صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن» ثبت شده است

ای تلخ و خوش...
گفته بودی به وقت مرگ برهنه‌تریم، گفته بودم به وقت مرگ استخوان‌هایم را در آغوش بکش، گفته بودی... آنچه که گفته بودی، تلخ‌ترین پاسخی بود که به درخواستی چنین، می‌توان داد و داده بودی اما این بار می‌سپارم استخوان‌هایم را شهر به شهر و خاک به خاک دفن کنند تا نتوانی یکجا، زیر یک سنگ، در یک تکه خاک کوچک پیدایم کنی و پیکرم را در ذهنت خوابیده آنجا، ببینی. دیگر اهمیتی ندارد که استخوان‌هایم بر پهنای کوچک سینه‌های محکم تو بسایند یا نه، مهم این است که هر کجا پا بگذاری، زیر آن خاک‌ها، چون نهنگی شناور در اقیانوس تیره و تاریک، خود را به سطح آب برسانم و زیر نور طلایی خورشید، به آوازی بلند بخوانم:
هر چه زبان دارم به تو می‌دهم
چون برق خورشید طلایی تو که از مغزم
به روی تکه‌های قلبم ریخت
چون تو را فهمیدم
هر چه دست دارم به تو می‌دهم
چون تو را با زنجیرهای گوناگونی که دورت را گرفته‌اند
یافتم و تو هر مردابی را و هر چاله‌ی صورتی را
روشن کردی و سبز کردی
و با سرور انسانی‌ات زنجیرها را پاره کردی
و به پیش رفتی
...
 
گوش‌های تو به صدای من و نفس‌هایم آشنایند؛ حتی در زیر خاک، حتی در کالبد نهنگی مرده و آن موقع است که من بر زمان خواهم خفت.
 
