صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

یا چطور براساس یک عکس بنویسیم؟

 

این روزها نوشتن براساس عکس (عکس‌نوشت) در دنیای مجازی باب شده است. در این مطلب می‌کوشیم به دو سوال جواب دهیم: یکی این که آیا عکس‌نوشت‌ها را می‌توان داستان دانست و دیگر این که این نوشته‌ها چه کمکی می‌توانند به ما بکنند. در آخر چند راهکار مناسب برای نوشتن با تکیه بر عکس را در اختیارتان می‌گذاریم.
1. عکس‌نوشت‌ها اگر ساختار داستانی (آغاز، میانه و پایان)، به همراه عناصر داستانی (شخصیت، مکان، زمان و...) را داشته باشند، در بیشتر مواقع می‌توانند داستان یا داستانک به حساب بیایند؛ البته این به شرطی پذیرفتنی است که نوشته به معنای داستان، وابستگی زیادی به عکس نداشته باشد و جدای از عکس، استقلال و هویت خودش را حفظ کرده باشد. در باقی موارد این نوشته‌ها می‌توانند صحنه یا برشی از یک داستان باشند که ممکن است نویسنده آن را بعدتر کامل کند.
اگر عکس‌نوشت‌ها گرایش به دل‌نوشته یا متن ادبی صرف داشته باشند، داستان یا متن نزدیک به داستان محسوب نمی‌شوند. گاهی هم ممکن است عکس‌نوشت‌ها ناداستان باشند؛ یعنی روایتی اول شخص از اتفاق درون عکس، یا شرایط ثبت شدن عکس باشند که این‌ سبک نوشته‌ها جزو ناداستان‌ها یا روایت‌های مستند به حساب می‌آیند.
2. عکس‌نوشت‌ها یکی از مهم‌ترین تمرین‌های مناسب برای نویسندگی‌اند. خیلی از ما در ابتدای مسیر نویسندگی معمولاً قوه‌ی تخیل چندان خلاقی نداریم؛ پس بهترین کار استفاده از انواع و اقسام عکس‌هاست که تنوعشان می‌تواند موتور خلاقه‌ی مغز ما را روشن کند و ایده‌هایی برای نوشتن به ذهنمان برساند.
علاوه بر این، تماشای عکس‌ها منبع تغذیه‌ی خوبی برای تصویرسازی‌های بعدی در ذهن ما هستند. اگر ذهن واقعیت‌محور باشد، تماشای عکس‌های غیرواقع‌گرا باعث می‌شود که کمی از فضای ذهنی خودمان فاصله بگیریم و دنیاهای جدیدتری را تجربه کنیم و برعکس. پس تا می‌توانید عکس عکاسان مختلف در سبک‌های متفاوت را تماشا کنید. خیلی از نویسنده‌ها با دیدن یک عکس، ایده‌ی داستانشان را پیدا کرده‌اند.
عکس‌ها منابعی الهام‌بخش و قوی در مسیر نویسندگی هستند که به شما اجازه می‌دهند علاوه بر تجربه کردن دنیاهای تازه، نوع نوشتنتان را عوض کنید، نثرهای تازه را امتحان کنید و یکنواخت ننویسید. در ضمن اگر در شخصیت‌سازی دچار مشکل هستید، عکس‌ها این امکان را به شما می‌دهند که شخصیت‌های متفاوت را پیدا کنید و آن‌ها را به دل داستان‌هایتان بیاورید. نکته‌ی آخر این که عکس‌ها مجال تماشای مکان‌های نادیده و زمان‌های تجربه نکرده را به شما می‌دهند؛ یک کارخانه‌ی متروک، جزیره‌ی نمکی وسط اقیانوس، جنگ دو کشور، زندگی میان جنگل، گرگ‌ومیش در قطب، نیمه‌شب در میان صحرا، طلوع کنار ساحل و...
 
راهکارهایی برای نوشتن براساس عکس:
 
1. عکس را خوب تماشا کنید
خوب تماشا کردن یعنی این که به مکان، زمان، آدم‌ها، وسایل و تمام جزئیات یک عکس دقت کنید.
 
