صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۸۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

آقای شهردار، نمی دانم بگویم خداحافظتان یا بدرود یا چیزی دیگر. نمی دانم این که بگویم خدا حافظتان باشد بهتر است یا این که بگویم به درود تا شاید باز ببینیمتان. هیچ کدام. البته اولی را خدا خودش می داند اما دومی باشد که نصیبمان نشود. از شروع حرفم مشخص است که گله دارم؛ گله ها. 
نمی گویم که زحمت نکشیده اید اما رنجی که ما برده ایم، بیش تر از زحمت شماست. تمام دوران نوجوانی و جوانی من در دوره ی شهرداری شما گذشت. نوجوانی اش چیز خاصی نبود اما ازش این یادم مانده که آن شهربازی اوین جایش خالی است و حسابی درد می کند. دستتان درد نکند، فضاهای سبز تهران را زیاد کردید. پارک ها و بوستان ها ساختید اما در عوضش چه چیزهایی گرفتید و از بین بردید؟ دستتان درد نکند بی آرتی را راه انداختید-البته که از مسیرش استفاده های دیگری هم می شود- و مترو را گسترش دادید اما فرسوده شدیم ما در این ها. چهار سال تمام مسیر من در متروها می گذشت. بگویم از ساعت ها و روزها و ماه ها و سال ها ایستادن بر پای با کوله ای سنگین و پر از کتاب های حجیم؟ بگویم از خستگی های شبانه ی برگشتن از دانشگاه در مترو که خواب در چشممان می آمد و ناچار بودیم روی پا بمانیم؟ بگویم از ضعف اعصابی که فروشنده های بی شمار مترو ما را به آن دچار کردند؟ بگویم از بی رحمی مردم نسبت به هم برای نشستن روی صندلی های کم واگن های چینی؟ نبرد کوچکی که دل می آزرد. حال بد می کرد. بگویم از دعوای فروشنده ها با خودشان با مردم با مامورین و از کیف قاپی ها؟  بگویم از گرفتگی نفس، از پارگی لباس، از کوفتگی و ضرب دیدگی موقع خارج شدن ها؟ بگویم چند بار از خستگی نشستن بر کف متروی کثیف را به ایستادن ترجیح داده ایم؟ آقای شهردار، شما خودتان دختر دارید. راضی اید دختران این چنین فرسوده شود؟
آن سال ها گذشت و چند سالی است که در بی آرتی ها فرسوده تر می شوم. همان ها که بالا گفتم را برای همین هم تکرار کنید در ذهن، به اضافه ی گرما و خفگی بیشتر. این جا بگویم از افراد وقیحی که جای بلیت زدن انگار مشغول گرفتن دزدند و اگر کارتت خالی باشد، کارت عابر همراهت نباشد، باید گدایی کتی، باید خطاب تند آن مرد را بپذیری یا مثل آن شبِ من که به خاطر نداشتن شارژ، کارت عابرِ همراه و نبودن کسی در ایستگاه برای طلب کارت زدن، پیاده از باغ فردوس تا ونک آمدم، شبانه، تنها در سرما و حتی به ایستگاه دیگر رفتم، گفتم آقا فلان و نپذیرفت و با پا درد دوییدم تا زودتر به خانه برسم؟ تازگی ها هم که هر بی آرتی شده است یک زندان. این حجم از تبلیغات حتی شیشه ها را هم از ما دریغ کرده اند.
این ها هم به کنار. آقای شهردار، مشکل ترافیک چه شد؟ وقت شما مهم است، وقت مردم نه؟ بگویم چقدر فراری ام از ترافیک ها که گاهی خانه نشینم می کنند که به خاطرش قید مقصود و مقصد را بزنم؟ بگویم هر چقدر که چهره ی شهر را باسمه ای زیبا کرده اید، از آن طرف به زشتی اش افزوده اید؟ بخواهم پاسخ گو باشید که بافت قدیمی تهران کو، این همه برج ذره ذره از کجا سربرآوردند؟ نمایشگاه کتاب تنها مزاحم تهران بود،نه؟الکامپ و غیره که مزاحمتی چون نمایشگاه کتاب نداشتند که ما را پرت کردید به شهر آفتاب زشت ناقص دور... . از درخت های ولیعصر که چندتایش مقابل چشم های خودم بریده شدند- در صورتی که هیچ مشکلی نداشتند- جویا شوم؟ بپرسم چه کسی باید پاسخ گوی صدا و دود کوفتی این موتورهای کنار ساختمان های در حال ساخت باشد؟ بپرسم چه کسی باید جواب دهد که آیا هواکش های مترو، جزو آلودگی صوتی به حساب می آیند یا نه؟ بپرسم چرا نورپردازی رنگی ولیعصر را متوقف نکردید وقتی که درخت هایش دچار ریزش برگ و اختلال خواب شدند؟ این فرو ریختن ها و خالی شدن زیر سطح را چه، این ها را از که بپرسم که یکهو یک جایی خالی می شود و حفره می زاید؟ شما بگویید چه ها را بپرسم و توان جواب دادن به چه ها را دارید. اصلا پاسخی می دهید؟
از پلاسکو... از پلاسکو... از پلاسکو بپرسیم؟ چند جای دیگر مثل پلاسکو داریم، رسیدگی شده؟ تهران چند حفره بزاید که نگران شوید؟ تهران چقدر آلودگی قی کند تا بترسید؟ تهران چقدر ما را از خودش متنفر کند تا شما متوجه شوید که چه کرده اید با ما و این شهر. دیگر دوستش ندارم. در بافت های قدیمی اش می لولم و عکس خانه های قدیمی اش را که هنوز نفس می کشند، ثبت می کنم تا اگر زنده بودم، بعدها سراغشان را بگیرم و ببینم برجی شده اند یا خانه ای باقی اند. تهران نیاز به دریاچه ای مصنوعی ندارد. تهران نیاز به نوازش دارد، به مرمت، به احیا.

