صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنوب» ثبت شده است

عزیز دورم
حالا که به تو نزدیک‌ترم، حالا که گرما مرا در بر گرفته برایت می‌نویسم که وطن، همین وطنی که تا چیزی پیش می‌آید، از آن مایه می‌گذاریم را داریم به باد می‌دهیم.
تو وطن را می‌فهمی. تو شرحه شرحه شدنش را هم می‌فهمی و می‌دانی وقتی که می‌گویم حالم دارد از ریخت این شهر به هم می‌خورد یعنی چه. من تصویر این شهر را دوست داشتم و حالا کسی یا کسانی این تصویر را ناشیانه خط زده‌اند. 
کدام وطن؟ کجاست آن رگ‌های بادکرده به وقت پرستیدنش؟ کجاست آن لبان وطن، وطن گو؟ چرا نمی‌بوسند خاکش را؟ 
شهر تو، نه بیا قبول کنیم اینجا شهر من نیست و نخواهد بود، شهر کودکی من این قدر زشت، این قدر کثیف و چرک و بی‌دروپیکر نبود. شهر تو هم نه، شهر اینان که پاره‌ای از همین کشور است که هر جا نامش وسط می‌آید، حس مالکیتمان را قلقلک می‌دهد، عجیب چرک و زمخت و فرتوت شده. همه دارند می‌چاپندش و هیچ‌کس ذره‌ای به فکر شهر بودنش، بندر بودنش و حیات دیرینه‌اش نیست. 
به بادش داده‌ایم عزیزم. فرقی نمی‌کند ما که دستانمان کوتاه است و آنان که دستانشان به چپاول بلند. این فاضلابی که به خلیج فارس می‌ریزد گند و گه همه‌ی ماست. ما وطن را فروخته‌ایم به حرص و ولع‌هایمان. از بندر تو یا بندر من یا بندر بومیان که به حق‌ترند برای پا سفت کردن روی خاکش، چیزی نمانده جز یک شهر کج‌وکوله‌ی زشت بوگندو. مسبب زشتی و بوی گندش هم ماییم. همین ما مسافران، همین ما مهاجران، همین ما بومیان، همین ما مالکان، همین ما مسئولانِ... . حقیقتش را بخواهی دیگر نمی‌دانم اسم کسی را که ساحل را می‌خورد، زمین را می‌خورد، دریا را می‌خورد، طبیعت را می‌جود و تف هم نمی‌کند مبادا ضرر کند، چه بگذارم. 
وطن دارد به باد می‌رود لای چنگ و دندان اینان و من خسته‌تر از آنم که درد بین سطرهایم را زیبا کنم تا خوانده شود و... . من از این وطن چرک که دیگر سر ذوقم نمی‌آورد و مدام غمگینم می‌کند، دل‌چرکینم. کاش جلوتر نرویم. کاش وطن را از ما بگیرند و به دست اهلش بسپارند که نمیرد.
 
پ.ن: و قشم با تمام تجاری شدن و از ریخت افتادنش هنوز خانه‌ام است؛ بیشتر از خانه‌ی بندر که این دفعه نتوانستم ببینمش. خوشحالم که خانه‌مان آنجا توی جزیره شده موسسه‌ای برای آموزش صنایع دستی.
اگر ویروس‌های جهانی و اتفاق‌های آسمان و زمین وطن زنده‌ام بگذارند، به هرمز باید رجعت کنم نه یک بار، نه دو بار، هزاران بار تا ذره ذره‌ی تنش را بچشم اگر تا آن زمان زیر زباله‌ها دفن نشده باشد... .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۱۹
فاطمه محمدبیگی



من فکر می‌کنم
که هنوزاهنوز هم
آن‌قدر فرصت داریم
که عشق‌هامان را
زندگی‌هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می‌دانم
خوب
(خسرو گلسرخی)
سال پیش رو را برایتان مثل همین شعر و همین فیلم می‌خواهم. حالا که زمانه دارد بهمان سخت می‌گیرد، خودمان دست خودمان را بگیریم و مهر را تقسیم کنیم و خوشی را هر چند کوچک و ترانه را، آواز را، موسیقی را، رقص را، رقص را، رقص را... بخوانیم و برقصیم و فراموش نکنیم که درد هست، رنج هست، سختی هست ولی می‌شود کمی عاشقانه‌سرخوشانه گرم شد، آسوده شد، جاری شد و بعد باز هم ادامه داد به همه چیز.
مبارکتان باشد روزهای نویی که از راه می‌رسند. بسازیدشان.
پ.ن: فیلم برشی است از تیزر مستند «واکَس چه» ساخته‌ی کامران حیدری درباره‌ی ابراهیم منصفی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۳۳
فاطمه محمدبیگی