پ.ن: شعر درون متن و مصرع برجسته شده، هر دو بخشی از اشعار فریدون رهنمای عزیز عزیز است. دومی را فرهاد، جان جانان، با صدایش جاودانه‌تر کرده.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۹
فاطمه محمدبیگی
{این داستان در سال 96 نوشته شده و به تازگی در شماره 737 همشهری جوان به چاپ رسیده است.}
فهمیده بود که عوض شده است، که دیگر همان آدم سابق نیست و دلش چیزهای قدیمی را نمی‌خواهد. تا پیش از این نقطه‌ی ثقل جهانش این بالا بود. سال‌ها تلاش کرده بود تا پس از بازنشست شدن موبد بزرگ، جانشین او شود. اوایل مثل او سر تا به پا سپید می‌پوشید اما کم‌کم پوشش تغییر کرد و با روزمرگی­‌اش درآمیخت. آن موقع‌ها خیال می‌کرد  باز و بسته کردن دو لنگه در طلایی پرستشگاه و بازگفتن سرگذشت زنی که به دل کوه پناه آورده، برای غریبه‌های ناآشنا به ارزش‌های این مکان، وظیفه‌ای است شگرف که به او سپرده شده. ولی به مرور پی برد که تنها نیمی از مسافران شنونده هستند، نیمی چشم‌هایی دارند تشنه­‌ی تماشا و نیمی دست‌هایی دارند حریص برای لمس. باقی رهگذر بودند؛ مانند خیلی از آدم‌های دیگر در دنیا. خودش هم ابتدا از دسته­‌ی اول بود؛ تشنه، دچار و حریص. گذشت پنج سال پیاپی در بلندای کوه اما او را به عضوی از دسته­‌ی دوم بودن، سوق داد. اکنون، وسوسه‌­ای او را به رها کردن پرستشگاه ترغیب می­‌کرد، به رفتن، به قدم گذاشتن در جاده‌­ای که از این­ بالا رد انداخته بود بر تن خشک زمین. دلش می­‌خواست برود و یک رهگذر باشد؛ بی­‌مسئولیت، بی­‌فکر، بی­خیال و بی­‌دغدغه. از سویی خاطرات رهایش نمی­‌کردند. برای قرار گرفتن در این جایگاه کم زحمت نکشیده بود. شب­‌هایی را به سر و کله زدن با واژه­‌های کهن و معانی­‌شان بند به بند صبح کرده و روزهایی را با حفظ کردن نیایش­ها و تمرین اجرای مراسم­ها به شب رسانده بود. کسی درونش می­پرسید:« همه­‌ی این­‌ها را بگذارم و بروم؟» وسوسه پاسخ می­‌داد که آری بیشتر به دست خواهی آورد و خاطرات می­گفتند که نه، همه چیز به هدر خواهد رفت. موبد پیشین راست گفته بود که تجربه، طعم لذت را عوض می­‌کند. حتی طعم آرزو و رویا را. خودش را تصور کرد که دست بر شانه­‌ی موبد تازه­‌وارد می­‌گذارد و این جمله را - کامل­‌تر از قبل- به او می­‌گوید و می­‌رود. لبخند زد. نمی­‌خواست بیش از این صبر کند. شتابش از سر شوق برای رفتن نبود، از خستگی بود. دیگر برایش فرقی نمی­‌کرد که به کجا برود چون داشت آن­چه که روزی خواسته‌­اش بود، پشت سر می­‌گذاشت. شور گذشته را در میانسالی خود نمی­‌دید و بی­شور زیستن برایش به معنای اتلاف زندگی بود.
شبانه خرده اسبابی را که داشت، جمع کرد و پیش از سرزدن آفتاب از اتاقش بیرون زد. طلوع خورشید از این بالا منظره‌ای دلفریب بود که می‌دانست دلتنگش خواهد شد‌. ساکش را بر دوش انداخت و پا پیش گذاشت برای رفتن. به رسم عادت از مسیر پله­ها آمد. پله­‌ی اول، چِک. پله­‌ی دوم، چِک. پله­‌ی سوم، چِک. پله­‌ی چهارم، چِک. ایستاد. در پنج سال گذشته صدای قطره­هایی که از سقف پرستشگاه درون تشت­‌های سیمین می­‌ریختند، برایش این چنین بلند نبودند. قطره­‌ها در ذهنش و بر ذهنش می­ریختند. گذاشت که این رطوبت جاری شود در وجودش. ادامه داد. با هر پل‌ه­ای که پایین می­آمد، چیزی از خود بر مسیر به جای می­گذاشت؛ یک حس، یک تجربه، یک ذوق، یک روز، یک خاطره، یک تصویر،یک نگاه، یک، یک، یک، یک، یک... . به آخرین پله که رسید، ماند. سر چرخاند. خورشید، کامل بالا آمده بود و در طلایی زیر پرتوی آفتاب می­درخشید. هنوز هم تماشایی بود. سال‌ها قبل درست از همین‌جا در را دیده و شتابان به سمتش دویده بود. این گمان از ذهنش گذشت که شاید همین روزها مسافری بیاید، تشنه و دچار و حریص و اگر او نباشد چه کسی سیرابش کند؟ خندید. از این‌ها می‌آمدند اما دیر و کم. نمی‌خواست عمرش را بیش از این به دست انتظار بسپارد. آهی کشید. زمزمه کرد:« کا اَهمائی اَشیش اِرِناوی، چیت اَهمائی جَسَت آیَپتِم؟*» و قدم برداشت. سراشیبی پاهای او را در خود می­‌کشید. مسیر تندابی شده بود که می­‌خواست او را از سر راه بردارد و در خود بگیرد و ببرد. درونش چیزی بین ماندن و رفتن جاری بود. پشتی سنگین از خاطرات و قدم­‌هایی سبک رو به جلو. دو خواسته بود، دو چیز گوناگون بین پرستشگاه و جاده، بین حال و گذشته، بین پایی که می­‌ماند و پایی که می‌­رود و تنی که تعادل خویش را از دست می­‌دهد. تردیدش نبردی بود نابرابر بین دو جبهه که در هر دو خودش حضور داشت. خویشتن در مقابل خویشتن. یا باید بر خود پیروز می‌­شد، یا مغلوب خود و یا به صلح می­‌رسید. صلح برایش شبیه به درجا زدن بود و پیروزی و مغلوبی چهره­‌ای یکسان داشتند که با دراز کردن دستش به سوی هر کدام، دیگری فریبنده‌­تر می‌­نمود و اراده­‌اش را سست می­‌کرد تا دست رفته را بازگرداند؛ رفت­‌وبرگشتی تمام نشدنی و بی­‌سرانجام. نفس عمیقی کشید و بدون فکر کردن، دوان‌دوان خود را به انتهای سراشیبی رساند. آن‌جا ساک از روی شانه‌اش افتاد. آمد خم شود تا برش دارد اما پشیمان شد. پیش رفت. پای پیاده و دست خالی در جاده‌­ای افتاد که پیچ و خمش از آن بالا وسوسه‌انگیزتر بود. سر پیچی که می‌رسید به پشت کوه و نقش جاده را می‌دزدید، برگشت و نگاهی به پرستشگاه سبز انداخت. عجیب زیبا بود. قلبی تپنده در سینه‌ای خشک. مدت‌ها می‌شد که به‌عنوان یک مسافر از این نقطه تماشایش نکرده بود. دلش لرزید. مثل دل مردی مانده در گرو گردی صورت زنی در دوردست. بر جای ماند و آن‌قدر سر کفش‌هایش را بر خاک سایید تا توانست بر چیز دوگانه‌ای که در جانش ولوله برپا کرده بود، چیره شود. سپس از جاده بیرون زد و در بی­راهه رفت.
 
