صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

یادداشت‌های من درباره‌ی زندگی، ادبیات، سینما و تئاتر

صید نهنگ در شط

گمان‌کردن، رویا دیدن و نوشتن

اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، مختصرش می‌شود این‌ها:

- قصه‌ساز
- من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کَر
-زن‌کودکِ عاشقِ جان به بهار آغشته
- ریشه‌ای در خواب خاک‌های متبرک
- پهلو به پهلوی خیل نهنگ‌های جوان غوطه می‌خورم
- غلامِ خانه‌های روشن
- دانش‌آموخته‌ی کارشناسی ادبیات داستانی
- دانشجوی کارشناسی ارشد کارگردانی تئاتر
-فارغ از تحصیل دوره‌ی کامل فیلم‌نامه‌نویسی از خانه‌ی بین‌الملل بامداد
- می‌نویسم؛ چون هیچ کاری رو به اندازه‌ی نوشتن نه بلدم و نه عاشق

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت داستانی» ثبت شده است


این خانه همیشه تنها خانه‌ی محبوبم در ایتالیا بوده و هنوز هم است. از تابستان تا همین امروز، هر روز نگاهش کرده‌ام در رفت و در بازگشت. در آفتاب تند، در آفتاب کم‌رمق پاییز، در باران، در مه صبح‌گاهی، در سرمایی که برگ درختانش را سوزانده بود، در خلوت محض خیابان، در شلوغی‌ها و در تمام این لحظه‌ها شکلی داشت تازه و زنده و دلفریب. این خانه، خانه‌ی من است. در ذهنم آن کنج شیشه‌ای سمت راست طبقه‌ی دوم را گل‌خانه کرده‌ام. خودم را می‌بینم که هر روز گلدان‌ها را آبیاری می‌کنم و بعد در خنکای صبح بیرون می‌زنم و در آفتاب تند ظهر با کتاب‌های خریده بازمی‌گردم. خانه، خانه‌ی من است. خودم را می‌بینم در دهه‌های قبل، شاید شبی بیرون می‌زدیم برای شنیدن اجرای فرهاد در کوچینی یا برای قدم زدن در بلوار الیزابت و شاید هم کاخ را مستقیم می‌رفتیم پایین، بی‌مقصد. شب‌هایی هم هست و روزهایی که از خانه بیرون نمی‌زنیم. همان‌جا می‌مانیم و ریشه می‌دوانیم در هم، در زمان، در دیوارها و بر پنجره‌ها.
همه‌ی این روزها پی این بودم که نگهبان خانه را پیدا کنم و ازش بپرسم که صاحبان خانه کجایند، سرنوشتش چه می‌شود. همه‌ی روزها در آفتاب و باران و مه حواسم بود که لامپ توی راهرو کی روشن می‌شود و کی خاموش. تی کی بیرون در است و کی داخل. لای آن پنجره‌ی بالایی باز شده یا بسته‌ است. یقین داشتم که کسی هست اما آن کس فقط یک نفر است که خانه را پاس می‌دارد به مزد، به جبر، به عشق یا هر چیز دیگر. مهم این است که دیوارها فعلا به نفس‌های او تکیه کرده و خو گرفته‌اند. امروز آمدم عکسی باکیفیت‌تر ازش بردارم. آفتاب شدید بود و از پشت عینک دودی چیزی جز حجم خانه به چشم نمی‌آمد. وقتی آمدم خانه تا عکس‌ها را ببینم، دیدمش. در عکس اول دارد از در بیرون می‌آید و در عکس دوم پشت میله‌های حفاظ ایستاده.
-بختت رو دختر، بختت رو!
خنده‌ام گرفته بود از لحظه‌ای که آن‌که می‌جستمش‌، مقابل چشمانم بوده و من ندیدمش. خیالم راحت است روزی که در بزنم، منتظر که بمانم، بیرون می‌آید و شاید جواب سوال‌هایم را بدهد.
‌پ.ن: خانه‌ای که همیشه موقع سر زدنم به گالری نبشی،  نگران حالش بودم و سرک می‌کشیدم که دیگر چه چیزی ازش کم شده، خانه‌ی شاملو و آیدا بوده. انگار که خانه‌ها قصه‌های آشنایشان را در گوشم می‌ریزند... . خانه‌ی بغلی همین خانه هم زیباست. به‌خصوص طبقه‌ی دومش، آن پنجره که پشتش گلدان چیده شده و مرد جوان سیگار به دستی گاه گاه پرده را کنار می‌زند.
- با تخریب خانه‌ی کودکی ابتهاج چه کنیم؟ با تمام خانه‌های بلاتکلیف و از بین رفته‌ی دیگر چه؟ بی‌حس شده‌ایم، بی‌حس. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۲۸
فاطمه محمدبیگی