خسته ام، خسته ایم آقای شهردار. دوازده سالِ شما ما را که جوان بودیم و سرپا فرسود چه برسد به عزیزان پا به سن گذاشته تر و آن هایی که توانایی های خاص دارند. تهران شهر زیستن نیست، شهردار. تهران شهری است گمشده. شما آدرسش را دارید؟ تهران شهر بدریخت بی دفاع غمگینی است که تحویلمان داده اید و حالا دارید می روید. راستی حالا که دارید می روید، اگر زلزله بیاید، تنِ بی جان چند تن از ما را می توانند بیرون بکشند؟ امیدی به زنده ماندن نداریم با این جسم درون تهیِ تهران. آقای شهردار، ما و تهران از شما طلبکاریم. حقی بزرگ بر گردن شماست. بروید، بروید تا دیگر آن خنده ی ماسیده ی تکراری را نبینیم که نشسته بر صورت بی حس شما. یارانتان را هم با خود ببرید. می دانم که بعدی ها هم هیچ کاری نمی توانند بکنند. روزی، تهران خودش دست به کار می شود، لباس چرکینش را از تن به در می کند و ما را در آن می پیچد، گوشه ای می اندازد و می رود؛ رهایمان می کند تا تلف شویم همان طور که ما رهایش کردیم تا تلف گردد.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۵
فاطمه محمدبیگی

اواسط اردیبهشت رفته بودیم امامزاده طاهر سر قبر علیزاده و گلشیری و دیگران. یادم نیست در ردیف کدامشان بودیم که ناغافل رگبار زد. دویدیم تا ورودی مقبره. کفش ها را کندیم و چادر به سر کرده، پناه بردیم به داخل. بعد از زیارت و نماز، هر چند دقیقه یک بار، به امید کمتر شدن باران و نه حتی بند آمدنش، به بیرون سرک می کشیدیم. می آمدیم تا لبه ی سکو و دستمان را دراز می کردیم. میزان بارش را می سنجیدیم و با گفتن “نه. هنوز خیلی شدیده.” عقب می رفتیم. باد می زد زیر چادرهایمان و ما دو دستی در هوا می قاپیدیمش و دوباره می نشاندیمش روی تنمان. دو، سه مردی که آن اطراف حضور داشتند، ایستاده بودند به تماشای ما. نمی دانم سر ذوق بودنمان یا حتی کلافگی مان از مدام دست بردن زیر باران و دست پس کشیدن برایشان جذاب بود یا این بازی باد و چادرها. شاید هم به خاطر خلوتی امامزاده بود که کاری برایشان نمانده بود جز همین تماشا که مشغول انجام دادنش بودند. دست آخر پس از چندین بار جلو رفتن و عقب برگشتن، چادرها را درآوردیم و و کوله ها را به دوش انداختیم. داشت دیرمان می شد و این باران بهاری، قواعد را بهم ریخته و طولانی تر شده بود. دوان دوان خودمان را به در محوطه ی امامزاده رساندیم. چمن های خیس تپه های دور اتوبان را گذراندیم و آن سمت خیابان که در مسیر مترو بود، ایستادیم. کمی معطل شدیم تا تاکسی ای خالی بیاید و رغبت کند که دو دانشجوی زیر باران مانده را با خود ببرد. سوار که شدیم، راننده چپ چپ براندازمان کرد؛ یعنی کلی لطف کرده ام که سوارتان می کنم و می گذارم که خیسی لباس هایتان را روکش های صندلی به خود بگیرند. نگاه راننده باعث شد که در مترو، چیزی بخریم و پیش از نشستن مشمایش را زیرمان بیاندازیم. با تنی نم دار از پشت شیشه های طبقه ی دوم، خیره شدیم به باران که هنوز ادامه داشت. تمام طول مسیر را خندیدم به آن بازی بی اراده ای که با چند قدم به پیش و چند قدم به پس و به باد سپردن چادرهایمان راه انداخته بودیم. اسمش را گذاشتیم ” رقص با چادر زیر باد و باران در امامزاده” عنوانی که بیشتر برازنده ی یک فیلم سینمایی عاشقانه بود.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۹
فاطمه محمدبیگی

این‌جایم، پشت میزم اما نیستم. نشسته‌ام اما برخاسته‌ام در پی قدم زدن در جنوب گرم. وقتش الان است. اکنون که در درونم چیزی به تو چنگ می‌‌زند و دست مرا می‌گیرد و می‌برد به بازار قدیم قشم، به ساحل خلیج فارس، به تن سپردن به آب و آن لحظه‌ی ناب و خنک تماس تن گر گرفته زیر آفتاب با آبی زلال. درونم چیزی به تو چنگ می‌زند و دست مرا گرفته و می‌برد به کوچه‌وپس‌کوچه‌های لافت که آهسته، بی اندیشه‌ی زمان، قدم بردارم و سر بالا بگیرم برای تماشای بازی پیدایی و ناپیدایی بادگیرها، نخل‌ها، تک مناره‌ی مسجد و آبی خلیج ته هر کوچه. بعد بنشینم بر بلندی‌ای و لنج‌ها را نظاره کنم که از میان بادگیرها سرک می‌کشند و پیش می‌آیند تا در بر بندر لنگر بیاندازند و آرام بگیرند برای معاشقه‌ای کوتاه تا هنگام سفر دیگر.
کاش همان بچگی، پنهان می‌کردم خودم را در یکی از آن همه چاه. می‌آمدی و پیدایم می‌کردی. می‌دانمت. دست‌هایت گرم و چشم‌هایت تیره و پوستت سوخته در آفتاب. سایه‌ی بلندایت، قد می‌کشید در چاه و بیرونم می‌آورد. آن‌وقت تو همان نخلی می‌شدی که من بتوانم ساعت‌ها بهش خیره بمانم، دست بکشم بر تن سخت و محکمت و به تلاشم برای حلقه کردن دست‌هایم دور تو ادامه دهم تا در آغوشم جای بگیری و من همان درخت نارنجی می‌شدم که روزها سایه‌ام را آرزو کنی و شب‌ها عطرم را نفس بکشی. بی‌خواب بی‌خواب. بی‌تاب بی‌تاب. در درونم چیزی به تو چنگ می‌زند و … .
بعد از تحریر نوشت:
پراکنده نوشتی از فروردین که جایی دیگر، پای عکسی از خانه ی زینت الملوک، بعد از سفری دلنشین به شیراز نگاشته شد. این عکس هم تزئینی است از لافتِ زیبا.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۷
فاطمه محمدبیگی

نوزده ساله بود که زمین خورد. آن هم چه زمین‌خوردنی. وسط شهر شلوغ با صورت افتاد روی آسفالت پر از چاله و کشیده شد بر تن خیابان. برای مدتی حتی نتوانست بلند شود. درمانده مثل کودکی گمشده و تنها برجای مانده بود و حس می‌کرد درد او باید درد همه باشد اما این بین صدای افتادنش را تنها عده ی اندکی شنیده بودند و همان‌ها دست پیش برده بودند برای بلند کردنش. از طرفی دلگیر بود که چرا هیچ‌کس غم او را نمی فهمد و از طرفی خوشحال بود که می‌تواند گریه‌هایش را بین همهمه‌ی غصه و شادی این جمعیت پنهان کند. کسی که هلش داده بود را دیگر پیدا نکرد تا بخواهد کم کم با گرفتن یک عذرخواهی دل خوش کند که او هم آدم بوده و اشتباه کرده و این را می‌داند.