2. به بیرون از قاب نگاه کنید
تا این جای کار شما داشتید به هر چیزی که درون عکس بود، نگاه می‌کردید. حالا بیایید و فضای بیرون از قاب را تصور کنید. فکر کنید که ادامه‌ی عکس از سمت چپ، راست، بالا و پایین چگونه است؛ چه کسانی ممکن است در اطراف باشند، چه اتفاقی دارد در طرف دیگر رخ می‌دهد و...
 
3. چیزهایی را که نیستند، بسازید
حالا که ذهنتان گرم شده، تا می‌توانید احتمالات ممکن را براساس آنچه می‌بینید و آنچه در ذهن دیده‌اید، بسازید. بخشی از داده‌ها مقابلتان است و بخشی را خودتان باید خلق کنید. براساس امکاناتی که عکس به شما داده، باقی چیزها را حدس بزنید و از خودتان بسازید.
 
4. شخصیت‌سازی کنید
آدم‌های توی عکس را بیرون بکشید و به آن‌ها هویت ببخشید؛ نام، سن، کار، رفتار خاص، ویژگی جذاب و... هر چیزی که می‌تواند به کار شخصیتان بیاید را برایش فراهم کنید.
 
5. زمان و مکان را مشخص کنید
بر پایه‌ی اطلاعات عکس از مکان و زمان ثبت شده، مشخصات زمانی و مکانی داستان را کامل کنید. مشخص کنید که مکان کجاست؛ روستایی دورافتاده، شهری شلوغ، پمپ بنزینی کنار اتوبان، کارخانه‌ای متروک در یک جزیره، بیمارستانی بزرگ یا... . زمان را هم به همین شیوه انتخاب کرده و برایش یک بازه معین کنید؛ مثلاً اگر در عکس شاهد یک غروب هستید، ادامه‌ی داستانتان قطعاً به شب و دم صبح خواهد کشید.
 
6. حادثه بیافرینید
وقت آن رسیده که حادثه را خلق کنید. شما شخصیت یا شخصیت‌ها و زمان و مکان داستانتان را دارید، حالا حادثه‌ای متناسب با محتویات درون عکس، بسازید و بسطش دهید؛ از این سه سوال استفاده کنید: چه پیش می‌آید، بعدش چه می‌شود، درانتها چه خواهد شد.
 
7. ساختار را فراموش نکنید
ساختار مشخص هر داستانی براساس یک شروع، میانه و پایان است. این را همیشه به خاطر داشته باشید و روایتتان را رویش سوار کنید؛ چه بخواهید چه نخواهید، شما ماجرا را از لحظه‌ای شروع می‌کنید، تا جایی پیش می‌برید و در نقطه‌ای هم به پایان می‌رسانید.
 
8. جزئیات و بدیهیات را از یاد نبرید
حواستان باشد که هنگام نوشتن یک عکس‌نوشت، شما ممکن است برخی از بدیهیات پیدا در عکس را داخل روایت نگنجانید؛ چون نوشته‌تان وابسته به عکس است و به‌احتمال متن و عکس را با هم منتشر می‌کنید. اما اگر همین نوشته را بخواهید مستقل از عکس، به عنوان یک داستان بنویسید، باید مراقب باشید که بدیهیات و جزئیات بصری‌ای را که داخل عکس بوده و بدون عکس برای مخاطب قابل دریافت نیست، به شیوه‌ی درست در داستان جای بدهید.
 
حالا تقریباً می‌دانید که نوشتن از روی عکس‌ها چیز سختی نیست، به شرطی که خلاقیت به خرج بدهید و آگاه باشید که مثل هر تمرین دیگر، نباید در استفاده از آن زیاده‌روی کنید؛ چون ممکن است که ذهنتان را محدود کند یا شکل خاصی به آن بدهد که به‌مرور در نوشته‌هایتان نمود پیدا کند.
از نمونه کتاب‌های ایرانی در این زمینه که می‌توان از آن نام برد، «پرسه در حوالی زندگی» است که در آن مصطفی مستور برای عکس‌های عکاسان خارجی و ایرانی چنین داستان‌هایی نوشته.
 
