و فریبنده ای بوده اند و طعمشان زیر لب مزه کرده اما به پایان رسیده. آدم های ساده اما از همان اول ساده اند مثل تمام فیلم های ساده یا کلاسیک و هنری. چیزی که برای ارائه دارند، ملموس و نزدیک است. حقیقی تر. در عین سادگی جرئیاتی دارند که زیبایشان می کند. جزئیاتشان را باید به مرور کشف کرد و شناخت. برای همین است که رابطه ی شکل گرفته بین دو آدم ساده ماندگارتر است. قدم به قدم با هم پیش می روند و تار و پودی را بر هم می تنند که گسستنش دشوار است. جزئیات بر جزئیات می چینند و شما از بیرون تنها آن شکل کلیت ساده را می بینید اما در عمق، چیزی پیچیده برهم ساخته شده. آدم های ساده کمتر نمایشی اند. نه آن که درون گرای صرف باشند، نه بلکه چیزی را بازی نمی کنند. کودکانه احساساتشان را بروز می دهند، کودکانه به وجد می آیند و کودکانه از پس غم و سختی زندگی برمی آیند. کودکانه از این جهت که در مواجهه با کلیت مسئله، درنگ کرده و کنجکاوانه خود را به جزئیات می رسانند و پس از فهم آن با ساده تر کردنش، می توانند هضمش کنند. حل کردن یا نکردن یا حل شدن یا نشدنش مرحله ی بعدی است. 

برگردید عقب. کیفیت زیستن را مقایسه کنید با اکنون. سادگی، کیفیت می آورد. آدم های ساده از یک چیز به نظر من بیش از آن چه هست، لذت می برند یا استفاده می کنند. بر عکس آن هایی که غرق شده اند در انبوه کالاها یا امکانات و از هر کدام خرده استفاده ای می کنند یا اندک لذتی می برند. مثال ساده اش این است که شما به کودکی یک عروسک بدهید. وقتی همان را دارد، با آن بازی های مختلفی می کند اما اگر چندتا داشته باشد، عمق بازی اش از بین می رود. اصلا از خودم مثال بزنم. پشتی های خانه ی مادربزرگ برای من و دخترخاله ام هم قایق بودند، هم صندلی، هم ماشین. کرسی پدربزرگ برای ما بچه ها هم میز بود، هم جای قایم شدن، هم جای خواب، هم جای گرم شدن هم جای تمرین کردن فاصله با زغال های داخل استانبولی یا بعدتر بخاری برقی بود. فرش شستن کف حیاط یا روی بام، هم کار بود هم تفریح. سپری کردن توی خانه ی کاهگلی اجدادی هم اقامت بود، هم مکاشفه و هم بازی. کم نیستند. بیشتر هم می توانم بگویم. از تجربه های متفاوت تر. مثال هایم شاید درست نباشند یا ساده و پیش پا افتاده اما من همین ها را بلدم برایتان مثال بزنم تا منظورم را برسانم.
برگردید عقب تر، به وقتی فکر کنید که زبان تنها تصویری بود بر دیوار عاری و بعد آواهایی گنگ و بعد زبان های مختلف و شعرها و قصه ها و افسانه ها. برگردید به امروز. وسط شلوغی استفاده از زبان های مختلف گفتاری و تصویری و ارتباطات آسان، چقدر از حرف هایمان گم می شود، چقدرشان درک نمی شوند و چقدرشان ناقص می مانند. چقدر عاجزیم از انتقال حقیقی حسمان با زبان چشم ها، دست ها، آغوش ها و به کارگیری همان جمله های تکراری و ساده ای که عمق مطلب را می رساندند و قرن ها کاربرد داشته اند و دارند. گمشان کرده ایم و گم شده ایم در بافتی آشفته. اسیریم.  آدم های ساده، بازی با کلمه ها و جمله ها را بلد نیستند. آن ها ممکن است فقط یک یا دو جمله بر زبان بیاورند اما آن را در جای درستش و به معنای حقیقی اش استفاده می کنند.