نوزده ساله بود که با چهره‌ی سخت دنیا روبرو شد. فهمید که احساسات تمام زندگی را تشکیل نمی‌دهند، که آدم‌ها همه انسان نیستند و گاهی نباید خودت باشی چون ضرر می‌کنی. همه‌ی این‌ها و چیزهایی بیشتر و جزئیاتی سهمگین‌تر را فقط در دقایقی چند فهمید. آن‌جا که دنیا یک‌باره بر سرش آوار شد و هیچ ازش باقی نگذاشت. ناشیانه زمین خورده بود یا ماهرانه زمینش زده بودند و حال باید تمرین برخواستن می‌کرد. تمرینی سخت و جان‌فرسا برای دختری نوزده ساله که خلوص خود را پشت سر جا گذاشته بود. گریست. آن‌قدر گریست تا بتواند تصویر جدید و حقیقی مقابلش را به‌وضوح ببیند، سپس دست بالا آورد و گرفت دست‌هایی را که یاری‌اش می‌کردند. هنوز در آغوش‌هایی، بی‌منت برای او جایی مانده بود. هنوز پیدا می‌شدند تن‌هایی که بتواند پشت بهشان گرم کند… او اما فاصله گرفت. می‌خواست با فاصله‌ای به‌اندازه‌ی خودش در کنار دوست‌هایش بایستد. این‌جوری به گمانش می‌توانست بنایی محکم‌تر از قبل بسازد. یک دستش را به دست آن‌ها گرفت و دست دیگرش را به دیواری که از تجربه‌ی پیشین ساخته بود. دیواری پر از میخ. چه می‌خواست و چه نمی‌خواست این دیوار بخشی از خانه‌اش می‌شد. پس تصمیم گرفت که میخ‌ها را بکشد و سوراخ‌ها را بتونه کند و رنگی تازه به آن بزند. ماهیتش را انکار نکرد، بازش ساخت تا در بیست سالگی جور دیگری خودش را ادامه دهد… .
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۲
فاطمه محمدبیگی

بابا برگشت پرسید:« چرا انقدر چیزای منفی رو می بینی؟» مامان هم پشتش دراومد که آره، آره، چرا.
-من؟
مبهوت مونده بودم. من که منفی نگر نبودم و نیستم آخه. بعد دیدم راست می گن. داشتیم سراشیبی مسیر در ورودی باغ کتاب رو پایین می رفتیم و پیش ترش من نق می زدم درباره ی ساختمون بزرگی که توش انگار هیچ کاری برای زبان فارسی نمی کنن. گفتم:« می دونین چرا؟ چون غلطا و اشتباها به چشم من میان. در حد خودم، در حد آگاهی کمم. گفتم این آقایون و خانوما توی ساختمون بزرگ فرهنگستان زبان و  ادب فارسی دقیقا دارن چی کار می کنن که ما توی جامعه اثری ازش نمی بینیم؟ از اون طرف شونزده هزار کلمه شون رو تاجیکستان رد می کنه، از طرفی مردم واژه های مترادفی که اونا برای کلمه های خارجی پیشنهاد می کنن رو استفاده نمی کنن و مهم تر از همه کسی جلوی اشتباهای رایج رو نمی گیره. همین معضل ه جانشین فعل و کسره. زبان داره تلف می شه.» تازه راجع به این رسم الخطای مسخره ی نوظهوری که مثلا توش که رو ک و به رو ب می نویسن، چیزی نگفتم. حوصله اش رو نداشتن. همون هم زیاد بود. تا قبل از این گذرم به اون جا نیفتاده بود. الان هم داشتم می رفتم ببینم این باغ کتاب چیه که بحثایی در موردش هست و خیلیا باهاش مخالفن اما بهشون بها داده نمی شه. بله تا اون موقع من این ساختمون عظیم رو به چشم ندیده بودم.
– نه واقعا اینا برای زبان چی کار می کنن که این جا محل کارشونه و براش پول هم می گیرن؟ حق این مردم چی می شه؟ اگه این حروم کردن بیت المال نیست پس چیه؟
بارها توی خونه نالیده بودم. از فلان زیرنویس اخبار تا بهمان جمله ی مجری و گفت و گو(دیالوگ)های نادرست سریالا. یادم نمی ره که یه بار توی سریالی شنیدم که بازیگر توی جمله اش گفت:« اون تایمی که من این جا بستری بودم.» اون لحظه آتیش گرفتم. داد زدم. کفری شدم. آخه تایم؟ فیلم نامه نویسِ احمق-متاسفانه این صفت کاملا مناسبه- اشتباه نوشته، کارگردان توی دورخونی به روی مبارک نیاورده، بازیگر چی؟ بازیگر کم مایه نباید بگه آقا این که من قراره بگم یه واژه ی انگلیسیه؟ بدتر از اینا هم ناظر کیفی و عزیزان صدا و سیمان. اصلا براشون مهم نیست که چی به خورد این مردم می دن. مردمی که یه وقتایی روی شونه هاشون وایمیستن، ازشون بالا می رن، بهشون می بالن و حتی ازشون بهره می برن.
رو کردم بهشون.
-حالا واقعا من منفی بینم؟
دلم می خواست بگم چرا نباید به روی خودمون بیاریم که این چیزا زشتن، نادرستن. چرا نباید دم بزنیم؟ اگه این منفی دیدنه، نالیدنه، شکوه کردن مداومه، خب آره من مثل این که در کل مشغول اینام. هرگز آدم تلخی نبودم و نیستم و نمی تونم بپذیرم اینطوری خطاب بشم. برام عجیبه که وقتی به چیز نادرست، بتازی توی دید بقیه این طوری به نظر برسی. اگه ما نخوایم، درست می شه؟ شما اگه برین داخل یه رستوران و بهترین غذا رو سفارش بدین و بد باشه، مشکل داشته باشه، چیزی کم باشه درش و … شکایت نمی کنین؟ مگه ما هزینه نمی کنیم، پس چرا برامون اون طور که باید کار نمی کنن؟ من انقدر خسته ام که دیگه نمی تونم ساکت باشم، برامم مهم نیست حتی نزدیک ترین فرد بهم هم اینجوری راجع بهم حرف بزنه. دیگه ادامه ندادم. هر سه ساکت شدیم. آخرین نگاه رو به ساختمون بلند، سبز و پرشکوهِ از درون تهی انداختم و توی دلم دعا کردم که آدمای آگاه تری،در جاهای مناسب تری دست به کاری بزنن که باید.
