صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۴۱ مطلب با موضوع «درباره‌ی نوشتن :: ناداستان‌ها» ثبت شده است

                   زندگی دوگانه ورونیکا


من مرده‌ام. جنازه‌ای ندارم ولی همه به توافق رسیده‌اند که من مرده‌ام. جنازه‌ای در کار نیست تا در گور بچپانند و تندتند ذکری حواله‌ام کنند. من مرده‌ام و در لحظه‌ی فقدانم روی زمین، به ناگهان آهنگ مامای ژیوان گاسپاریان در گوش تمام کسانی که دوستشان داشته‌ام و نداشته‌ام، آشنایانم، دوستانم و هر که مرا به نحوی می‌شناخته، پخش می‌شود. برای پنج دقیقه همه از زندگی می‌مانند؛ چون من مرده‌ام. نه آن که برای کسی مهم باشد، نه. نهایت یک آدم دیگر از زندگی‌شان حذف می‌شود، همین. من مرده‌ام، نه تو میدانی کجایم که بیایی و استخوان‌هایم را در آغوش بگیری؛ برهنه‌ترین حالت. نه او می‌تواند گوش‌هایم را بیابد تا برایم بودلر بخواند و نه من دیگر می‌توانم برایتان شعری از محمود درویش یا براهنی بخوانم و بعد بزنم زیر آواز که نیست تردید زمستان گذرد... نه. من مرده‌ام و شما برای پنج دقیقه صدای ژیوان گاسپاریان را می‌شنوید که می‌خواند
ماما... مایرین...ماما...
و خالی می‌شوید، از من، از چشم‌هایم و از تمام خاطراتمان؛ چون من مرده‌ام و جنازه‌ام یک جای این کره خاکی ناپیدا مانده... .

 
پ.ن: داستانی برای آهنگ «ماما»ی ژیوان گاسپاریان از آلبوم «به تماشای آب‌های سپید» که تکراری نمی‌شود و هنوز می‌توانم با آن بگریم و سبک بشوم؛ آهنگ فقدان، فراق، رفتن و نبودن... این داستان باید کامل بشود. کِی؟ نمی‌دانم. 
⁦تصویر متعلق به فیلمی است که بی‌نهایت دوستش دارم «زندگی دوگانه ورونیکا»ی کیشلوفسکی. به‌خصوص این صحنه را. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۸:۳۲
فاطمه محمدبیگی
ای تلخ و خوش...
گفته بودی به وقت مرگ برهنه‌تریم، گفته بودم به وقت مرگ استخوان‌هایم را در آغوش بکش، گفته بودی... آنچه که گفته بودی، تلخ‌ترین پاسخی بود که به درخواستی چنین، می‌توان داد و داده بودی اما این بار می‌سپارم استخوان‌هایم را شهر به شهر و خاک به خاک دفن کنند تا نتوانی یکجا، زیر یک سنگ، در یک تکه خاک کوچک پیدایم کنی و پیکرم را در ذهنت خوابیده آنجا، ببینی. دیگر اهمیتی ندارد که استخوان‌هایم بر پهنای کوچک سینه‌های محکم تو بسایند یا نه، مهم این است که هر کجا پا بگذاری، زیر آن خاک‌ها، چون نهنگی شناور در اقیانوس تیره و تاریک، خود را به سطح آب برسانم و زیر نور طلایی خورشید، به آوازی بلند بخوانم:
هر چه زبان دارم به تو می‌دهم
چون برق خورشید طلایی تو که از مغزم
به روی تکه‌های قلبم ریخت
چون تو را فهمیدم
هر چه دست دارم به تو می‌دهم
چون تو را با زنجیرهای گوناگونی که دورت را گرفته‌اند
یافتم و تو هر مردابی را و هر چاله‌ی صورتی را
روشن کردی و سبز کردی
و با سرور انسانی‌ات زنجیرها را پاره کردی
و به پیش رفتی
...
 
گوش‌های تو به صدای من و نفس‌هایم آشنایند؛ حتی در زیر خاک، حتی در کالبد نهنگی مرده و آن موقع است که من بر زمان خواهم خفت.
 