*چه پاداشی به او عطا شد، چه نعمتی برایش آمد؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۶
فاطمه محمدبیگی
                            
                                            {این مطلب پیشتر در کانال پیرنگ منتشر شده است.}
به گمانم بیست‌وششم فروردین بود که بعد از بیست‌و‌هشت، بیست‌ونه روز قرنطینه‌ی کامل در خانه، دیگر نتوانستم تماشا کردن از توی بالکن یا پشت شیشه را تاب بیاورم و دوچرخه‌ام را برداشتم تا در شهر دوری بزنم. در تمام این روزها شهرم را، شهر که نه، بریده‌ای در حد یک قاب سیصدوشصت درجه‌ای از راست به چپ کشیده شده در برابر چشم‌هایم را با فاصله نگاه کنم. عصرها حصیری می‌انداختم کف بالکن و آنجا مشغول کارهایم می‌شدم. منتظر می‌ماندم تا ساعت پنج عصر که پرستوها کم‌کم راه پیدا کنند به آبی آسمان و خال‌هایی بشوند سیاه و پراکنده و جیغ‌کشان. این فیلم یا تئاتر خودجوش از پنج عصر تا هفت، هفت‌ونیم ادامه داشت و بعد صدای جیغ‌ها به مرور دور می‌شد. علاوه بر آن‌ها هر روز از این بالا ماشین‌ها را، موتورها را، عابران را و... همه و همه را دید می‌زدم. شهر آنقدر ساکت بود که می‌شد آرام‌ترین صداها را هم شنید؛ مثل دعوای همسایه‌ی آن دست خیابان یا مشاجره‌ی بیماری با همراهش که تازه از بیمارستان این حوالی مرخص شده بودند یا صدای عشق‌بازی گربه‌های تنبل داخل حیاط را که از ظهر می‌آمدند و زیر سایه‌ی یوکاهای حیاط ولو می‌شدند و بعد از چرتی کوتاه یا خوابی مفصل می‌افتادند به جان کبوترهایی که جرأت کرده بودند روی زمین بنشینند یا مگس‌ها و پروانه‌ها اگر که بودند. همه‌ی این جزئیات را پیشتر هم می‌دیدم و آنچه که این روزها ندیدنش آزارم می‌داد، بساط پهن شده‌ی زندگی کف خیابان‌ها در بهار بود. تهران را در بهار بیشتر عاشقم، پر است از زندگی اما امسال این زندگی‌ها در کنج خانه‌ها پنهان شده بودند. تهران تنها مانده بود. اگر بیرون نمی‌زدم، حس می‌کردم از این هم بیشتر با چهره‌اش، با آن جاهایی که تصاویرشان را در این روزها نشخوار کرده بودم، غریبه می‌شوم. مدام به این فکر می‌کردم که پارسال همین موقع دقیقاً کجای شهر بودم، با کی‌ها و چه کار می‌کردم، می‌کردیم. کم‌کم این خیال در ذهنم شکل گرفت که یعنی تهران هم به همین‌ها پناه برده؟ دلش برایمان تنگ شده؟ تصویر ماها را مرور می‌کند یا نه نفس راحتی می‌کشد از نبودنمان؟ به جوابی نرسیدم تا روزی که با دوچرخه بیرون زدم، دستکش به دست و ماسک بر صورت با الکل و ژل شستشو در کوله. راسته‌ی ولیعصر را با شتاب پایین آمدم. ولیعصر، این مار رنگ‌به‌رنگ و بزرگ تهران حتی از آن شب تابستانی که خالی دیده بودمش هم، خلوت‌تر بود. فقط می‌شد تک و توک کارمندانی که ناچار بودند پیاده خود را به جایی برسانند، دید. بعد به آن حفره‌ی عمیق خالی‌تر از همیشه وسط میدان رسیدم که حالا دیگر نمی‌توانست آدم‌ها را ببلعد و مطمئن بودم که اگر پرستویی درش گم شود و هی گیج چرخ بزند و جیغ بکشد، صدایش تا ساعت‌ها می‌توانند در میدان طنین بندازد. کمی بعد آنجا بودم. خودم را در نبش فلسطین و ایتالیا به جای خالی خانه‌ای رسانده بودم که به هنگام مرگ زیر صدای پتک‌هایی که بر تنش فرود می‌آمدند، در آغوشش کشیده بودم. تن نامرئی خانه‌ای را که دیگر نبود، حصارهایی نیم آبی و نیم سفید محاصره کرده بودند. حتماً چند وقت دیگر آن جمله‌ی طلایی و مضحک «آسمان آبی، زمین پاک» رویش نوشته می‌شد برای از بین بردن رد هر خرابکاری بر تن این شهر. همان لحظه احساس کردم که تهران هرگز دلش برای ما نابودگران بی‌همه‌چیزش تنگ نمی‌شود و نبودنمان مرهمی است بر زخم‌هایش. باید دهانم را به یکی از آن زخم‌ها بچسبانم و بگویم: «تهران، لکاته‌ی دود اندود من، کلاه آلودگی‌ات را بر سر صاف کن، دستی به موهایت بکش، لباست را مرتب کن و نفس بکش، آرام و عمیق برای عاشقان، بچگان و آنان که دست نوازششان از تنت دور نیست...».
 