بعد از تحریر نوشت:
باغ کتاب خوبه. جذابه. فریبنده است اما کتابایی که توشه معمولا چاپ قدیم، یه جورایی آسیب دیده و پر از خاکن. فقط برخی قفسه ها به روزترن. این فضا به خاطر طراحیایی که داره خیلی مناسب بچه هاست تا ماها. یعنی توقع نداشته باشین ما راسته ی کتابفروشیای انقلاب و کریم خان رو رها کنیم و برای هر خرید جزئی ای راهمون رو بکشیم تا تپه های عباس آباد و باغ کتاب. ما دنبال جلوه نیستیم، پیِ کتابفروشیای اصیل خودمونیم.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۰
فاطمه محمدبیگی

بالاخره بعد از ماه ها وقت شده بود تا دخترانه یعنی دو نفره، من و مروارید برویم بازار برای خرید. اول رفتیم راسته ی پارچه فروش ها تا مروارید پارچه هایش را بخرد. از این کوچه به آن کوجه که شدیم و پارچه های جاجیمی را هم که پیدا کردیم، نوبت من شد.
-اول بریم سمت مسجد. من اون جا که سقفش زرده، کار دارم. می خوام بدهم شرف الشمس دعا دارم رو رکاب بزنن.
ماجرای این شرف الشمس برمی گردد به سال نود، نود و یک. یک درویشی که آن زمان دو سه باری به ملاقاتش رفتم، وقتی فهمید عاشق این سنگم و ندارمش، گفت به موقعش برایت دعایش را می نویسم، بیا ببر.  رفتم و بردم. نه تنها آن را بلکه یک جفت گوشواره ی بته جقه با سنگ عقیق کبود در میان و یک یا علی مدد و یک توکلت علی الله. خیال نمی کنم همه شان را یک جا با هم گرفته باشم. هربار چیزی به یادگار داد اما یادم مانده که آن یا علی مدد روی آن سنگ سفید که مططئن نیستم دُر نجف باشد و آن توکلت علی الله روی آن سنگ قهوه ای را بین سنگ های بدتراشش انتخاب کردم. در قفسه ی انتهای مغازه ی کوچکش بود. گفت این سنگ ها به کارم نمی آیند. یا کج برش خورده اند، یا ترک برداشته اند و یا رگه ی بد دارند. آن دوتا را برداشتم. این اواخر توکلت علی الله را دادم به دوستی که به گمانش از اسب افتاده و مبارزی که از اسب بیفتد، کارش تمام است. دادم بهش و گفتم زمانی حال مرا خوب کرد، حال تو را هم خوب می کند.
به سرم زد دیگر وقتش شده. شرف الشمس را همراهم بردم به بازار. مروارید از کوچه پس کوچه هایی من را برد به راسته ی زرگرها. مدام گمان می کردم الان است که اشتباه برویم و نق می زدم که این جا به مسجد نمی رسدها اما رسید. دقیقا خوردیم به آن جایی که من بهش می گویم « سقف زرده». رفتم سراغ همان کسی که پارسال رکاب انگشتر نقره-فیروزه ی قدیمی ای که تقریبا هم سن خودم است را بزرگتر کرد. رکاب هایش درشت و زشت بودند. سنگم را برانداز کرد و مدام گفت: « نه. نمی شه. باریکه. فقط از اینا دارم. بگردی هم پیدا نمی کنی.» مرتب از مروارید پرسیدم چه کنم. دلم به این رکاب های درشت نبود. مروارید هم فهمیده بود. نذاشت ناچار شوم. گفتیم برمی گردیم. سنگم را گرفتم و همان اطراف باز پرسیدم. پسر جوانی آدرس همان مغازه را داد، گفتیم که نه سراغش رفته ایم، جای دیگر چه. گفت بروید پاساژ شناور. بیرون مسجد. راهرو را طی کردیم و از حیاط گذاشتیم تا بیورن در مسجد، دم حوض. من گمان کردم همان راسته ی دور حوض را می گویند پاساژ شناور. وقتی پرسیدیم، مرد جوانی تابلو و ورودی کوچک پاساژ را کمی آن طرف تر نشانمان داد. رفتیم داخل. آن جا هم یکی دوبار دست به دست شدیم تا فهمیدیم که طبقه ی بالا رکاب زنانه می زنند. پله های باریک را بالا رفتیم. اولین مغازه که واردش شدیم، شلوغ بود. دو سه تا مشتری داشت که یکی شان مرد چانه زن قهاری بود. مرد میانسال ریشوی پشت میز، گفت:« ساکت باش بذار ببینم کار خانوما چیه.» رو به ما کرد و من سنگ را دادم دستش. نگاهش کرد. گفت باید حاجی ببیند. فکر نکنم بشود. سنگ را هل داد سمت حاجی که مشغول چانه زدن با همان مرد بود و خودش سرگرم زوج جوان قبلی شد. در سکوت معطل ماندیم. کمی بعد حاجی به مرد گفت که هم خیلی چانه می زنی هم کارت طول دارد بذار نگاهی به این سنگ بکنم. سنگ را برداشت. گفت برشش بادامی است. برای بادامی رکاب انگشتری کم است. او که دست برد توی ویترین تا سبد رکاب ها را بیرون بیاورد توی دلم گفتم:« ای رضا، بگم چی بشی آخه.» رضا همان درویشی بود که سنگ را بهم داده بود. آن موقع ها می گفت هر وقت به من فکر کنید یا اسمم را بیاورید، می فهمم. نمی دانم آن موقع هم فهمید چه در دلم نثارش کردم یا نه. پیرمرد گشت. دست آخر جواب منفی بود. زدیم بیرون. مغازه ی کناری پسر جوان تنهایی بود با موها و ابروهای تقریبا روشن. او هم گفت بادامی است و امکان ندارد این جا چیزی برایش پیدا کنم. مگر این که خود سنگ را باز برش دهم. گفتم نه و آمدیم بیرون. دل دل کردیم که داخل مغازه ی بعدی بشویم یا نه که مرد سیگاری تکیه داده به در مغازه اش که کنار مغازه ی همان پسر قبلی بود، گفت:« این رو رفتین؟ می زنه ها.» به مغازه ی پسر اشاره کرد. گفتیم که همین الان ازش بیرون آمدیم. گفت نمی شود.