پ.ن: شعر درون متن و مصرع برجسته شده، هر دو بخشی از اشعار فریدون رهنمای عزیز عزیز است. دومی را فرهاد، جان جانان، با صدایش جاودانه‌تر کرده.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۹
فاطمه محمدبیگی
مرد سوری بود اما قاهره، لندن، بیروت و مادرید را زیسته بود. زنان بسیاری را دیده و طعم لبان چندی‌شان را چشیده بود؛ اما فقط یکی از آنان، یک زن عراقی، توانسته بود روحش را تسخیر کند.
مرد عاشق بود و عشق را شعر کرده و سروده بود:
«نه من می‌توانم کاری بکنم
نه تو
زخم با خنجری که رو به اوست
چه کند؟»
در سفرهایش انسان را شناخته و آدمیان را زیسته بود. در سفرهایش وطن را به وسعت جهان دریافته و در تن زنان زیبا خانه ساخته بود و تنها بر سینه‌ی یکی بیش از دیگران، معنای آرامش را پیدا کرده بود:
«بر شنزار سینه‌ات، خسته خم می‌شوم
این کودک از زمان تولد
نخوابیده است.»
به زبان‌های مختلف صحبت کرده بود. به زبان‌های مختلف نوشته بود. به زبان‌های مختلف عشق را بر زبان آورده بود؛ فرانسوی، انگلیسی، اسپانیولی و... ولی در میان واژه‌های عربی عشق را یافته و پرداخته بود.
«درباره‌ی شریعت عشق بحث نکن
عشق من به تو شریعتی است
که می‌نویسم و اجرا می‌کنم.»
عشق مرد به آن یگانه زن آموخته بودش که بیروت سرد و یخ‌زده‌اش را زنی وسوسه‌انگیز ببیند که هر شب زیباترین پیراهنش را می‌پوشد... .
در روز 15 دسامبر سال 1981، مقابل سفارت عراق در بیروت، انفجار یک بمب وطن مرد را هزار تکه کرد. هزار تکه‌ای که در هیچ چمدانی جا نگرفت و در هیچ سفری رد خونش از روی صورت مرد پاک نشد.
مرد با چشمانی که هرگز از اشک خالی نشد، سرود:
«و عرب‌ها روزی خواهند دانست
که پیامبری را کشتند
پیامبری را کشتند...»
او سیاستمداران را با وطن‌های پاره‌پاره و در اسارتشان تنها گذاشت و پاهایش را در زمین کلمات فرو برد:
«میهنی دگر نیست
که پناهم داده باشد
جز کلمه!»
و پیش از آن که پیکرش را در گورستانی در دمشق به خاک بسپارند، به صدای بلند گفت: «تمام بازی‌های دنیا، از جمله بازی بچه‌ها اصول و قواعدی دارد...» و نماند تا ببیند که سنگ قبرش میان خرابه‌های سوریه، درخشان‌ترین نقطه است.
او مردی بود که گفت: «بزرگ‌ترین پیروزی دنیا پیروزی اسکندر مقدونی، یا هانیبال، یا ناپلئون نیست. نه! پیروزی شعر از همه‌ی پیروزی‌ها بزرگ‌تر است!»
برای نزار قبانی، عاشق‌ترین شاعر عرب‌زبان که پیکر متلاشی‌شده‌ی بلقیس الراوی‌اش را با دستان خالی جمع کرد و در تن خود جای داد؛ همان‌گونه که روزی خود در بندر تن او، پهلو گرفته بود.
 
پ.ن: همراهش آهنگ «لبیروت» بانو فیروز را بشنوید.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۹
فاطمه محمدبیگی
                            
