صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۶۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معرفی فیلم» ثبت شده است

خلاصه فیلم:
رابرت استرود به خاطر کشتن مردی در آلاسکا به دوازده سال زندان محکوم شده. او شانس عفو خود را به دلیل حمله با چاقو به یک زندانبان و کشتن او از دست می­ دهد. برای او حکم قصاص صادر می­ کنند که مادرش با توسل به رئیس جمهور این حکم را به حبس ابد تغییر می­ دهد. او در گذران این حکم و با پیدا کردن یک گنجشک در حیاط زندان مسیر زندگی خود را تغییر داده و پس از مطالعات فراوان و نگه­داری از پرندگان به یک دانشمند تبدیل می شود.


نقد و تحلیل فیلم:

در سال 1950 اقتصاد سینمایی دچار شدیدترین بحران تاریخ خود گردید. علت اصلی این بحران، رونق تلویزیون بود که در سال 1947 به شکلی برق­ آسا گسترش یافت. علاوه بر آن تعداد تولیدات سینمایی به پایین ­ترین حد خود سقوط کرد. هم زمان با این تحولات، ساختار سنتی اقتصاد سینمایی آمریکا نیز در نتیجه ­ی تصمیمات بالاترین مراجع قضایی به شدت آسیب دید. سرانجام پس از ده­ ها سال برای نخستین بار تولیدکنندگان مستقل امکان فعالیت یافتند. تولید فیلم توسط مؤسسات خصوصی ستارگان و کارگردانان مشهور نیز در این زمینه به کمک آنان آمد. کنسرسیوم­ ها نیز برای مقابله با تلویزیون کوشیدند تا فیلم­ های خود را به چیزهای جالب توجهی مجهز کنند که صفحه ­ی تلویزیون قادر به انجامش نبود. موقعیت سینمای هنری آمریکا در سال­ های پنجاه زیر تأثیر یک تضاد قرار داشت. از یک سو ساختار جدید اقتصادی به صنایع سینمایی و کارگردانان آزادی­ های بیشتری نسبت به گذشته عرضه می­ کرد و از سوی دیگر شک و تردیدی که بسیاری از هنرمندان سینمای پس از جنگ دچارش شده بودند، همچنان ادامه داشت. پدیدآمدن سری فیلم­ های سیاه هیوستن با قهرمان­ های شسکت­ خورده­اش، پیدایی فیلم­ های کازان با گرایش ­های سیاسی­ اش و میزان اقتباس ­های ادبی­ اش، فیلم ­های وایلدر که بیشتر متوجه رمان­ های جنایی آمریکایی است همراه با طنز تلخ اجتماعی­اش، آثار نیمه مستند زینه­ مان وفیلم­ های کسانی چون آلدریچ،رِی، بروکز، کوبریک، تاشلین،لومت و ... بخش مهم سینمای این دهه را تشکیل می­ دهند. در این سال­ ها به علت دگرگونی شرایط تولید، کارگردانان جوان­ تری دست به فعالیت زدند. امیدی که از سال 1955 به کارگردانانی که از تلویزیون به سوی سینما می ­آمدند، بسته شده بود به زودی از بین رفت. مکاس، سخن­گوی مکتب جدید نیویورکی در مطلبی نتیجه می­ گیرد« تمامی آن­ چه آن­ ها کردند این بود که توانستند سینمای آمریکا را تا اندازه­ای به خاک یا شاید بهتر باشد بگوییم به حقارت­ های موجود در زندگی روزمره نزدیک کنند. آن­ ها سینمای طبقه­ ی متوسط را درست کردند.» این فیلم­ ها با دقت به توصیف نیازهای مردم عادی  می­ پرداختند و در عین حال نشان می ­دادند که با تلاش فردی می ­توان در رفع آن­ها کوشید. در پایان سال­ های این دهه در فرانسه موج نو، در انگلیس سینمای آزاد و در آمریکا نیز مکتب نیویورک پاگرفته بود. آن­ ها خود را نقطه­ ی مقابل هالیوود می­ دانستند. مهم ترین سنت ­های این مکتب را جنبش­ های فیلم­سازی مستند و تجربی تشکیل می ­دادند.
جان فرانکن هایمر در خانواده ­ای نسبتاً مرفه در سال 1930 در نیویورک به دنیا آمد. از هشت سالگی شروع به عکاسی کرد. وقتی بیش از نوزده سال نداشت، به فکر کارگردانی افتاد و در کالج ویلیامز طرحی برای زندگی کردن را به روی صحنه برد. علاوه بر این به هنرپیشگی نیز پرداخت و در نمایش اهمیت ارنست بودن نقشی برعهده گرفت. اما خودش اظهار دارد که هنرپیشه­ ی بدی است و بیشتر به کارگردانی علاقه ­مند است. فرانکن هایمر وقتی به نیروی هوایی پیوست، در ساختن یک فیلم مستند شرکت کرد و آن­ گاه در سال 1935 که خدمتش در نیروی هوایی به اتمام رسید، درصدد یافتن کاری در هالیوود برآمد اما جان فورد او را به کار در تلویزیون ترغیب کرد و او همیشه خود را از این جهت مدیون فورد می داند. وی چندی دستیار کارگردان بود اما دیری نگذشت که خود به کارگردانی پرداخت و کارهایش مورد توجه دیوید سلزنیک قرار گرفت که بعدها رایزن و مربی هایمر شد. او در تلویزیون دستیار سیدنی لومت می ­شود و بعدها چند مجموعه­ی تلویزیونی از جمله برف­های کلیمانجارو را کارگردانی م ی­کند. مدتی نیز به کارگردانی نمای ش­های تابستانی می ­پردازد تا این که در سال 1957 اولین اثرش را می­سازد. فرانکن هایمر در زمینه­ ی فیلم­سازی نیز فیلم ­های موفقی از جمله کاندیدای منچوری، جایزه­ ی بزرگ، رابطه­ی فرانسوی: قسمت دوم، هفت روز در ماه می، یکشنبه ­ی سیاه، قطار و رونین را در کارنامه ­ی هنری خود دارد. هایمر گفته است" من هیچ کارگردانی را نمی­ شناسم که به مفهوم واقعی خلاق باشد. فیلم رسانه­ ی کارگردان نیست. فیلم رسانه ­ای گروهی است. هنرپیشه به کارگردان احتیاج دارد و هنرپیشگان خوب همیشه به این حقیقت معترفند." او را بیشتر به خاطر درام­ های اجتماعی و  فیلم ­های اکشن و هیجانی­ اش می ­شناسند. عاقبت او شرکت فیلم ­سازی خودش را تأسیس می­ کند تا با آزادی بیشتری به فیلم­سازی بپردازد.