(این مطلب پیشتر در ویژه‌نامه‌ی نوروزی لک‌لک مگ منتشر شده است.)
 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۳۴
فاطمه محمدبیگی

دو قدم از پسر که مشغول تماشای اثاثیه‌ی داخل مغازه بود، جلوتر رفت. یک لحظه برگشت چیزی بگوید که چشمش به میز گرد کوچک پشت ویترین افتاد. ماند. پسر هم پشت سرش ایستاد. دختر کمی عقب آمد و به میز اشاره کرد.
- چقدر خوبه! به درد خودم می‌خوره که هی بذارمش این‌ور او‌ن‌ور.
نگاه پسر روی میز چرخید و وقتی دختر راه افتاد، گفت:« می‌سازم برات.» دختر برنگشت که چشم توی چشمش بگذارد. گذاشت آن شیرینیِ شکل گرفته از حرف او در تنش حل شود. ساکت ماند و لبخند زد‌. می‌دانست که پسر لبخندش را در تاریکی گذر از خیابان نمی‌بیند اما نمی‌دانست پسر یادش می‌ماند که چنین حرفی زده یا نه. خودش آن جمله را فرستاد گوشه‌ی ذهنش تا بعدتر در یک فیلم‌نامه‌ جایی که عشق یا دوست داشتنی در صحنه جریان دارد، بنویسد که مرد مقابل زنی همین‌طور محکم بگوید فلان چیز را که دوست داری، برایت می‌سازم و «می‌سازم برات.» جانشین همه‌ی آن دیالوگ‌‌های تکراری و دستمالی شده شود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۸
فاطمه محمدبیگی



قد کوتاه: حقیقتش دلم براش تنگ شده.

قد بلند: هووم. منم.

قد کوتاه: حتما باید من بگم تا تو هم بگی؟ بد عادت شدیا!

قد بلند: خودت بد عادتم کردی.

قد کوتاه: دوباره نرو اولش، نرو.

قد بلند: دیگه اول و آخرش مهم نیست توی سن ما‌. مهم این دلتنگیه.

(سکوتی طولانی)

قد کوتاه: یعنی اگه نمی‌گفتم چی می‌شد؟

قد بلند: به من می‌گیا. اندازه‌ی سالای زندگی نکرده‌ات هم اینو بپرسی، جواب ش تغییری نمی‌کنه. گفتنش بهتر بود.

قد کوتاه: این اطمینانت از کجا میاد آخه؟

قد بلند: از اون لحظه‌ی قشنگی که دیدم چجوری تن به آب زد.

قد کوتاه: و رفت و دیگه برنگشت؟

قد بلند: و رفت و دیگه برنگشت.

قد کوتاه: مجنونی. به تو باشه همه‌ی رفتنا قشنگن.

قد بلند: به من اگه بود که نمی‌رفت. تو گفتی و شنید و رفت.

قد کوتاه: بیا باز رسیدیم به اولش. نگفتم نرو اولش؟

(مکثی کوتاه)

قد بلند: اگه نمی‌گفتی، نمی‌فهمیدیم چقدر زیباتر از اونیه که می‌دیدیم.

قد کوتاه: شاعر شدی؟

قد بلند:(با خنده) نه دلتنگم.

قد کوتاه:(با خنده) مشخصه.

(سکوتی کوتاه) 

قد کوتاه: بریم ببینیمش؟

قد بلند: اگه این‌بار بپرسه شما دوتا خسته نشدین، جوابشو چی بدیم؟

قد کوتاه: تو خسته نشدی از نبودن؟

قد بلند: اون دیگه برنمی‌گرده روی خاک. شک نکن.

قد کوتاه: شک ندارم اما اگه نمی‌رفت، لازمم نبود که برگرده.