-مگه می شه؟ می زنه که. حتما سنگش بده. همین رو برین تو.
انگشت اشاره ام را گرفتم سمت مغازه ی جلویی ام
-این یا آن راسته؟
دود را بیرون دادو  به سر به همین مغازه اشاره کرد.
-همین رو می گم. همین.
باز پرسیدم:« همین مغازه ئه؟»
-آره برین تو.
نمی دانم چرا انقدر گیج بودم. رفتیم داخل. پسر جوان مذهبی پشت دخل بلند شد. بی آن که ما را نگاه کند، سنگ را حسابی بین انگشت هایش چرخاند. نگفت نمی شود. گفت که سخت می شود. رکاب هایش را در ویترین نشانمان داد. بعد بیرونشان آورد. دو سه تایی که سنگ بهشان می خورد را درآورد، داد دستم کنم. امتحان کردیم. دلم بهشان نبود. ساده تر و ظریف تر می خواستم. پسر به دو انگشتر نقره ام که یکی فیروزه بود و یکی دُر نجف که دستم بود نگاه کرد و  به انگشت هایم. دقیق. از آن به بعد فهمید دنبال چه ام. برخی رکاب ها را خودش رد می کرد، می گفت که مناسب دست های شما نیستند. انگشت های شما نه آن قدر کشیده اند نه تپل. در این بین چند نفری رفتند و آمدند اما پسر کار من را رها نکرد. سپرد تا باقی به آن ها رسیدگی کنند و همان جایی که بود، مقابل من، ماند. سر آب کاری کردن یا نکردن هم انگشترهای خودش را برایم درآورد تا نگاه کنم کدامشان سیاه شده، کدامشان نشده و چطور می شود سیاهی را پاک کرد. دیگر رکاب ها را خودش درمی آورد، نگاه می کرد، اندازه می زد بعد نظر من را می پرسید. سر یکی به نتیجه رسیدیم. هزینه هایش را سنجیدیم. دو دل بودیم که گفتم سنگم پشتش دعانویسی شده. اگر برش بخورد که دعایش... .
-دعاش خراب می شه که!
انگار از اول حواسش نبوده که گفتم دعا دارد. خودمم یادم رفته بود. به ناچار شرف الشمس های آماده ی خودشان را آورد. آن هایی که فکر می کرد به سلیقه ی من می خورد از بین بقیه جدا می کرد و پیش می گذاشت. یک لحظه گردِ کوچکشان را گذاشت پیش دستم. ذوق کردم. دست نکرده گفتم همینه. دست کردم و نشان مروارید دادم.
-ببین چقدر ساده و ظریفه.
مروارید خندید.
-خب زودتر این کار رو می کردین. این خیلی قشنگه.
خیالمان راحت شد که پسر برای خودش رفت ظرف پلاک ها را آورد.
-می خواین این رو براتون پلاکی کنم؟
-چرا که نه.
و بلافاصله سنگ را روی یک پلاک نشاند. پلاک همانی بود که باید. خاص خود سنگ. بلند گفتم:« آخ رضا یعنی این رو گردنبندی زده بودی؟ عجبا.» روی پلاک دیگری هم امتحان کرد. گفتم که همان اولی. نشاندمش روی گردن مروارید تا ببینم. بی نهایت برازنده ی سنگ بود. کاملا اندازه حتی. بعد از نزدیک به چهل و پنج دقیقه به نتیجه ای رسیده بودیم که خوشایند بود. خوشایندی که حتی فکرش را هم نمی کردیم. نشستیم تا سنگ را جا بیاندازد و آماده شود. کارت را که کشیدم، انگشتر و پلاک را برداشتم. با این که پسر نگاهم نمی کرد، گفتم:« خیلی خیلی ممنونم از زحمتی که کشیدین.» خواستم بگم که خیلی صبوری، خیلی، کاش همه ی فروشنده ها مثل تو پی خواست مشتری شان را این طوری می گرفتند و انقدر انتخابشان برایشان مهم بود. از در که زدیم بیرون، صدای اذان پیچید در فضای بازار. انگار هیچ وقت انقدر راضی نبودم و همه چیز به میلم تمام نشده بود.
-چه دم اذان هم حاضر شدا.
مروارید کیسه اش را محکم تر گرفت.
-آره، یه ساعت اون تو بودیما.
خندیدیم و تند از پله ها رفتیم پایین تا بریم مسجد و بعد به ادامه ی خریدمان برسیم.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۶
فاطمه محمدبیگی

« سردار: افسوس، چرا نمی شود دوباره مُرد؟ به من یک میدان بده. در آن سواره منم اما این جنگ نه. این عادلانه نیست. تو قوی تری و این شمشیر من است افتاده به نشانه ی تسلیم. افسوس، دیگر از زخم های من بوی افتخار نمی آید. زندگی تو بی دغدغه می گذشت. من برای تو چه آوردم؟ من فقط زخم هایم را آوردم که از آن ها خون می چکید. من فقط حسرت آوردم… این غیرممکن است؛ همسر مرده ای شدن. تو شاید می توانستی مرا زنده کنی، اگر می توانستی قیمتش را بپردازی.
تارا: هر چی باشه می دم. »
کلاس سوم راهنمایی بودم. هیچ وقت این طور یادم نمی ماند که مثلا بگویم چهارده ساله بودم یا پانزده ساله. متاسفانه بخشی از عمرم را این شکلی به یاد می آورم؛ براساس سیستم آموزشی و چقدر می تواند بد باشد تاثیر مقاطع تحصیلی بر یادآوری سال های زندگی ات… . آن روزها را دقیق خاطرم مانده. کلاسمان پنجره ای داشت رو به حیاط کوچک مدرسه. ساعت های اضافه ای که برای کلاس طراحی چهره می ماندیم، از هنجارهای معمول می گذشتیم. آزاد بودیم. حیاط کلاس درس ما بود. مقواها و کاغذهای آ سه مان را می چسباندیم به دیوارها و می ایستادیم به رنگ کردن. تمرین می کردیم که براساس گفته ی معلممان، ترکیب کدام رنگ با کدام رنگ و ترکیب مداد رنگی با پاستل گچی کجا و کجا باید کنار هم بنشینند. معلممان زن جوانی بود، خیری نام. اگر اشتباه یادم نمانده باشد. چهره ی ساده ای داشت؛ پوستی سفید، چشمانی گیرا و بینی ای گرد و تقریبا بزرگ. جلوی موهای خرمایی اش همیشه از مقنعه بیرون بود. در کلاس های نقاشی ساعت رسمی مان هم آن طور که بقیه بودند، نبود. می نشست روی نیمکت و با ما گپ می زد. از سینما می گفت. نه آن که بخواهم بگویم شمایلی از رابین ویلیامزِ انجمن شاعران مرده را داشت و ما ناخدای من صدایش می زدیم، نه. چیزی بیشتر بهمان اراِئه می داد. حرف هایش متفاوت بودند و غیر تکراری. از همان دوران بود که رمان خوانی، دنیای تصویر خواندن و فیلم دیدن را شروع کرده بودم و او داشت برای من در مدرسه از سینما حرف می زد. از سانسور می گفت و آن بخشی از سینما که قایمش می کنند. یک روز هم برایمان از بیضایی گفت. حتی اسمش را هم نشنیده بودیم. تصمیم گرفت برایمان یکی از فیلم هایش را نمایش بدهد « چریکه ی تارا ». 