پرنده ­باز آلکاتراز محصول سال 1962 یکی از شناخته شده­ ترین آثار فرانکن هایمر است. این فیلم نامزد جوایزی چون اسکار بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر مرد مکمل و بهترین بازیگر مکمل زن، اسکار بهترین فیلم­برداری، گلدن گلاب بهترین بازیگر نقش مکمل زن و بهترین فیلمنامه ­ی درام انجمن نویسندگان آمریکا شده است. فیلم روایت خود را به ­نوعی با دو براعت استهلال آغاز می­ کند که یک نمود آن را در تیتراژ آغازین می­ بینیم؛ تصویر دست­ هایی که در ابتدا به وضوح پیدا نیستند اما به آهستگی و با کنار رفتن بخش ­هایی از تصویر تیره رنگ که به مرور شکل میله ­های زندان را به خود می­ گیرند، تصویر دست­ هایی نمایان می­ شود که گنجشکی را در خود جای داده ­اند. بعد از آن نیز تصاویر متفاوتی با همین مضمون می­ بینیم. نمود دیگر را در روایت نیمه مستند فیلم داریم. با نویسنده­ ای روبرو می­ شویم که زندگی­نامه­ ی رابرت استرود، زندانی معروف، را نوشته. او در همان چند جمله ­ی خود ماجرای زندگی او را به صورت کوتاه برایمان بیان می­کند. بعد از آن است که ما وارد جریان داستان می­ شویم. البته که در تمام طول فیلم صدای راوی در مقاطعی برای کوتاه کردن و اتصال بخش ­های مختلف زندگی استرود حضور دارد.
حداکثر فیلم جز چند سکانس خارجی آن، در زندان و فضای بسته ی سلول­ های آن می­گذرد. مخاطب شاهد گذران روزهای تکراری او در زندان است که شامل دعوا و پرخاشگری­ هایش، در انفرادی بودنش، کشمکش با رئیس زندان و ملاقات با مادرش و ... می­ شود. شاید بتوان نقطه­ ی اوج داستان را جایی دانست که او در روزی بارانی به طور اتفاقی در حیاط زندان با شاخه­ ی درختی که به خاطر طوفان شکسته و افتاده مواجه می­ شود. شاخه همراه خود لانه ­ای با یک جوجه گنجشک دارد. استرود خیس از باران- که به طور کنایی مفهوم شسته شدن وجود او از هر آن چه که تا به حال درش بوده را دارد- تصمیم می­ گیرد تا گنجشک را به سلول خود بیاورد. پس از چند روز که تلاش جوجه را برای بقا می ­بیند، نیرویی در او به جریان می­ افتد. برای او غذا پیدا کرده و گرمش می­ کند. درخواست می ­دهد برای جوجه ­اش دانه پست کنند و با وسایلی که در اختیار دارد، به او آموزش­ حرکات نمایشی می­ دهد. پیدا شدن جوجه و پناه آوردنش به این مرد باعث می­ شود عشقی که به هر دلیلی از استرود گرفته شده و او را به مردی عبوس، خشن و سرد تبدیل ساخته، دوباره درونش جان بگیرد و راهی تازه به روی زندگی او گشوده شود. این وابستگی از سر عشق کم­کم او را به پیوند و برقراری ارتباط با دیگران وامی­ دارد. حتی این وابستگی او باعث می­ شود خانواده­ های زندانیان دیگر نیز برای آن ­ها قناری بفرستند تا بلکه با نگه­داری آن­ها روحیه­ شان بهتر شود. حتی صحنه­ ی از تخم بیرون آمدن جوجه­ ی قناری­ هایش نیز استعاره­ای است از موقعیت خودش. اویی که در زندان به سر می برد و به حبس ابد محکوم شده اما دلیلی برای ادامه­ ی حیات پیدا کرده و زندگی ­اش را از سر گرفته. زندانی تخمی بوده که او ازش سر بیرون آورده و حالا مثل جوجه ­ی تازه متولد شده، حیات را درک می­کند. در ادامه­ ی برقراری روابط و اصلاح رفتارش و در پی بیماری پرندگانش او به مطالعه و  تحقیق می­ پردازد. موفق می­ شود دارویی را کشف کند که پیش از این کسی به آن دست نیافته ­بوده. پرندگان بار دیگر او را به مرحله­ ی جدیدی از زندگی رهنمون شدند؛ تحصیلِ علم. استرود به تحقیقاتش ادامه می­ دهد و کتابی در زمینه­ ی بیماری پرندگان منتشر می­ کند. همین باعث گسترش ارتباطات او در بیرون از زندان می­ شود. پس از آن و در پی جا به ­جایی­ اش به آلکاتراز او کتابی در مورد نظام کیفری کشورش می ­نویسد و در آن به شیوه­ ی مجازات و نگه­داری زندانیان در زندان اعتراض می ­کند. او در این­ جا به وضوح انتقاد خود را به سیستم اشتباه فکری مسئولین ابراز می­ کند؛ این که روح و روان زندانی را از او گرفتن نه تنها درست نیست بلکه باعث انباشته شدن خشم و نفرت بیشتری در او می­شود. زیرا که آن­ها می­خواهند که زندانیان آن­طور که آنان مشخص می­کنند، عمل کنند و این یعنی سرکوب اندیشه و احساس یک فرد. این یک خودخواهی است که در طولانی مدت عواقب بدی خواهد داشت. انتقادی دیگر در زمینه­ ی اجتماعی در سکانس شورش زندانیان مطرح می­ شود. شورشی که قرار است به آزادی گرفته شده از آن­ ها بیانجامد اما به دلیل قدرت برتر حاکمان، در این­جا رئیس زندان و سربازانش و شرایط استمرار این قدرت، در این­جا امکانات زنده تازه تأسیس شده ­ی آلکاتراز، تنها مدت کوتاهی دوام می­آورد. عصیانی بر علیه ساختار حاکم که بیشتر شرکت کنندگان آن را جوانانی خسته از این سبک زندگی تشکیل می ­دهند و تلاش­ هایشان به نتیجه­ای جز از بین و حذف خودشان نمی­ انجامد.