                              
پ.ن: خبردار شدن من از تخریب این خانه و رفتن داخلش و عکاسی کردن ازش خودش ماجرایی است جدا که شاید یک روز اینجا بنویسمش. فقط باید از آن دوستی که زیر پست خانه برایم پیغام گذاشت که تخریب شروع شده، تشکر کنم. آن موقع من تازه از سفر برگشته بودم و اگر آن پیام را نمی‌دیدم ممکن بود تماشای زیبایی این خانه را از دست بدهم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۵
فاطمه محمدبیگی
یا چطور براساس یک عکس بنویسیم؟

 

این روزها نوشتن براساس عکس (عکس‌نوشت) در دنیای مجازی باب شده است. در این مطلب می‌کوشیم به دو سوال جواب دهیم: یکی این که آیا عکس‌نوشت‌ها را می‌توان داستان دانست و دیگر این که این نوشته‌ها چه کمکی می‌توانند به ما بکنند. در آخر چند راهکار مناسب برای نوشتن با تکیه بر عکس را در اختیارتان می‌گذاریم.
1. عکس‌نوشت‌ها اگر ساختار داستانی (آغاز، میانه و پایان)، به همراه عناصر داستانی (شخصیت، مکان، زمان و...) را داشته باشند، در بیشتر مواقع می‌توانند داستان یا داستانک به حساب بیایند؛ البته این به شرطی پذیرفتنی است که نوشته به معنای داستان، وابستگی زیادی به عکس نداشته باشد و جدای از عکس، استقلال و هویت خودش را حفظ کرده باشد. در باقی موارد این نوشته‌ها می‌توانند صحنه یا برشی از یک داستان باشند که ممکن است نویسنده آن را بعدتر کامل کند.
اگر عکس‌نوشت‌ها گرایش به دل‌نوشته یا متن ادبی صرف داشته باشند، داستان یا متن نزدیک به داستان محسوب نمی‌شوند. گاهی هم ممکن است عکس‌نوشت‌ها ناداستان باشند؛ یعنی روایتی اول شخص از اتفاق درون عکس، یا شرایط ثبت شدن عکس باشند که این‌ سبک نوشته‌ها جزو ناداستان‌ها یا روایت‌های مستند به حساب می‌آیند.
2. عکس‌نوشت‌ها یکی از مهم‌ترین تمرین‌های مناسب برای نویسندگی‌اند. خیلی از ما در ابتدای مسیر نویسندگی معمولاً قوه‌ی تخیل چندان خلاقی نداریم؛ پس بهترین کار استفاده از انواع و اقسام عکس‌هاست که تنوعشان می‌تواند موتور خلاقه‌ی مغز ما را روشن کند و ایده‌هایی برای نوشتن به ذهنمان برساند.
علاوه بر این، تماشای عکس‌ها منبع تغذیه‌ی خوبی برای تصویرسازی‌های بعدی در ذهن ما هستند. اگر ذهن واقعیت‌محور باشد، تماشای عکس‌های غیرواقع‌گرا باعث می‌شود که کمی از فضای ذهنی خودمان فاصله بگیریم و دنیاهای جدیدتری را تجربه کنیم و برعکس. پس تا می‌توانید عکس عکاسان مختلف در سبک‌های متفاوت را تماشا کنید. خیلی از نویسنده‌ها با دیدن یک عکس، ایده‌ی داستانشان را پیدا کرده‌اند.
عکس‌ها منابعی الهام‌بخش و قوی در مسیر نویسندگی هستند که به شما اجازه می‌دهند علاوه بر تجربه کردن دنیاهای تازه، نوع نوشتنتان را عوض کنید، نثرهای تازه را امتحان کنید و یکنواخت ننویسید. در ضمن اگر در شخصیت‌سازی دچار مشکل هستید، عکس‌ها این امکان را به شما می‌دهند که شخصیت‌های متفاوت را پیدا کنید و آن‌ها را به دل داستان‌هایتان بیاورید. نکته‌ی آخر این که عکس‌ها مجال تماشای مکان‌های نادیده و زمان‌های تجربه نکرده را به شما می‌دهند؛ یک کارخانه‌ی متروک، جزیره‌ی نمکی وسط اقیانوس، جنگ دو کشور، زندگی میان جنگل، گرگ‌ومیش در قطب، نیمه‌شب در میان صحرا، طلوع کنار ساحل و...
 
راهکارهایی برای نوشتن براساس عکس:
 
1. عکس را خوب تماشا کنید
خوب تماشا کردن یعنی این که به مکان، زمان، آدم‌ها، وسایل و تمام جزئیات یک عکس دقت کنید.
 