                                            {این مطلب پیشتر در کانال پیرنگ منتشر شده است.}
به گمانم بیست‌وششم فروردین بود که بعد از بیست‌و‌هشت، بیست‌ونه روز قرنطینه‌ی کامل در خانه، دیگر نتوانستم تماشا کردن از توی بالکن یا پشت شیشه را تاب بیاورم و دوچرخه‌ام را برداشتم تا در شهر دوری بزنم. در تمام این روزها شهرم را، شهر که نه، بریده‌ای در حد یک قاب سیصدوشصت درجه‌ای از راست به چپ کشیده شده در برابر چشم‌هایم را با فاصله نگاه کنم. عصرها حصیری می‌انداختم کف بالکن و آنجا مشغول کارهایم می‌شدم. منتظر می‌ماندم تا ساعت پنج عصر که پرستوها کم‌کم راه پیدا کنند به آبی آسمان و خال‌هایی بشوند سیاه و پراکنده و جیغ‌کشان. این فیلم یا تئاتر خودجوش از پنج عصر تا هفت، هفت‌ونیم ادامه داشت و بعد صدای جیغ‌ها به مرور دور می‌شد. علاوه بر آن‌ها هر روز از این بالا ماشین‌ها را، موتورها را، عابران را و... همه و همه را دید می‌زدم. شهر آنقدر ساکت بود که می‌شد آرام‌ترین صداها را هم شنید؛ مثل دعوای همسایه‌ی آن دست خیابان یا مشاجره‌ی بیماری با همراهش که تازه از بیمارستان این حوالی مرخص شده بودند یا صدای عشق‌بازی گربه‌های تنبل داخل حیاط را که از ظهر می‌آمدند و زیر سایه‌ی یوکاهای حیاط ولو می‌شدند و بعد از چرتی کوتاه یا خوابی مفصل می‌افتادند به جان کبوترهایی که جرأت کرده بودند روی زمین بنشینند یا مگس‌ها و پروانه‌ها اگر که بودند. همه‌ی این جزئیات را پیشتر هم می‌دیدم و آنچه که این روزها ندیدنش آزارم می‌داد، بساط پهن شده‌ی زندگی کف خیابان‌ها در بهار بود. تهران را در بهار بیشتر عاشقم، پر است از زندگی اما امسال این زندگی‌ها در کنج خانه‌ها پنهان شده بودند. تهران تنها مانده بود. اگر بیرون نمی‌زدم، حس می‌کردم از این هم بیشتر با چهره‌اش، با آن جاهایی که تصاویرشان را در این روزها نشخوار کرده بودم، غریبه می‌شوم. مدام به این فکر می‌کردم که پارسال همین موقع دقیقاً کجای شهر بودم، با کی‌ها و چه کار می‌کردم، می‌کردیم. کم‌کم این خیال در ذهنم شکل گرفت که یعنی تهران هم به همین‌ها پناه برده؟ دلش برایمان تنگ شده؟ تصویر ماها را مرور می‌کند یا نه نفس راحتی می‌کشد از نبودنمان؟ به جوابی نرسیدم تا روزی که با دوچرخه بیرون زدم، دستکش به دست و ماسک بر صورت با الکل و ژل شستشو در کوله. راسته‌ی ولیعصر را با شتاب پایین آمدم. ولیعصر، این مار رنگ‌به‌رنگ و بزرگ تهران حتی از آن شب تابستانی که خالی دیده بودمش هم، خلوت‌تر بود. فقط می‌شد تک و توک کارمندانی که ناچار بودند پیاده خود را به جایی برسانند، دید. بعد به آن حفره‌ی عمیق خالی‌تر از همیشه وسط میدان رسیدم که حالا دیگر نمی‌توانست آدم‌ها را ببلعد و مطمئن بودم که اگر پرستویی درش گم شود و هی گیج چرخ بزند و جیغ بکشد، صدایش تا ساعت‌ها می‌توانند در میدان طنین بندازد. کمی بعد آنجا بودم. خودم را در نبش فلسطین و ایتالیا به جای خالی خانه‌ای رسانده بودم که به هنگام مرگ زیر صدای پتک‌هایی که بر تنش فرود می‌آمدند، در آغوشش کشیده بودم. تن نامرئی خانه‌ای را که دیگر نبود، حصارهایی نیم آبی و نیم سفید محاصره کرده بودند. حتماً چند وقت دیگر آن جمله‌ی طلایی و مضحک «آسمان آبی، زمین پاک» رویش نوشته می‌شد برای از بین بردن رد هر خرابکاری بر تن این شهر. همان لحظه احساس کردم که تهران هرگز دلش برای ما نابودگران بی‌همه‌چیزش تنگ نمی‌شود و نبودنمان مرهمی است بر زخم‌هایش. باید دهانم را به یکی از آن زخم‌ها بچسبانم و بگویم: «تهران، لکاته‌ی دود اندود من، کلاه آلودگی‌ات را بر سر صاف کن، دستی به موهایت بکش، لباست را مرتب کن و نفس بکش، آرام و عمیق برای عاشقان، بچگان و آنان که دست نوازششان از تنت دور نیست...».
 