کارگردان نیز با ثبت نماهایی که در بیشترشان حضور میله ­ها و سایه­ هایشان، دیوارها و درها حس می ­شود، بر حصارهای گوناگونی که بشر گرفتار آن است، تاکید می­ کند. به­ خصوص زمانی که هر کدام از شخصیت­ ها درونیات یا خاطرات خود را بیان می­ کنند، این حضور به وضوح مشخص است. البته که در بستر فیلم این مفهوم شکلی دوگانه به خود می­ گیرد. این موانع گاهی باعث برون ­ریزی می­ شوند و گاهی مثل یک سد مقابل آدمی قرار می ­گیرند. این وجه دوگانه به شخصیت ­ها نیز سرایت می ­کند. استرود که با این حصارها عادت کرده، به شناخت تازه­ای از خودش می­ رسد و کم­کم به برون ­ریزی می ­رسد. به ­ویژه در نماهای پی.او.وی­ از پشت میله ­ها که او در آن دیالوگ ­هایی کاملاً احساسی بیان می­ کند. وی حتی در اقدامی کنایی برای پرندگانش قفس می­ سازد و مقید است که آن­ ها را در قفس نگه دارد در حالی که آن ­ها در قفسی بزرگ­تر به نام زندان هستند. حتی او گنجشکش را پرواز می ­دهد تا برود اما وقتی برمی­ گردد، بیمار شده و او اشاره می­ کند که شاید این­ جا برایش بهتر از بیرون بوده و یا شاید او دوست داشته که در این فضا بماند تا آن که بیرون در هوای آزاد پرواز کند. مرگ گنجشک اشاره ­ای دارد به سرنوشتی که می­ توانسته در خارج از زندان برای استرود رقم زده بشود. در طرف مقابل این حصارها بر چهره­ ی دیگر شخصیت­ ها که به دلایل مختلف در آن مکان حضور پیدا کرده­ اند، سایه ­ای از ترس و اکراه می­ اندازند و باعث می­ شوند که آن ­ها بخشی از خودشان را پنهان کنند. این دو قطبی بودن در رابطه ی عاشقانه­ ی رابرت با مادر و همسرش نیز دیده می ­شود. رابطه­ ی ابتدایی­ ای که  باعث حبس او شده و رابطه­ ی دومی که در عین زندانی بودن او را به نوعی از آزادی رسانده.

شیوه­ ی پرداخت فیلم باعث شده که به نوعی بتوان آن را اثری به حساب آورد که به فیلم­ های نیمه مستند تنه می­ زند. روایت سینمایی از یک رمان زندگی­نامه ­ای که در فضایی بسته می­ گذرد. داستان به خودی خود عناصری را که می­ تواند به آن جذابیت ببخشد از دست داده. به همین دلیل به کارگیری سکانس ­ها و نماهای بسیار از زندگی روزمره در زندان جزئی طبیعی از این روایت به حساب می ­آید. حتی هنگامی که گذران زمان با نماهایی کوتاه و متعدد نشان داده می­ شود نیز، از ریتم کند فیلم کاسته نمی ­شود. شاید بتوان گفت که تعریف این چنین داستانی با توجه به  بازه ی زمانی ­ای که شامل می­ شود و در اصل نشان ­دهنده­ ی یک تحول شخصیتی است، این چنین پرداخت طولانی را بطلبد. همچنین تمهیداتی مثل به کارگیری اندک موسیقی و حفظ سکوت موجود، سیاه و سفید بودن فیلم، عدم حرکت دوربین یا حرکت­ های کوتاه و نریشن ­های راوی بر کندی این ریتم می ­افزاید. گویی کارگردان خواسته هرچقدر هم که کم زمان درون فیلمی را به طولانی بودن زمان واقعی نزدیک کند یا چیزی شبیه به تجربه­ ی حقیقی و مستند این زندگی برای بیننده خلق کند.
 