اسماعیل، اسماعیل همه‌اش تقصیر توست که هوای پیدا کردنت را در سرم انداختی تا در اولین روز زمستان نودوهفت راهم را بکشم و بروم جایی که همیشه از خود گذر انقلاب دوست‌ترش داشته و دارم؛ آن‌جا که دوران دانشگاه پناهگاهم شد از بابت پیدا کردن ممنوع‌ها، نیست‌ها، نگردها. آن‌جا که کتاب‌ها کهنه‌اند و گذر سال‌ها را می‌شود در عطف‌ها و جلدهایشان تماشا کرد، نشان دست‌به‌دست شدن‌هایشان را حتی. آن‌جا که مدام دلم می‌خواسته و می‌خواهد بین مردها یا بهتر بگویم پیرمردهایش جاخوش کنم، کمکشان باشم و بخزم لای بوی کهنگی کتاب‌ها و حریصانه لمس کنم و خسته نشوم. 
سرما و خستگی مانع نشدند. زده بودی به سرم آخر و وقتی هوسی مثل تو به سرم بزند، نمی‌توانم رهایش کنم. رفتم و اسمت را بردم، نبودی اما گفتند اگر بگردم، هست می‌شوی. آن بین در جمع مغازه‌ای وقتی نامت از دهانم بیرون خزید، نفهمیدم که نگاهی رویم ماند. آمدم بروم سراغ بعدی که صدای مردانه‌ی دلنشینی خواست بمانم. ازم پرسید که از کجا می‌شناسمت. تعجبش برایم شیرین بود، خیلی شیرین، انقدری که مزه‌اش بیاید زیر زبانم؛ فکر کن مردی از چهار نسل قبل درمقابل دختری چون من که انگار حرف‌های نامی دور، خیلی دور و گم لبانم را نوازش کرده باشند و آوایشان بلند شده باشد از امروز دور، خیلی دور برای دیروز. خندیدم. اسم دوستم نشست در ذهنم. زیرلب گفتم:« آخ که همه‌ش تقصیر توئه‌ها!» عذرخواست که می‌پرسد ولی می‌خواست بداند و گفت تعجب کرده که ‌‌اسمت را از دهان من شنیده، اسماعیل. گفتم که تقصیر براهنی‌ست و دوستی که ویران سرائیدن را برایم فرستاد و گفت این همان اسماعیل براهنی‌ست‌ها. مرد خواست فحشی نثار براهنی کند، گفت اگر جمع‌ مردانه‌ی خودشان بود، می‌گفت. تذکر داد که تو چیز دیگری هستی‌، چیزی بیشتر از براهنی و دیگران. گفت:« وقتی بچه بودم بابام منو برد تیمارستان دیدنش. نمی‌دونستم که کیه.» گفتم:« بعدا که فهمیدین. مهم همون تصویریه که ازش دارین که من ندارم، ما نداریم.» گفت که فقط یک جلد از مجموعه شعرهایت دارد وگرنه بهم می‌داد و ایمیلم را گرفت تا برایم ازش عکس بگیرد و بفرستد. بزرگ‌ترین لطفی بود که می‌توانست در حقم بکند و تصویر خودش، آن مرد جذاب مانده از نسل‌های قبل با صدایی که به‌قطع سیگارها در رسایی‌اش بی‌تاثیر نبوده‌اند، در تاریکی پاساژ ماند در ذهنم. کمی جلوتر یکی دیگر از مغازه‌دارها گفت که شاگرد براهنی بوده و من « خوشا به حالتون واقعا!» گویان تصویر او را هم که بهم قول داد کتابی از تو را بیابد و به دستم برساند در ذهنم ثبت کردم به یادگار... .

ماجرایت طولانی‌تر است و من را رغبت نوشتنش نیست از آن راهروها و آن دو برادر که می‌گفتند که چقدر خوب است دختر به این میزان کتاب‌خوان و من زیرلب زمزمه کردم:« کجا کتاب‌خون که اینا رو نخوندم... .» گفتند که بس است همه را یک‌جا نخر و چه گنج‌هایی که برایم رو نکردند. چقدر حرص خوردم از این که اصل‌ها انقدر نزدیک و قابل دسترسی بودند و من دل خوش کرده بودم به افست‌های بی‌مقدار ولی خب همین افست‌ها درابتدا راه را برایم باز کردند. من تشنه‌ی لمس آن کاغذها و عطف‌ها و جلدهای کهنه‌ام و گناه را نمی‌شود بر گردن این کاغذها و جلدهای بی‌رمق انداخت. حداقل توی این سن دیگر می‌دانم کجاها برم برای عشق‌بازی اصیل‌تر. الان چندجایی خانه دارم برای بوییدن این بوی کهنگی و نوازش کردن آن حجم زیبایی کهن و چشیدن طعمشان.

پ.ن: در عکس ستون سمت راست افست‌هایی که آن روز خریدم و سمت چپ اصل‌های قدیمی. این‌بار بیشترین خرجی که می‌توانستم را برای کتاب‌ها یک‌جا کردم و حق می‌دهم اگر آن دو برادر پیش خودشان بگویند عجب دیوانه‌ای بود این دختر. کار می‌کنم که پولش را خرج این لذت کنم دیگر. کتاب‌آجین شدن، نثرآجین و شعرآجین شدن لذتی است مدام.

- دیروز تولد جان جانان‌ترینم بهرام بیضایی بود و دیدن او و براهنی در یک قاب روزم را ساخت. از تولد بیضایی کمتر می‌توانم بنویسم که شخصی‌تر است این دلبستگی. همه‌چیز از چریکه‌ی تارا در دوران تحصیلی راهنمایی شروع شد و تا اکنون ادامه دارد و بیش باد. سایه‌ات بماند روی سرم، مرد که هر چه دلبستگی به تاریخی نویسی و آن زبان باستان‌گرا و آن پارسی‌نویسی دارم از تو دارم.

-دیروز اتفاق خوش کوچک دیگری هم برایم داشت. از آن تک سکانس‌های سینمایی زندگی که در ذهنم جا خوش کند و حالاحالاها مزه‌اش بماند برایم. داشتیم طبق معمول روز آخر کاری این روزهایم ولیعصر را پیاده می‌آمدیم بالا و گپ می‌زدیم که روبروی سینما پسری فلوت می‌زد. آهنگ برایمان آشنا آمد. درنگ کردیم تا تشخیصش دهیم که سریع نشست توی ذهنم و خواندم:« خوشا فصلی که دور از غم همه که شونه وا شونه» ترانه‌ای که این دو هفته به‌عنوان لالایی برای بچه‌ها می‌خواندم و جاهایی‌اش را یاد گرفته بودند و همراهم می‌خواندند. سرخوشانه با همان دهن پری که داشتم از قبل‌ترش چیزی می‌خوردم، صدایم را بلندتر کردم. پسر مکثی کرد و بلندتر ادامه داد. او می‌زد و من با صدای معمولی‌ام، بی‌هیچ خیالی، همراهی‌اش می‌کردم. از ذوق و شتاب جلوتر هم افتادم. وقتی داشتم « بدو پیشم بدو پیشم» را می‌خواندم رفتم سمتش و اسکناس را انداختم توی جعبه‌اش. قطع کرد. گفتم:« همیشه منصفی بزن، همیشه!» لبخندی زد و چشمی گفت. ما راهمان را کشیدیم و رفتیم و نوای آهنگش پشت سرم تا جایی آمد و بعد روی سنگفرش‌های ولیعصر ریخت و محو شد در غروب پنج دی ماه هزاروسیصدونودوهفت.