جانا، دیروز می‌خواستم برایت بنویسم. نشد. امروز با تاکید بیشتری بر تک‌تک کلمه‌هایم، برایت می‌نویسم. می‌دانم درستش این است که باید آن‌جا باشم، دستت را بگیرم و کنار اسکله قدم بزنیم. بگویمت که زندگی برای از دست دادن است و سهم ما از زیستن همان لحظه‌ی کوتاه پیش از از دست دادن است. نیستم و می‌دانم که این کم نیست. نمی‌دانم نامه ام کی به پست‌خانه‌ی بندر می‌رسد اما هروقت رسید، همان را که خواسته‌ام، بکن‌. سبدی کوچک بردار. برشی کیک، فلاسک چای، زیراندازی تک نفره، یک کتاب به انتخاب خودت و آن فنجان و نعلبکی که برایت خریده‌ام را درش بگذار. به ساحل برو. گوشه‌ی دنجی اختیار کن. زیرانداز را پهن کن روی ماسه‌ها. وسایل را بیرون بکش. چای را در فنجان بریز. پاهایت را دراز کن و نامه‌ام را از جیبت دربیاور و کامل بخوان. آن‌وقت برخیز. گل‌های خشک لای نامه را همراه تارهای پیچاپیچ سفید و سیاهی که فرستاده‌ام، به موج‌ها بسپار و فریاد برآور:
پیش‌آ و دستی بر تن آلوده‌ام بکش
پیش‌آ و دربرم گیر
دربرگرفتنی سخت
پیش‌آ و موج‌ بر موج بر من بریز
غرقم کن تا زیستن آغاز کنم
برایم کمی موج در پاکت بگذار و راهی شهرِ دورم کن. تو می‌دانی وقتی می‌گویم بوی خلیج فارس از مشامم دور است، یعنی چه. تو طعم تبعید را می‌فهمی وقتی که چشم می‌گردانی و سبزآبی بزرگت هیچ‌کجای شهر، درانتهای خیابان‌ها و کوچه‌ها پنهان نیست تا سرک بکشد به چشمانت. کمی موج گرم برایم لای نامه‌ات بگذار که به آن محتاجم. خم که شدی برای برداشتن موج‌ها، در گوشش زمزمه کن« مِه گٙنوغِ اِسمتُم.» و با سرانگشت‌هایت به جای من نوازشش کن.‌
بعد از تحریر نوشت: یادت نرود چای‌ات را بنوشی. می‌خواهم گرمایش را در گلوی خودم حس کنم. می‌خواهم با هر جنگ‌افزاری که شده، بر فاصله پیروز شوم.
پیشانی‌ات را می‌بوسم
فاطمه
پ.ن: برای مادرم، پدرم، معشوقم، همه‌ی کسانم؛ خلیج فارس.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۲
فاطمه محمدبیگی

این‌جایم، پشت میزم اما نیستم. نشسته‌ام اما برخاسته‌ام در پی قدم زدن در جنوب گرم. وقتش الان است. اکنون که در درونم چیزی به تو چنگ می‌‌زند و دست مرا می‌گیرد و می‌برد به بازار قدیم قشم، به ساحل خلیج فارس، به تن سپردن به آب و آن لحظه‌ی ناب و خنک تماس تن گر گرفته زیر آفتاب با آبی زلال. درونم چیزی به تو چنگ می‌زند و دست مرا گرفته و می‌برد به کوچه‌وپس‌کوچه‌های لافت که آهسته، بی اندیشه‌ی زمان، قدم بردارم و سر بالا بگیرم برای تماشای بازی پیدایی و ناپیدایی بادگیرها، نخل‌ها، تک مناره‌ی مسجد و آبی خلیج ته هر کوچه. بعد بنشینم بر بلندی‌ای و لنج‌ها را نظاره کنم که از میان بادگیرها سرک می‌کشند و پیش می‌آیند تا در بر بندر لنگر بیاندازند و آرام بگیرند برای معاشقه‌ای کوتاه تا هنگام سفر دیگر.
کاش همان بچگی، پنهان می‌کردم خودم را در یکی از آن همه چاه. می‌آمدی و پیدایم می‌کردی. می‌دانمت. دست‌هایت گرم و چشم‌هایت تیره و پوستت سوخته در آفتاب. سایه‌ی بلندایت، قد می‌کشید در چاه و بیرونم می‌آورد. آن‌وقت تو همان نخلی می‌شدی که من بتوانم ساعت‌ها بهش خیره بمانم، دست بکشم بر تن سخت و محکمت و به تلاشم برای حلقه کردن دست‌هایم دور تو ادامه دهم تا در آغوشم جای بگیری و من همان درخت نارنجی می‌شدم که روزها سایه‌ام را آرزو کنی و شب‌ها عطرم را نفس بکشی. بی‌خواب بی‌خواب. بی‌تاب بی‌تاب. در درونم چیزی به تو چنگ می‌زند و … .
بعد از تحریر نوشت:
پراکنده نوشتی از فروردین که جایی دیگر، پای عکسی از خانه ی زینت الملوک، بعد از سفری دلنشین به شیراز نگاشته شد. این عکس هم تزئینی است از لافتِ زیبا.