منابع:
فرهنگ­نامه­ ی سینمایی جهان: کارگردانان سینما، جلد دوم، خسرو کریمی، انتشارات زرین، 1364
زندگی و آثار سینماگران جهان، علی اصغر شهیدی، انتشارات تلاش، 1367
راهنمای فیلم، جلد اول(1895-1969)، بهزاد رحیمیان، انتشارات روزنه، 1379


پی نوشت: این مطلب پیش تر در نشریه ی سینماتک قلهک، ضمیمه ی شماره ی 441 هفته نامه ی جهان سینما به چاپ رسیده است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۴
فاطمه محمدبیگی

خلاصه فیلم:
محور اصلی ماجرا توطئه­ ی عاشقانه­ ای است که کلئوپاترا بند باز سالم سیرک همرا با هرکول بازیگر سالم گروه برای بالا کشیدن ارثی که به هنس، کوتوله ­ی مالک سیرک، رسیده، تدارک دیده­ اند.آن دو با ترغیب هنس به علاقه و در انتها ازدواج با کلئوپاترا، سعی دارند او را با خوراندن سم بکشند و ثروت هنگفتش را صاحب شوند. در مقابل آن­ ها اعضای دیگر سیرک قرار دارند که رفته­ رفته از نقشه­ های شوم آن­ها آگاه می ­شوند و با در جریان قراردادن هنس، در هنگام جا به­ جایی سیرک به محلی دیگر، انتقام خود را از کلئوپاترا و هرکول می­ گیرند.


نقد و تحلیل فیلم:
شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی می زاید.
(طاعون، آلبر کامو)
در سال 1930 سرانجام سینمای ناطق در بیشتر کشورها پذیرفته شد. صدا، امکانات گسترده ­تر و اثر بخش­تری را برای بیان واقعیت ممکن می ­ساخت؛ ترکیب صوت و تصویر امکان داد تا بتوان یکی را به کمک دیگری تفسیر کرد. در همین سال مشکلات بانک­ های آمریکایی، تاثیر خود را نشان دادند؛ سرخوردگی به اوج خود رسیده بود و این دو رویداد یعنی ارائه­ ی سینمای ناطق و بحران اقتصادی با پیامدهای سیاسی خود، چهره­ی سینمای دهه­ ی سی را رقم زدند. بحران اقتصادی به صنعت سینمای آمریکا همان اندازه زیان رساند که به سینمای اروپا؛ با افزایش یافتن شمار بیکاران، از میزان سینماروها کاسته شد. همچنین این بحران سبب دگرگونی­ هایی در فضای ذهنی گردید که اثرات آن را در سینما به زودی نمایان ساخت. خوش­بینی سبک سرانه ­ی سال­ های گسترش، جای خود را به نوعی سجنش انعطاف ­ناپذیر واقعیت بخشید. واقعیت­ گرایی در سینما تا سال 1932 در آلمان و بعدها در آمریکا، فرانسه و انگلستان چنان شکوفا شد که نظیر آن را تنها در سال­ های بیست در اتحاد شوروی می ­توان سراغ گرفت. در طی این دوران  سینماگران آلمان سعی می­ کردند از اکسپرسیونیسم دوری کنند و تحت فشار سانسور به رئالیسم بگروند و سینمای فرانسه درگیر آثار ناطق ساده و بی­ادعا شده بود، سینمای انگلیس نیز مشغول تولیدات داخلی تاریخی،جنگی، جنایی و به خصوص مستند بود. سینمای شوروی نیز با استفاده ی درست از به تاخیر افتادن ورود صدا دست به ساخت فیلم­ های ناطقی زده بود که اشتباهات فیلم­سازی دیگر کشورها درشان تکرار نمی ­شد و زمینه سازی­ای برای ورود به رئالیسم سوسیالیستی چند سال بعد محسوب می­ شدند. در آمریکا اما در اوایل سال­ های سی نوعی بازگشت به واقعیت تحقق یافت که نه تنها در آثار چند کارگردان پرشور دیده می ­شود بلکه فیلم ­های مورد علاقه ی مردم را نیز دربرمی­ گرفت.