- بهتر آن است  که بروم و خودم را دفن نخوانده‌های هوس‌انگیزم بکنم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۱۲:۰۴
فاطمه محمدبیگی


آن‌جا ایستاده بودیم. دستانت سرد بودند و دستان من گرم و چشمانت خیس بودند و چشمان من نه. گفتی:« دست‌هاش، ببین دست‌هاش رو.» و من خیره به دست‌ها ماندم، به آن که رو به پایین بود و آن که رو به بالا. پابه‌پا می‌کردی و دستانت را به پالتویت می‌ساییدی تا گرم شوند و من از خودم می‌پرسیدم مگر دستان من گرم نیستند تا دستانت را گرم کنند؟ دستت را در جیبت کردی و مشغول چرخاندن آن کارت شدی. از این که مچت می‌چرخید، می‌فهمیدم. گفتی:« چشم‌ها.» و چشمان من دور گشتند پی جفت جفت چشم، پلک‌های بسته، پلک‌های باز و نم چشمان تو. دست دیگرت را که هنوز می‌ساییدی برای گرما در دست گرفتم و چشمانت گریختند. شاید دنبال چشمان مسیح، نه مریم، تو نگاهت پی مریم می‌گشت هربار. کجا بود مریم؟ گفتی:« ندیدمش. سال‌هاست ازش بی‌خبرم. رفت. گم شد. گور شد. گور خودش... » و سینه‌ی برآمده‌ی مسیح خودش را به لبان من سایید. بوسیدم. بوسیدمش. بوسیدمت. بوسیده بود سینه‌ات را؟ گفتی:« بوسه. نرمه‌. این نرمی از قاب می‌زنه بیرون حتی.» دستت را فشردم و دست دیگرت هنوز کارت را می‌چرخاند. چه فایده‌ای داشت پیدا کردنش؟ چرا برایت مهم بود که دوباره مریم را جایی در زندگی‌ات پیدا کنی؟ تو که از زندگی‌اش بیرون افتاده‌‌ بودی... گفتی:« شبونه. شبونه دفنش کردن.» و عیسی چرخید و عیسی ماهی شد و لغزید و روی تن من افتاد. دستش نشست بر دهانم. ها کردم، گرما. ها کردم، سرما. ها کردم درد. مریم درد کشیده بود زیر این تن؟ گفتی:« رنگ‌ها!» نگاهم از دست داخل جیبت پرید روی رنگ‌های لطیفش. تیرگی‌هایش هم خشن نبودند. چرا همه‌چیز انقدر آرام بود؟ گفته‌ بودند:« شاید مرده باشه، نگرد، واسه چی پی‌شی؟» گفته بودی:« نمی‌دونم.» و خودت را قایم کرده‌ بودی بین خانه‌ها. دستت کارت را می‌چرخاند و تو حتما گمان می‌کردی جواب سوالت باید پیش آن مرد باشد و من هنوز سوالم این است که کدام سوال، کدام جواب؟ گفتی:« خط‌ها!» دنبالشان کردم. نه تیزند و نه منقطع. می‌غلتند روی هم‌. غلتیدیم روی هم. بوسیدمش. مریم کجا بود آن‌وقت؟ مریم همه‌جا بود. کسی دیده بود شما را؟ کسی دیده بود ما را؟ من را کسی دیده بود؟ تو من را دیده بودی؟ گفتی:« دست‌ها. اون فضای ایجاد شده‌ی بین دست‌ها، اون خالیِ سیاه.» نگاه کردم، دستم ماهی مرده‌ای شده بود توی دستت، سرد، مچاله، متعفن. بویش داشت به مشامم می‌رسید. بیرونش کشیدم. نگاهت آهسته از قاب آمد تا روی من. صدایم کردی مریم و من شنیدم هجاهای مریم را وقتی از بین لبانت خارج نشدند و من مریم نبودم، من... مریم بودم. ‌

پ.ن: دیروز زادروز رضا براهنی جان جانان بود و خوشی‌اش آنِ من.
-عکس از کلیسای وانک اصفهان.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۰:۴۳
فاطمه محمدبیگی