در واحد تنظیم خانواده، استادی داشتیم که مقوله ی بازی بین زوج را مطرح کرد. چیزی که من شیفته اش شدم؛ چون به خودی خود از بازی ها کیفور می شم. فراموش نمی کنم که دوستم در دانشگاه را در همان آشنایی اولیه واداشتم تا با من در یک بازی خیالی همراه شود. سخت بود. اول نگاهش کردم، بعد موقعیت را سنجیدم، آن وقت بیانش کردم. می ترسیدم که گمان کند با یک دختر خل هجده ساله طرف است. پذیرفت و حالا بعد از هشت سال نزدیک ترین فرد به من است. گاهی بی آن که چیزی بگویم، آن چه درونم هست را می فهمد. روزی هم بود در پاییز که برای رونمایی کتاب استادمان رفته بودیم. مراسم به درازا کشید. معطل شدیم و دیرتر از زمانی که تخمین زده بودیم، برگشتیم. در تاریکی شبانه ی خیابان شریعتی، پشت چراغ سبز منتظر بودیم تا قرمز شود و عرض خیابان را رد کنیم. شروع کردم به شمردن عددها. دوستان همراهم شدند و از ده تا یک را آن قدر بلند شمردیم و اوج گرفتیم که راننده ها با خنده از کنارمان می گذشتند. زمانی هم همراه دوستی در کوچه پس کوچه های کریمخان با دو بطری آب معدنی شمشیربازی می کردیم و می خندیدیم. خنده هایمان رهگذران را اخمو می کرد. ساعت هایی هم بودند که با دوستان روی چمن پارک های دراز کشیدیم و زیر آفتاب، گوش سپردیم به صدای محیط. همین سرخوشی ها می مانند. حالا فرض بگیرید که این بازی ها بین یک زوج باشد. کیفیت رابطه را بهتر از فلان کادو، بهمان جشن و رفتن به این رستوران و آن کافه شکل می دهند. یک چای نبات ساده وسط قدم زدن شبانه هزار برابر از این هایی که گفتم، حال آدم های ساده را جا می آورد یا هدیه گرفتن یک آواز، یک کتاب، یک دفتر، یک قلم، یک آهنگ، یک بلیت سینما، یک نشانک کتاب و ... .


آدم های ساده قدردانند؛ چون حواسشان به جزئیات است. جزئیات یک خنده، یک نوازش، یک آغوش گرم، یک دست گیری در موقعیتی سخت، یک جمله ی محبت آمیز در اوج خطاکاری، یک نگاه عاشقانه. آدم های ساده اند که می توانند جهان را نجات دهند. آن ها می بینند، می شنوند و بلدند که چطور عمل کنند. زندگی با آدم های ساده سخت است. معمولا در جامعه ای مثل جامعه ی امروز ما، آن ها از نظر مالی شرایط سختی دارند. سادگی نیازها را تغییر می دهد. اینان شریفند و زرنگی را نیاموخته اند یا اگر هم آموخته باشند، فکرهای جزئی راحتشان نمی گذارند که با عملی، موجب رنجش دیگران شوند. زندگی با آدم های ساده دشوار است؛ چون باید بدانید با کدام چیز کوچک می توانید خوشحالشان کنید، با کدام چیز کوچک باعث ناراحتی شان می شوید، با کدام چیز کوچک می توان دنیایشان را ویران کرد یا ساخت، با کدام چیز کوچک می شود نگه داری شان کرد و پرورششان داد.
آدم های ساده، منجیان بشریتند که نسلشان در حال انقراض است. همان طور که جیم جارموش در فیلم تنها عشاق زنده می مانند اشاره می کند که جمعیت زامبی ها رو به افزایش و جمعیت خون آشام ها رو به کاهش است.
پی نوشت: 
- آدم های ساده ادعایی بر ساده بودن خود ندارند. آن ها تلاش می کنند خودشان باشند و اغلب اوقات، گمان می کنند که برای دیگران جذاب و دوست داشتنی نیستند. اگر چنین ویژگی هایی را در افراد نزدیک خودتان مشاهده کردید، دست بجنبانید و این گونه ی در حال انقراض را دریابید.