در همین حین که سینماگران آمریکایی به ساخت فیلم­ های گانگستری یا موزیکال روی آورده بودند، تاد براونینگ از این میزان گرایش به رئالیسم استفاده کرده و وجهی دیگر از آدمیان را پیش روی مخاطب می­ گذارد که تا پیش از این کسی رغبت یا شجاعتی برای نمایش آن­ ها نداشته بود. او با انتخاب انسان­ هایی با نقص عضو به جای به کارگیری از بازیگران شناخته شده یا معمولی همراه گریم ­های فراوان، ما را با خود واقعیت، آن چیزی که هست، روبرو می ­کند. براونینگ عامدانه با طرحی از پیش تعیین شده، افراد داستان خود را در دو جبهه ­ی متضاد سالم و ناسالم، بد و خوب یا همان سیاه و سفید قرار می­ دهد. او با انتخاب این افراد عجیب- و ارائه ­ی متنی کوتاه در ابتدای فیلم- به نوعی طعنه ­ای به سینمای اکسپرسیونیستی و وحشت پیش از خودش و دیدگاهی حاکی بر این که این افراد نمودی از شیطان یا اعمال شرورانه ­ی او هستند، می ­زند.
داستان  فیلم روایتگر  توطئه ­ای عاشقانه  در فضای یک سیرک متشکل از افراد عجیب و غریب است. داستان از طریق فلش بکی که حداکثر زمان فیلم را دربرمی­ گیرد، روایت شکل­ گیری هیولایی را که در ابتدای فیلم  برای مردم به نمایش گذاشته­ اند، بیان می­ کند. براونینگ با به کارگیری نماها و قاب­بندی­ هایی متعارف و حداقل استفاده از موسیقی-محدود به موسیقی سیرک در زمینه- تاکید بر هویت شخصیت­ هایش و کنش­ هایشان دارد. او ماجرای خود در دکور و صحن ه­پردازی­ای واقعی پی­ می­ گیرد تا هیچ چیزی مانع واقع گرایی­ اش نشوند؛ نه استفاد ه­ی اکسپرسیونیسمی از دکور یا نور می­کند و نه خودش را محدود به مکانی خاص؛ بلکه در حین روایت داستان ما را با فضای درونی و بیرونی سیرک و احوالات شخصیت­ ها آشنا می­ کند تا بیشتر و بیشتر بتوانیم با آن محیط و افرادی که درش زندگی می­ کنند، احساس نزدیکی بکنیم.
براونینگ بیش از پیش بر نقد ظاهرگرایی تاکید می­ کند؛ این که گاهی انسان­ های سالم و با ظاهری مقبول در جامعه، بیشتر از آن­ های دیگر ممکن است افکاری پلید و شیطانی داشته باشند. افکاری که هیچ کس از روی ظاهرشان نمی ­تواند به آن ها پی ببرد. او انگشت اتهام خود را به سمت جامعه ­ای می­گیرد که این نوع نگاه را در تمام زمینه ­ها گسترش داده است. برای همین است که فیلم او در زمان اکران خود در بعضی کشورها توقیف شد. او از رسانه ­ی خود به عنوان تریبونی برای نقد اجتماعی استفاده کرد؛ نقدی آن قدر عمیق که دیدنش یا بیانش باعث آزار دیگران شد. این میزان از واقع­ گرایی و این نحو از بیان و حضور افراد مهجور جامعه چیزی نبود که بتواند به سرعت مورد پذیرش عام قرار بگیرد.
به­ویژه در سکانس عروسی، براونینگ جامعه ­ای کوچک و نمادین از این مردم غیرعادی برای ما تشکیل می ­دهد و این بار برخلاف آن چه که همیشه در جامعه ­ی حقیقی شاهدش بوده ­ایم، او ما انسان­ های سالم را به عنوان اقلیت و دیگران را به عنوان اکثریت قرار می ­دهد. اکثریتی غیرطبیعی که این بار حق پذیرش یا عدم پذیرش به آن­ ها داده شده. آن­ها با خوش­رویی و نیتی پاک کلئوپاترا را طی مراسمی مختصر در جمع خود می­ پذیرند. "ما او را به­ عنوان یکی از خودمان پذیرفتیم!" پس از چند بار تکرار این جمله و تماشای مراسم آن­ ها، کلئوپاترا که بر اثر مستی آشفته شده، دیگر طاقت این میزان از تحقیر و پایین آمدن در حد جامعه ی جدید که قرار است عضوی از آن باشد را نمی­ آورد. تظاهر کردن را کنار می­ گذارد و هر آن چه را در ذهن و دلش است، بیرون می ­ریزد. این جاست که دیگران به رابطه­ ی عاشقانه­ ی او و هرکول پی­ می ­برند و متوجه می­ شوند که تمام این­ ها بازی­ ای بیش نبوده. هیچ کدام از این موارد به اندازه ­ی توهین­ هایی که کلئوپاترا نثار آن­ ها می­ کند، خشمشان را برنمی­ انگیزد. کلئوپاترا به ­عنوان نماینده ­ای از مردم عادی و جامعه­ ی واقعی بزرگ­ تر مجددا نگاه حاکم را به یاد آن ­ها می ­آورد و گویی تکرار می­ کند که در این جامعه هرگز جایی برای عجیب الخلقه­ ها نیست؛ به ­نوعی این حکم را صادر می ­کند که چیزی نمی­ تواند باعث تغییر این ساختار و نگاه بالا به پایین شود.
از این نقطه به بعد فیلم ریتم تندتری به خود می ­گیرد. رفت­ و­آمد بین اتاق­ ها، زیر نظرگرفتن حال هنس و شنود گفت­وگوهای کلئوپاترا و هرکول. این حرکت در قسمت پایانی فیلم وجهی استعاری نیز به خود می­ گیرد. افراد سیرک وسایلشان را جمع کرده و مشغول نقل مکان هستند. گره­ گشایی در گذرِ همین مسیر رخ می ­دهد. میزان برش­ ها و رفت ­وآمد بین نماهای خارجی و داخلی افزایش یافته و دوربین در همین حرکت­ ها نماها را ثبت می­ کند و تکان­ های ناشی از جا به­ جایی و کشمکش شخصیت­ ها را با هم به تماشاگر منتقل می­ کند. تاریکی فضای بیرون و درونی اتاقک­ ها، هوای بارانی و حتی تیرگی لباس­ های شخصیت ­ها همگی بر سنگینی فضا می­ افزایند. در این تاریکی قرار است دگرگونی رخ داده و نوید روشنایی مطبوع را بدهد. براونینگ لحظه به لحظه تقلای افراد را در این تاریکی برای ما با زاویه ای هم سطح به تصویر می­ کشد؛ خزیدن و چاقو به دهان گرفتن، سینه خیز رفتن و... در نمایی که این افرادی با نقص ­های فیزیکی سعی در حفظ انسانیت و به عقوبت رساندن شر دارند و برای عمل کردن مقصود خود به پیش می­ آیند، براونینگ سکانس­ هایی از فیلم های گذشتگان را به یاد ما می ­آورد که برای وحشتناک ترسیم کردن چهره­ ی شیطانی این چنین افرادی تلاش می­ کردند؛ چیزی که با اندیشه ­ی او کاملا در تضاد است و او این جا آن ها را با ایجاد فضایی رعب­ انگیز به ما نشان می ­دهد که در راستای نیتی درست به پیش می ­روند. در نهایت پس از این جنب ­وجوش، سکونی تازه پدید می ­آید. سکون و ثباتی که نمی­تواند مانند موقعیت اولیه ی پیش از خودش باشد. تغییرات رخ داده در این فاصله خودش را در شکل هیولایی جدید نمایان می­ کند. کارگردان گویی خواسته ما را در سفری کوتاه به شناخت سرگذشت و روند تبدیل شدن به هیولای این شخصیت را نشانمان بدهد؛ واقعیت پنهان پشتِ ظاهر.
آخرین نمونه­ ی حضور این چنین جمع عجیب­ وغریبی را در فیلم ماهی بزرگ تیم برتون که اقتباسی است از کتابی با همین عنوان اثر دنیل والاس، شاهد بوده ­ایم. شخصیت­ هایی که بیشتر همانندی را با شخصیت ­های این فیلم دارند اما در مرزی بین واقعیت و رویا در رفت ­وآمدند. این فیلم به دلیل تاکیدش بر فضایی فانتزی و رویاگونه، نقطه­ ی متضاد فیلم رئالیستی براونینگ محسوب می­ شود.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در نشریه ی سینماتک قلهک، ضمیمه ی هفته نامه ی جهان سینما به چاپ رسیده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۳
فاطمه محمدبیگی