قد بلند: اون‌وقت جلوی چشمت عاشق می‌شد، آدم می‌شد. طاقت داشتی؟

قد کوتاه: آره اگه بهش نمی‌گفتم، نمی‌فهمیدم که کیه و چیه. دیگه برام فرقی نداشت عاشق بشه یا نشه. می‌شد یه عشق به زبون نیومده‌ی دوران جوونی.

قد بلند: طاقت نمیاوردی من می‌شناسمت. دروغ به خوردِ من نده. بگیر بلیت رو بریم که حوصله‌ی بدخلقیای موقع دلتنگی‌اتو ندارم.

قد کوتاه: فردا صبح؟

قد بلند: فردا صبح، رو به دریا.

(خنده‌ی هر دو) 


پ.ن: عکس رو آبان ماه برداشته بودم ازشون توی باغ فردوس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۶ ، ۰۹:۳۶
فاطمه محمدبیگی

بالاخره بعد از ماه ها وقت شده بود تا دخترانه یعنی دو نفره، من و مروارید برویم بازار برای خرید. اول رفتیم راسته ی پارچه فروش ها تا مروارید پارچه هایش را بخرد. از این کوچه به آن کوجه که شدیم و پارچه های جاجیمی را هم که پیدا کردیم، نوبت من شد.
-اول بریم سمت مسجد. من اون جا که سقفش زرده، کار دارم. می خوام بدهم شرف الشمس دعا دارم رو رکاب بزنن.
ماجرای این شرف الشمس برمی گردد به سال نود، نود و یک. یک درویشی که آن زمان دو سه باری به ملاقاتش رفتم، وقتی فهمید عاشق این سنگم و ندارمش، گفت به موقعش برایت دعایش را می نویسم، بیا ببر.  رفتم و بردم. نه تنها آن را بلکه یک جفت گوشواره ی بته جقه با سنگ عقیق کبود در میان و یک یا علی مدد و یک توکلت علی الله. خیال نمی کنم همه شان را یک جا با هم گرفته باشم. هربار چیزی به یادگار داد اما یادم مانده که آن یا علی مدد روی آن سنگ سفید که مططئن نیستم دُر نجف باشد و آن توکلت علی الله روی آن سنگ قهوه ای را بین سنگ های بدتراشش انتخاب کردم. در قفسه ی انتهای مغازه ی کوچکش بود. گفت این سنگ ها به کارم نمی آیند. یا کج برش خورده اند، یا ترک برداشته اند و یا رگه ی بد دارند. آن دوتا را برداشتم. این اواخر توکلت علی الله را دادم به دوستی که به گمانش از اسب افتاده و مبارزی که از اسب بیفتد، کارش تمام است. دادم بهش و گفتم زمانی حال مرا خوب کرد، حال تو را هم خوب می کند.
به سرم زد دیگر وقتش شده. شرف الشمس را همراهم بردم به بازار. مروارید از کوچه پس کوچه هایی من را برد به راسته ی زرگرها. مدام گمان می کردم الان است که اشتباه برویم و نق می زدم که این جا به مسجد نمی رسدها اما رسید. دقیقا خوردیم به آن جایی که من بهش می گویم « سقف زرده». رفتم سراغ همان کسی که پارسال رکاب انگشتر نقره-فیروزه ی قدیمی ای که تقریبا هم سن خودم است را بزرگتر کرد. رکاب هایش درشت و زشت بودند. سنگم را برانداز کرد و مدام گفت: « نه. نمی شه. باریکه. فقط از اینا دارم. بگردی هم پیدا نمی کنی.» مرتب از مروارید پرسیدم چه کنم. دلم به این رکاب های درشت نبود. مروارید هم