چند شب پیش توی خواب، چهارباغ اصفهان بودم. قدم میزدم. خاطرم نیست تنها یا همراه کسی. فقط یادم مانده قدم میزدم و نور پاره پاره از لای درختها میریخت روی صورت و تنم و بعد تکههایش را جمع میکرد، میرفت تا جایی جلوتر دوباره روی من پهن شود. دیگر خواب و بیداری تفاوتی نمیکند. قدم میزنم. قدم میزنم. قدم میزنم و هنوز گذر نکرده دلتنگ آن مکان میشوم. میشنوم که صدایم میکند به ماندن... .