 
"در دنیای تو ساعت چند است؟"از همان عنوانش اهمیت زمان را مطرح می کند و با فلش بک ها و فاش شدن رازهایی از گذشته برای شخصیت ها،تاکید بیشتری بر این مقوله می کند. فیلم با برگشت گلی شروع می شود و می دانیم که از همین جا باید زندگی گلی و آدم های همراهش را دنبال کنیم. گلی برگشته تا با فراغت ذهنی،کمی در زادگاهش وقت بگذراند.
فیلم به ما یادآور می شود که گاهی باید در این عصر سرعت و میان هجوم اتفاق های گوناگون، کندتر حرکت کرد تا جزییاتی را که ممکن است از نظر پنهان بماند، دید. طعم آهسته زندگی کردن را چشید. کنار آدم ها نشست و دنیای شان را فهم کرد؛ مادر گلی بعد از مدت ها هم نشینی با فرهاد، جنس عشق او به گلی را درک می کند. گلی بعد از مدتی می فهمد که بعضی از چیزهایی را که دوست داشته فراموش کرده و حالا فرهاد آن ها را به یادش می آورد. می فهمد که به راحتی می توان ادای حمله ی عصبی را درآورد و فضا را عوض کرد. می توان روی سر ایستاد و برای چند لحظه دنیا را طور دیگری دید. می شود متفاوت بود تا مرز خل بودن و با همین روش بقیه را متوحه خویش کرد و حتی سر شوقشان آورد تا بگویند"دیگه چی کارا بلدی بکنی؟"فیلم به ما نشان می دهد که نمونه ی کاملا واقعی یک زندگی است که گاهی ریتمی کند و گاهی ریتمی تند همراه با تداعی خاطره ها و حضور خواب ها و رویاها دارد.
فرهاد یادمان می دهد که باید برای عشق،عاشقی و معشوق وقت گذاشت وگرنه زندگی ارزشی ندارد؛ باید آن قدر وقت بگذاری،تلاش کنی و دلسرد نشوی که آخرش بگویی"خیلی خسته ام." و بعد آن که باید تو را فهمیده باشد،بگوید"معلومه که خسته ای!بخواب دیوونه." و تو با خیال راحت نفسی عمیق بکشی و بگویی"می ارزید!"

پی نوشت: این مطلب پیش تر در صفحه ی اینستاگرام فیلم منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۵
فاطمه محمدبیگی

لاک قرمز فیلمی است به کارگردانی سیدجمال سیدحاتمی با فیلمنامه ای از امیر عبدی که سرگذشت دختر نوجوانی را بازمی گوید که پس از مرگ ناگهانی پدرش، در کنار مادر سعی بر تأمین معاش خانواه دارد. داستان با ریتمی آهسته پیش می رود و گره های خود را قدم به قدم افکنده و سپس می گشاید. در چند نقطه احتمال می رود که ماجرا در ورطه ی تکراری و کلیشه ای این چنینی ملودرام های اجتماعی چند سال اخیر سینمای ایران، بیفتد اما روی دست پیش بینی مخاطبان خود بلند می شود و به نحوی دیگر ادامه می دهد. گویی که کارگردان و نویسنده از این نقاط بهره گرفته اند تا نشان بدهند که می توان این نگرش کلیشه ای حاکم را تغییر داد و راهکار تازه ای پیش روی مخاطب خویش گذاشت. فیلم هیاهویی در بیان مسئله ی اجتماعی خود به راه نمی اندازد و ویترینی جنجالی و توخالی-مانند آثار تولید شده ی این سال ها با درون مایه ای مشابه- نیز برنمی گزیند بلکه مسیر خود را به آرامی پیش می برد؛ نه آن که حرف آن چنان تازه ای بزند، نه اما تکرار مکررات نیز نمی کند و برای همین می توان آن را به عنوان تجربه ی اول سینمایی مؤلفشانش، اثری قابل قبول تلقی کرد. به خصوص که شخصیت محوری فیلم، با بازی روان بازیگر جوانش پردیس احمدیه، به صورتی نسبتاً قوی پرداخت شده و از حد شخصیت های تیپیکال فراتر رفته و ملموس می شود؛ به همین دلیل است که می تواند مخاطب را با خود همراه و درگیر کند و با اتخاذ کردن آن تصمیم در انتها، خط بطلانی بکشد بر تمام فرضیات اولیه و کهنه ای که بلافاصله درباره ی این طور شخصیت ها به ذهن متبادر می شود.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در شماره ی 443 هفته نامه ی جهان سینما به چاپ رسیده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۹
فاطمه محمدبیگی