هماهنگی ها با مدرسه انجام شد و یکی از جلسه های کلاس نقاشی مان همگی رفتیم طبقه ی بالا در آن اتاق کوچک پرورشی که به هیچ کار خاصی نمی آمد. کفش ها را کندیم و جایی نشستیم. دستگاه پخش را وصل کرد به تلویزیون و فیلم را گذاشت. از تمام آن یک ساعت و نیم، دو ساعتی که در آن اتاق دم کرده ی مملو از بوی جوراب گذراندیم، تصویری به خاطر من ماند؛ سیمای زنی جذاب و آشفته در مقابل یک سردار جنگ. ماجرا فراموشم شد اما تصویر تارا با آن گیسوان رها، روسری سرخ بر سر و شمشیری به کف تا سال ها رهایم نکرد.
« تارا: پس چرا معطلی سردار؟ تو گفتی از من فرار می کنی.
سردار: من رهایی گفتم.
تارا: پس چرا فرار نمی کنی؟
سردار: من فرار نگفتم! »
من نمی دانستم که آن روز در آینده مسیرم را می سازد. امشب که نشستم به تماشایش بعد از این همه سال، دریافتم. نقطه ی آغازِ گمشده و نقطه ی اتصال دوباره. الان، می توانم بگویم بیست و پنج ساله ام. عمرم دیگر بین مقاطع تحصیلی محو نشده. می توانم به عدد بشمارمش. سال ها برای دیگربار دیدن این فیلم صبر کردم. اعتقاد دارم که برخی چیزها را باید در زمانشان دید، خواند، شنید و یا از سرگذراند. زمان مهم است. آن ها خودشان به هنگامِ مناسب جلوه گر می شوند و از تو می خواهند که به سراغشان بروی. داستان این فیلم هم از همان هاست. در آن سن، نطفه ای کاشت در من و حالا به سراغم آمد تا بارور شدن آن چیز کوچک را نظاره کنم. ببینم که باری گرفته ام؛ جنینی که حملش می کنم در وجودم، زهدانِ ذهنم. می توانستم بارها پیش از این تهیه اش کنم و ببینمش. نخواستم. نطلبید. حتی زمستان رفتم بخرمش اما در آرشیو نیمه باقی مانده از آثار بیضاییِ فلان فروشگاه معتبر، این یکی نمانده بود. امسال، دوستی برای تولدم گشت و پیدایش کرد و تو گویی امشب، همان زمانِ موعود بود که فیلم، آنِ من شد. نشست بر جانم. لحظه هایش، تصاویرش، گفت و گوهایش و تارا و سردار. تارا خود من بودم شاید. سوارم را باید بگویم صبر، صبر. شمشیر به دست من است. بازآ و برگیر و بمان.
« تارا: خیال می کردم رفتی. مگه نباید برمی گشتی؟
سردار: من رفتم ولی فکر تو مرا برمی گرداند؛ مثل زنجیری. این بوی خاک است که مرا پس می کشد. لنگری است به پای زورق بسته؛ نه فرو می کشد نه آزاد می کند. با من بهتر از این کن.
تارا: با تو بدتر از این می کنم!
سردار: این همان است که من می خواهم. دردی که به درد من بگوید آرام. »
بُهت شیرینی است. نمونه هایی چنین را به دفعات از سر گذرانده ام. بازیِ جذاب زمان است؛ خیره کننده، سحرانگیز و دلچسب. قدرت خودش را به رخ می کشد در لحظه به لحظه ی زندگی ات، کنار انتخاب هایت، کنار تصادف هایت، کنار ساعت هایی که روزی فراموششان می کنی و روزی دیگر او به یادت می آورد که هی فلان، ببین آن روز، امروزت را ساخته. آدمی برساخته ی ذره به ذره ی عمر خویش است. مدام روی هم می گذارد حتی ناآگاهانه. یک سلام، یک آشنایی، یک لبخند، یک دست گیری، یک عکس، یک نوشته، یک نوازش، یک آغوش، یک جمله، یک مشارکت در غم یا شادی و … .
منِ الان، زنی پیچیده در تاریخم. لابه لای وقایعش چیزهایی را جست و جو می کنم و آن ها را می آمیزم با جان و می نویسم. بارها به مردانی دور، مُرده و گم شده عاشق می شوم. خودم را وارد داستان هایشان می کنم، در آغوش می کشمشان و با نوازشی، زخم هایشان را مرهم می کنم. می بوسم دست هایشان را، پیشانی شان را و سینه ی پر از رنجشان را. دست آخر هم می گریم برای مرگی که خود، روایتش می کنم. بارها در آن زمان های تمام شده زندگی می کنم و بعد برمی گردم به حال. زنده ترند آنان، مرده ترند اینان.
« سردار: هیچ جنگی از آن چه اکنون دارم سخت تر نیست.
تارا: شمشیر دست توست.