پی نوشت: این مطلب پیش تر در روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۷
فاطمه محمدبیگی

اولین بار که صدای دمام را شنیدم، بچه بودم، داخل ماشین، در جزیره ی لافت شاید. توی میدانی مردم گرد آمده بودند. مردهای دشداشه به تن و دمام بر گردن، دور می چرخیدند و ضرب می گرفتند. عده ای هم با کف زدن پشت به پشت همراهی شان می کردند. زنان و دختران در دایره ای عقب تر، هم کف می زدند و هم تماشا می کردند. دلم می خواست پیاده شوم و میان زنان بیاستم و کف بزنم و خودم را به ضرباهنگ جنوب بسپارم اما اجازه نداشتم. نمی دانم چرا. به یاد دارم که از پشت همان شیشه که حتما بعدتر پایینش کشیدم تا صدا همراه با هوای شرجی بیشتر درون ماشین بریزد، به تماشا ادامه دادم. در انتهای مراسم آن چه که به دست آوردم، دست ساخته هایی از صدف بود و مشتی حسرت در جانم. گل سرها، صندوقچه و آویزها بی نهایت زیبا بودند. هنوز دارمشان اما آن موقع چیزی که به معنای واقعی کلمه برایم قشنگ بود، آن نوا بود که عجیب می خواستمش، که می پیچید در باد و می رفت گوش به گوش، سینه به سینه و نسل به نسل. سرایت می کرد به روح مسافران، که رخنه کرد در من، که ماند در من.
پس از آن، هرگز ضرب ساده ی نوای جنوب را فراموش نکردم. هر وقت دستم می رفت روی چیزی که بزنم، گویی دمامی به گردن انداخته داشتم،همان ضرب، همان ترتیب در پس ذهنم زنده می شد و راه به بیرون می یافت. ابتدا نمی دانستم، به مرور فهمیدم. بازشناختمش و دریافتم که چگونه با خود حملش کرده ام؛ قدم به قدم، سال به سال و هر سال پررنگ تر از قبل تا به حال که دقیق می شناسمش و آشناتر از گذشته است. نزدیک تر از آن خاطره که تصویر بود و تصویر، محو اما موسیقی زنده بود و حرکت می کرد و پیش می آمد و در من می خزید. دست مرا در امروز می گیرد و با خود به گذشته می برد و به اکنون باز می آورد. ضرباهنگی که با آمدن نام جنوب، با یادش، با صدا کردنش در هوا بلند می شود، چرخی می زند و می کوبد هنوزاهنوز، در جشن، در عزا، در حزن و در شادی. تکراری اما تازه. حالا تمبورینی به دست گرفته ام در کنج اتاقم. بی آن که چیزی از موسیقی و نواختن بدانم، مثل انسانی بدوی، در برخوردی غریزی درکش می کنم. کوچک تر از آن است که کف برش بکوبم. با انگشت شروع می کنم. ضرب از ذهن خودش را به سرانگشت های من می رساند و خطا نمی کنم یا اگر خطایی دارم، آن قدری نیست که لذتم را مخدوش کند. می زنم و می زنم و می زنم، با دو انگشت، با سه انگشت، با یک انگشت. هوای اتاقم شرجی می شود. صدای امواج از فاصله ی کمی به گوشم می رسند. زنان چادرپوش، برقع زده از خالیِ اتاق پیدا می شوند، جان می گیرند و کف می زنند. انگشت های حناگذاشته شان به انگشت های من می پیوندند. مردها از پشت چادرهای رنگی آن ها قدم به جلو می گذارند. دشداشه های سفید پوشیده اند، چهره هایشان زیر آفتاب سوخته و تن بعضی هایشان بوی ماهی و آب شور دریا می دهد. دور می گردند. کف می زنند و خم و راست می شوند. پای می کوبند. می گردیم، می کوبیم و می چرخیم تا جایی که صدا خودش بخواهد متوقف شود. دست های گرم ما را توان ایستادن نیست. می چرخیم، می کوبیم و می گردیم، من، زنان، دختران، مردان و پسران، پابه پای هم، گرداگرد هم و جنوب در دل تهران بازساخته می شود. این بار شیشه ای نیست، پیاده شده ام و و میان جمع ایستاده ام؛ نه به تماشا، به حضور.
-عنوان، نام ترانه ای است از گروه بُمرانی.
پی نوشت: این مطلب پیش تردر روال منتشر شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۵
فاطمه محمدبیگی