                              
پ.ن: خبردار شدن من از تخریب این خانه و رفتن داخلش و عکاسی کردن ازش خودش ماجرایی است جدا که شاید یک روز اینجا بنویسمش. فقط باید از آن دوستی که زیر پست خانه برایم پیغام گذاشت که تخریب شروع شده، تشکر کنم. آن موقع من تازه از سفر برگشته بودم و اگر آن پیام را نمی‌دیدم ممکن بود تماشای زیبایی این خانه را از دست بدهم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۵
فاطمه محمدبیگی
کولی آکاردئون به دوش عزیزم
هیچ نمی‌دانم کجای دنیایی و قرار بود این نوشته را خیلی پیشتر برایت بنویسم اما مدام با خودم توی ذهنم حملش کردم تا امروز که دلم بخواهد حروف واژه‌هایش را با کیبرد روی این صفحه‌ی سفید کنار هم بگذارم و پستش کنم.
داشتم می‌گفتم که هیچ نمی‌دانم کجای دنیایی، رومانی یا آمریکا. پیش کولی‌های بخارست یا کنار مسافرهای آمریکایی توی تاکسی‌ات. شاید هم برگشته‌ای به وطن زهوار در رفته‌ات و من بی‌خبرم. آخر آن‌طور که تو غیب شدی، چطور باید پیدایت کنم؟آخرین‌باری که احوالت را پرسیدم، به نظر خیلی خوب نمی‌آمدی و نفهمیدم چرا چیزی نمی‌گفتی... و بعد هم که همه‌چیز را بستی و گم و گور شدی انگار که اصلاً نبودی. چهره‌ی واقعی یک کولی همین‌طور است، مگر نه؟ می‌رود و می‌رود و هرگز نمی‌ماند که ماندن مرگ اوست. شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن رسم اوست شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن خون در رگ‌های اوست شاید... می‌رود و می‌رود که رفتن، ماندن اوست شاید... نمی‌ماند و نمی‌ماند و نمی‌ماند که نماندن قرار اوست شاید... نمی‌ماند و نمی‌ماند و نمی‌ماند که نماندن شکل اوست شاید...
کولی عزیز، دیوانه‌ی عزیز، نمی‌دانم آکاردئونت را کجا و برای چه کسی می‌گشایی و سرانگشتانت را رویش سر می‌دهی و نت‌هایت در هوا می‌سرند و بر گوش‌های آنان که نمی‌دانم کی‌اند، می‌لغزند. نمی‌دانم کجا نشسته‌ای و برای که «فرهاد» می‌نوازی و می‌خوانی ولی خواستم برایت بنویسم که اگر یک‌ وقتی اینجا را خواندی، بدانی که دلتنگ بودم و هستم و راهی برای گفتنش بهت نداشتم پس اینجا می‌گذارمش بلکه بخوانی.
اگر برگشته‌ای در خیابان‌ها «فرهاد» بخوان، آوازهای خودت را، شعر کولیان را، هر چه... چه من تو را توی خیابان‌ها بیابم چه نه، تو بزن و بخوان. اگر برنگشته‌ای، همان‌جا در تاریکی‌ها و روشنایی‌ها بزن و بخوان و برقص تا باد صدایت را به این‌جا بیاورد و لبخندی شود روی لبان من.
این سطرها توی تهران و در سفرم، روی خاک گرم بندر و قشم و هرمز هم همراهم بودند تا بنویسمشان و الان که می‌نویسم، پشت هم پنهان می‌شوند تا گمشان کنم و ندانم که چه می‌خواستم بنویسم.
این‌جا همه‌چیز زشت و کریه و زننده شده. گاهی حس می‌کنم تحمل چیزی به نام «وطن» به این شکلی که برایمان ساخته‌اند، چقدر سخت و توان‌فرسا شده. تو هر کجا که هستی، بخوان. جای تمام ما بخوان:
 
« پشت سرم نارنج‌زار
رو در رو دریا مرا می‌خواند
سرگردان نگاه می‌کنم
می‌آیم
می‌روم
آنگاه درمی‌یابم که همه‌چیز
یکسان است و با این حال نیست
...
می‌اندیشم که شاید خواب بوده‌ام
می‌اندیشم که شاید خواب دیده‌ام
خواب دیده‌ام»
 