2. به بیرون از قاب نگاه کنید
تا این جای کار شما داشتید به هر چیزی که درون عکس بود، نگاه می‌کردید. حالا بیایید و فضای بیرون از قاب را تصور کنید. فکر کنید که ادامه‌ی عکس از سمت چپ، راست، بالا و پایین چگونه است؛ چه کسانی ممکن است در اطراف باشند، چه اتفاقی دارد در طرف دیگر رخ می‌دهد و...
 
3. چیزهایی را که نیستند، بسازید
حالا که ذهنتان گرم شده، تا می‌توانید احتمالات ممکن را براساس آنچه می‌بینید و آنچه در ذهن دیده‌اید، بسازید. بخشی از داده‌ها مقابلتان است و بخشی را خودتان باید خلق کنید. براساس امکاناتی که عکس به شما داده، باقی چیزها را حدس بزنید و از خودتان بسازید.
 
4. شخصیت‌سازی کنید
آدم‌های توی عکس را بیرون بکشید و به آن‌ها هویت ببخشید؛ نام، سن، کار، رفتار خاص، ویژگی جذاب و... هر چیزی که می‌تواند به کار شخصیتان بیاید را برایش فراهم کنید.
 
5. زمان و مکان را مشخص کنید
بر پایه‌ی اطلاعات عکس از مکان و زمان ثبت شده، مشخصات زمانی و مکانی داستان را کامل کنید. مشخص کنید که مکان کجاست؛ روستایی دورافتاده، شهری شلوغ، پمپ بنزینی کنار اتوبان، کارخانه‌ای متروک در یک جزیره، بیمارستانی بزرگ یا... . زمان را هم به همین شیوه انتخاب کرده و برایش یک بازه معین کنید؛ مثلاً اگر در عکس شاهد یک غروب هستید، ادامه‌ی داستانتان قطعاً به شب و دم صبح خواهد کشید.
 
6. حادثه بیافرینید
وقت آن رسیده که حادثه را خلق کنید. شما شخصیت یا شخصیت‌ها و زمان و مکان داستانتان را دارید، حالا حادثه‌ای متناسب با محتویات درون عکس، بسازید و بسطش دهید؛ از این سه سوال استفاده کنید: چه پیش می‌آید، بعدش چه می‌شود، درانتها چه خواهد شد.
 
7. ساختار را فراموش نکنید
ساختار مشخص هر داستانی براساس یک شروع، میانه و پایان است. این را همیشه به خاطر داشته باشید و روایتتان را رویش سوار کنید؛ چه بخواهید چه نخواهید، شما ماجرا را از لحظه‌ای شروع می‌کنید، تا جایی پیش می‌برید و در نقطه‌ای هم به پایان می‌رسانید.
 
8. جزئیات و بدیهیات را از یاد نبرید
حواستان باشد که هنگام نوشتن یک عکس‌نوشت، شما ممکن است برخی از بدیهیات پیدا در عکس را داخل روایت نگنجانید؛ چون نوشته‌تان وابسته به عکس است و به‌احتمال متن و عکس را با هم منتشر می‌کنید. اما اگر همین نوشته را بخواهید مستقل از عکس، به عنوان یک داستان بنویسید، باید مراقب باشید که بدیهیات و جزئیات بصری‌ای را که داخل عکس بوده و بدون عکس برای مخاطب قابل دریافت نیست، به شیوه‌ی درست در داستان جای بدهید.
 
حالا تقریباً می‌دانید که نوشتن از روی عکس‌ها چیز سختی نیست، به شرطی که خلاقیت به خرج بدهید و آگاه باشید که مثل هر تمرین دیگر، نباید در استفاده از آن زیاده‌روی کنید؛ چون ممکن است که ذهنتان را محدود کند یا شکل خاصی به آن بدهد که به‌مرور در نوشته‌هایتان نمود پیدا کند.
از نمونه کتاب‌های ایرانی در این زمینه که می‌توان از آن نام برد، «پرسه در حوالی زندگی» است که در آن مصطفی مستور برای عکس‌های عکاسان خارجی و ایرانی چنین داستان‌هایی نوشته.
 
(این مطلب پیشتر در ویژه‌نامه‌ی نوروزی لک‌لک مگ منتشر شده است.)
 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۳۴
فاطمه محمدبیگی


داشتم توی دفتر ایده‌هام پی ایده‌ای می‌گشتم که چیزی بهش اضافه کنم، چشمم افتاد به این. از دستم دررفته بوده و این‌جا وسط این‌ها جامانده. متنی که روش کار می‌کردم، تموم شد. این رو هیچ‌جاش نذاشتم، حذف کردم ازش. بعدتر قطعا سراغش می‌رم که بلایی دیگه سرش بیارم و ببرمش توی قالب دیگه‌ای اما فعلا این تیکه رها شده می‌مونه ولی تعلقش به اون موضوع رو هم نمی‌شه انکار کرد.