از خانه‌ی وارطان بیرون می‌زنید و بی‌هدف پیش می‌روید. دیوار چهارم را در مسیر نشانت می‌دهد. تماشاخانه‌ی کوچکی که تا امروز فقط اسمش را شنیده بودی. توقف می‌کنید. تیرگی راهرو را نگاه می‌کنی و یاد تیرگی راهروهای منتهی به سینماتک‌ها می‌افتی. می‌دانی یک روز در آینده دچار این راهروهای تیره می‌شوی مثل همان روزها که آرام‌آرام شیفته‌ی سینماتک‌ها شدی... . جلوتر به پایین خیابان مورد علاقه‌ات می‌رسی که خود خیابانی دیگر است. فریمان را تا امروز ندیده بودی. تعحب می‌کنی که چطور از دستت دررفته و از همین هم کیفور می‌شوی؛ از این که تهران با تمام کوچه‌پس‌کوچه‌های بکرش هنوز غافلگیرت می‌کند مثل مردی که چندتایی انحنا و چین و خم تنش را برایت نگه داشته که از تماشا و لمسش سیراب شوی. درست مطابق نیاز کودکت؛ لذت یک ماجراجویی تازه، بازی‌ای جدید. دیگر در فریمان لانه خواهی کرد. توافق می‌کنید که همان‌جا را بگیرید و بروید پایین. تمام عمرت سر به هوا بوده‌ای در تنهایی‌های دلچسبت، با همه و با او بیش از باقی. خانه‌ها را می‌فهمد، آدم‌ها را و حرمت هم‌زیستی‌شان را. از این بابت می‌دانی که کلامت، نگاهت و اشاره‌هایت تلف نمی‌شوند. موقع پایین رفتن بین تصویر ماشین قدیمی اسقاط داخل پارکینگ خاک گرفته و ساختمان‌های قدیمی اطراف، شکل ساده‌ی کافه‌ی ابتدای خیابان چشمت را می‌گیرد. چیزی شبیه به یک نمای سینمایی، از آن روزمره‌ها، هنری‌ها. بلافاصله اسم لینکلِیتر و نانی مورتی می‌نشیند در ذهنت. ریسه‌های ساده‌تر کافه که ایستاده‌اند میان تاریکی بی‌رمق تازه‌ی غروب پاییز دلت را می‌برند. همه‌ی آن شکل‌های قدیمی ازیاد‌رفته از دهه‌ی چهل و پنجاه. شک نداری که انقدر می‌چرخید تا به همین‌جا بازگردید و بازمی‌گردید ولی بعد از گپی دلنشین و خنده‌هایی بلند و مرور خاطرات تلخ و شیرین تنهایی‌های کودکی. از کودکی‌ات کمتر با مردها صحبت کرده‌ای. ابایی نداشته‌ای اما نزدیکی روحی با آن‌هایی که آمدند و رفتند حس نکرده بودی اما او شکلی از خودت دارد. انگار خودت را برای خودت تعریف کنی و خودت، خودش را برای تو بازگو کند؛ آینه‌ای با تفاوت چندین سال کم و زیاد. خاطره‌ی او هم انگار خاطره‌ای باشد در گذشته‌ی تو یا شاید هم جذبش می‌کنی که خاطره‌ی آن پسرک تجربه‌ی خودت بشود. می‌دانی این‌ها را به‌اضافه‌ی آن تک پک به بهمن کوچکش و تماشای جیپ محبوبتان و آن دوبار روی دست خوردن از ساکنان طبقه‌های بالایی که چیزهایی بر سرتان می‌ریزند و جزئیات دستش که بوی چوب و جوهر و خاک می‌دهند با رگی تپنده به یاد خواهی سپرد. خیالت راحت است که لازم نیست دست‌وپای بیهوده‌ای بینتان زده شود. قرار نیست ضعیف شوی، ترسی نخواهد بود و آزاری که رسم دوستی رسم غایی زندگانی‌تان است که هر دو بهش مومنید چون گنجی‌ست در این قحطی آدمیت. همان‌ روز که تو را دچار شهیدثالث کرد و بعدش گفت:« آینده‌ت منم.» این را فهمیدی. نگاهش کردی و راضی بودی از آن‌چه که خواهی شد. یک مغروق تمام عیار در خواندن و دیدن و نوشتن و شنیدن. همان‌جا که دنیا دستی برایت رو کرده بود که جذاب بود. محله‌ی یکسان کودکی‌تان، خاطره‌های تقریبا هم‌شکل از روستا، تجربه‌های زیستی و لذت‌های کوچک و وابستگی‌های روحی‌تان به چیزهای ریز و درشت کمابیش مشابه. آن روز که از محله‌تان گفت پیش خودت خیال کردی چه تصویر قشنگی می‌شد اگر او را یک‌جای کودکی‌ات گذرا دیده باشی، نشناخته، دور و محو انقدر که حتی ندانی کی، کجا، حقیقی یا ساختگی. 
می‌دانی اگر چیزی برایتان باقی نماند، همان چند شب گپ و گشت دستت را انقدری پر می‌کند که گوشه‌ی روحت نامش را با لبخندی گرم ببری. نمی‌دانی تو هم همان لبخند گرم می‌شوی یا نه. درش رسوب می‌کنی یا نه. مهم نیست. دیگر برایت مهم نیست وقتی که لحظه، تمام چیزهاست، لحظه غایت است و لحظه زمان است و بر آن خواهی خفت. زمان در تو خواهد مرد و تو بر زمان خواهی خفت روزی که دیر نخواهد بود و همه‌چیز شکلی ساده به خود خواهد گرفت.

پ.ن: دلم برای روایت دوم‌شخص لک زده بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۷ ، ۲۰:۲۹
فاطمه محمدبیگی