آن وقت مطمئن باش که چشمانم گرد و خیس است و دلم می‌خواهد برخیزم همه را در آغوش بکشم و همه سبک‌تن برقصیم نه در تاریک‌روشنای اتاق‌های تنگ بلکه در خیابان‌ها؛ خیابان‌های دور و نزدیک.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۳۰
فاطمه محمدبیگی
عزیز دورم
حالا که به تو نزدیک‌ترم، حالا که گرما مرا در بر گرفته برایت می‌نویسم که وطن، همین وطنی که تا چیزی پیش می‌آید، از آن مایه می‌گذاریم را داریم به باد می‌دهیم.
تو وطن را می‌فهمی. تو شرحه شرحه شدنش را هم می‌فهمی و می‌دانی وقتی که می‌گویم حالم دارد از ریخت این شهر به هم می‌خورد یعنی چه. من تصویر این شهر را دوست داشتم و حالا کسی یا کسانی این تصویر را ناشیانه خط زده‌اند. 
کدام وطن؟ کجاست آن رگ‌های بادکرده به وقت پرستیدنش؟ کجاست آن لبان وطن، وطن گو؟ چرا نمی‌بوسند خاکش را؟ 
شهر تو، نه بیا قبول کنیم اینجا شهر من نیست و نخواهد بود، شهر کودکی من این قدر زشت، این قدر کثیف و چرک و بی‌دروپیکر نبود. شهر تو هم نه، شهر اینان که پاره‌ای از همین کشور است که هر جا نامش وسط می‌آید، حس مالکیتمان را قلقلک می‌دهد، عجیب چرک و زمخت و فرتوت شده. همه دارند می‌چاپندش و هیچ‌کس ذره‌ای به فکر شهر بودنش، بندر بودنش و حیات دیرینه‌اش نیست. 
به بادش داده‌ایم عزیزم. فرقی نمی‌کند ما که دستانمان کوتاه است و آنان که دستانشان به چپاول بلند. این فاضلابی که به خلیج فارس می‌ریزد گند و گه همه‌ی ماست. ما وطن را فروخته‌ایم به حرص و ولع‌هایمان. از بندر تو یا بندر من یا بندر بومیان که به حق‌ترند برای پا سفت کردن روی خاکش، چیزی نمانده جز یک شهر کج‌وکوله‌ی زشت بوگندو. مسبب زشتی و بوی گندش هم ماییم. همین ما مسافران، همین ما مهاجران، همین ما بومیان، همین ما مالکان، همین ما مسئولانِ... . حقیقتش را بخواهی دیگر نمی‌دانم اسم کسی را که ساحل را می‌خورد، زمین را می‌خورد، دریا را می‌خورد، طبیعت را می‌جود و تف هم نمی‌کند مبادا ضرر کند، چه بگذارم. 
وطن دارد به باد می‌رود لای چنگ و دندان اینان و من خسته‌تر از آنم که درد بین سطرهایم را زیبا کنم تا خوانده شود و... . من از این وطن چرک که دیگر سر ذوقم نمی‌آورد و مدام غمگینم می‌کند، دل‌چرکینم. کاش جلوتر نرویم. کاش وطن را از ما بگیرند و به دست اهلش بسپارند که نمیرد.
 