امضای انتهایی‌‌ش برام خنده‌دار بود. آقا محمدخانی که آغا بودن رو پذیرفته و توی سال نود و پنج، از حس‌هاش می‌نوشته.

***

فرق است بین رنج و رنجوری. نحو را نمی‌گویم. حقیقتش این است؛ یعنی حقیقت من این بوده، می دانی؟ نه. معلوم است که نمی‌دانی و هرگز هم نخواهی دانست که چه کشیده‌ام و می‌کشم. همین است رنجوری. این که این درد، این رنج تمام نمی‌شود، ادامه می‌یابد، مستمر است. برای تو رنج می‌آید و کمی می‌ماند و سپس می‌رود. برای من رنج آمد،ماند و نرفت. نتوانست که برود... . نمی‌توان بازگرداند چیزهایی را. نمی‌توان از بین برد چیزهایی را. آن که  از بین نمی‌رود و بازنمی‌گردد این رنج است و آن سلامتی.
سلامت بودم. بی‌اندوه، بی‌دردی ممتد. بی‌لذتی که همه‌اش زخمی می‌شود بر روح. چنگ می‌زند به جانم آن‌چه تو نمی‌دانی، نه تو و نه دیگران. کوه‌ام اما کوهی برف گرفته تا کوهی پوشیده در ابر، کوهی فوران کرده، کوهی مه گرفته. زیباست؟ خودش یا آن‌چه پوشانده‌اش؟
خسته‌ام. خسته‌تر از آن که به قدرت تظاهر کنم. قدرت، من را پوشانده است. مخفی کرده چیزی را که هر روز و هر لحظه آشوبم می‌کند. از دست داده‌ام و بازنمی‌گردد که خود نکردم، دیگری کرد در حقم... . از دست رفته است دیگر. نامش رویش خوش نشسته. برای بقیه ساده است؛ بخشی از تن آدمی که حذف می‌شود به یک دستور. برای من ولی بخشی از من بود که پوسید، گندید و نیم دیگر را نیز درگیر کرد.
گندابم سر به سر. تو راه فرارم باش. تو راه گریز را نشانم ده، زیبا رو که دیدنت آتشی است بر خرمن جانم. شعله‌ور می‌کنی و می‌روی و می‌مانم با تلی سوزان که باید فرونشانمش. کرده‌ای این کار را؟ نه این چنین، نه این چنین.

 آغا محمدخان قاجار       بیست‌وچهارم ده نود و پنج




پ.ن: شاید شما رو هم مثل من یاد این بخش از شعر «آن‌چه نوشته‌ام» رضا براهنی جان دلم بندازه که برای من مثل خیلی وقتای دیگه عینِ واقعیته:

« من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام بگذارم
وَ بمیرم
اما نشد
هستی خسیس‌تر از این‌هاست
دردی که آدم حسی
احساس می‌کند
بی‌انتهاست
من این چکیده‌های اول و آخر را هم
برای تو در این جا نوشته‌ام »

-عکس از تئاتر شکار روباه دکتر علی رفیعی‌ است.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۱
فاطمه محمدبیگی

نشسته بودم روی صندلی دور ستون دانشکده و داشتم آخرین غروب‌‌های زمین رو می‌خوندم. درست وسط مهم‌ترین نامه‌ای که از سنسینی رسیده دست نویسنده، هیبت مردونه‌ای جلوی پام وایساد. سرم رو که بالا گرفتم، دیدم استاد اٙوِستامه. دو تا چشم سبزآبی، موهای کوتاه نقر‌ه‌ای و صدای بٙمِ گرمی که انگار از یه زمان دور میاد. پا شدم.
- راه گم کردی خانوم بیگی.
راه گم کرده بودم توی روزی که روزمه و توی هوایی که هوامه. یه چهارشنبه‌ی بهاری وسط زمستون که ابرای گوله گوله سفید، آبی خوش‌رنگ آسمون رو تیکه تیکه پوشونده بودن و آفتاب و بارون با هم می‌ریخت روی آدما. راه گم کرده بودم که بفهمم پول چقدر توی این سیستم مهمه و دانشجو بی‌ارزش. راه گم کرده بودم که بی‌خیال از شهریه‌ی ناروای روزانه و انصراف روی هوا مونده و مدرک اسیر، بشینم یه دل سیر با دوستام گپ بزنم و بخندم. بعد قدم‌زنان برگردم خونه و به این فکر کنم که یه روزایی باید راه گم‌ کرد، یه ‌جاهایی باید راه گم‌ کرد که بعد سرت رو بگیری بالا و ببینی... .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۹
فاطمه محمدبیگی