سردار: مرا بیزار کن با قهر با عتاب. مرا بران؛ به راندنی سخت. همه ی قبیله ی من به تو التماس می کنند! »


-چند ماه پیش زیر عکسی از خودم خطاب به مرد ناپیدایم، نوشتم « تو دیوونه‌ای اگه منو بخوای. توی سر من هزارتا مرد میان و می‌رن. هربار عاشق یکی‌شون می‌شم. دل باخته‌ی دل‌باخته. می‌فهمی؟ تاب میاری؟ ‌»
پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۹
فاطمه محمدبیگی

پیام هایش را خواندم. لب هایم لرزید و در پیِ آن بود که رخ داد. گوشی از دستم افتاد. پوست تنم کشیده شد. سرم سنگین گشت. چشم هایم انگار که دست انداخته باشند بر پلک بالا و پایینشان و حدقه بگشایند، گشوده تر می شدند. پوزه می کشیدم. نفس هایم سبک نبودند دیگر. نیمی از هوای اتاق را در ریه هایم که حجیم تر می شدند، می کشیدم. فضای اتاق تنگ می شد و من از اندازه اش بیرون می زدم اگر این مسخ در ابعادی عظیم تر ادامه می یافت که بخت یارم بود و نیافت. غلتی زدم و تنِ کشیده ی پُرم را بر زمین ایستاندم. سُم کوفتم. یک به یک و آهسته تا خواب خانواده را نیاشوبم. خودم را به کنار پنجره رساندم. ماهتابِ کم رنگی که خود را از شیشه ی مشجر می گذارند و در اتاق می ریخت، تنم را روشن تر نشان می داد. به سختی چفت پنجره را گشودم. هوای شهر داخل آمد و بر اشیا گذشت. نفس کشیدم، عمیق. نمی توانستم زیاد جا به جا شوم، بچرخم یا به راحتی در این چهاردیواری بسته بگردم. به نظر، ماندن پیشِ پنجره بهترین انتخاب بود. در میانه ی تیر، در ساعت های پایانی رام روز و در لحظه ی آغازین باد روز، تیشتر بودم به هیئت اسب سپید زرین گوشی ایستاده میانِ اتاقم، در نقطه ای از تهران. چیزی در دلم راه یافته بود. چیزی زنده و گرم که تکان می خورد در دل بزرگِ اسبی چون من. وادارم داشت به گریستن. گریستم و هر قطره ی اشکم، بارانی شد که شست چهره ی شبانه ی شهر را. گریستم و خواب شما را با صدای بارش آمیختم که خود بی خواب بودم. قربانی می خواستم. نه قربانی ای خونین، نه؛ دلش را، روحش را، چشم هایش را، دست هایش را، سینه اش را و قلبی که در پسِ آن می تپید. قربانی می خواستم او را تا دست پیش آورد، پوستم را بشکافد و دست در سینه ام فرو برد. بیرون بکشد دلم را و بر کف بگیرد تا من دوباره به کالبد انسانی ام بازگردم و بر تنِ او ببارم. خیسش کنم. سیرابش کنم تا دیگر خویش بر خویشتن نگرید.
دیشب من میانِ شما آدمیان، ایزدی بودم که در گرماگرم تابستان، باران بخشیدم شما را و خنگ گرداندم وجودتان را. دیشب، من تنها ایزدِ تهران بودم در میان اَپوشانی که پنهان کرده اند چهره ی خویشتن را در پشت چهره های زیبنده شان. قربانی ای باید تا توان نبرد بازیابم. قربانی ای که او باشد… . پشت شیشه زیر تابش کم جان روشنایی خانه های دیگر و ماهتاب، زانوان خم کرده و نشستم. اسبِ سپیدِ زرین گوشی که تیشتر نامش بود، من بودم. با دلی لرزان به انتظار نشستم و به یاد آوردم که ایزدان هم در برابر عشق، زانو زده و فرومی نشینند.
پانویس:
اوُسانه: افسانه
تیشتر: ایزد باران که در دهه ی سوم تیر ماه به شکل اسبی در می آید.
رام روز: نام بیست و یکم هر ماه در تقویم زرتشتی
باد روز: نامِ روز بیست و دوم هر ماه در تقویم زرتشتی
اَپوش: دیو خشکسالی

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۶
فاطمه محمدبیگی

صدایم کن، صدای تو به شب پروانه می‌دوزد
نگاهم کن، نگاه تو برایم خانه می‌سازد
ببار ای آبیِ آرام بر صحرای خشک من
سحر، باغم، درختانم، برایت لانه می‌سازند
دانشجو بودیم. زندگی می‌کردیم با هم. هر صبح از تهران راهی کرج می‌شدیم و هر عصر یا غروب برمی‌گشتیم به خانه‌هایمان. این که دقیق چند سالمان بود را مدام فراموش می‌کنم. ما سن نبودیم، عدد نبودیم. آدم بودیم، دوست و رفیق بودیم. دوستی هنوز برای ما معنی خودش را دارد. طعم خودش را؛ ناب و دلچسب و بی‌بدیل.
گاهی بحث می‌کردیم و تهش بر سر هم می‌کوبیدیم تا ببینیم که چقدر می‌توانیم به جان هم بیفتیم. گاهی خنده‌هایمان محوطه‌ی دانشکده را پر می‌کرد تا استادی از دور با عنوانی خطابمان کند، ما هم برایش دستی روی سینه بگذاریم و آن برچسب یا عنوان یا لقب را به جان بخریم. گاهی هم می‌گریستیم. در فرورفتگی انتهای راهرو، در دستشویی آخری که پاتوقمان بود و یا بیشتر در آغوش یک‌دیگر و بر سینه‌ی هم. چه بودیم ما؟ چه شدیم؟ قد کشیدیم. خنده و ذوق و اشک ریختیم به پای هم تا ریشه‌هایمان قوی‌تر شوند و قدمان بلندتر. یک عصرهایی خسته و کوفته از حجم بی‌انصافی استادان و درس‌ها و داستان‌ها و رمان‌های طولانی دست‌های هم را می‌گرفتیم. من معمولا وسط بودم‌. چه می‌خواستند، چه نمی‌خواستند من خودم را بینشان جا می‌دادم تا مسلط‌تر باشم. همیشه، آهنگی داشتم که با صدای به‌غایت بدم، زمزمه کنم. نمی‌دانم چقدر کلافه‌شان می‌کردم. یک وقت‌هایی به رویم می‌آوردند که نخوانم اما خب آن‌وقت‌ها هم می‌گذاشتم دوتایی بروند و آن پشت روی چمن‌های بلوار تا در اصلی قدم می‌زدم و برای خودم می‌خواندم. آن زمان‌ها شیفته‌ی موسیقی تلفیقی بودم. هنوز هم هستم ولی آن موقع اوایلش بود که طعمش می‌نشست در ذهن و روح آدم و تازه بود. از دنگ‌شو رسیده بودم به گروه آکسِم‌آو چُویس و بعد، پالتی‌ها پیدایشان شده بود. صدای امید نعمتی از دنگ‌شو جاری شده بود در گوشم و گویی هر جا که می‌رفت، به دنبالش رهسپار بودم. صدایش چیزِ گرمی در خود داشت. چیزی که  به احساس تجسم یافته در آوا می ماند و مانع از تکراری شدنش می‌گشت.  حسی که بر کلام او می‌نشست و می‌پیچید و آوازگون به گوش دیگری ریخته می‌شد. این آهنگ را در ویدئویی خواند که روزبهانی عزیز ضبط کرده بود. همین تکه‌ی کوتاه. با همین تکه‌ی کوتاه روزها و ماه‌ها را گذراندیم. شعر و آواز ما را اسیر کرده بودند. یک‌به‌یک آبی آرامی شده بودیم، آماده‌ی باریدن بر صحرایی خشک. گذشت. آن دوران گذشت اما فرستادن این آهنگ که نسخه‌ی کامل و کمی تغییر یافته ی  آن تکه است، بدون حس تمنایی که آن زمان در صدای خواننده اش موج می‌زد و الان از دست رفته است، باعث شد که امروز هم من و هم دوستم بلافاصله پرتاب شویم به روزهای گذشته.