پ.ن: و قشم با تمام تجاری شدن و از ریخت افتادنش هنوز خانه‌ام است؛ بیشتر از خانه‌ی بندر که این دفعه نتوانستم ببینمش. خوشحالم که خانه‌مان آنجا توی جزیره شده موسسه‌ای برای آموزش صنایع دستی.
اگر ویروس‌های جهانی و اتفاق‌های آسمان و زمین وطن زنده‌ام بگذارند، به هرمز باید رجعت کنم نه یک بار، نه دو بار، هزاران بار تا ذره ذره‌ی تنش را بچشم اگر تا آن زمان زیر زباله‌ها دفن نشده باشد... .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۱۹
فاطمه محمدبیگی
ری‌را را از وقتی که جنین کوچک شکل‌گرفته‌ای در زهدان مادرش بود، شناختیم. ری‌را به دنیا آمد، ری‌را راه رفت، ری‌را حرف زد، ری را گفت مامان، ری‌را گفت بابا، شیطنت‌های ری‌را، خنده‌های شیرین ری‌را، دویدن‌های ری‌را، رقصیدن‌های ری‌را، یاد گرفتن‌های ری‌را، دوست‌های ری‌را، مدرسه رفتن ری‌را، تولد ری‌را، بازی‌های ری‌را، دستیار دندانپزشک بودن ری‌را و... حالا... حالا... نبودن ری‌را...
ری‌را با آن چشم‌های زیبای درخشانش گویی دختر همه‌ی ما بود. پدرش از پدرانگی‌اش می‌نوشت، از مادرانگی مادرش، از دخترانگی‌های دخترش... پدرش ری‌را را قصه کرد که حالا ما می‌توانیم انقدر برای نبودن این بچه بگرییم؛ ری‌را دختر همه‌ی ماهایی بود که نوشته‌های پدرش را می‌خواندیم.
وقتی حامد اسماعیلیون نوشت ری‌را و پریسای من... ری‌را و پریسای من در آن پرواز اوکراینی بودند، حتما کوتاه‌ترین داستان زندگی‌اش را نوشت و وقتی که گفت آن عاشقانه‌های سه نفره را عریان نمی‌کند، قطعا حجیم‌ترین رمان را درون خودش حمل خواهد کرد و آن‌ها که می‌نویسند، می‌دانند که بر دوش کشیدن چنین بار سنگینی از تصاویر و واژگان و احساسات چقدر و چقدر توان‌فرساست. 
بیش از این اگر بخواهم بگویم، وارد بازی‌ بی‌پایان با واژه‌ها می‌شوم. هیچ چیزی از درد این مرد و از درد خانواده‌ها و دوستان و آشنایان آن دیگری‌ها نمی‌کاهد. آن همه جوان، آن همه آرزو و «چه جوانانی! بسیاری‌شان هنوز صورت عشق را به سینه‌شان نفشرده‌اند».
 
کاش...کاش به وقت مرگ عزیزان نویسنده نباشی، شاعر نباشی...
 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۶
فاطمه محمدبیگی



عزیز دورم
آن روز هر کجا که قدم می‌زدم تو را همراه خودم می‌دیدم، گاهی در کنارم، گاهی در مقابل، مواقعی در پشت و در جلوی خودم. آن‌جا که بوی بهارنارنج‌ها را آمیخته به بوی سوخته‌ی چوب در مشام کشیدم، تو هم بودی یا آن‌جایی که دم مارمولک سبز بزرگی را کنار دریاچه تعقیب کردم تا زیر بوته‌ها. می‌دانم توی باغ پرتقال‌ها داشتم آن عنکبوت نیم‌سانتی فسفری رنگی را که لای شاخه‌ها تار بسته بود، به تو نشان می‌دادم وگرنه دیگران ذوقم را درک نکردند، نگاه هیچ کدامشان جذب فسفری درخشان تن عنکبوت نشد هر چقدر که من با شوق بی‌حدی صدایشان می‌کردم و انگشت اشاره‌ام را رو به چیز تازه‌ای که برای تماشا یافته بودم، نگه می‌داشتم. 
زیر درخت‌های پرتقال پاهای تو را دیدم؛ سریع‌تر از من می‌دویدی و لای درخت‌ها و نور گم‌ات می‌کردم و وقتی به کرت زمین‌های سیر رسیدی، پاهایت آرام شدند تا نلغزی روی سیرهای بلندی که عجیب خوش‌بو بودند. من منتظر ماندم. ندویدم  و در عوض تماشایت کردم. کاری که خوب بلدم. گذاشتم زمین را دور بزنی و بعد دستت را بگیرم و راهی نیزار شویم؛ یک شمشیر برای تو و یک شمشیر برای من، نبردی چنین و بعد ره سپردن به جاده‌ی کنار دریاچه و دور زدن و ایستادن پیش چرخ‌های لندروور پاژن زیبا و تمیزی که در رویایمان مال ما بود و می‌بردمان تا مقصدی نامشخص... .
عزیز دورم، مرد ماهی‌گیر کنار دریاچه خواست با هشدارش من را از عمق آب بترساند اما نمی‌دانست که من از وقتی چشم باز کرد‌م روی آب در رفت‌وآمد بوده‌ام. من از وقتی چشم باز کرده‌ام کنار و توی آب بوده‌ام. من دریافته‌ام که طبیعت خانه است، وطن است، تن است که طبیعت مادر است و پدر است و خدا است.
خوشحالم کسی چون تو را دارم که تماشا را می‌فهمد و کودکانگی را و روح آدمی را و من را... . دستان گرم و شرجی تو را در دستان بی آب و هوای خودم نگه می‌دارم.
‌  فاطمه