- سه تصویر از سه فیلمی است که من آن ها را یک سه گانه ی عاشقانه می دانم. چیزی مثل سه گانه ی بی همتای بیفورِ ریچارد لینکلیتر. به ترتیب عکس ها: پله ی آخر- چیزهایی هست که نمی دانی- در دنیای تو ساعت چند است. شخصیت مرد و زن این فیلم ها با بازی علی مصفا و لیلا حاتمی را که کنار هم بگذاریم، یک مرد و زن ساده ی جزئی نگر کمی خودخواهِ بازیگوش دوست داشتنی ای را می بینیم که مانندش کم پیدا می شود چه در سینمای ما چه در دنیای حقیقی مان.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۰۴
فاطمه محمدبیگی

از بین شبکه های اجتماعی معدودی که درشان فعالیت کرده ام، اعتراف می کنم که توییتر زنده ترینشان است. شبکه ای با محدودیت نوشتاری و ساختاری متفاوت با دیگر شبکه ها. ساختاری که برای خیلی ها محدود کننده و دشوار به نظر می آید و بنا به تجربه ی خودم، خیلی از دوستانم نمی توانند با آن ارتباط برقرار کنند. آن هایی که با ساختار توییتر ارتباط می گیرند، به سختی می توانند ترکش کنند. عادت های روزمره و در لحظه نویسی، آن هم در کوتاه ترین حالت، دست از سر ذهن کاربران برنمی دارند. خود من نزدیک به شش سال است که توییتری ام. خیلی وقت ها دیگر شبکه ها را رها کردم و در توییتر بیشتر حرف زدم. خود توییتر را هم یکی دو سال قبل برای چهار پنج ماه کنار گذاشتم. عادت توییت کردنم ترک شد اما حس کردم نیاز تخلیه شدنم، ارضا نمی شود. توییتر این اجازه را می داد تا خودم را هر روز و هر ساعت خالی کنم تا حرفی در ذهنم نماند. چیزی شبیه به دفتر خاطرات یا ملموس ترش یک تک گویی(مونولوگ) شخصی با خودت.
چرا می گویم توییتر زنده است؟ شما را نمی دانم اما از آن زمانی که من عضو این شبکه شدم، اتفاق هایی بوده اند که دسته جمعی تجربه کرده ام. یک نگرانی جمعی و چند روزه ی مجازی برای آن سه کوهنورد گم شده، یک هیجان بی نظیر جمعی برای آن مرد خارجی که از فلان فاصله ی بیرون از جو پایین پرید، گذر از یک اندوه جمعی و دستِ کمک دادن برای زلزله ی آذربایجان، درد چند روزه ی پلاسکو و ... . حقیقت این که نمونه های این چنینی کم نیستند. هر خبری یا هر رخدادی کاربران این شبکه را به عکس العمل نشان دادن وامی دارد. علاوه بر این که در معرض خبرها، اظهار نظرهای درست و نادرست و اطلاعات حقیقی و غیرحقیقی قرار می گیرید، این اجازه به شما داده می شود که دیدگاهتان را بیان کنید. این جا نقطه ی مهم این شبکه است. دیدگاه شما هر چه که باشد، در برابر دیدگان دیگران به نمایش گذاشته می شود و شما باید در قبال آن پاسخ گو باشید. تاییدتان می کنند، ردتان می کنند، نقدتان می کنند و شاید دیدگاهتان آن قدر حقیرانه باشد که به سخره بگیرندتان. از برخی دوستانم شنیده ام که توییتر مسخره ترین شبکه ی ممکن است یا چقدر درش توهین و بی ادبی موج می زند. این ها بخشی از توییترند. بخشی که کاربران قدیمی خیلی به آن توجهی ندارند. کاربران قدیمی کسانی را در فهرست دوستان خود نگه داشته اند که شناخته شده ترند و چیزی برای ارائه دارند حتی در روزمرگی شان. یکی از مهم ترین چیزها در توییتر موج موضوع ها یا هشتگ های همه گیر است. چیزی جذاب مثل آن ماجرای نیشگون های ایرانی یا این هشتگ تامل برانگیز کلیشه ی برعکس.