از داخل داشت چنگم می‌زد و می‌شناختمش. نمی‌رسیدم بخونم یا خوندنم خالی از لذت بود؛ چند صفحه‌ی کم وسط تموم شلوغیا. دو شب پیش گفتم باشه باشه آروم بگیر، صبر کن الان به دادت می‌رسم« وحشی ناتمام من» و رسیدم. سوگ مادر رو کشیدم بیرون. می‌دونستم برای ذهن و تن خسته‌م فقط مسکوب مناسبه. دو شب جلوی کتابخونه‌م دراز کشیدم، خوندم، روبروی خودم نشستم انگار و گریستم. این ناخودآگاهِ گریان، این ماتمِ جمعی کهن! انگار اگه دهنم باز می‌شد که از خودم بگم همین جمله‌های مسکوب می‌ریخت بیرون. می‌فهمیدم چطور باید درونمو شرح بدم به آشنا و ناآشنا؛ فلان صفحه، بهمان سطر، اون ترکیب، دقیقا اون ترکیب اول جمله‌ی چهارم مثلا.
دیشب به خودم قول دادم دردمو دوا کنم. رفتم که یه دل سیر کتاب بخرم. رویایی‌ها و الهی‌ها رو از افق یافتم اما رهنماها نبود که نبود. وقتی بیدگل گفت تموم کرده به‌کل ناامید شدم تا بیام شهر کتاب خسته‌ی محل بلکه غافلگیرم کنه و کرد. نذاشتم فروشنده که مشخص بود با کتابا ناآشناست،زیاد چشم بگردونه روی عطفا. پریدم جلو، عینکو زدم گفتم آهان بیا ایناها. گفت:«ا ندیدمشا.» دومی رو هم دو نفری افتادن به گشتن که باز دست دراز کردم که این‌جاست و حتی نذاشتم اون بکشدش بیرون،خودم، با سر انگشتای خودم. راضی زدم بیرون. سبزی خریدم و قدم‌زنون اومدم پایین تا دست‌فروشی که برام تازه بود. کتاباش! مسکوب داشت چه مسکوبایی. جست زدم گوشه‌ی بساطش و روزها در راه رو بغل زدم. از گوشه‌ی چشم دیدم که اونم از مغازه‌ی پشت سرم پرید بیرون، پرسید:« اهل نوشتنی؟» 
- کمی.
- می‌نویسی؟
- یکم آره خب.
کج‌کج نگام کرد.
- مشخصه. آدما رو از کتابایی که انتخاب می‌کنن می‌شه شناخت. هر کسی مسکوب برنمی‌داره.
خندیدم گفتم:«مگه بقیه چی برمی‌دارن؟»
- اون آشغالایی که اون‌جا چیدم.
- نه حالا.
- نه جدی.
بعد چشمم افتاد به بقیه و هی ذوق و جیغ و خم شدن مدام و روی پا نشستن و ورق زدن کتابا. با بردن اسم هر کدوم تعجب می‌کرد و می‌گفت:«نه بابا، اینم؟ خیلی خوبه‌ها که می‌شناسی‌شون.» یکم که گذشت گفت که خارجیامو اصن نگاه نکردیا. گفتم فعلا دچار ایرانیای نابم. خواستم بگم تازه یکی دو ساله دارم نثر فارسی گس رو مزه‌مزه می‌کنم و مستم، چه مستی‌ای... . چشم که افتاد به گل بر گستره‌ی ماه دست گذاشتم روی دهنم تا جیغ نزنم. خنده‌ش گرفت. ردیف براهنی‌ش رو کامل برداشتم. 
- خالی کردی که.
- براهنیه، نمی‌تونم. می‌دونی دربه‌در دنبال داشتن اینا بودم که توی پی‌دی‌افای مسخره وول نخورم؟ 
- عجیبه براهنی می‌خونی و عاشقشی. سخت‌خوونه یکم. ظل‌الله ولی عجب چیزیه.
- نه تلخه اون، خیلی تلخه. گل بر گستره‌ی ماه وای وای... اصن تموم عاشقانه‌های وای وای...
هی از این نویسنده به اون نویسنده پریدیم و یه سری اطلاعات و شوق و ذوق رو رد و بدل کردیم. همون وسطا بود که چیزای دیگه هم ازم پرسید.
- رشته‌ت چیه؟
- ادبیات داستانی.
- همونه پس. تو بایدم اینا رو بشناسی من ولی اقتصاد بودم و خوندم.
بعدترش یه خاطره گفت از دیدن فامیل مسکوب و این که چقدر شبیهش بوده و اون همه‌ش داشته فکر می‌کرده که طرف چرا برام آشنائه و مرده دست می‌ذاره روی مسکوبا و اون‌جا ازش می‌پرسه که نکنه فامیلیشی و فامیلش بوده یا دیدن استاد فرسی که هنوز زنده بوده. دیگه داشتم کم میاوردم از این که اون همه زیبایی- زیباییایی که تعدادی‌شون رو به واسطه‌ی دوستای عزیزی شناخته بودم که با بردن اسمشون یا لمس جلدا، چهره‌ی اونا می‌شست توی ذهنم- جلوم درنهایت عریانی دراز کشیده بودن تا تماشاشون کنم. هی دستم می‌رفت بردارم، برمی‌داشتم یا پس می‌کشیدم. به پول نداشته فکر می‌کردم، به به باد ندادن حقوقم. کم‌کم افتادم به غر زدن که چه خبره همه رو داری، پول ندارم به‌خدا گناه دارم لعنتی. می‌خندید. می‌گفت که خب برندار من که کاری‌ت ندارم. نگاش می‌کردم و می خئدیدیم. اون وسطا یه‌جا هم گفت:« خوش به حال شوهرت واقعا!» خندیدم، بلند خندیدم.
انتخابا که تموم شد، یعنی فکر می‌کردم که تموم شد چون دو سه‌تایی کوچیک هم بهش اضافه کردم و چیدم روی ستون کتابا. شروع کرد جمع زدن. افتادم به چونه زدن که رعایت حالمو بکنیا.
- کم زدم. همین‌جوری‌شم کم زدم برات حالا وایسا.
- این نصف حقوقمه واقعا. هی.
- باشه خب، خرج لوازم آرایش که نکردی!
- اوهوم.
معمولا این جمله سطحی‌ترین و تکراری‌ترین چیزیه که همیشه می‌شنوم اما ازش پذیرفتم چون حتما هنوز چنین چیزی دیده می‌شه که چنین تعبیری به زبون میاد. 
- من برم یه سر این عطاریه، میام.
سبزی و کیسه‌ی کتابای قبل‌تر خریده شده رو گذاشتم پیشش و کوله‌ی پر از کتابای قبل‌تر از اون یکی کتابای قبل‌تر خریده شده رو کشیدم روی دوشم و رفتم و اومدم. مبلغ رو توی دفترچه‌ش نشونم داد. کارتش رو درآورد و گفت همین عابر بالا بزن. وقتی برگشتم برگه‌ی واریز رو نشونش بدم سر تکون داد که قبوله، مهم نیست، پیش خودت باشه. نشستیم و من کتابا رو دسته کردم و اون دسته دسته داخل کیسه‌ها جا داد. تموم که شد، یه دختره رو نشونم داد، گفت:«ببین نگفتم دست می‌ذارن روی آشغالا. ببین همونو وا کرده.» کیسه‌ها رو گرفتم دستم، نگاش کردم و گفتم:« ببین گفتی خوش به حال شوهرت ولی پسرا از دخترایی که اهل خوب خوندن باشن خوششون نمیاد.»
- اونا خیلی ابلهن!
لبخند زدم و راهی شدم. شیرینی ذخیره‌ی چند سال آینده‌م از همین الان زیر دندونامه.