فهمیده بود. نذاشت ناچار شوم. گفتیم برمی گردیم. سنگم را گرفتم و همان اطراف باز پرسیدم. پسر جوانی آدرس همان مغازه را داد، گفتیم که نه سراغش رفته ایم، جای دیگر چه. گفت بروید پاساژ شناور. بیرون مسجد. راهرو را طی کردیم و از حیاط گذاشتیم تا بیورن در مسجد، دم حوض. من گمان کردم همان راسته ی دور حوض را می گویند پاساژ شناور. وقتی پرسیدیم، مرد جوانی تابلو و ورودی کوچک پاساژ را کمی آن طرف تر نشانمان داد. رفتیم داخل. آن جا هم یکی دوبار دست به دست شدیم تا فهمیدیم که طبقه ی بالا رکاب زنانه می زنند. پله های باریک را بالا رفتیم. اولین مغازه که واردش شدیم، شلوغ بود. دو سه تا مشتری داشت که یکی شان مرد چانه زن قهاری بود. مرد میانسال ریشوی پشت میز، گفت:« ساکت باش بذار ببینم کار خانوما چیه.» رو به ما کرد و من سنگ را دادم دستش. نگاهش کرد. گفت باید حاجی ببیند. فکر نکنم بشود. سنگ را هل داد سمت حاجی که مشغول چانه زدن با همان مرد بود و خودش سرگرم زوج جوان قبلی شد. در سکوت معطل ماندیم. کمی بعد حاجی به مرد گفت که هم خیلی چانه می زنی هم کارت طول دارد بذار نگاهی به این سنگ بکنم. سنگ را برداشت. گفت برشش بادامی است. برای بادامی رکاب انگشتری کم است. او که دست برد توی ویترین تا سبد رکاب ها را بیرون بیاورد توی دلم گفتم:« ای رضا، بگم چی بشی آخه.» رضا همان درویشی بود که سنگ را بهم داده بود. آن موقع ها می گفت هر وقت به من فکر کنید یا اسمم را بیاورید، می فهمم. نمی دانم آن موقع هم فهمید چه در دلم نثارش کردم یا نه. پیرمرد گشت. دست آخر جواب منفی بود. زدیم بیرون. مغازه ی کناری پسر جوان تنهایی بود با موها و ابروهای تقریبا روشن. او هم گفت بادامی است و امکان ندارد این جا چیزی برایش پیدا کنم. مگر این که خود سنگ را باز برش دهم. گفتم نه و آمدیم بیرون. دل دل کردیم که داخل مغازه ی بعدی بشویم یا نه که مرد سیگاری تکیه داده به در مغازه اش که کنار مغازه ی همان پسر قبلی بود، گفت:« این رو رفتین؟ می زنه ها.» به مغازه ی پسر اشاره کرد. گفتیم که همین الان ازش بیرون آمدیم. گفت نمی شود.
-مگه می شه؟ می زنه که. حتما سنگش بده. همین رو برین تو.
انگشت اشاره ام را گرفتم سمت مغازه ی جلویی ام
-این یا آن راسته؟
دود را بیرون دادو  به سر به همین مغازه اشاره کرد.
-همین رو می گم. همین.
باز پرسیدم:« همین مغازه ئه؟»
-آره برین تو.