فیلم متولد ۶۵به کارگردانی مجید توکلی محصولی است از مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی که درگیری زوجی جوان و بازیگوش را با یک وضعیت دشوار و کوتاه بازمی گوید. ماجرایی که کاملاٌ نمایشی به حساب می آید. البته که نمونه های این چنین وضعیت های نمایشی در مدیوم سینما کم نبوده اند اما پرداخت سینمایی آن ها سختی بیشتری نسبت به دیگر موضوعات دارد و درایت فراوانی را می طلبد. در این اثر نیز پس از مقدمه ی کوتاه اولیه که نشان دهنده ی نوع شخصیت های جوان فیلم است، حادثه ی اصلی به مرور و با پیش زمینه ای که برایش چیده می شود، اتفاق می افتد. این جاست که فضای سرخوشانه ی ابتدایی فیلم کم کم به فضایی جدی تر بدل می گردد؛ وقایع جزئی و کلی در پی هم منجر به کشمکش شخصیت ها با هم و برملا شدن برخی حقایق می شوند. ماجرای پیش رونده ی فیلم در کنار کارگردانی ساده و قابل قبول آن می تواند مخاطب را تا انتها با خود همراه کند. اما عدم استفاده ی مناسب کارگردان از پرداختی هیجان انگیز و درگیرکننده به خصوص در مواردی چون  کمبود وقت، اثبات واقعیت، کشمکش های گوناگون، تلاش برای فرار و حتی درگیری های فیزیکی  باعث می شود که تنش اندک موجود در فیلمنامه- که می توانست بیش از این هم باشد- بار هیجان تصویری را نیز به دوش بکشد. در این گونه شرایط حرکت دوربین می تواند نقش به سزایی داشته باشد اما اثر کمتر از آن بهره برده است. در انتها باید متذکر شد هنگامی که داستانی کمابیش پرفراز و فرود با روایتی آرام و باثبات بیان شود، خواه ناخواه نیمی از جذابیت خود را از دست می دهد.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در شماره ی 443 هفته نامه ی جهان سینما به چاپ رسیده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۶
فاطمه محمدبیگی

 

برادرم خسرو به نویسندگی و کارگردانی احسان بیگلری، درامی است خانوادگی که ماجرای حضور موقت خسرو، برادر کوچک تر ناصر را در خانه ی او روایت می کند. فیلم با تیتراژ هوشمندانه ی خود از همان ابتدا بر نیمه ی غایب یک دایره- متناسب با درون مایه ی اثر- تاکید می کند که دیده نمی شود اما حضور دارد تا این دایره ی چرخان به گردش خود ادامه بدهد. حضور خسرو  باعث برهم زدن نظم زندگی شخصی برادرش می شود. او چه در ظاهر و چه در اخلاق و باورهایش نقطه ی مقابل ناصر است و همین بر میزان تنش میان آن ها می افزاید. روابط  گاهی خوشایند و گاهی ناخوشایند آن دو باعث برملا شدن بخش هایی از گذشته می شود و نشان می دهد که خسرو علاوه بر تضاد شخصیتی با برادرش، کینه ای نیز از او که به گونه ای همتای پدرشان است، دارد؛ کینه ای که ریشه هایش پنهان در گذشته ی خانوادگی آن هاست. بخش هایی از اطلاعات مربوط به گذشته، به مخاطب ارائه داده می شود اما بخش های مهم تری را که می توان با تاکید بیشتری به آن ها پرداخت، نیمه کاره و در سطح باقی می مانند. این روند در برخی مواقع به گره های موجود در فیلمنامه ی منسجم کار لطمه می زند. حتی در نقطه ای گمان می رود که هر چه تا به حال بیان شده بوده، بی راهه  و هر چه که از الان به بعد مطرح می شود، راه اصلی است. فیلم، عنصر غافلگیر کننده و تازه ای چه در نوع روایت ماجرای خود و چه در پرداخت سینمایی آن ندارد و تنها مقبول و قانع کننده به نظر می آید. شاید بتوان امیدوار بود که بیگلری در ساخت اثر بعدی خود جسارت و قوت بیشتری به خرج دهد.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در شماره ی 443 هفته نامه ی جهان سینما به چاپ رسیده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۳
فاطمه محمدبیگی

پل خواب فیلمی است به کارگردانی و نویسندگی اکتای براهنی که اقتباسی آزاد از کتاب جنایت و مکافات داستایوسکی به شمار می رود و به صورت آشکار دغدغه و رویکردی اجتماعی دارد. فیلم با نقل قول" طبق یک قانون کلی، آدم ها حتی گناهکاران بیش از حد تصور ما ساده و ساده دل اند و ما خود نیز چنین هستیم." از کتاب برادران کارامازوف آغاز می شود؛ بنابراین مخاطب تا حدودی به ماجرای آن آگاهی پیدا می کند. پل خواب روایتگر برهه ای از زندگی پسر جوانی است که پولش بالا کشیده شده و او در این شرایط  باید بدهی هایش را بپردازد و با همسر عقد کرده اش،عروسی کند. حال این پسر با قرار گرفتن در فضایی تازه و دوست شدن با افرادی معتاد، طریق دیگری از زندگی را در پیش می گیرد و همین ها باعث می شوند که تصمیم های غیرقابل پیش بینی ای را اتخاذ کند. داستان فیلم با یک برش کوتاه از میانه ی آن آغاز می شود اما این شروع از میانه نیز به جذاب شدن ماجرا کمکی نمی کند و باعث نمی شود که بتوان ریتم کند، برش های فراوان و سکانس های پراکنده و بسیار زیاد و حتی زاید نیمه ی اولیه ی آن را نادیده گرفت. اما از میانه ی ماجرا  و در نقطه ی اوج ساختار فیلم و محتوا شکلی متناسب به خود می گیرند و پس از آن دارای ریتمی تندتر و انسجامی بیشتر می شود. پایان بندی آن نیز خیلی کوتاه و گویی با عجله انجام می گیرد و شخصیت ها همانطور که به سرعت و بی هیچ عمقی در مقابل چشم مخاطب پدیدآمده بودند، نقش خود را به پایان می رسانند و بدون درگیر کردن احساسات مخاطب با خودشان، تمام شده و محو می شوند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در شماره ی 443 هفته نامه ی جهان سینما به چاپ رسیده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۰
فاطمه محمدبیگی

 