پ.ن: گپ طولانی‌تری بود ولی نوشتن تمام جزئیاتش از حوصله‌م خارج بود.
دلم می‌خواست از تجربه‌ی صد و چند کیلومتری دوچرخه‌سواری‌م توی تهران بنویسم و چیزایی که دیدم و شنیدم یا از کار توی مهد و خستگیاش اما فعلا هیچی به اندازه‌ی این قلقلکم نداد که از نبودن دربیام و روایتی بنویسم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۱۹
فاطمه محمدبیگی


عزیزم
امروز پستچی زنگ زد. فکر کردم شاید نامه‌ی بندرم باشد اگرچه که صدف هنوز نگفته پستش کرده اما پله‌ها را که پایین رفتم و در گوشی پستچی که با انگشت امضا زدم، دیدم چیز دیگری‌ست. نامه از بهشتی بود. جواز آزاد‌ی‌ام از دانشگاه بعد این همه ماه رسیده بود. داخلش نوشته خانم فاطمه با تقاضای ترک تحصیل دائم شما از تاریخ ۱۳۹۶/۰۹/۱۴ موافقت شده و از تاریخ مذکور دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد رشته زبان‌های باستانی ایران این دانشگاه محسوب نمی‌شوید. بدیهی است که... .
بدیهی‌ست که آزاد شده‌ام. امروز یاد روزهایی افتادم که به انصراف فکر می‌کردم. به این که باید آن‌جا رها کنم و بیرون بزنم. عجب فشار مضحکی بود. خودم را می‌دیدم که نشسته‌ام پشت آن نیمکت‌های پیچ شده به زمین و به لبان استادانم چشم دوخته‌ام. خودم را دیدم که پشت تلی از کتاب‌های غریب دارم از چیزی که هستم دور می‌شوم. خودم را دیدم که چیزی نشسته بود روی شانه‌هایم و آزارم می‌داد. خودم را دیدم که خودم نبودم. آن که سر آن کلاس‌ها می‌نشست و حرفی برای گفتن نداشت، من نبودم. اسیر بودم. چیزهای خوبی هم داشت، بعضی‌هایشان هنوز در من زنده‌اند و می‌دانم که کارشان دارم. ولی سه چهار ماه تمام نمی‌توانستم کتابی بخوانم یا فیلم و تئاتری ببینم. سه چهار ماه تمام حتی دوستانم را کم می‌دیدم و کاش در پس این‌ها خَلقی بود که نبود. خلق نمی‌کردم و حس می‌کردم که دارم می‌میرم. به جنون رسیده بودم. می‌دانی دیگر، گفته بودم بهت که اگر خلق نکنم، اگر نزایم دیوانه‌ای می‌شوم که همتا ندارد. همان‌جا بود که پایم را از آن‌چه من را از خودم دور می‌کرد، بیرون کشیدم و آن‌وقت با خیال راحت به تمرین‌های کلاس فیلم‌نامه‌ام رسیدم و هر چهارشنبه آسوده‌خاطر سربالایی آن خیابان را تا خانه‌ی بامداد می‌رفتم و شب‌ها با ذهنی که اطلاعات گرفته بود و در لحظه ایده می‌ساخت، برمی‌گشتم پایین؛ وه که چه لذتی بود که برای به دست‌ آوردنش کم صبر نکرده بودم و دیگر توی این سن نمی‌خواستم خودم باعث فاصله گرفتن ازش بشوم. 
من آن دو سال ارشد را دیدم که عین مردگی بود برایم. تو خوب می‌دانی عزیزم که نمی‌توانم این‌طوری خودم را بُکشم، نمی‌توانم بمیرم و نمی‌توانم مردگی کنم. من بلدش نیستم. من بدجور به زیستن معتادم و طعمش آن‌قدر بهم مزه کرده که نتوانم از یک ذره‌اش هم بگذرم. تاوان ناحق پولی‌اش را با هزینه‌ی تدریس داستان‌نویسی‌ام دادم و خودم را آزاد کردم. شجاعتش را داشتم که جلوی همه بایستم و بگویم خودم انتخاب کردم و رفتم، خودم دیدم آن‌طور که فکر می‌کردم، نبود و خودم هم تمامش کردم. نمی‌شد برایشان توضیح بدهم که ببینید این مسیر انقدر پیچ خورد تا من درش قرار بگیرم و دیگر نمی‌توانم بگذارم پیچی روی پیچ‌هایش بیفتد و باز سال‌های زندگی‌ام را به باد بدهم و دور بزنم و دورتر شوم. الان که این‌جا ایستاده‌ام باید همین‌جا قدم بزنم یا بدوم یا حتی زمین بخورم نه جای دیگر. می‌دانی آدم‌ها همه‌شان این را نمی‌فهمند. همه که تو نیستند. فقط تو بعد همه‌ی این‌ها که می‌گویم، با چشم‌هایت تاییدم می‌کنی و در آغوشم می‌کشی و می‌گویی:« تا آخر عمرت همین‌جا دست و پا بزن، حتی اگه غلط باشه، غلط خوبیه چون دوستش داری.»