دو قدم از پسر که مشغول تماشای اثاثیه‌ی داخل مغازه بود، جلوتر رفت. یک لحظه برگشت چیزی بگوید که چشمش به میز گرد کوچک پشت ویترین افتاد. ماند. پسر هم پشت سرش ایستاد. دختر کمی عقب آمد و به میز اشاره کرد.
- چقدر خوبه! به درد خودم می‌خوره که هی بذارمش این‌ور او‌ن‌ور.
نگاه پسر روی میز چرخید و وقتی دختر راه افتاد، گفت:« می‌سازم برات.» دختر برنگشت که چشم توی چشمش بگذارد. گذاشت آن شیرینیِ شکل گرفته از حرف او در تنش حل شود. ساکت ماند و لبخند زد‌. می‌دانست که پسر لبخندش را در تاریکی گذر از خیابان نمی‌بیند اما نمی‌دانست پسر یادش می‌ماند که چنین حرفی زده یا نه. خودش آن جمله را فرستاد گوشه‌ی ذهنش تا بعدتر در یک فیلم‌نامه‌ جایی که عشق یا دوست داشتنی در صحنه جریان دارد، بنویسد که مرد مقابل زنی همین‌طور محکم بگوید فلان چیز را که دوست داری، برایت می‌سازم و «می‌سازم برات.» جانشین همه‌ی آن دیالوگ‌‌های تکراری و دستمالی شده شود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۸
فاطمه محمدبیگی

جانا سلام

داشتم برایت می نوشتم که پیامت را دیدم. نوشتی که دلت برای آن نیم روز دو نفره مان در انقلاب تنگ شده و من گفتم که امروز در سرم قدم می زدی، می خندیدی و حالا هم بخند.
عزیز دورم، حالا می توانم حدس بزنم که نامه ام دو روز دیگر بعد از پست به دستت خواهد رسید و امیدوارم وقتی که به دستت می رسد، لبخند بر لبانت بنشاند. می دانم مدتی است که هوای خانه ات ابری است. می باری. خشمگینی. دل چرکینی و زخم برداشته ای. رنجوی ات در واژه هایی که به کار می بری، پیداست و دل شکستگی ات در تمام آن چه بر زبان نمی آوری. صدای ناگفته هایت می آید از دور، پیچیده در صدای امواج لای باد. می آید. این مسیر دورِ گرم را می گذراند و در میان توده ی دود ماسیده بر بالای این شهر، ساختمان ها را کنار می زند و اتاقم را پیدا می کند. تن می کشد بر گوشم و روی لاله اش لم می دهد. می سُرَد. باز بالا می رود و پایین می آید. بازی اش گرفته.
آن بار که برایت نوشتم به خاطر من به ساحل سورو برو و فنجان چای ات را ببر، بی درنگ رفتی. این بار برای خاطر خودت برو. برو و چای بنوش و دردهایت را قِی کن. خلیج فارس آن قدر تنگ نظر نیست که پذیرای دل درد کودکش نباشد. برو و فریاد بکش تنهایی حزن انگیز اکنونت را. بگو که تنهایی به خودی خود دردی نداشت. خوب بود اما تنهایی بعد از حضور کسی که حالا نیست، درد دارد. شکل دیگری است از تنهایی. می دانم و نمی دانم. من شکل آن چه خودم داشته ام را می دانم و تو شکل آن چه خودت داری را. در عین شباهت، متفاوتند.
جانا، مثل آن فیلمی که برایم فرستادی و بارها تماشایش کرده ام و می کنم، به ساحل برو. بدو. جیغ بکش. سرخوش باش. بگذار آن که دلگیرت کرده بداند که همه چیز می گذرد، حتی نبودنش. سخت می گذرد اما موقعی که این گذر تمام شود، می بینی که همه چیز ساده تر شده.
بندر راضی به سرد شدن وجودت نیست. بندر گرمت می کند. بندر آغوشش گشوده است برای دل شکستگان. قلب مرا التیام بخشید سال ها قبل. عمارت فروریخته ی روحم را مرمت کرد. شرجی اش نجات بخش است. دست در دستش بگذار. رها می شوی. کم کم. عجله نکن. زمین و زمان را متهم کن. چراهایت را بیرون بریز. دشنام هایت را به خالی پیش رویت بده. هوا را چنگ بزن و اشک هایت را...اشک هایت را... اشک هایت را... اشک هایت را بگذار خلیجی کوچک شوند؛ گرم، شور، زنده و خروشان.
هر چه لازم می دانی بکن که نمی توانم چمدان ببندم و در جهت تو راهی شوم. نمی توانم و بی نهایت دلگیرم از خودم که نیستم تا دستت را بگیرم، ازت بخوام سورو را، اسکله را، بازار ماهی فروش ها را و بازار قدیم را نشانم بدهی و حواست را برای چند ساعت و چند روز هم که شده پرت این معاشرت بکنم. فرض بگیر خودم را جا نهاده ام بین سطرهای این نامه. پستچی که آن را به دستت برساند، گوشه ی پاکت را که باز کنی، من، تکه تکه بیرون می ریزم و مقابلت می ایستم. می رویم توی بندر چرخی بزنیم و کمی شرجی بنوشیم. می دویم تا سر خلیج فارس فریاد بکشیم و لنج ها و کشتی ها را میان انگشت هایمان بگیریم. می گذاریم که مرغان دریایی پچ پچ هایمان را بشنوند و نگریزند. بهت خواهم گفت:« زمان برایت معجزه خواهد کرد. تنها زمان و زمان و زمان نه هیچ یک از ما و نه خودت.»