فیلم خانه ای در خیابان چهل و یکم به کارگردانی حمیدرضا قربانی، ملودرامی اجتماعی است که تبعات یک قتل غیرعمد  در یک خانواده می پردازد. داستان از نقطه ی اوج خود آغاز شده و سپس با تمرکز بر کنش های گوناگون شخصیت ها پی گرفته می شود تا به پایانی نسبتاٌ باز برسد. تاکید کار بر دگرگونی روابط انسانی-خانوادگی- بعد از پیشامدهای ناگوار است. به خصوص که در این جا یک اشتباه همه چیز را تحت تأثیر قرار می دهد. کارگردان نیز ریتمی آهسته که صبوری تماشاگر را می طلبد، ضرباهنگ کند داستان را حفظ می کند تا با دوری جستن از احساسی گری های افراطی به مخاطب خویش مجال تأمل بدهد.  البته که این نوع فاصله گرفتن فیلمنامه از بیان برخی جزئیات عاطفی به ویژه در مورد شخصیت های زن خود، به خشکی فضای کار می افزاید اما در همین فضای جدی، لحظاتی تاثیرگذار نیز خلق می شوند. پایان بندی اثر با آن نمای طولانی و حرکت دوربین به خارج از خانه و رسیدن به ابتدای خیابان با صراحت بر رابطه ی جزئی-کلی کار با جامعه تاکید می ورزد. نکته ی قابل توجه فیلم در آن است که فرم و محتوا تقریباٌ به درستی، هم پای هم پیش می روند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در شماره ی 443 هفته نامه ی جهان سینما به چاپ رسیده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۷
فاطمه محمدبیگی

 

فیلم خماری ساخته ی داریوش غذبانی بر اساس فیلمنامه ای از فرهاد توحیدی روایتگر روزی مهم از زندگی پسر جوان، دانشجوی موسیقی، است که امتحان بورسیه دارد. در همین روز کسی از گذشته ی او سر می رسد و همه چیز را بر هم می زند. موقعیت موجود در فیلمنامه آن چنان قوی نیست که حتی شخصیت های خود را درگیر کند چه برسد به مخاطب. موقعیتی ساده و سطحی که گویی قرار است بار عدم شخصیت پردازی، دیالوگ های قوام نیافته و یا شعاری، تنش های بدون عمق و کنش های قابل پیش بینی را به دوش بکشد. همه چیز به آهستگی و در آرامش پیش می رود و این کمبود و فشردگی وقت، احتمال از دست دادن چیزی و یا پیش آمدن رخدادی در پی رخداد دیگر به درستی  پرداخت نشده اند تا بتوانند گیرایی مدنظر را ایجاد کنند. کارگردان نیز به تبع متن متوسطی که از آن استفاده کرده، از ابزارهای سینمایی - آن چنان که باید-  برای غنا بخشیدن به اثر خویش بهره ی خاصی نگرفته؛ گویی که تنها به تصویری کردن فیلمنامه بسنده کرده باشد. حتی فرصتی که برخی مواقع داستان در اختیار گذاشته تا بشود با یکی از ساده ترین تمهیدات مثل تدوین موازی به القا و تشدید هیجان پرداخت، از دست رفته است. بازی بازیگران نیز از حد تیپ سازی فراتر نمی رود، زیرا که متن عمقی به شخصیت های خود نداده تا هنرپیشگان بتوانند با تلاشی بیشتر آن ها را بپردازند. به ویژه که این بازی ها در برخی لحظات مثل صحنه های نوازندگی اغراق شده ی پیانو توسط شخصیت محوری در ذوق نیز می زنند.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در شماره ی 443 هفته نامه ی جهان سینما به چاپ رسیده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۴
فاطمه محمدبیگی


نفس، فیلمی به نویسندگی و کارگردانی نرگس آبیار است که با یک روایت اول شخص زندگی دختری به نام بهار را که پس از مرگ مادرش همراه برادران و خواهر خود زیر دست مادربزرگش بزرگ می شود، بازمی گوید. این خاطرات از برهه ای کوتاه در دوران پهلوی شروع شده و سپس در زمان انقلاب و دفاع مقدس ادامه پیدا می کنند. نمای آغازین- همچنین پایانی- فیلم را نقاشی کودکانه ی بهار تشکیل می دهد که بعد از آن به صورت انیمیشن، به پاره ای از بدنه ی روایت تبدیل می شود که تصویرسازی های ذهنی بهار را از وقایعی که می شنود، قصه هایی که برایش نقل می شود و کتاب هایی که می خواند، نشان می دهند. ما با روایت زبانی دلنشین این دختر و تصاویر متناسب با گفته های او، وارد زندگی اش می شویم. ضرباهنگ تند و هیجان انگیز فیلم نیز بیش از پیش به ملموس شدن فضای کودکانه ی اثر کمک می کند. انتظار مدام مخاطب برای این که بهار ناخواسته و ندانسته حادثه ای بیافریند، شخصیت پردازی قوی او و ننه آقایش، تنوع شخصیت ها، خرده روایت های گوناگون، فلش بک های محدود، رفت و برگشت بین دنیای واقعی و دنیای ذهنی او(پاره ی انیمیشن)، فضای مملو از قصه و داستان، مکان های متفاوتی که اتفاق ها در آن ها رخ می دهند، آداب و رسوم و سنت های قدیمی که حسی از نوستالژی با خود به همراه دارند و موسیقی شاد و تحریک کننده ی کار همه  و همه باعث جذابیتی می شود که بتوان با آن طولانی بودن زمان فیلم را تاب آورد.تا جایی که به آن پایان بندی غیرمنتظره، خوب و حتی شوکه کننده رسید. انتهایی تاثیرگذار که از واقعیت دنیای بزرگسالان بر دنیای سرخوشانه ی کودکان تحمیل می شود.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در شماره ی 443 هفته نامه ی جهان سینما به چاپ رسیده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۲
فاطمه محمدبیگی