آغوشت را می‌بوسم
قصه‌ساز تو
ر


۹۷/۲/۲۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۵
فاطمه محمدبیگی


کیخسرو را گفتم که شاید سربازی نیک باشد این مرد جوان. تردید داشت، بسیار. من اما پذیرفتم درخواستش را. سخت بود و گران. موج تردید را در مردمکان تیره‌اش دیدم و هراس را که پشت آن تیرگی چنگال تیزش را آماده کرده بود تا از پس تردید بیرون بخزد و سینه‌ی جوان را هزار پاره کند و جانش را بیالاید. گمان بردم می‌تواند و  شمشیر را نشانش دادم. 
گفتم:« باید بیاموزی نبرد را، آماده‌ای؟» چشمه‌ای از توانستن در دستانش بود که می‌جوشید و جدیتی در کلامش که می‌ریخت در گوشم که زایل گشتند و تباه میان کشاکش‌های بیهوده‌ که قدرتش را بازیچه‌ی خویش کردند. دیدم ‌ان پسرک رنجور زخمی سرگشته را. دیدمش. ایستاده بود میان هیبت مرد جوان و دستانش را به سوی من گرفته بود که بگیر و به نامم می‌خواند. صدایش زمزمه‌ای دور بود که می‌آمد و خودش را بر گوش من می‌سایید و فرو می‌ریخت. آن دستان را گرفتم و شمشیر را در کفشان نهادم به پنجه افکندن با سرنوشت.  اعتماد بر من بست و من بردمش و نشانش دادم و داستان‌ها گفتم و قصه‌ها بخشیدم تشنگی‌اش را. درونش نطفه‌ی ماجرایی را کاشتم تا به بار بنشاند چه باشم چه نباشم. شمشیر اما از دستش افتاد. سنگین بود و یارای بازگرفتنش نبود. خواندمش:« زنهار که هراس بر تو چیره گردد! بَرکَن از بیخ و بن این دیوار گلی را. دستانت را بنگر. نمی‌بینی مگر که می‌جوشد آن چشمه؟» گفت:« نمی‌توانم. سخت است و نمی‌توانم.» 
و نتوانست و توانستن در اختیار من نبود که گرمش بگردانم یا سرد. عقل را به یاری طلبید بسیار و زیاده از حد. سنجیدن از اندازه که بگذرد، آفت است و بر شاخه‌ی شجاعت می‌نشیند و نشست. جرٱت نبرد را بدل به شجاعت پایداری بر عقل و دوری از احساسات و گریز کرد. گریزی به نام منطق. خندیدمش. شورید بر من. پسرک را به عقب راند، دورتر، گم‌تر و شنیدم صدای زمزمه‌اش را که می‌نالید و می‌گریست با اشک‌هایی ناپیدا. پسرک را گفتم:« بگرد. پیدا کن نطفه‌ی ماجرای اصلی را از میان قصه‌هایی که تو را گفتم و آن را کامل کن. نخلی خواهد شد و یا درخت نارنجی که روزی می‌توانی از شهد آن بنوشی.» پسرک دست بر زخم کهنه‌ی سینه‌اش گذاشت و پیش از آن که در تیرگی و بزرگی تن مرد جوان محو شود، فریاد کشید:« چگونه؟ من نمی‌دانم، نمی‌توانم.» پاسخش دادم:« مرور کن همه‌چیز را آن‌وقت خواهی دانست... می‌فهمی، می‌توانی اگر بخواهی.» و گم شد. سرباز شمشیر از کف انداخت و پس پس رفت.
کیخسرو را گفتم که پندارت درست بود. این مرد جوان آن سربازی نیست که انتظارش را می‌کشیدیم. یاوه می‌گفت که به پای تو می‌رسد. کسی به تو نمی‌ماند و نخواهد ماند. تردید، درونش آن‌قدر ریشه دواند که راه هراس را گشود و دیدم آن چنگال‌های تیز را که در قلبش فرو رفته بودند و بوییدم مشامش را که مسموم بود و صدایش را که آلوده بود به سرمای ترس و نگاهش را که نگاهی نبود، تهی. دستانش را دیدم که می‌ساییدند به لرز بر هم و لبانش که سکوت را مزه مزه می‌کردند. کاری از من ساخته نبود. شمشیر افتاده را برگرفتم و دیگربار در سینه پنهان کردم. شمشیر سرد بود چونان تکه یخی که بر زخم سوختگی‌ باورم بگذارم و خنک گرداند تنم را. خنک شدم. نگاهم را ازش گرفتم و راهی گشتم. مرد جوان را نخستین نبرد با خویشتن باید باشد و سپس با سرنوشت و یاری ما در نبرد بزرگ زندگانی. پاسداری از نور را ناتوانی آمیخته به تیرگی سزاوار نیست. از تن چنین سرباز زخمی، سلحشوری بیرون ناید مگر به جهد آن پسرک اگر بازآید و دستانش را دیگربار به سوی دستانی گرم دراز کند و بخواند میدیوماه نامی دگر را به نام اگر بیابد... . او از پیش شکست خورده بود و من اکنون این را فهمیده‌ام؛ رویاپردازی‌ست که بر عبث می‌پاید؛ وگرنه که او را تلاشی نیست بر هیچ و آغوش گشوده بر هر آن‌چه زندگانی پیش می‌آورد و بدرود می‌گوید هر آن‌چه زندگانی با خود می‌برد. چگونه رویا پردازی‌ست او؟  فقط می‌پروراند و پاسداری نمی‌کند؟ قدرت حقیری است این کاشتنِ بی نگاه‌داری. مرد جوانی‌ست سرما زده و مات برده. من نیز چونان موبدی که به او بگویند آتش آتشکده‌ات را بکُش و خاموش گردان و ترک گوی، رها کردم خیال سرباز بودن و سلحشور شدنش را و تکیه زدم بر اندیشه‌ی درست کیخسرو.

پ.ن:

جایی در فیلم The Fountain ایزی به تامی قلم و جوهر هدیه می‌ده تا داستانی رو که اون نوشته، تموم کنه. سخت‌ترین کار ممکن برای هر دو؛ هم نویسنده، هم کسی که باید وظیفه‌ی به پایان رسوندن داستانِ نویسنده رو به دوش بکشه.

-I want you to help me.

-How?

-Finish it... Finish it.

-The--?... I don't know how it ends.

-You do.You will.

تامی وقتی مثل اون سلحشور که می‌گه لعنت به نقشه‌ها، چیزای معمول رو کنار می‌ذاره و می‌ره توی دل ماجرا، می‌تونه راه رو پیدا کنه و پیش بره تا انتها که انتهای مطلقی نیست.

بشنوین آهنگ So tired of this sickness... It has to end soon از Oak رو یا Death is the road to Awe از Clint Mansell آلبوم موسیقی متن خود فیلم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۰۳
فاطمه محمدبیگی

نشسته بودم روی صندلی دور ستون دانشکده و داشتم آخرین غروب‌‌های زمین رو می‌خوندم. درست وسط مهم‌ترین نامه‌ای که از سنسینی رسیده دست نویسنده، هیبت مردونه‌ای جلوی پام وایساد. سرم رو که بالا گرفتم، دیدم استاد اٙوِستامه. دو تا چشم سبزآبی، موهای کوتاه نقر‌ه‌ای و صدای بٙمِ گرمی که انگار از یه زمان دور میاد. پا شدم.
- راه گم کردی خانوم بیگی.
راه گم کرده بودم توی روزی که روزمه و توی هوایی که هوامه. یه چهارشنبه‌ی بهاری وسط زمستون که ابرای گوله گوله سفید، آبی خوش‌رنگ آسمون رو تیکه تیکه پوشونده بودن و آفتاب و بارون با هم می‌ریخت روی آدما. راه گم کرده بودم که بفهمم پول چقدر توی این سیستم مهمه و دانشجو بی‌ارزش. راه گم کرده بودم که بی‌خیال از شهریه‌ی ناروای روزانه و انصراف روی هوا مونده و مدرک اسیر، بشینم یه دل سیر با دوستام گپ بزنم و بخندم. بعد قدم‌زنان برگردم خونه و به این فکر کنم که یه روزایی باید راه گم‌ کرد، یه ‌جاهایی باید راه گم‌ کرد که بعد سرت رو بگیری بالا و ببینی... .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۹
فاطمه محمدبیگی