بخند!

فاطمه
نوزده نه نود و شش


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۶ ، ۱۳:۴۷
فاطمه محمدبیگی


دختر جوان شال بلند سبزی بر سر داشت که در قدم‌زدن‌های موزون و سریعش، یک پرش می‌کشید بر رانش و بعد شتاب می‌گرفت و به هوا بلند می‌شد و آن دیگری، می‌پیچید دور بازویش و انتهایش را به باد می‌سپرد. کیسه‌ای به دست داشت پر از براهنی، گلشیری، گلستان و اوستا. زیرلب شعری زمزمه می‌کرد:«ای زلف سر کجت، همه چین‌چین، شکن‌شکن... .» باد پاییزی سبکی که از روبرو می‌آمد، کفشدوزکی آورد و روی شالش نشاند. دید. توجهی نکرد. انگشت‌هایش را زیر فشار دسته‌های مچاله شده‌ی کیسه جابه‌جا کرد تا خون به جریان بیفتد. آن‌وقت گذرش از بلوار را همراه کفشدوزک ادامه داد. در خیالش این‌جا نبود. در چهارباغ قدم می‌زد و درانتها قرار بود به زاینده‌رود برسد. بنشیند و گلشیری بخواند. در خیابان منتهی به ارگ بود. می‌رسید. بستنی پشت ارگ را می‌گرفت و راهی بازار وکیل می‌شد. در چهارسوق کنار حوض می‌نشست. یک دست بستنی و یک دست براهنی. بازار قدیم را می‌گذراند. از کوچه‌ی فرعی نرسیده به اسکله بیرون می‌زد. وارد اسکله می‌شد. روی نیمکت رو به خلیج‌فارس می‌نشست. قایق‌ها و کشتی‌های مسافربری و مسافران راهی می‌شدند؛ او اما گلستانش را بیرون می‌کشید تا با صدای امواج، داستانی بخواند. 
درواقعیت، این‌جا بود؛ میانِ بلوار کشاورز و دست آخر می‌رسید به میدان و راه کج می‌کرد تا مسیر خانه را بپیماید و بنشیند بر سر تکلیف اوستاخوانی‌اش. پیش از رسیدن به میدان، کفشدوزک را پراند تا راه بلوار و سرسبزی‌‌اش را گم نکند و خودش پاکشید بر آسفالت خیابان و کیسه را به دست دیگرش داد. فعلا انتخابی جز گذر از مسیر تکراری نداشت. خیالش ولی آزادتر از خودش بود که رفت و ماند و برنگشت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۶:۳۲
فاطمه محمدبیگی

امروز ترسیدم. عجیب ترسیدم و نزدیک بود از ترس، تنها میان جمعی ناآشنا و مکانی غریب تر بنشینم به گریستن. نمی دانم چه ام شده بود. یک لحظه ترسیدم سختی های راه در پیش رو من را از نوشتن و خواندن دور کند. 
خواستم چند سطر بیشتر درباره اش بنویسم اما مثل تمام چیزهای دیگری که در این چند وقت اراده کردم تا بنویسم- از ارگاسم در نوشتن و به تکرار افتادن در نثر- و این جا بگذارم، یک خب که چه ای گفتم و ننوشتم. تنها خواستم بگویم که نوشتن و خواندن هوای من است برای نفس کشیدن. یک لحظه گمان کردم که دستی می خواهد راه دهانم را ببندد و مرا از این نفس کشیدن، بازدارد. هراس افتاد به جانم؛ هراسی کودکانه. بعد به خودم گفتم که دیگر نه چیزی و نه کسی نمی تواند چنین کاری با من بکند. بزرگ شده ام. انتخاب کرده ام و این سال ها، انتخابم را با تمام دشواری هایش زیسته ام و می زیم و خواهم زیست. بی حرکت، مردنم را به تماشا نمی نشینم. دستی می جنبانم؛ هر چند که دستم خالی بماند یا آن گونه که می خواهم پر نشود. زنده ماندن را این گونه طلب می کنم... .

پی نوشت: عنوان، نام آهنگی است از همایون شجریان و علی قمصری در این جا بشنوید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۶
فاطمه محمدبیگی