نمی دانم چرا انقدر گیج بودم. رفتیم داخل. پسر جوان مذهبی پشت دخل بلند شد. بی آن که ما را نگاه کند، سنگ را حسابی بین انگشت هایش چرخاند. نگفت نمی شود. گفت که سخت می شود. رکاب هایش را در ویترین نشانمان داد. بعد بیرونشان آورد. دو سه تایی که سنگ بهشان می خورد را درآورد، داد دستم کنم. امتحان کردیم. دلم بهشان نبود. ساده تر و ظریف تر می خواستم. پسر به دو انگشتر نقره ام که یکی فیروزه بود و یکی دُر نجف که دستم بود نگاه کرد و  به انگشت هایم. دقیق. از آن به بعد فهمید دنبال چه ام. برخی رکاب ها را خودش رد می کرد، می گفت که مناسب دست های شما نیستند. انگشت های شما نه آن قدر کشیده اند نه تپل. در این بین چند نفری رفتند و آمدند اما پسر کار من را رها نکرد. سپرد تا باقی به آن ها رسیدگی کنند و همان جایی که بود، مقابل من، ماند. سر آب کاری کردن یا نکردن هم انگشترهای خودش را برایم درآورد تا نگاه کنم کدامشان سیاه شده، کدامشان نشده و چطور می شود سیاهی را پاک کرد. دیگر رکاب ها را خودش درمی آورد، نگاه می کرد، اندازه می زد بعد نظر من را می پرسید. سر یکی به نتیجه رسیدیم. هزینه هایش را سنجیدیم. دو دل بودیم که گفتم سنگم پشتش دعانویسی شده. اگر برش بخورد که دعایش... .
-دعاش خراب می شه که!
انگار از اول حواسش نبوده که گفتم دعا دارد. خودمم یادم رفته بود. به ناچار شرف الشمس های آماده ی خودشان را آورد. آن هایی که فکر می کرد به سلیقه ی من می خورد از بین بقیه جدا می کرد و پیش می گذاشت. یک لحظه گردِ کوچکشان را گذاشت پیش دستم. ذوق کردم. دست نکرده گفتم همینه. دست کردم و نشان مروارید دادم.
-ببین چقدر ساده و ظریفه.
مروارید خندید.
-خب زودتر این کار رو می کردین. این خیلی قشنگه.
خیالمان راحت شد که پسر برای خودش رفت ظرف پلاک ها را آورد.
-می خواین این رو براتون پلاکی کنم؟
-چرا که نه.
و بلافاصله سنگ را روی یک پلاک نشاند. پلاک همانی بود که باید. خاص خود سنگ. بلند گفتم:« آخ رضا یعنی این رو گردنبندی زده بودی؟ عجبا.» روی پلاک دیگری هم امتحان کرد. گفتم که همان اولی. نشاندمش روی گردن مروارید تا ببینم. بی نهایت برازنده ی سنگ بود. کاملا اندازه حتی. بعد از نزدیک به چهل و پنج دقیقه به نتیجه ای رسیده بودیم که خوشایند بود. خوشایندی که حتی فکرش را هم نمی کردیم. نشستیم تا سنگ را جا بیاندازد و آماده شود. کارت را که کشیدم، انگشتر و پلاک را برداشتم. با این که پسر نگاهم نمی کرد، گفتم:« خیلی خیلی ممنونم از زحمتی که کشیدین.» خواستم بگم که خیلی صبوری، خیلی، کاش همه ی فروشنده ها مثل تو پی خواست مشتری شان را این طوری می گرفتند و انقدر انتخابشان برایشان مهم بود. از در که زدیم بیرون، صدای اذان پیچید در فضای بازار. انگار هیچ وقت انقدر راضی نبودم و همه چیز به میلم تمام نشده بود.
-چه دم اذان هم حاضر شدا.
مروارید کیسه اش را محکم تر گرفت.
-آره، یه ساعت اون تو بودیما.
خندیدیم و تند از پله ها رفتیم پایین تا بریم مسجد و بعد به ادامه ی خریدمان برسیم.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۶
فاطمه محمدبیگی