دو قدم از پسر که مشغول تماشای اثاثیه‌ی داخل مغازه بود، جلوتر رفت. یک لحظه برگشت چیزی بگوید که چشمش به میز گرد کوچک پشت ویترین افتاد. ماند. پسر هم پشت سرش ایستاد. دختر کمی عقب آمد و به میز اشاره کرد.
- چقدر خوبه! به درد خودم می‌خوره که هی بذارمش این‌ور او‌ن‌ور.
نگاه پسر روی میز چرخید و وقتی دختر راه افتاد، گفت:« می‌سازم برات.» دختر برنگشت که چشم توی چشمش بگذارد. گذاشت آن شیرینیِ شکل گرفته از حرف او در تنش حل شود. ساکت ماند و لبخند زد‌. می‌دانست که پسر لبخندش را در تاریکی گذر از خیابان نمی‌بیند اما نمی‌دانست پسر یادش می‌ماند که چنین حرفی زده یا نه. خودش آن جمله را فرستاد گوشه‌ی ذهنش تا بعدتر در یک فیلم‌نامه‌ جایی که عشق یا دوست داشتنی در صحنه جریان دارد، بنویسد که مرد مقابل زنی همین‌طور محکم بگوید فلان چیز را که دوست داری، برایت می‌سازم و «می‌سازم برات.» جانشین همه‌ی آن دیالوگ‌‌های تکراری و دستمالی شده شود.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۸
فاطمه محمدبیگی

جانا سلام

داشتم برایت می نوشتم که پیامت را دیدم. نوشتی که دلت برای آن نیم روز دو نفره مان در انقلاب تنگ شده و من گفتم که امروز در سرم قدم می زدی، می خندیدی و حالا هم بخند.
عزیز دورم، حالا می توانم حدس بزنم که نامه ام دو روز دیگر بعد از پست به دستت خواهد رسید و امیدوارم وقتی که به دستت می رسد، لبخند بر لبانت بنشاند. می دانم مدتی است که هوای خانه ات ابری است. می باری. خشمگینی. دل چرکینی و زخم برداشته ای. رنجوی ات در واژه هایی که به کار می بری، پیداست و دل شکستگی ات در تمام آن چه بر زبان نمی آوری. صدای ناگفته هایت می آید از دور، پیچیده در صدای امواج لای باد. می آید. این مسیر دورِ گرم را می گذراند و در میان توده ی دود ماسیده بر بالای این شهر، ساختمان ها را کنار می زند و اتاقم را پیدا می کند. تن می کشد بر گوشم و روی لاله اش لم می دهد. می سُرَد. باز بالا می رود و پایین می آید. بازی اش گرفته.
آن بار که برایت نوشتم به خاطر من به ساحل سورو برو و فنجان چای ات را ببر، بی درنگ رفتی. این بار برای خاطر خودت برو. برو و چای بنوش و دردهایت را قِی کن. خلیج فارس آن قدر تنگ نظر نیست که پذیرای دل درد کودکش نباشد. برو و فریاد بکش تنهایی حزن انگیز اکنونت را. بگو که تنهایی به خودی خود دردی نداشت. خوب بود اما تنهایی بعد از حضور کسی که حالا نیست، درد دارد. شکل دیگری است از تنهایی. می دانم و نمی دانم. من شکل آن چه خودم داشته ام را می دانم و تو شکل آن چه خودت داری را. در عین شباهت، متفاوتند.
جانا، مثل آن فیلمی که برایم فرستادی و بارها تماشایش کرده ام و می کنم، به ساحل برو. بدو. جیغ بکش. سرخوش باش. بگذار آن که دلگیرت کرده بداند که همه چیز می گذرد، حتی نبودنش. سخت می گذرد اما موقعی که این گذر تمام شود، می بینی که همه چیز ساده تر شده.
بندر راضی به سرد شدن وجودت نیست. بندر گرمت می کند. بندر آغوشش گشوده است برای دل شکستگان. قلب مرا التیام بخشید سال ها قبل. عمارت فروریخته ی روحم را مرمت کرد. شرجی اش نجات بخش است. دست در دستش بگذار. رها می شوی. کم کم. عجله نکن. زمین و زمان را متهم کن. چراهایت را بیرون بریز. دشنام هایت را به خالی پیش رویت بده. هوا را چنگ بزن و اشک هایت را...اشک هایت را... اشک هایت را... اشک هایت را بگذار خلیجی کوچک شوند؛ گرم، شور، زنده و خروشان.
هر چه لازم می دانی بکن که نمی توانم چمدان ببندم و در جهت تو راهی شوم. نمی توانم و بی نهایت دلگیرم از خودم که نیستم تا دستت را بگیرم، ازت بخوام سورو را، اسکله را، بازار ماهی فروش ها را و بازار قدیم را نشانم بدهی و حواست را برای چند ساعت و چند روز هم که شده پرت این معاشرت بکنم. فرض بگیر خودم را جا نهاده ام بین سطرهای این نامه. پستچی که آن را به دستت برساند، گوشه ی پاکت را که باز کنی، من، تکه تکه بیرون می ریزم و مقابلت می ایستم. می رویم توی بندر چرخی بزنیم و کمی شرجی بنوشیم. می دویم تا سر خلیج فارس فریاد بکشیم و لنج ها و کشتی ها را میان انگشت هایمان بگیریم. می گذاریم که مرغان دریایی پچ پچ هایمان را بشنوند و نگریزند. بهت خواهم گفت:« زمان برایت معجزه خواهد کرد. تنها زمان و زمان و زمان نه هیچ یک از ما و نه خودت.»


بخند!

فاطمه
نوزده نه نود و شش


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۶ ، ۱۳:۴۷
فاطمه محمدبیگی