پ.ن: چه خوبه کسایی رو دارم که بی‌هوا ثبتم می‌کنن، در اوج خودم بودن‌.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۳
فاطمه محمدبیگی


این خانه همیشه تنها خانه‌ی محبوبم در ایتالیا بوده و هنوز هم است. از تابستان تا همین امروز، هر روز نگاهش کرده‌ام در رفت و در بازگشت. در آفتاب تند، در آفتاب کم‌رمق پاییز، در باران، در مه صبح‌گاهی، در سرمایی که برگ درختانش را سوزانده بود، در خلوت محض خیابان، در شلوغی‌ها و در تمام این لحظه‌ها شکلی داشت تازه و زنده و دلفریب. این خانه، خانه‌ی من است. در ذهنم آن کنج شیشه‌ای سمت راست طبقه‌ی دوم را گل‌خانه کرده‌ام. خودم را می‌بینم که هر روز گلدان‌ها را آبیاری می‌کنم و بعد در خنکای صبح بیرون می‌زنم و در آفتاب تند ظهر با کتاب‌های خریده بازمی‌گردم. خانه، خانه‌ی من است. خودم را می‌بینم در دهه‌های قبل، شاید شبی بیرون می‌زدیم برای شنیدن اجرای فرهاد در کوچینی یا برای قدم زدن در بلوار الیزابت و شاید هم کاخ را مستقیم می‌رفتیم پایین، بی‌مقصد. شب‌هایی هم هست و روزهایی که از خانه بیرون نمی‌زنیم. همان‌جا می‌مانیم و ریشه می‌دوانیم در هم، در زمان، در دیوارها و بر پنجره‌ها.
همه‌ی این روزها پی این بودم که نگهبان خانه را پیدا کنم و ازش بپرسم که صاحبان خانه کجایند، سرنوشتش چه می‌شود. همه‌ی روزها در آفتاب و باران و مه حواسم بود که لامپ توی راهرو کی روشن می‌شود و کی خاموش. تی کی بیرون در است و کی داخل. لای آن پنجره‌ی بالایی باز شده یا بسته‌ است. یقین داشتم که کسی هست اما آن کس فقط یک نفر است که خانه را پاس می‌دارد به مزد، به جبر، به عشق یا هر چیز دیگر. مهم این است که دیوارها فعلا به نفس‌های او تکیه کرده و خو گرفته‌اند. امروز آمدم عکسی باکیفیت‌تر ازش بردارم. آفتاب شدید بود و از پشت عینک دودی چیزی جز حجم خانه به چشم نمی‌آمد. وقتی آمدم خانه تا عکس‌ها را ببینم، دیدمش. در عکس اول دارد از در بیرون می‌آید و در عکس دوم پشت میله‌های حفاظ ایستاده.
-بختت رو دختر، بختت رو!
خنده‌ام گرفته بود از لحظه‌ای که آن‌که می‌جستمش‌، مقابل چشمانم بوده و من ندیدمش. خیالم راحت است روزی که در بزنم، منتظر که بمانم، بیرون می‌آید و شاید جواب سوال‌هایم را بدهد.
‌پ.ن: خانه‌ای که همیشه موقع سر زدنم به گالری نبشی،  نگران حالش بودم و سرک می‌کشیدم که دیگر چه چیزی ازش کم شده، خانه‌ی شاملو و آیدا بوده. انگار که خانه‌ها قصه‌های آشنایشان را در گوشم می‌ریزند... . خانه‌ی بغلی همین خانه هم زیباست. به‌خصوص طبقه‌ی دومش، آن پنجره که پشتش گلدان چیده شده و مرد جوان سیگار به دستی گاه گاه پرده را کنار می‌زند.
- با تخریب خانه‌ی کودکی ابتهاج چه کنیم؟ با تمام خانه‌های بلاتکلیف و از بین رفته‌ی دیگر چه؟ بی‌حس شده‌ایم، بی‌حس. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۲۸
فاطمه محمدبیگی