آن غروب، آمده بود گشتی در باغ بزند که دل‌باخته‌ی دختر جوان مسافر شد. دختر چهره‌ی ساده‌ای داشت که نور کج‌تاب و تیز غروب نیمی از آن را روشن‌تر کرده بود. پسر جوان چشمش به همان نیم صورت در نور، مانده بود. پی‌شان رفت. از خانواده که جدا شد تا کنار حوض قدم بزند، جلو دویده و به بهانه‌ای که یک عبارت هشداری بود، سر حرف را باز کرد.
-مراقب باش!
دختر که متوجه ی قصد ساده ی او شده بود، خندید. روی سکوهای میان جوی پرید و نارنجی که در دست داشت را داخل آب انداخت تا شناور همراهی­شان کند.

-مراقبم.
پسر جوان از شیطنت او خوشش آمد و دانست که اگر نظمی به جمله‌های پراکنده‌ی توی سرش بدهد، می‌تواند آن‌چه را که می‌خواهد، بیان کند. بعد از آن که تا انتهای مسیر جوی با هم قدم زدند و گفت‌وگوی کوتاهی داشتند، دختر پاسخ قطعی‌اش را به او داد:«برای کنکور امسال، شیراز رو هم زدم. اگه قبول شدم، همین تاریخ، این‌جا می‌بینمت.» خم شد و دست در آب برد. نارنجی که درابتدا انداخته بود را برداشت و به دست پسر داد.
-این رو هم با خودت بیار، توی دستت باشه.
پسر جوان منتظر ماند تا آن اگر دیگر را بگوید و وقتی مکث دختر طولانی شد، گفت:
-و اگه قبول نشدی؟
دختر چشم در چشم‌هایش گذاشت.
-یعنی که شدنی نبودیم.
و دوید تا عمارت اصلی. پسر جوان گیج بر جای ماند. گیجِ کوتاهی حادثه ی دیدار؛ گویی خیالی گذرا بوده که در ذهنش اتفاق افتاده و محو گشته. آن‌قدر گیج که سال‌های سال بعد از ندیدن دوباره‌ی دختر، در باغ، کار نیمه‌وقت باغبانی را گرفت. رسیدگی به درخت‌های نارنج شد تنها دلخوشی اش. موقع چیدن نارنج‌ها، زنان مسافر را صدا می‌زد و کف دست هر کدامشان یک نارنج می‌گذاشت.
-مال شما خانم و مال شما...این هم برای شما...این رو هم ببرین برای دخترتون... هر وقت بوش کردین و خوشتون اومد، بگین برسد به دست یارش.

بعضی‌ها در مقابل خواسته‌اش لبخند می‌زدند و برخی سر تکان می‌دادند که چشم و تعدادی مثل آن روز خودش، گیج و خیره نگاهش می‌کردند.

توضیحات عکس: ورودی باغ جهان نمای شیراز در نوروز نود و شش.
پی نوشت: این داستانک پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۶
فاطمه محمدبیگی

 
داستان های پنجاه و پنج کلمه ای مجموعه داستانکی است که توسط استیو ماس گردآوری شده و در ایران با ترجمه ی گیتا گرکانی توسط نشر کاروان در شش نوبت از سال 83 تا 86 به چاپ رسیده.

این مجموعه شامل نود و هشت داستان مینیمال یا داستانک است که از طریق مسابقه ای که استیو ماس با عنوان ذکر شده برگزار کرد، جمع آوری شدند. نویسندگان  داستانک ها را قشرهای مختلف جامعه تشکیل می دهند و همین باعث شده که جهان بینی و خلاقیت یک به یک آن ها بیشتر به چشم بیاید.
نویسندگان سعی کرده اند که برشی کوتاه و هنرمندانه از وقایع ثبت کنند. نکته ی قابل توجه در تمامی داستانک های این مجموعه این است که اکثرشان بسیار ساختارمند نوشته شده اند؛ در صورتی که شاید نویسندگانش هیچ آشنایی با ساختمان داستان مینیمال نداشته اند. آن ها فقط سعی کرده اند که با محدودیت کلماتی که دارند، لحظه ی کوتاه روایت کننده ای را بنویسند و  خاصیت ثبت لحظه ی وقوع یک حادثه را در بطن نوشته هایشان منتقل کنند. این عامل منجر  شده که اکثر داستانک هایشان بی مقدمه و با شروعی گیرا آغاز شوند، تا نقطه ی اوج پیش بروند و به پایانی غافلگیرانه- نه منحصرا پایانی سنتی- برسند. جالب تر این که این داستانک ها در عین ایجاز، بیانگر مباحث و دغدغه های انسانی جهان شمولی مثل نکوهش جنگ و خیانت، حفظ تعهد، عقوبت گناهان و ... هستند. همچنین در ژانرهای مختلفی از کارآگاهی گرفته تا عاشقانه یا علمی-تخیلی نیز جای می گیرند و حتی برخی از آن ها ضد داستان(داستان انعکاسی) اند.
تمام این ویژگی ها در کنار هم باعث شده که این مجموعه داستانک در جایگاهی بالاتر از دیگر نمونه های این چنینی قرار بگیرد.
 پی نوشت: این مطلب پیش تر در سایت گزارش هنر منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۲
فاطمه محمدبیگی