پی نوشت: آهنگ، ماه ها قبل منتشر شده و نوشته متعلق به همان زمان است.
پی پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۲
فاطمه محمدبیگی

« اما چه آسان است نهادن دستارِ پیامبری
بر سر شیادی
چه آسان است نهادن دستارِ شیادی
بر سر تاریخ »
دو سال پیش در یک برهه ی زمانی، عادت به وقت گذراندن در شبکه های اجتماعی پیدا کرده بودم و به مرور چیزی در من تغییر که بعدتر فهمیدم چیست. در آن بین، چند روزی به خودم زحمت دادم و داستان نیمه کاره ای را تمام کردم. آن را برای دو، سه دوست نزدیکم فرستادم تا بخوانند و در کمال ناباوری هیچ کدامشان داستان را نخواندند. من منتظر نظراتشان بودم برای اصلاح و بازنویسی کار اما چیزی دریافت نکردم. می دانستم مشغله های بسیاری دارند، درک می کردم اما چیز دیگری را هم فهمیدم. این که خودم هم حوصله ی خواندن متنی پانزده صفحه ای را ندارم، چه برسد به آن ها. آن جا بود که ترسیدم، که جا زدم از گیر افتادن در دام کوتاه خوانی، تندخوانی، سطحی خوانی و عبث خوانی. خو گرفتن به خواندن چند سطر کوتاه در روز، به گرفتن اطلاعات اندک و سریع که در یاد نمی مانند، به تحلیل نکردن و راهی به عمق نیافتن، به روخوانی بی تمرکز خط ها. ایستادم مقابل کتابخانه ام و چشم گرداندم. تمام کتاب های قطوری را که حتی فکر خواندنشان هم وحشتناک بود، در نظر گرفتم. یکی از بینشان درآوردم و بی درنگ شروع کردم. از هراسِ آن دام، خزیدم بین کتاب ها، مجموعه مقالات چاپی، نشریات تخصصی و نوشتن و صفحه ها و جمله ها و کلمه ها. همان جا خانه کردم و ماندم.
این روزها هم این گونه ام. کمابیش از گذاشتن تکه پاره های داستان هایم و یا نوشته های چنینم زیر عکس های اینستاگرام دست کشیده ام یا مثل قبل این کار را جدی پیگیری نمی کنم. راستش را بخواهید، باید بگویم که پیش تر آدم های آن فضا را امتحان کرده ام؛ تک و توک کسانی هستند که می خوانند و متوجه ی ربط بین عکس ها و داستان ها را که من با وسواس کنار هم می گذارمشان، می شوند، تعداد انگشت شماری هستند که بازخوردی به من می دهند و باقی هیچ. آن باقی فقط انگشت را دو بار روی عکس می زنند که انگار چیزی را از سر خود کم کنند. کدام چیز، کدام بار، کدام وظیفه؟ مگر من یادم می ماند که فلانی عکسم را پسندید یا نپسندید که در آینده برایش جبران کنم؟ این ها همان هایی اند که عددها را بیش از حد جدی گرفته اند. این روزها علاوه بر آن چه ذکر شد، بیشتر می نویسم. خیلی بیشتر. سابقه نداشته این گونه بنشینم بر سر نوشتن و نوشتن و باز، نوشتن. تازه، پشت به پشت هم کتاب می خوانم. آن قدری که وقت نمی کنم به دلبستگی دیگرم، سینما، برسم. در روزهایی که ادبیات جانم را اسیر کرده، مجالی برای سینما نمانده.
« و سخن
نیمی اش الفاظی است
همچون شکاف هایی وحشتناک
و نیمی دیگر بندهایی
نه برای گردن آدمیان بس
بل که برای گردن ستارگان نیز »
همه ی این ها را گفتم تا بگویم که من هم می دانم برخی صفحه ها، کانال ها و … کارآمدند، خوبند، درستند. قبول که نویسندگان باید خودشان را با امکانات به روزِ دوره ی خود وفق بدهند و سلیقه ی مخاطبان جدید را هم در نظر بگیرند. آگاهم که پاورقی خوب است، ادبیات عامه پسند هم بخشی است از ادبیات که می تواند دست نوپاها را بگیرد و راه رفتن را یادشان دهد، شبه شعرها همم ممکن است باعث آشتی مخاطبانشان با شعرهای دیگر بشوند. همه ی این ها را می دانم و این را هم می دانم که نویسنده باید نویسنده بماند. خودش را خرج نکند در جایی که نباید. به نوعی این مسئولیت بر عهده ی اوست که مخاطبش را تربیت کند و سلیقه اش را بپروراند. شما هم به عنوان مخاطب باید حواستان باشد که چه به خوردتان می دهند، چه مطالبی را در قالب کتاب بهتان ارائه می کنند و شما با خرید چه کتابی، اثری را در ادبیات معاصر به چاپ چندم می رسانید. این در تاریخ نشر می ماند و شما نمی توانید نقشتان را درش انکار کنید. حواستان باشد که به کوتاه خوانی، سطحی خوانی، تنبل شدن در مطالعه خو نگیرید که بیماری بدی است.
پی نوشت:
هر دو شعر برگرفته از کتاب « پیش گویی کن ای نابینا » مجموعه ی اشعار آدونیس ترجمه ی حمزه کوتی است.
پی پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۰
فاطمه محمدبیگی