با این صدایی که صدایی نیست، ناخوش است حتی، می‌خواندم و می‌خوانم. قبل‌ترها اگر برای خودم و در خلوت یا مسیرهای دانشگاه، حالا برای بچه‌ها، برای خودم در خیابان و بازار و جنگل و لب دریا؛ هر جا، هر جا که میلم باشد، مثل آن عصرِ خیابان ولیعصر همراه آن مرد جوان نوازنده که حسابی غافلگیر شده بود.
با این صدایی که صدایی نیست، شعرها و آهنگ‌ها را ریختم در گوش بچه‌ها؛ از آهنگ‌های فرهاد تا سیمین قدیری،سیمین غانم،پری زنگنه، ابراهیم منصفی،دریا دادور و نیاز نواب، از شعرهای کودکانه‌ی هنگامه مفید و شاملو گرفته تا شعرهای اخوان ‌ثالث،ابتهاج،رهنما،سعدی،باباطاهر، حافظ و مولانای جان، از «سر اومد زمستون» که شین بهش می‌گوید:«جان جان» تا «لبخند» و « رباعیات»که من نمی‌دانم کی و چطور حفظش کردند این‌ها. شوکه‌ام می‌کنند گاهی وقتی که خودشان وسط درس یا بازی می‌زنند زیر آواز که خاله ما فلان شعر که می‌خواندی را حفظ کرده‌ایم‌ و می‌خوانند و خواندنشان برای من خود زندگی است. آن‌جا که از من می‌پرسند:« خاله این همه شعر قشنگو از کجا بلدی؟» یا« خاله این شعر قشنگا رو مامانت یادت داده؟» یا «خاله شروع کن دیگه ما که رختخوابا رو پهن کردیم،چرا نمی‌خونی؟» یا آن موقعی که میم برگشت گفت:« خاله اینو آهنگشو مامانم گرفت توی گوشی‌ش، یه آقایی خونده، اسمش فرهاده» یا آن لحظه‌هایی که شین می‌خواهد شعرها را روی یک برگه برایش بنویسم، ببرد تا مادر یا خواهرش برایش بخوانند یا آن روزهایی که مدیر داخلی‌مان بین کار از پشت در گوش می‌دهد به آن‌چه می‌خوانم، آن‌جاها انگار زندگی به اوج خودش می‌رسد؛ اوجی اگر باشد، همین‌هاست، شکلی چنین باید داشته باشد، شکلی از شعف درونی، انگار کسی آتش آتشدان قلبم را روشن‌تر کند، تنم گرم‌تر می‌شود و ذهنم و روحم و سرانگشتانم... . بلد نیستم بگویمش. واقعا بلدش نیستم. مثل آن روز که بلد نبودم به آن مادر توی اتوبوس بگویم که نخوان، این‌طوری برای بچه‌ات این شعر را نخوان، معلوم است که یاد نمی‌گیرد و درعوض به دخترک گفتم که بچه‌های من عاشق این شعرند، همه‌اش دوست دارند این را برایشان بخوانم و بعد رو کردم به مادرش که فرهاد خوانده این را. بگیرید و برایش بگذارید تا بشنود.
یادمان رفته روزی در تاریخ ما رمه را با آوازمان جمع می‌کردیم، با صدایمان مردان را در دوردست زمین فرامی‌خواندیم و با آوایمان بچه‌ها را بزرگ می‌کردیم. یادمان رفته چه قدرتی داریم در انتقال گنجینه‌ها، در آموزش و در تربیت. فراموش کرده‌ایم که صدای توی گلوی ما، آواز زندگی است که داریم از خودمان هم دریغش می‌کنیم.

پ.ن: صدام رو به وقت کتابخونی و قصه گفتن عاشقم.
این متن پیوست ویدئویی بود که توی صفحه‌ی شخصی‌م گذاشته بودم و توش یکی از آهنگای دریا دادور رو می‌خوندم. در آپلودش تنبلی به خرج دادم، شاید بعدتر فرصت بشه این‌جا بذارمش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۱۵
فاطمه محمدبیگی