توییتر زنده است چون بستری استوار بر کلمه و جمله دارد. حرفِ آدمی تعامل و تفکر در پی دارد. در توییتر اگر شما کمک بطلبید، هستند کسانی که یاری تان دهند، اگر سوالی بپرسید، هستند کسانی که جوابتان را بدهند، اگر دنبال اطلاعات خاصی باشید، هستند افراد متخصصی که آن ها را در اختیار شما بگذارند و اگر حرفی برای گفتن داشته باشید، هستند کسانی که شما را بشنود. از طرفی توییتر نزدیک ترین چهره ی آدم ها را به شما نشان می دهد. روزمرگی ها و شرح و ثبت احوال در لحظه باعث نزدیکی و شناخت جزئیات برخی از کاربران می شود اما همان طور که همه جا افرادی هستند که خودشان و هویتشان را مخفی کنند یا چیزی دیگر از خود برای دیگران بسازند، توییتر هم از داشتن چنین کاربرانی به دور نیست. توییتر به نظر من واقعا پویاترین شبکه ی اجتماعی این سال ها و این روزهاست که می تواند تغییری در نگرش افراد و بعد جامعه ایجاد کند و شاید به دلیل داشتن همین قدرت است که برداشته شدن فیلترش احتمالی است ناممکن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۸
فاطمه محمدبیگی

صدایم کن، صدای تو به شب پروانه می‌دوزد
نگاهم کن، نگاه تو برایم خانه می‌سازد
ببار ای آبیِ آرام بر صحرای خشک من
سحر، باغم، درختانم، برایت لانه می‌سازند
دانشجو بودیم. زندگی می‌کردیم با هم. هر صبح از تهران راهی کرج می‌شدیم و هر عصر یا غروب برمی‌گشتیم به خانه‌هایمان. این که دقیق چند سالمان بود را مدام فراموش می‌کنم. ما سن نبودیم، عدد نبودیم. آدم بودیم، دوست و رفیق بودیم. دوستی هنوز برای ما معنی خودش را دارد. طعم خودش را؛ ناب و دلچسب و بی‌بدیل.
گاهی بحث می‌کردیم و تهش بر سر هم می‌کوبیدیم تا ببینیم که چقدر می‌توانیم به جان هم بیفتیم. گاهی خنده‌هایمان محوطه‌ی دانشکده را پر می‌کرد تا استادی از دور با عنوانی خطابمان کند، ما هم برایش دستی روی سینه بگذاریم و آن برچسب یا عنوان یا لقب را به جان بخریم. گاهی هم می‌گریستیم. در فرورفتگی انتهای راهرو، در دستشویی آخری که پاتوقمان بود و یا بیشتر در آغوش یک‌دیگر و بر سینه‌ی هم. چه بودیم ما؟ چه شدیم؟ قد کشیدیم. خنده و ذوق و اشک ریختیم به پای هم تا ریشه‌هایمان قوی‌تر شوند و قدمان بلندتر. یک عصرهایی خسته و کوفته از حجم بی‌انصافی استادان و درس‌ها و داستان‌ها و رمان‌های طولانی دست‌های هم را می‌گرفتیم. من معمولا وسط بودم‌. چه می‌خواستند، چه نمی‌خواستند من خودم را بینشان جا می‌دادم تا مسلط‌تر باشم. همیشه، آهنگی داشتم که با صدای به‌غایت بدم، زمزمه کنم. نمی‌دانم چقدر کلافه‌شان می‌کردم. یک وقت‌هایی به رویم می‌آوردند که نخوانم اما خب آن‌وقت‌ها هم می‌گذاشتم دوتایی بروند و آن پشت روی چمن‌های بلوار تا در اصلی قدم می‌زدم و برای خودم می‌خواندم. آن زمان‌ها شیفته‌ی موسیقی تلفیقی بودم. هنوز هم هستم ولی آن موقع اوایلش بود که طعمش می‌نشست در ذهن و روح آدم و تازه بود. از دنگ‌شو رسیده بودم به گروه آکسِم‌آو چُویس و بعد، پالتی‌ها پیدایشان شده بود. صدای امید نعمتی از دنگ‌شو جاری شده بود در گوشم و گویی هر جا که می‌رفت، به دنبالش رهسپار بودم. صدایش چیزِ گرمی در خود داشت. چیزی که  به احساس تجسم یافته در آوا می ماند و مانع از تکراری شدنش می‌گشت.  حسی که بر کلام او می‌نشست و می‌پیچید و آوازگون به گوش دیگری ریخته می‌شد. این آهنگ را در ویدئویی خواند که روزبهانی عزیز ضبط کرده بود. همین تکه‌ی کوتاه. با همین تکه‌ی کوتاه روزها و ماه‌ها را گذراندیم. شعر و آواز ما را اسیر کرده بودند. یک‌به‌یک آبی آرامی شده بودیم، آماده‌ی باریدن بر صحرایی خشک. گذشت. آن دوران گذشت اما فرستادن این آهنگ که نسخه‌ی کامل و کمی تغییر یافته ی  آن تکه است، بدون حس تمنایی که آن زمان در صدای خواننده اش موج می‌زد و الان از دست رفته است، باعث شد که امروز هم من و هم دوستم بلافاصله پرتاب شویم به روزهای گذشته.
پی نوشت: آهنگ، ماه ها قبل منتشر شده و نوشته متعلق به همان زمان است.
پی پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۲
فاطمه محمدبیگی